Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۱۰ مطلب با موضوع «حال نوشت» ثبت شده است

جمعه شب  دو هفته پیش بود که زنگ در خانه را زدند. من هم که بلوز شلوار گرم و نرم خوابم را پوشیده بودم و روی تخت ولو بودم، هیچ حوصله لباس پوشیدن و دم در رفتن نداشتم. با خودم گفتم کسی که با من کاری ندارد، لابد از این بچه هایی هستند که برای هالوین، در خانه ملت را می زنند. البته به جا آوردن آداب هالوین در اینجا به اندازه کشورهای انگلیسی زبان، فراگیر نیست، اما بالاخره آثارش دیده می شود. با تردید رفتم در راهروی ورودی خانه ام که سر و گوشی آب بدهم. حوصله نداشتم در را باز کنم. دوباره زنگ زدند و این بار از سایه پشت شیشه در فهمیدم که همسایه پایینی است. در را باز کردم. پدر و پسر آمده بودند، پسر مثل همیشه در نقش مترجم.

پسر گفت ما داریم اسباب کشی می کنیم و پدرم می خواست در مورد انتقال قرارداد اینترنت و آب و فاضلاب با تو صحبت کند. واحدی که من در آن هستم در واقع با واحد پایین یک خانه بوده اند که بعد در جریان بازسازی، هر کدام مستقل می شوند. برای همین کنتور آبمان مشترک است. به علاوه من وقتی آمدم برای اینکه از پیچیدگی های بستن قرارداد مربوط به اینترنت فرار کنم، از همسایه پایینی خواستم که در ازای پرداخت مبلغی از وای فای او استفاده کنم. با تعجب پرسیدم تا کی هستید؟ گفت: حداکثر تا یکشنبه. مرد همسایه گفت می خواستیم زودتر بگوییم اما انقدر شبها دیر می آمدیم در این مدت که نشد. حالم خیلی گرفته شد. رو به پسر گفتم: دلم برایتان تنگ می شود. پسر این بار بدون اینکه حرف من را ترجمه کند و منتظر جواب پدرش شود: گفت ما هم دلمان تنگ می شود...

خداحافظی کردیم و من در عین اینکه دغدغه بستن قرارداد جدید و  نداشتن اینترنت برای یکی دو هفته را داشتم، فکر کردم که چقدر دلم می گیرد از رفتنشان. این اواخر خیلی کم هم را میدیدیم، اما بودنشان، حس امنیت می داد. نمی توانم انکار کنم که هم کیش بودنمان هم به هم نزدیک ترمان می کرد. وقتی پسرشان نبود ایجاد ارتباط من با این زوج، دیدنی بود. مرد همسایه، به سختی انگلیسی حرف میزد اما اگر با صبر و حوصله بهش مجال میدادی، کم کم راه می افتاد. زن همسایه اما فقط چند کلمه ابتدایی بلد بود. این اواخر او به زبان اینجا حرف میزد و من به انگلیسی. هر دویمان حرفهای همدیگر را تا حدی می فهمیدیم!. چند باری هم که مامانم آمده بود با ترکی* شکسته پکسته ای که چندین سال پیش یاد گرفته بود، حسابی با خانم همسایه دوست شده بود! و او هم خیال مادرم را جمع کرده بود که من خودم مادرم و مواظب دخترت هستم.

شنبه ظهر که از کلاس نقاشی برگشتم دیدم در حال جا دادن وسایلشان در ماشین هستند. به پسر گفتم که ببیند کی برایشان مناسب تر است که هم را ببینیم و هماهنگی های انتقال قرارداد را انجام بدهیم، گفت که الان دارند به خانه جدیدشان می روند اما شب برمی گردند یک سر. تا شب هرچه صبر کردم خبری نشد و نیامدند. چند بار رفتم در خانه شان را زدم، کسی نبود. چه حس غریبی بود نداشتن کسانی که شاید هفته ها هم نمی دیدمشان اما وجودشان مایه دل گرمی بود. یکشنبه شد و من هنوز بغض رفتن همسایه را داشتم. در این بین سعی کردم هماهنگی های اولیه برای قرارداد جدید اینترنت را بکنم. حوالی عصر فهمیدم که آمده اند که احتمالا آخرین وسایل را جمع کنند. از پنجره بالکن، حیاط را نگاه کردم. خانم همسایه گوشه ای از حیاط ایستاده بود. بغضش را از پشت سرش هم می توانستم ببینم. کمی ایستاد و اطراف حیاط را نگاه کرد. بعد راه افتاد سمت میز پر گلدان  وسط حیاط و دستی به سر و روی گلها و گیاهان کشید. موبایلش را در آورد و از چند زاویه عکس گرفت. دور تا دور حیاط پر از گلدان های شمعدانی رنگی بود. از گوشه دیواری که گلدانها کنارش ردیف شده بودند شروع کرد به چیدن برگهای زرد گلدانها. بعد انگار که یکهو یادش آمده باشد، از هر گلدان یک قلمه کوچک جدا کرد. با وسواس و طمانینه جلو می رفت و سعی می کرد گلدانی را جا نیندازد. رسید به وسط حیاط و گلدانهای روی میز. همین طور که نوازش می کرد هر گلدان را، شاخه ای را جدا می کرد و در دستش نگه می داشت. من از پشت پنجره یواشکی با بغض نگاهش می کردم. آمد عقب تر انگار که بخواهد نگاه آخر را بکند. ناگهان انگار توجهش جلب شد به دو تابلوی چوبی رنگ شده درون باغچه ها که اسم دخترش رویش نوشته شده بود: سلین.  رفت سمت دو باغچه وسط حیاط و هر دو تابلو را از خاک در آورد. شاید فکر کرده بود که دخترَکَش ممکن است بهانه تابلوها را بگیرد. برگشت عقب و آخرین نگاه را به حیاطشان انداخت.

مدتی بعد زن و شوهر آمدند در خانه ام و با هم حرفهایمان را زدیم و خداحافظی کردیم. این بار، بغض زن را از رو به رو دیدم. بغلم کرد. گفت هر بار مادرت سر زد بهت، یک سر پیش ما بیایید.

فردا شبش که خانه آمدم، آقای همسایه آمده بود که احتمالا خرده کاری هایی که قبل از تحویل خانه باید انجام میداد را تمام کند. آخرین حرفهایمان را سر تسویه حساب قبض آب زدیم. طبق معمول اشتباه حساب کرده بود و کمتر از چیزی که من بدهکار بودم ازم گرفته بود! بهش گفتم که باید بیشتر بهش بدهم و برود دوباره حساب کند! تا حالا چند بار پیش آمده که مبلغی که من بدهکار بودم را اشتباهی  کمتر حساب کرده و من رفته ام بهش گفته ام که چیزی جا انداخته. آن شب هم کلی از دقتم تشکر کرد. بهش گفتم شما که رفتید من گریه کردم. برای اینکه مطمئن شوم که فهمیده انگشتانم را از سمت چشمانم به پایین کشیدم. گفت خانومم هم همین طور و صورتش را به حالت گریه درآورد و بعد خندید.

حالا دو هفته ای می شود که من دارم به نبودنشان عادت می کنم. دیگر ویولت را راحت تر می توانم جلوی خانه پارک کنم و جایم باز شده. اما هربار که می برم بگذارمش جلوی پنجره همسایه های غایب، حس کسی را دارم که دزدکی اموال یکی دیگر را برداشته. ماندن و دیدن رفتن دیگران، چیز غریبی است...

 

  *همسایه های سابقم از بلغارهای ترک زبان بودند.


 

 

  • دخترچه

از دیروز که خبر را شنیدم دلم را صابون زده بودم برای فرصت استثنایی تدریس در یک کنفرانس چند روزه. کنفرانس قرار است در افغان.ستان برگزار شود و فارسی زبان بودن شرط مدرس این دوره بود. ظاهرا استادی که قرار بوده درس بدهد، برنامه اش تغییر می کند و موسسه اروپایی برگزار کننده مجبور می شود دنبال مدرس فارسی زبان جایگزین  بگردد. با من تماس گرفتند. فرصت فوق العاده ای بود اما تاریخ پیشنهادی آنها با برنامه کار فعلی ام جور در نمی آمد. بعد از ماجرای مرخصی ژانویه، می دانستم روسا موافقت نمی کنند. دیروز با خبر شدم که تاریخ کنفرانس یک هفته به عقب افتاده. با این حساب، دیگر تداخل با جلسات محل کارم وجود نداشت. با دو رئیسم مطرح کردم. یکی حرفی نداشت و دیگری می گفت: "خطرناک است و احتمالا خانواده ات هم نمی گذارند و تازه ما هم اینجا کار داریم و.. "نهایتا گفت اول با خانواده ات مطرح کن. خانواده ام مخالفتی نداشتند. یک روز خوش بودم با خیال سفر به کا.بل و تدریس. با خودم فکر می کردم چقدر آوای بعضی کلمات مورد استفاده در  آن سرزمین مثل "کاکا جان" را دوست دارم.

امروز ازم خواسته شد که برای ویزا اقدام کنم. قبل از اقدام برای وقت گرفتن، رفتم پیش رییسی که بحث امنیت را مطح کرده بود. این دفعه سفت و محکم گفت نمی شود و تاریخش بد است و بین جلسات است و او توقع دارد که من نروم. من هم بعد از دو سال و نیم ،حرف زدم و گله کردم از این فشاری که در این مدت روی من بوده برای هماهنگ کردن مرخصی ها با سه رییس و همکاری که دو سال درس خوانده و من همیشه اولویت را به او داده بودم. انتظار نداشت گله کنم. جا خورد. فضا کمی عجیب شد. چیزی که بین مان سابقه نداشت. او احتمالا فکر می کرد من قدردان نیستم و من فکر می کردم انعطاف و گذشت هایم دیده نشده. نهایتا مخالفت نکرد اما اکراهش را نشان داد.

من هم مجبور شدم به موسسه دعوت کننده بگویم که احتمالا نمی توانم بیایم.

 می دانم که ممکن است هیچ وقت چنین موقعیتی برایم فراهم نشود. دروغ چرا؟ خرده اشکی هم ریختم در خلوتم. اما خب، عوضش بیست و چهار ساعت خیال بافتم و خوش بودم.

کار کارمندی، حس حبس می آورد، اما خدایا شکرت که کاری هست و تن سالمی که کار کند.

  • دخترچه
هوا، دو هفته نجابت کرده بود، اما از امروز حال و هوای بارانی  شروع شد. من این روزها در یک کلام آشفته ام. در عین آشفتگی می دانم که باید روزی هزار بار خدا را شکر کنم که همه چیز مرتب است. این تناقض، آزار دهنده است و خودش عذاب وجدان ایجاد می کند.

از این حرفها بگذریم. مدتهاست که دوست دارم از بعضی تکیه کلام های آزار دهنده بنویسم. چیزهایی که نه تنها همدلانه نیست، بلکه می تواند خیلی هم مخرب باشد. حداقل، من یکی که از شنیدن این حرفها به هیچ وجه دلم آرام نمی شود و برعکس مثل یک تو دهنی می خورد توی صورتم. وقتی داری از یک حس یا تجربه ناخوشایند برای کسی می گویی، شنیدنِ

حرررص نخور!!!
سخت نگیررر!
حساس نباااش!!
غر نزن!!!
و...


مثل یک "خفه شو"- اما از نوع محترمانه اش- کوبنده است! خب البته همین عبارات شاید به بهترین نحو نشان دهنده این است که گوینده این جملات را نباید محرمِ شنیدن تجربیات و حس های ناخوشایند دانست. به قول "برنه براون"، همدلی سخت است و نیازمند انرژی گذاشتن و تلاش کردن. همه حاضر نیستند این کار را برای شما بکنند، حتی اگر شما بارها برای آنها همدلی کرده باشید. جالب است که اگر شما تغییر رفتار بدهید و دیگر جوابهایتان همدلانه نباشد، موجب تعجب همگانی می شوید!
  • دخترچه

قرار است این هفته مراسم خداحافظی یکی از همکارها باشد و نهار مهمان شویم. دیشب از سفر رسیده ام و حواسم کمی پرت است. فکر می کنم مهمانی فرداست. غذا نیاورده ام. آماده می شوم که بروم بیرون و چیزی بخورم. به طبقه همکف می رسم و سر و صداهایی که از کانتین می شنوم مرا به شک می اندازد که نکند مهمانی امروز باشد. حوصله ندارم با شال و کلاه و کیف مستقیم بروم در کانتین و ببینم واقعا مهمانی امروز است یا نه. دوباره بر می گردم بالا. هیچ کس در راهرو نیست. ایمیلم را چک می کنم، مهمانی امروز بوده و نیم ساعت از آن گذشته. حوصله جمع را ندارم اما فکر می کنم زشت است که خداحافظی نکنم. پایین میروم و وارد کانتین می شوم. یکی دو نفری که چشم در چشم می شوند سلامی می کنند اما بقیه تحویلم نمی گیرند. هیچ غذایی نمانده جز چند تکه کیک و دسر. یک تکه کیک بر میدارم. بشقاب غذاخوری بزرگ بر تن کیک زار می زند. همکار و یکی دیگر سر یک میز نشسته اند. نگاهم می کنند. من هم میروم سمتشان و سلام می کنم. می خواهم روی صندلی کنار آن یکی دیگر که جایش راحت تر قابل دسترسی است بشینم که می فهمم کسی پشت من بوده و عملا جا رو به او تعارف کرده بودند! آن یکی دیگر می گوید: شما می خواهی کنار همکار بشین! تا می آیم بنشینم، همکار می گوید من بروم یک چیزی بردارم و بلند می شود. جا تنگ است بیرون میز منتظر می ایستم تا بیاید بیرون. بعد با لحنی خاص به آن یکی دیگر می گوید: "جایی نری ها تا من بیایم!"

با کیکم ور می روم. سه تایی حرف می زنند. آن که همراه من وارد جمع شده، از همه بیشتر هوایم را دارد و حواسش هست که مرا هم مخاطب قرار دهد. حوصله ندارم. سکوت می کنم. لبخند زوری می زنم. جملات کوتاه می گویم. با خودم می گویم به درک فوقش فکر می کنند که من انقدر سطح زبانم پایین تر از آنهاست که اصلا متوجه حرفهایشان نمی شوم!

با کسی که مهمانی خداحافظی اش است، در موضوعی بی ارتباط به رشته ام زمانی یک همکاری نسبتا کوتاه مدت داشتم. سه نفر یودیم و من از همه اطلاعاتم در مورد آن موضوع ضعیف تر بود. ذهنم می خواهد فعال شود که الان راجع به من چه قضاوتی دارد و فکر می کند چقدر بی سوادم. یادم می آید که حوصله ندارم بیشتر فکر کنم. اشاره کوتاهی به آن پروژه می کند و شوخی می کند که دقیق نمی شنوم و نمی فهمم منظورش چه است. مضطربم و این را خوب می دانم. آن سه تا همچنان مشغولند. می گویند غذا کم بوده و.... من هم می گویم که به هر حال من می خواستم بروم بیرون و سوپ بخرم. همکار در فرصت مقتضی با کسی که مهمانی خداحافظی اش است صحبت مبسوطی می کند. من نشسته ام. دلم می خواهد با او خداحافظی کنم. اما مشغول صحبت با دیگران است. می گویم ولش کن، فردا هم می آید شاید ببینمش و بشود در خلوت خداحافظی کوتاهی کرد.

موفع بیرون آمدن از کانتین، همکار با آن دوتای دیگر در مورد تفریحاتی حرف می زند که مثل اینکه قبلا برنامه اش را ریخته اند. چیزی نمی گویم. با خودم می گویم: به درک، اصلا بگویند با خودشان که فلانی چه شخصیت آنتی سوشالی دارد! 

می روم بیرون و نهار می خورم: سوپ کدو و هویج. در راه برگشت خانم و آقای جوانی را می بینم. خانم جلوتر می آید و ویلچر خالی را هل می دهد. پشتش آقا در حال آوردن ویلچر دیگری است که پیرزنی با پشت خمیده رویش نشسته. خانم از کنارم رد می شود. دارم فکر می کنم که حکمت این ویلچر خالی چه می تواند باشد. آقا در حال هل دادن ویلچر پیرزن می آید کنارم. راه تنگ است. میروم کنار و پاهایم را می گذارم روی گزنه های کنار پیاده رو. پیرزن دستش را بالا می آورد و لبخند می زند و با مهربانی تشکر می کند. پاهایم می سوزد، چشمهایم هم...

پیرزن اگر می دانست که مهربانی اش چطور دل یک انسان آنتی سوشال را گرم کرده، شاید هر روز می آمد سر راهم و مرا مهمان طعم گزش گزنه ها می کرد. 

  • دخترچه

در این مدت سعی کردم همکار را کمتر ببینم. دیدم با تمرکز بر رفتارهایش فقط دارم زمانم را از دست می دهم. این شد که تصمیم گرفتم کمی نادیده اش بگیرم.  تا حدی هم موفق بودم.

مهمانی از ایران هم یکشنبه رسید و من بالاخره توانستم با شب بیداری و صبح زود بیدار شدن، قبل از آمدنش خانه را تمیز و مرتب کنم. همان روز اولی که رسید بردمش تور اسب سواری در جنگل برای دو ساعت. بنده خدا رسما از کت و کول افتاد! اما تجربه خوبی بود.

برای خودم هم خوب بود. بعد از چند سال دوباره روی اسب نشستن حس خوبی داشت.  چند سال پیش با همه سختی ها و فشارهایش خودم را مجبور کردم که علاقه ام  به اسب سواری را تا حدی دنبال کنم. با اینکه دیگر فرصت ادامه دادن پیش نیامد، فهمیدم که همان که یاد گرفته ام امروز به کارم می آید. اسب خیلی آرامم می کند. 




  • ۱ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۳۹
  • دخترچه

بی حوصله ام.

کار ناتمام زیاد دارم.

کارهای شروع نکرده هم لیست شان مدام طولانی تر می شود.

دلم برای ایران تنگ شده.

از اینکه آنقدر همکار توانست بهمم بریزد که اون لحظه نتوانستم یه جواب شسته رفته بهش بدم  ناراحتم. (جوابش یک جمله بود که پیش فرضی که داشت بر اون اساس من رو محکوم می کرد غلط بود!)

با این اداهای همکار، می ترسم سر مرخصی ایران اومدنم، مشکل برام پیش بیاد و مجبور به چانه زنی بشم.

خسته ام.

خانه ام به هم ریخته است.

سردم می شود گاهی با اینکه هوا دیگر بارانی نیست.

گریه ام زیاد می آید.

توکلم کم شده.

گم شده ام انگار.


تیتر نوشت: کلاغ چارتار



  • ۳ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۷
  • دخترچه

خب باید اعتراف کنم که همکار هنوز این توانایی رو داره که بهمَم بریزه و من برای اولین بار عصبانیتم رو بهش نشون دادم و خب طبیعتا اون طلبکار شد.

این بار اما بعد از اینکه چند ساعتم هدر شد به فکر کردن به موضوع و سرزنش و تقصیریابی خودم، برای خنداندن خودم تلاش کردم. همین خنده های شاید الکی تاثیر خودشون رو می گذارند.


دلم برای گولو تنگ شده. هی شک می کنم نکنه وبلاگش هک شده، اما باز می گم اگه خودش خواسته باشه که پی گیرش نشیم چی؟ برای همین بهش ایمیل هم نزدم. اما خیلی خیلی این روزها احتیاج دارم به نوشته هاش.

  • ۲ نظر
  • ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۶
  • دخترچه
باران یکریز می بارد و من برای سومین سال پیاپی دچار افسردگی فصلی اواخر آگوست شدم. هنوز با این تغییر فاحش و توی ذوق زننده هوا که از اوج گرمای شرجی یکهو سرما و باد و بارن می آید، کنار نیامده ام. شاید هم این هوا بهانه است. شاید دلیل این افسردگی این است که در آخر تابستان اصولا فکر میکنم به سال پیش رو و کارهایی که باید کرد و همینطور روی هم تلنبار می شوند. می دانم، خنده دار است: من هنوز سالهایم را تحصیلی حساب می کنم!
همین الان، ورِ نقّاد ذهنم بهم پرید که: "تو از افسردگی اواخر آگوست  و باران می نالی در حالی که کودکان خیس را دریا به مقصد می رساند! می شود خفه شی لطفا؟!"
  • ۲ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۷
  • دخترچه

دیروز خیلی گرم بود. به سی و چهار درجه رسید. فرق گرمای اینجا با جایی مثل تهران اینه  که اینجا دم داره و مرطوبه. تحمل گرمای دم کرده برای من خیلی سخت تره تا گرمای خشک. یعنی نفس آدم بالا نمی اومد. اینجا هم  اکثر ساختمانهای اداری و خانه ها مجهز به وسایل خنک کننده نیستند. من هم در این دو سال،  تنبلی کردم و پنکه نخریدم برای خانه ام. خلاصه انقدر داغ کرده بودم که احساس می کردم از پوستم گرما ساطع می شه. موقع افطار، یک پارچ خاک شیر خوردم ولی بازم بدنم داغ بود. شب هم که دوباره کهیرها حمله کردند و تمام تن و بدنم خط خطی شد.

عصر دیروز، وقتی که از اوج گرما دیدم که نزدیکه غش کنم، کمی زودتر از محل کار اومدم بیرون. تازه با ویولت از حیاط محل کارم خارج شده بودم که دیدم صدای ریختن آب از آسمان اومد. مثل اینکه کسی یک سطل آب را خالی کنه یک "شیییییت" بلند شنیدم! بعد یکهو دیدم دستم که روی دسته ویولت بود، خیس شده. شاید لحظه ای از این حس خنکی لذت هم بردم!  بعد دیدم که خیسی دارد رنگ سفید می گیره به خودش. با توجه به ابعاد صدا فهمیدم که خدا رو شکر من فقط از قطرات اظهار لطف مرغان هوا بهره مند شده ام! جالبه که امروز هم همان نقطه دستم کهیر زده و هی می خاره!

  • دخترچه

پریشب بد خوابیدم. دوباره کهیرها داره سر و کله شون پیدا میشه. صبح هر کار می کردم نمی تونستم از جام بلند شم. می دونستم که دیگه جای مرخصی گرفتن هم ندارم. هم یک هفته سفر رفته بودم و هم اینکه بلافاصله بعدش به دلیل سرماخوردگی شدید مجبور شده بودم مرخصی استعلاجی بگیرم. با بدبحتی از جام کندم. حواسم بود که نزدیک به یک ساعت دارم دیر میرم. توی اون مودها بودم که اصلا به دَرَک... هرچه بادا باد! رسیدم دم محل کار و زنگ در ورودی مخصوص ماشین و دوچرخه رو زدم. البته اصولا نگهبان حواسش به دوربین هست و خودش در رو باز می کنه تا میبینه یه ماشین یا دوچرخه داره نزدیک میشه. اما خب گاهی هم مشغول کار دیگه است و باید زنگ زد تا ببینه و در رو باز کنه. زنگ زدم و صبر کردم و خبری نشد. با خودم فکر کردم حتما رفته دستشویی. یه ذره دیگه صبر کردم و دوباره زنگ زدم. باز هم  خبری نشد. تا حالا نشده بود انقدر طولانی معطل شم. برای بار سوم زنگ رو فشار دادم و خبری نشد. کمی برگشتم عقب و به پنجره ها نگاه کردم. چراغها خاموش بود و پنجره ها بسته! رفتم سراغ در ورودی ساختمون. بسته بود و کرکره اتاق نگهبانی پایین. نه!!! یعنی امروز تعطیله؟ من که تقویم تعطیلات رو دیروز برای سفر مهمان در راهم چک کردم و تعطیلی آخر می و و اوایل جون رو دیدم. چطور این یکی رو ندیدم؟ به هز حال واضح بود که تعطیل بوده. یادمه سال اول استخدامم در اینجا هم یک بار همچین اشتباهی کردم، منتها اون موقع یه تعطیلی خاص بود که بقیه جاها توی این کشور اون روز رو تعطیل نیستند. اما این یکی اتفاقا روزنسبتا  مهمیه در این سرزمین و همه جا تعطیله.

خلاصه برگشتم خونه و از اونجا که هوا آفتابی بود، لباسم رو سبک کردم و راه افتادم سمت پارک نزدیک خونه ام. باعث تاسفه که پارک بسیار زیبایی نزدیک خونه من هست و من برای اولین بار، تابستون پیش، بیش از یک سال بعد از اسباب کشی به این خونه، رفتم توش. یادمه اون روز بدجوری داغون بودم و احساس کردم فقط احتیاج دارم که برم یه جا و تنها قدم بزنم. پام رو که داخلش گذاشتم تازه فهمیدم که چه بهشتی در نزدیکی ام هست و من نمی دیدمش. خلاصه از اون به بعد سه بار دیگه هم با آدمهای مختلف به این پارک رفته بودم. الان دیگه وقتش بود که دوباره تنها برم توش. بدی پارکش فقط اینه که دوچرخه توش راه نمی دن. ویولت رو پارک کردم و یه دستی به سر و گردنش کشیدم و گفتم ببخشید که تنهات می ذارم. اونم فهمید. می دونم که می فهمه.

پارک بی نهایت زیبا شده بود. اردک ها و مرغابی ها و غازها با جوجه های کوچیک بامزه شون یا چرت میزدن، یا این ور و اون ور می رفتن. غازها البته خیلی داد و بیداد می کردند. کلی عکس گرفتم. مردم اکثرا در حال دو و ورزش بودند. بچه ها هم که به وسایل بازی آویزون بودند. من اما که فقط پالتوم رو با یه کت سبک و کفش پاشنه بلندم رو به یه کفش تخت عوض کرده بودم، با دامن و جوراب شلواری، برای خودم توی پارک می چرخیدم! البته خوبی اینجا اینه که آدمها خیلی کم پیش میاد که بهت زل بزنند. جز یه دختر فسقلی که همینطور که می دوید، مات و مبهوت پاهای من شده بود، هیچ کس کاری ام نداشت!

خلاصه که این تعطیلی غیر منتظره خیلی چسبید. به خصوص که در ساعاتی که من در پارک بودم، هوا عالی بود. یه تیکه حتی بارون هم اومد، اما زود قطع شد. جالبه که بعد از اینکه رسیدم خونه حسابی ابر شد و باد اومد. خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند تا من یه روز عالی رو بگذرونم.

قسمت هایی از پارک خیلی خلوت بود. منظره ها من رو برد به حال و هوای رمان های لوسی ماد مونتگمری که توی نوجوونی عاشقشون بودم. از یک جایی به بعد دیگه هیچ کس نبود و من بودم و باغی که با تصوراتم از بهشت هم خونی داشت! گوشه ای از پارک، یه بلندی بود. از پله ها رفتم بالا. هیچ کس نبود و جز صدای غازها، هیچ صدایی نمی اومد. پله ها که تموم شد به یه محوطه رسیدم که یه نیکمت بزرگ روش بود. نیمکت ها همیشه برایم جذاب هستند. کلی از حرفهای مهم زندگی ام روی همین نیمکت ها گفته و شنیده شده. روی نیمکت یه جمله نوشته شده بود. زبان اینجا رو اونقدر نمی فهمم و بنابراین معنی جمله رو هم نفهمیدم. اما مطمئن بودم اون جمله یه حرف جدی داره. یه حرفی که دوست خواهم داشت. عکسش رو گرفتم. بعدتر با سوال از یکی که بهتر از من زبون اینجا رو می فهمه و کمک گوگل ترنسلیت و البته تایید نهایی رقیه، فهمیدم ترجمه اون جمله چیه:

“Tight in your arms, I want to turn right and left!”

یاد گولو افتادم. آخه معنای بغل سفت و محکم خدا رو من با کمک گولو فهمیدم. شایدم اون یه زمانی پر زده و اومده اینجا این رو نوشته.

 


تیتر نوشت: شعر از علیرضا بدیع



  • ۰ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۳۵
  • دخترچه