Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است


بر خلاف مردم اینجا که دنبال روزهای آفتابی خیلی شفافند، من روزهای بهاری نیمه ابری را دوست دارم. امروز هم یکی از آنهاست، از آنها که هوا سرد نیست اما خنک است. نسیمش آرام شاخه ها را تاب می دهد و خورشیدش پشت ابرهای غیر تیره است. هوا نه خاکستری است و نه روشن. گلهای بهاری را در این روزها بهتر میبینم و بویشان سر می خورد در مشامم. آواز پرنده ها را هم بهتر می شنوم در این هوا. شاید دلیلش این است که چنین روزهایی مرا یاد اسفندهای ایران می اندازد.


امروز صبح خیلی سخت بود کندن از تخت و خانه. هزار و یک دلیل داشتم برای با خود کشیدن غم و گرفتگی دیروز به امروز. حتی بغض هم کردم. با اکراه لباس پوشیدم. سر تا پا خاکستری. می خواستم شالم را هم خاکستری بپوشم. اما از آنجا که خیلی کم پیش می آید که تیره بپوشم و رنگی رنگی های لباسهایم همیشه برای همکارانم جالب بوده، لحظه آخر شال را با روسری طوسی و صورتی عوض کردم.


از خانه که زدم بیرون و رکاب زدن را که شروع کردم تازه فهمیدم با چه روز زیبایی طرفم. انگار خیلی از غصه ها را همانطور که رکاب می زدم باد کند و برد. به محل کار که رسیدم، در حال پارک دوچرخه یکی از همکاران آقا را دیدم که در بخش دیگری کار می کند و کم با هم رو به رو می شویم. مرد خوش برخورد و مهربانی است. همیشه طوری احوال پرسی می کند که آدم دلش گرم می شود. همین طور که دوچرخه را پارک می کردیم، سلام وعلیک کردیم. لبخند زد و گفت: "تا حالا کسی به شما گفته است که چقدر شخصیتتان مثبت است؟"  همین طور نگاهش کردم. گفت:" یعنی انرژی تان مثبت است." خندیدم و گفتم: "نه، واقعا؟" گفت: "بله." بعد هم گفت اگر در هیچ موضوعی متخصص نباشد، لااقل در تشخیص این موضوع هست.


کودکانه است، اما صبحم را این جمله زیبا کرد! در حالی که از دیروز افکار مسموم احاطه ام کرده بود و دوباره مشغول به وظیفه خطیر "خود له کنی" شده بودم، این جمله انگار تمام خستگی ها را به در برد. وارد اتاقم شدم، پرده را کنار زدم و بعد از ماهها صبح کاری را با باز کردن پنجره شروع کردم.


 


خدایا شکرت و ممنون از هدیه بهاری که لای این هوای عالی پیچیدی و به من دادی. 





  • ۰ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۵۰
  • دخترچه


هنوزم تنم یهو یخ میشه وقتی میرم دنبال آنچه که نباید.. دستهام و بالاتنه ام یخ یخ می شن.

 

ماهها بود که در مقابل این وسوسه مقاومت کرده بودم. اما امروز بهانه ای برای شکستن مقاومتم پیدا کردم و رسما گند زدم به حال خودم.

خب البته اگر بخواهی دقیق فکر کنی، تاریخ امروز هم بی تاثیر نیست.

....

نشسته ام پشت میز...نان نخودچی های رسیده از ایران را گاز می زنم و به خودم می گویم بی خیال... اما کاش با این گفتن ها می شد واقعا بی خیال  شد.

 

 

به جای در خود لرزیدن، بهتر است از صاحب امروز بخواهم که فکری به حالم کند... که لایقم بداند لحظه ای سر در آغوشش بگذارم... که من هیچ نگویم و او همه را بخواند... 


  • ۰ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۲۷
  • دخترچه