Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

صبح جمعه برسی و وقتی همه خوابند وارد حیاط بشی و سروی که دوست قدیمی ات بوده رو از بعد از مدتها نوازش کنی. سروی که هفده هجده سال پیش کاشته شده و از بازسازی کامل خانه و حیاط  سالم عبور کرده...

هنوز بوی عید رو نفهمیدم اما شکوفه های دلفریب رو جسته و گریخته دید زدم...

الحمدالله به خاطر همه چیز.

اما خدا جان، میگذاری گله کنم از جان یاری که خیلی بی وفاست، خیلی زیاد؟

  • ۳ نظر
  • ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۲۰
  • دخترچه

سال هشتاد و هفت را در حرم امام رضا تحویل کردم و آرزویی کردم که برایش زمان هم گذاشتم: آخر فروردین! روز بیست و نهم فروردین، آرزوی من برآورده شده، اما... آنچه بعدا پیش آمد فاصله زیادی داشت با آنچه من خیالش را بافته بودم. با این حال، شک ندارم که حکمتی در پس آن واقعه زندگی ام بوده.

از آن سال به بعد، دیگر هیچ سال تحویلی را در ایران نگذراندم. امسال، اما عروسی رفیق جانم- که انشاالله خوشبخت شود- مایه خیر شد و اگر خدا بخواهد، عید را در ایران خواهم بود. سفرم خیلی کوتاه است. روز دوم فروردین باید برگردم تا در نبود همکار، اینجا خالی نباشد. بازی های همکار سر مرخصی را هم بهتر است ناگفته بگذارم.

قبل از رفتن دستی به سر و روی خانه کشیدم. البته هنوز خرده کاری ها مانده.

هنوز نرفته، دچار همان حس دوگانگی شدم که به خاطر تفاوت‌های زندگی در اینجا و آنجا سراغم می ‌آید. جواب منفی آقای خواستگار را هم انشاالله حضوری می‌دهم.

دعا می‌کنم سال جدید برایمان برکت بیاورد، و سلامتی و شادی و دل رحمی و دوستی با خدا. سال نوی همگی پیشاپیش مبارک. اگر دوست داشتید، بعد از خواندن این پست، برای درگذشتگان همه مان فاتحه ای بخوانیم، به ویژه برای آنها که بازماندگان یادشان نمی کنند.

راستی بی صبرانه منتظرم برم ایران نرگس بو کنم.


  • ۲ نظر
  • ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۱۶
  • دخترچه

-حدود شش الی هفت سال پیش، زمانی که کارآموز وکالت بودم، از یکی از دادگاهها که بیرون آمدم، پیرزنی به سمتم آمد و گفت خانه دخترش در فلان خیابان است و با زبان روزه باید پیش دخترش برود اما پول همراهش نیست و از من خواست مبلغی برای کرایه اش بدهم. کم نشنیده بودم از سناریوهای مختلفی که متکدیان می چینند. با این حال، مبلغی کمک کردم و رفتم. چند ماهی گذشت. این بار حوالی خانه خودمان، همان پیرزن را دیدم که داستانش را هم تغییر نداده بود. طبیعتا کمک نکردم.  انکار نمی کنم که با وجود اینکه احتمال زیادی داده بودم که داستان منزل دختر واقعیت ندارد، دیدن دوباره اش با همان داستان، حس بدی داشت برایم. امسال، دی ماه که ایران بودم، برای کاری اداری به حوالی منزل خودمان رفته بودم. پیرزن آمد جلو، داستان منزل دختر را که تعریف کرد، ماجرا یادم آمد. حس عجیبی بود. خیلی عجیب. این همه سال گذشته بود، اما داستان عوض نشده بود. این بار هم کمک نکردم. دو راهی بدی است این طور مواقع. از طرفی نمی خواهی مشوق تکدی گری شوی، از طرفی فکر می کنی که لابد طرف محتاج است دیگر.

- حدود همان شش- هفت سال پیش، قبل از ماجرای دیدن پیرزن، عصر یکی از روزها که با ف – که آن زمان، با وجود بعضی جرقه ها در رابطه مان، دوستم بود هنوز- در دانشگاه مانده بودیم، دخترکی که تا به حال ندیده بودیمش آمد و به نحو مشکوکی گفت پول ندارد و می خواهد آژانس بگیرد از دانشگاه که برود خانه و اگر ما کمکش کنیم، بعدا پس می دهد بهمان. گفت سال اولی است. گفتیم خب چرا با تاکسی یا اتوبوس نمی روی، ما به اندازه پول آن کمکت کنیم، گفت بلد نیستم و شهرستانی هستم. یادم می آید حتی بهش گفتم که می تواند کدام تاکسی را سوار شود و برود یا اینکه آژانس را نگه دارد و برود از خانه پول بیاورد. به هر حال، ما هرکدام مبلغی کمک کردیم که فکر کنم به حساب آن موقع کارش را راه می انداخت. آن شب، یک جلسه دفاع پایان نامه در دانشکده برگزار بود. رفتیم در جلسه بنشینیم که دیدیم همان دختر جلوی یک خانم دیگر را هم گرفته. وقتی آن خانم آمد بنشیند ازش پرسیدم که آیا از شما هم پول خواست و جریان خودمان را گفتم که ما کمکش کرده ایم در حدی که کارش راه بیفتد. آن خانم هم گفت که برایش عجیب بوده درخواست دختر و پولی نداده. بعدش هم من به ف گفتم که احتمالا این شگردش است و اصلا معلوم نیست دانشجوی اینجا باشد. ف هم تکذیب نکرد و تا جایی که یادم هست او هم فرضیه من را تایید کرد. فکر کنم یک یا دو هفته ای گذشت. ف هم کم کم رفتارش داشت با من تغییر می کرد و وارد فازی شده بود که مدام از من و رفتارم ایراد می گرفت. یک روز آمد و مبلغی که به آن دختر داده بودم را گرفت جلویم و گفت دختر را در دستشویی دیده و پول را پس داده. بعد هم با لحن سرزنش گری گفت که من چقدر زود قضاوت کرده ام و باید بروم از آن دختر حلالیت بطلبم. طبیعتا اشاره ای هم نکرد که خودش هم خیلی متفاوت از من قضاوت نکرده بود. من خیلی عذاب وجدان گرفتم. و البته از حس اینکه نقد ف هم بیشتر از اینکه جنبه دوستانه داشته باشد جنبه حال گیری داشت، دلخور بودم. به هر حال، من آدمی نبودم که در بند پولی باشم که حدس زده بودم بهم پس نمی دهد، بلکه با اینکه  فردی با سر هم کردن داستان سعی کند پولی ازم بگیرد، مشکل داشتم. اما ظاهرا، علی رغم ظاهر مشکوک ماجرا، تمام حدس های من غلط از آب در آمده بود. خب، هیچ وقت رویم هم نشد که از آن دختر حلالیت بطلم.  من هنوز عذاب وجدان این ماجرا را با خود حمل می کنم، به خصوص از اینکه با آن خانم دیگر  هم فرضیه ام را در میان گذاشتم، بیشتر ناراحتم. فکر می کنم این علنی کردن حدسم، کثیف ترین قسمت اشتباهم بود. این ماجرا برای من دو درس بزرگ داشت: یکی اینکه واقعا سعی کنم جلوی قاضی درونم را بگیرم و انقدر سریع حکم صادر نکنم. دوم اینکه، حواسم باشد که بعضی نظراتی که ما می دهیم، حتی اگر جنبه نقد هم داشته باشد، و شنونده هم با ما همداستان شود، بعدا به راحتی می تواند علیه مان استفاده شود. از آنجا بود که فهمیدم حتی اگر کسی قبح اخلاقی غیبت یا عیب جویی برایش بازدارنده نباشد، باید یه این فکر کند که در بهترین حالت، شنونده همان حرفها به راحتی بعدا می تواند  خصائل بدگویی، بدبینی، غر زدن، منفی نگری و.... را به گوینده نسبت دهد. طبیعتا معما که حل شد هم کسی نمی بیند که فلان قضاوتی که گوینده به اشتباه کرده، شاید پیش زمینه ای هم داشته. همه آن موقع نتیجه نهایی را که همان قضاوت اشتباه است می بینند.

-چند ماه پیش که دوستم از ایران آمد دیدنم، یک سفر با ماشین به بلژیک رفتیم. به مقصد که رسیدیم، مشکل پیدا کردن جای پارک وجود داشت. یک جا موقتا نگه داشتیم که یک بررسی کلی کنیم که چه باید کرد. از قضا جایی که ایستادیم رو به روی یک مرکز اسلامی بود. خب بلژیک و  به طور خاص بروکسل هم معروفند به وجود گروههای سلفی تندرو و ناامنی در محله های مسلمان نشین. همانطور که ایستاده بودیم مردانی مسلمان جلوی مرکز رفت و آمد می‌کردند. قیافه های بعضی ها دقیقا منطبق بود بر تصویر مسلمانان خطرناکی که این روزها در رسانه ها می بینیم: صورتی اخم آلود با ریش های بلند. به دوستم گفتم اوه اوه اینا رو نگاه کن از اون سلفی های افراطی هستند! مسیر را که بررسی کردیم و تصمیم گرفتیم دوباره راه بیفتیم که شاید جای پارک مناسبی پیدا شود، ماشین روشن نشد. هر کار کردیم، روشن نشد. به شماره شرایط اضطراری شرکت اجاره دهنده ماشین زنگ زدم، اما تماسم ناموفق بود. یکهو دیدیم کسی به شیشه می زند، از قضا یکی از همان آقایان با قیافه مخوف بود. یکی از دوستانش هم نزدیکش ایستاده بود.  پرسید چه شده. و ما مشکل را گفتیم و با یک راهنمایی ساده مساله حل شد. گفت از کدام کشور هستید؟ من که هنوز هم پیش داوری ام داشت در ذهنم جولان میداد، با خودم فکر کردم این تا بفهمید ما ایرانی هستیم و طبیعتا شیعه، حالمان را جا می اورد! با این حال گفتم ایرانی. لبخندی زد و گفت خواهران من از ایران! به گرمی خداحافظی کرد و ما راه افتادیم. این بار خدا چنان سریع نشانم داده بود که قضاوت هایم بی مبنا و غلط است که بدجوری شرمنده شده بودم.

- حدود شانزده- هفده سال پیش، همسایه دیوار به دیوار ما یک سگ بزرگ آورده بود و در حیاط خانه اش بسته بود. آن موقع ها نگهداری سگ در خانه های آپارتمانی خیلی رایج نبود. سگ هم شبها خیلی پارس می کرد. یک شب، سگ پارسهای بلند و عصبانیش را شروع کرد. یک بند پارس می کرد و آرام نمیشد. همه خانواده در هال بودند و من در اتاقی که به حیاط همسایه دید داشت، درس می خواندم. برادرم که آن موقع ها  دبیرستانی بود آمد در اتاق و پنجره را باز کرد و با هم سگ را از بالا نگاه کردیم. به اقتضای شر و شیطنت نوجوانی، برادرم کمی از پنجره خم شد و دستش را از همان بالا به حالت مشت سمت سگ گرفت. سگ که توجهش به ما جلب شده بود کمی آرامتر شد. ما هم خندیدیم و پنجره را بستیم. شاید چند ثانیه نگذشته بود که صدای مهیب شکستن چیزی از بیرون و بلافاصله صدای پارس سگ آمد. رفتیم سمت پنجره، انگار چیزی به حیاط همسایه پرت شده بود. فکر کردیم شاید خود صاحبان سگ کلافه شده اند و این کار را کرده اند. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که پسر همسایه در خانه مان را زد و شروع کرد به فحش و ناسزا که به چه حقی به سمت سگ من چیزی پرتاب می کنید. اهالی کوچه سرها را از پنجره در آورده بودند و هرچه خانواده من می گفتند که علی رغم اذیت های صدای سگتان ما هیچ وقت چنین کاری نکرده ایم، باور نمی کردند و می گفتند جهت پرتاب از سمت خانه شما بوده و چراغ اتاق هم که روشن است. مستاجر طبقه بالایمان که پیرمرد شناخته شده ای در محل بود سرش را از پنجره در آورد و سعی کرد وساطت کند که قائله بخوابد. همسایه آن شب رفت خانه‌اش،  ولی تقریبا مطمئنم که تا امروز هم مطمئن است که ما آن کار را کرده ایم! طبیعتا چون خانواده ما به خاطر نمود حجاب مادرم، مذهبی قلمداد می شد، فرضیه همسایه هم تقویت می‌شد. این معما همیشه برای ما لاینحل ماند که قضیه چه بوده، اما خب یک احتمال این بود که مستاجر طبقه بالایمان یک آن از کوره در رفته و این کار را کرده. هرچند، این هم فقط در حد احتمال است.  به هر حال چیزی پرتاب شده بود، ولی ما خوب می دانستیم که هیچ یک از اعضای خانواده ما این کار را نکرده است.

- دوم راهنمایی بودم و بغل دستی ام خواهرزاده مدیر مدرسه بود. از مدرسه ام و سخت گیری‌هایش بیزار بودم. از دید مدرسه هم من، دانش‌‌آموز ناهنجاری بودم. مدتی بهم بند کرده بودند که کارهای خارج از حد و حدود مدرسه می‌کنم و من معنی این عبارت را نمی‌فهمیدم. فکر می کردم فهمیده‌اند که مثلا در فلان امتحان، کمی تقلب کرده‌ام! اما منظور آنها چیزی فراتر از این حرفها بود! دلیل پیش‌داوری منفی‌شان به من دقیقا نمی‌دانم چه بود اما حدس می‌زنم این بود که می‌دانستند در کودکی چند سالی خارج از ایران بوده‌ام. البته یک دانش‌آموز مشکل دار هم در مدرسه بود که ظاهرا در یک مقطعی رفته بود و حسابی پشت سر من حرفهای بی سر و ته زده بود. خب وقتی هم کادر یک مدرسه حرفه‌ای نباشند، خودشان را وارد بازی‌های کودکانه می‌کنند. خلاصه من به شدت با مدرسه و مشاورش که هر روز دنبال بهانه جدیدی از من بود، درگیر بودم. اما، خواهر زاده مدیر مدرسه که بغل دستی ام بود، دختر با شخصیت و بااخلاقی بود و گاهی قبل از امتحان ها با هم درسها را دوره می‌کردیم. یک روز، آخر وقت آمدند و گفتند مسابقات درس‌هایی از قرآن یا چیزی شبیه آن را منطقه فرستاده. برای اینکه جواب سوالها را بدهیم باید جزوه‌هایی را که قبلا داده بودند می‌خواندیم. که خب طبعا من لایش را هم باز نکرده بودم!  پاسخنامه ها را دادند و من با خودم فکر کردم من که جواب این سوالها را نمی‌دانم، همین‌طور الکی گزینه ها را پر کنم. خلاصه خوانده و نخوانده پاسخنامه را پر کردم و دادمش به مشاور کذا که به عنوان مراقب آمده بود. خواهرزاده مدیر که فکر کنم جواب سوالها را بلد بود با حوصله گزینه ها را انتخاب کرد و یکی از آخرین نفرهایی بود که برگه اش را داد به مشاور. خانم مشاور که پاسخنامه خواهرزاده مدیر را گذاشت روی بقیه پاسخنامه ها که قبلا مرتب کرده بود، یکهو حس کارآگاهی اش گل کرد که: "صبر کنید ببینم اینجا دو پاسخنامه به اسم خانم گ (همان خواهرزاده مدیر) هست. کی این شوخی بی مزه رو کرده؟ خودش بگه؟" من با خودم فکر کردم یعنی کی این وسط همچین کاری کرده؟ چه حوصله ای داشته! مشاور گفت: "هرکی هست خودش بگه وگرنه من خودم می فهمم کی بوده." بعد شروع کرد دانه دانه اسمهای روی پاسخنامه ها را خواندن تا بفهمد اسم چه کسی کم است! وقتی دانه دانه اسمها را میخواند من که مطمئن بودم بالاخره به اسم من هم می‌رسد و می فهمد من مجرم نیستم، یک آن با خودم گفتم نکند واقعا اسم همه را بخواند و اسم من نباشد آن وسط!! و خب، خانم مشاور همه اسمها را خواند و اسم تنها کسی که نبود، من بودم!! خودم داشتم شاخ در می‌آوردم! پاسخنامه را نشانم داد، با دست خط خودم جلوی نام و نام خانوادگی نوشته شده بود: زهرا گ.  مشاور که احتمالا از خوشحالی اینکه دوباره بهانه‌ای از من به دست آورده سر از پا نمی‌شناخت، ژست عصبانی گرفت و من را از کلاس بیرون کرد. من هنوز گیج بودم که چه اتفاقی افتاده. همانطور که در راهرو قدم می‌زدم، فهمیدم چه اتفاقی افتاده: همان موقع که خواهرزاده خوش خط مدیر داشته اسمش را روی پاسخنامه می‌نوشته و من نگاهش می‌کردم در حالی که فکرم پیش این بوده که چطور این مسابقه کذایی که هیچ ازش نمی‌دانم را جواب دهم، ناخودآگاه دستم بدون اینکه مغزم بفهمد چه می‌کند به تکرار نوشته بغل دستی پرداخته. این موضوع برایم آشنا بوده و هست. بارها شده  که با کسی حرف می‌زنم و برگه کاغذی جلویم هست. آن موقع اصلا نمی‌فهمم چه می‌نویسم روی کاغذ، اما بعدا که کاغذ را نگاه می‌کنم از دیدن کلمات جسته و گریخته ای که از خلال یک گفت و گو و یا یک درگیری ذهنی درونی انتخاب کرده و ناخودآگاه روی کاغذ آورده ام، خودم جا می ‌خورم. یعنی اصلا خودم یادم نمی‌آید همچین چیزهایی را نوشته باشم. حالا مگر می‌شد چنین چیزی را برای آن مشاور توضیح داد؟ امکان نداشت باور کند. به خصوص که من جوابها را الکی زده بودم و طبیعتا نمره افتضاحی در مسابقه می‌گرفتم. مشاور هم مطمئن بود که من برای خراب کردن خواهرزاده مدیر، دست به این نقشه شوم زده‌ام لابد. خیلی بی‌پناه بودم. هیچ مدرکی نداشتم. به جرم نکرده متهم شده بودم و هیچ کس حرفم را باور نمی‌کرد. در این بین خواهرزاده مدیر از کلاس بیرون آمد. بهش گفتم باور کن من نفهمیدم چی شد. گفت من می دانم چه شده. من اول اسمم را نوشتم روی پاسخنامه و تو حواست نبوده و برش داشتی. بعد من هم حواسم نبوده و دوباره اسمم را روی آن یکی پاسخنامه نوشتم. گفت به خانم مشاور هم می‌گوید. راستش بعید می‌دانم که نفهمیده بود که اسمش روی پاسخنامه من با دست خط خودم نوشته شده بود.  با موقعیتی که داشت، هرچه می گفت برای کادر مدرسه حجت بود. رفت و به مشاور گفت اشتباه شده و خودش اسم رو دو بار نوشته. قائله ختم به خیر شد و ادامه پیدا نکرد، اما من هنوز به دختر سیزده ساله ای فکر می کنم که به راحتی می‌توانست من را با مدرک دست خط خودم محکوم کند، اما ترجیح داد این کار را نکند.    

همه اینها را گفتم تا یادم بماند که گاهی  شواهد به هیچ وجه کافی نیستند برای فهمیدن آنچه در واقع اتفاق افتاده. من البته مشکل دارم با این اصطلاح که انقدر هم فراکیر شده و همه در هر موقعیتی می‌گویند قضاوت نکنیم. اتفاقا قضاوت کردن بخشی از عملکرد ناگزیر مغز است. مثلا برای تشخیص حق و باطل، طبیعی است که قضاوت کنیم. حتی گاهی قضاوت نسبت به یک عمل،  بخشی از مسئولیت اجتماعی افراد است. یعنی مثلا من وقتی میبینم از خانه همسایه‌ام، هر شب صدای ضرب و شتم می‌آید و کودک همسایه روزها با صورت کبود از خانه می‌آید بیرون، به نظرم موظفم که قضاوت کنم که جایی از کار می لنگد و در نتیجه قضیه را به پلیس گزارش کنم. با قضاوت نکن، قضاوت نکن، من باید دست روی دست بگذارم لابد.

به نظرم آنچه نباید انجام دهیم حکم صادر کردن در مورد اشخاص است، نه اعمال. که البته همان قضاوت ناخودآگاه اشخاص را هم واقعا نمیشود کامل حذف کرد. مثلا وقتی کسی چهار بار رازمان را نگه داشت، طبیعی است که بار پنجم، به دلیل قضاوتمان به او اعتماد نکنیم. خلاصه که خودم هم دقیق نمی‌دانم برای تعیین مرز خطا بودن قضاوت و درست بودنش، چه ملاکهایی می توان داشت. اما این را به خوبی میدانم که بارها شده که آنچه شواهد و قرائن نشان میداده کاملا خلاف چیزی بوده که در واقع صورت پذیرفته. برای همین من ترجیح می دهم که به جای نفی کلی  فعل قضاوت کردن که یکی از عملکردهای طبیعی مغر است، از ترمینولوزی دینی  و لفظ اجتناب از "ظنّ"*  استفاده کنم. به نظرم کمترین کاری که می توانیم بکنیم این است که فرضیاتی را که بر اساس شواهد در ذهنمان پیش می آید را جار نزنیم لااقل. اگر موضوع در حدی است که نیاز به اقدام پیش گیرانه دارد، خب راه حل منطقی در جریان گذاشتن پلیس است تا آنها تحقیقاتشان را – با همه کاستیهایش- بکنند. اگر هم نه، به نظرم بهتر است ما نه تجسس کنیم، نه اعلام عمومی حدسیات. که البته کار سختی است.


*قرآن کریم / سوره حجرات / آیه 12

یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثیراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا ...
ای اهل ایمان، از بسیاری پندارها در حق یکدیگر اجتناب کنید که برخی ظنّ و پندارها گناه است
و هرگز (از حال درونی هم) تجسس نکنید ...


 

  • ۵ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۳۱
  • دخترچه

پستی که در ادامه مطلب می آید از آن پستهایی است که چند ماه است که در صف انتظار نشسته. وقتی نوشتنش رو به اتمام بود، بلاگفا خراب شد و بعدش هم حال و هوای خودم چندان سازگار نبود با این پست. تا اینکه این اواخر، وقتی دوباره حس کردم شاید هنوز درست و حسابی عبور نکرده ام، سری زدم به این نوشته و با دید جدیدی که به دست آورده بودم، بعضی قسمتهایش را تکمیل کردم. فکر می کنم الان مناسب باشد برای انتشار، به این امید که برای کسانی مفید باشد خواندن این راهکارهایی که حاصل مطالعات پراکنده و البته رصد کردن تجربیات شخصی خودم و برخی آشنایان و دوستان بوده است.


  • ۶ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۵۸
  • دخترچه