Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۹۶ مطلب با موضوع «تنها نوشت» ثبت شده است

زیاد فکر کرده‌ام به اینکه دوست دارم چطور بمیرم. مردن قهرمانانه را همیشه تحسین کرده‌ام. مدتی است اما تصویر مرگی آرام بعد از نماز را بیشتر دوست دارم. چنین تصویری از جسد بی‌جانم بیشتر به دلم می‌نشیند.

----------

روزگار، خوب است و آرام و من در جست‌و‌جو.  

  • دخترچه

سحر بلند شدم. سالها بود که با ساعت‌های عجیب اینجا سحر بلند شدن بی‌معنا بود. دیشب اما فکر کردم باید سحر بیدار شوم و همان صبحانه عادی را بخورم. می‌دانستم غذا خوردن صبحگاهی به من نمی سازد. دعای سحر را که گذاشتم، پرت شدم به قدیم‌ها. به معصومیتی از دست رفته انگار. 

من پر از شک و تردیدم. و روحم را مدت‌هاست که غبار کرفته. و مدت‌هاست که مدام دنیا را و آدم‌هایش را در کنار خدایم نشانده‌ام. اما می‌دانم هیچ چیز، هیچ چیز در این دنیا و هیچ لحظه و ثانیه سرخوشی و خوش‌بختی آن حال رمضان را به من نمی‌دهد.  

پارسال شاید یک هفته بیشتر روزه نگرفتم. دچار تهوع مزمن عجیبی شده بودم که شدتش موقع خواب وحشتناک می‌شد. تا همین دیروز غر می‌زدم که ماه رمضان چه زود آمد و اینها، اما چیزی ته دلم می‌گوید کاش بتوانم امسال روزه بگیرم.

  • ۳ نظر
  • ۲۴ فروردين ۰۰ ، ۰۷:۲۴
  • دخترچه

باز هم نوشتن سخت شده. با همه میلی که به نوشتن دارم، انگار سانسورچی با تیغش کنار گوشم ایستاده.

روزگار اما خوب است. من در خانه ماندن را دوست دارم. دیگر فشار در جمع بودن رویم نیست. با هر کس که بخواهم می‌توانم از راه دور در ارتباط باشم و حرف بزنم در حالی که فرد بیشتر حواسش به گفت‌و‌گویمان است، به جای اینکه مدام حواسش پرت این و آن بشود. و خیلی چیزهای دیگر که مجال با خود خوش بودن را برایم فراهم آورده. 

این روزها با مرگ خیلی در صلحم. در عین رضایت از زندگی‌ام، فکر می‌کنم چقدر مشتاقم که بدانم آیا آن طرفی وجود دارد و یا اینکه این همه سال، در توهم زیسته ام... اینکه آیا آن کسی که گفته «مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَىٰ» (پروردگارت تو را وانگذاشته، و دشمن نداشته است.)، وافعا هست؟ واقعا این‌ها را گفته؟ واقعا حواسش هست؟

  • ۱ نظر
  • ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۴۳
  • دخترچه

باران می‌بارید و من رکاب می‌زدم. باران اشک را در خود حل می‌کرد. دلم می‌خواست که ناپدید می‌شدم. دوچرخه را به راه ناشناخته‌ای راندم. کنار راهی جنگلی پارکش کردم و شروع به راه رفتن کردم. از یک جایی به بعد کسی نبود و من با تنهایی مسحور کننده‌ای روبه‌رو شدم. راستی چه جایی بهتر از جنگل برای در آغوش کشیدن تنهایی؟

 

  • دخترچه

برای من نوشتن (ولو به شکل مجمل و بی شرح جزئیات) در مورد این تجربه تلخ آسان نبود و برای انتشارش هم در این فضا تا الان دست نگه داشتم. حتی الان هم نمی دانم چقدر درست باشد از این ماجرا گفتن. دلیل اصلی که اینجا می‌گذارمش این است که یادداشت‌های ابنجا ردی از خیلی از وقایع زندگی من داشته‌اند و خواندن دوباره‌شان بعد از چند سال معمولا به خودم کمک کرده.

در این ماجرا، درست یا غلط، من درد زیادی کشیدم که هنوز هم کامل از بین نرفته. با کوچک و بی‌اهمیت نشان دادن این درد، من حالم بهتر نمی‌شود، همانطور که با گفتن اینکه زخمت عمیق نیست به یک فرد زخمی، او حالش بهتر نمی‌شود. 

می‌دانم که سخت نگیر و چیزی نشده و امثالهم برای بسیاری از افراد نوعی ابراز همدردی محسوب می‌شود. با این حال ممنون می‌شوم اگر در شرایط فعلی، چنین کامنت‌هایی برایم نگذارید.

  • دخترچه

حرف‌هایم را در پیش‌نویس می‌گذارم و نمی‌توانم منتشر کنم.

این روزها زخمی هستم و انگار زخم‌های کهنه هم سر باز کردند.

با هجوم درد، اول کم آوردم، بعد جنگیدم و هنوز دارم می‌جنگم. دیگر می‌دانم که کل زندگی همین است و همه خوبی‌هایش با درد در هم تنیده‌اند. این زخم دارد کم‌کم بهتر می‌شود و من می‌دانم که زخم‌های دیگر در راهند تا آن دمی که آخرین نفس را بکشم.

  • دخترچه

مدتی بود گوشی‌ام کند شده بود و مدام مشکل پیدا می‌کرد. آیفون ۶‌ی است که پنج سال پیش خریده بودم. یکی دو روز است که عملا صفحه لمسی گوشی‌ام از کار افتاده. دیگر چاره‌ای نمانده جز خریدن گوشی جدید. طبعا یکی از انتخاب‌هایم آیفون ۱۱ بود. از رنگ سبزش خوشم آمد. به الف هم که می‌گفت دیگر وقتش شده گوشی جدید بگیرم، گفتم: «پیشنهادی داری؟» گفت: «آیفون، یکی از جدیدهایش را بگیر!» بعدش گفت که خودش هم دارد وسوسه می‌شود یک گوشی جدید بگیرد. سایتی که می‌خواستم از آن خرید کنم را برای برادرم فرستادم و او هم به نظرش مناسب بود. امروز بالاخره داشتم آماده می شدم که سفارش بدهم که یاد حرف م افتادم. م هم‌کلاسی دوران دبستان است که بعد از سالها هم را پیدا کردیم. در مورد بعضی مسایل دنیا و ایران، دیدگاه‌های مشابهی داریم. کلا آدم دغدغه‌مند و بامطالعه‌ای است و همیشه از تبادل نظر با او احساس خوبی دارم. چند ماه پیش سر یک جریانی که من برایش اسکرین شاتی از توئیتر فرستادم، گفت تعجب کرده از اینکه من آیفون دارم. وقتی پرسیدم چرا، دلایل قانع‌کننده‌ای برای پرهیز از خرید محصولات اپل داشت. بهش گفتم در خریدهای آینده حتما این ملاحظات را در نظر خواهم گرفت.

امروز با اینکه داشتم می‌رفتم که سفارش را قطعی کنم و ته دلم می‌خواستم فرار کنم از بر سر دو راهی اخلاقی قرار گرفتن، دیدم بهتر است یک بار دیگر حرف‌های م را بشنوم. م ملاحظات اخلاقی که در مورد اکثر این شرکت‌ها داشت را گفت و نهایتا یک شرکت چینی را پیشنهاد کرد که شاید کمی از بقیه بهتر باشد لاقل به این دلیل که به نظر می‌رسد بیشتر قطعاتش در چین تولید می‌شود و به نظر می‌رسد لااقل حمایت خاصی از اسرائیل نمی‌کند. البته تاکید کرد که این یک تصمیم شخصی است که هر فرد چه شاخصه‌هایی برایش مهم است. واقعیت این است که من هم مثل م نمی‌توانم با این موضوع کنار بیایم که با خرید یک محصول از یک رژیم آپارتاید حمایت کنم، به ویژه که بحث غیرقانونی بودن شهرک سازی در کرانه باختری در همین نظام حقوقی بین‌المللی فعلی پذیرفته شده و مصداقی از نقض کنوانسیون چهارم ژنو در نظر گرفته می‌شود، ولی با این حال جامعه بین‌المللی ناتوان است از اقدام موثر برای جلوگیری از این نقض فاحش حقوق. به علاوه، در بسیاری موارد، سیاست‌های اپل در مقابل ایران و ایرانی‌ها کاملا همسو با سیاست‌های دولت آمریکاست و چرا من ایرانی باید هم‌چنان مشتری این محصول باشم؟

هنوز گوشی را سفارش ندادم ولی احتمالا همان گوشی چینی را بخرم. البته که آن شرکت چینی هم احتمالا در کار اجباری و تخریب محیط زیست، دست‌های آلوده‌ای دارد. امروز به الف گفتم که به دلیل ملاحظات اخلاقی تصمیم‌گیری برایم سخت شده و احتمالا آیفون نمی‌خرم. گفت که خیلی دنبال بحث‌های مربوط به اخلاقیات در تجارت نیست، ولی آن شرکت چینی هم قاعدتا وضعش بهتر نیست در اخلاقیات! گفتم درست می‌گویی ولی بحث انتخاب بین بد و بدتر است. از توضیح بیشتر خودداری کردم. وقتی مسلمان باشی و ایرانی، صحبت از فلسطین آسان نیست. برای بسیاری از آدم‌ها، بحث فلسطین یک بحث سیاسی است که به مذهب گره خورده و انگار ابعاد غیر انسانی قضیه را به عنوان بخشی از واقعیت پذیرفته‌اند. این رویکردی است که البته در بسیاری از غربی‌ها دیده‌ام. می‌گویند نظام دنیا همین است دیگر. البته اینکه بخواهی در تصمیم‌گیری‌هایت و قضاوت‌هایت محاسبه‌هایی غیر از سود و زیان شخصی را وارد کنی، قطعا زندگی را پیچیده‌تر و سخت‌تر می‌کند.

داشتم به م فکر می‌کردم. ما تقریبا همزمان از ایران خارج شدیم. با وجود اختلاف عقایدمان، به وضوح هر دو در تجربه زیسته‌مان سیری را طی کرده‌ایم که ما را نسبت به خیلی از مفاهیم در زندگی غربی منتقد کرده. و این البته به معنای دفاع از آنچه در ایران می‌گذرد نیست. یادم می‌آید در ژانویه تلخ امسال و حادثه ترور و بعد از سرنگون کردن هواپیما، م از معدود کسانی بود که می‌توانستم با او راحت حرف بزنم و از دردی که داشت خفه‌ام می‌کرد بگویم.

یادم می‌آید زمانی بعضی‌ از دوستان و آشنایان به من می‌گفتند تو زیاد فکر می‌کنی، بسه دیگه! قبول دارم که بخشی از فکر کردن‌هایم در مورد امور غیر مهم بوده و هنوز هم هست. اما بالا پایین کردن عواقب هر تصمیمی که آدم می‌گیرد، به نظرم از آن فکر کردن‌هایی است که حتی اکر به نتیجه درست هم نرسد باز بهتر از فکر نکردن است.

  • ۴ نظر
  • ۳۰ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۳۱
  • دخترچه

قرار بود کارم در محل کار دوم آخر آگوست تمام شود. اما به دلیل اینکه پرونده‌ای مرتبط به حوزه تحقیقاتی‌ام داشت وارد آن سازمان می‌شد، با موافقت مدیریت قرار شد تا آخر سپتامبر بمانم و در آن پرونده کمک کنم.

 اوایل ماه سپتامبر برای فردی با شغل من در دانشگاه بی‌نهایت شلوغ است و من هفته اول به شدت مشغول کار دانشگاه شدم. تا به خودم جنبیدم دیدم که بخشی از کار پرونده‌ای که برای آن در محل کار دوم مانده بودم را مسئولش داده به فرد دیگری که انجام دهد. بالاخره بعد از صحبت با مسئول پرونده، هفته گذشته قرار شد دو مدرک مربوط به این پرونده را من آماده کنم. کار پیچیده‌ای نبود و بر اساس نمونه‌های قبلی می‌شد انجامش داد. اما کلا جنس این کار دوم من طوری است که دقت بسیار بالایی در امور شکلی می‌خواهد. متاسفانه به دلیل حضور پاره‌وقت من در این کار، من خیلی کمتر از هم‌رده‌هایم درگیر وظایف این کار شدم و بنابراین تجربه‌ام هم کمتر است. همین خطایم را زیاد می‌کند. در عین حال دیگر فهمیده‌ام که من کلا در امور شکلی فرد بی‌دقتی هستم. دیشب به سیستم سر زدم تا اصلاحاتی که مسئول پرونده روی کارم انجام داده بود را ببینم. اشتباهاتم فاحش بود و مایه شرمندگی. در این ۹ ماه کار در محل کار دوم، در چهار مورد پرونده مشابه کار کردم و هربار اشتباهات فاحشی در کار انجام داده بودم. سه بارش تحت نظارت همین مسئول پرونده بودم که یک خانم جوان هندی است. بعضی از این اشتباهات آنقدر احمقانه بود که خودم با یک نگاه سریع به کار می‌دیدمشان و تعجب می‌کردم که چطور موقع نهایی کردن کار سهل‌انگاری کرده بودم. یک دلیلش هم این است که در بسیای از این موارد برای این که کند پیش می‌رفتم و نگران این بودم که کار دیر انجام شود، دقت را فدای سرعت می‌کردم. همین دفعه آخر به خودم گفتم بگذار یک بار دیگر کنترل کنم ولی آنقدر استرس داشتم که زودتر انجام شود و ثبتش در سیستم درست انجام بگیرد، که بی‌خیال شدم.

دیشب با دبدن آن اشتباهات و یادآوری تمام اشتباهاتی که در کارهای قبلی کرده بودم، حالم بد شد. واقعا بد شد. تصور اینکه آن خانم هندی که از موقعیت من در دانشگاه و موفقیت اخیرم خبر دارد، چقدر در ذهنش مسخره‌ام خواهد کرد و تاسف خواهد خورد به حال دانشگاهی که در آن کار می‌کنم، مدام حالم را بدتر و بدتر کرد. سعی کردم همه آن اشتباهات را مرور کنم و ببینم چه درسی می‌شود ازشان گرفت. حالا که البته دیگر دو هفته بیشتر نمانده تا پایان کار دوم، شاید نوشدارو بعد از مرگ سهراب باشد ولی شاید درسی شود برای بیشتر دقت کردن در آینده.

خیلی دردناک است که میزان بی‌دقتی من در این کار آنقدر زیاد بود که هربار علی‌رغم استرس زیاد که دیگر اشتباه نکنم، باز هم یک جای دیکر کار خراب می‌شد. انگار فقط مذبوحانه تلاش می‌کردم و باز دم خروس بیرون می‌زد که این کاره نیستم.

فعلا تنها شیوه حل موضوع را یک رویکرد رواقی می‌بینم. بپذیرم که این کار گند خورد و من با اینکه تلاش کردم، باز هم اشتباه کردم و بعضی اشتباهاتم هم به شدت احمقانه بود. و بله، آن خانم و احتمالا برخی دیگر و حتی همان مدیری که مشتاق بود که یک ماه دیگر بمانم هم من را آدم بی‌توجهی می‌دانند که دقت کافی برای آماده کردن مدارک حقوقی را ندارم. حقیقت تلخی است. اما این اتفاق افتاده و شاید حتی بعضی فرصت‌های آینده‌ام را تحت تاثیر قرار دهد.

با  علم به این ناکامی و سرخوردگی ناشی از آن است که می‌توانم لحظه‌ای بایستم و بگویم خب که چه؟ اشتباه کردم، بی‌دقتی و سهل‌انگاری کردم، کمی بدشانسی هم چاشنی کار شد، شکست خوردم، سرخورده شدم و احتمالا مورد قضاوت‌های سخت و تمسخر قرار کرفتم. تهش که چه؟ 

  • ۰ نظر
  • ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۲۶
  • دخترچه

افتاده‌ام در سراشیبی حس و حالی که ناخوش است. یکهو ذهنم می‌رود سراغ کارهای غلطی که در برهه‌های زندگی‌ام کرده‌ام و درد عذاب وجدانش رهایم نمی‌کند. ور توجیه‌گر ذهن در پی توجیه آن اشتباه برمی‌آید، ور سخت‌گیر ذهن اما قانع نمی‌شود. بعد سروکله ور متنفر ذهن پیدا می‌شود که با تنفر نگاهم می‌کند و من پر از شرم می‌شوم. بعضی اشتباهات آدم احمقانه است و نمی‌شود پاکشان کرد. در بعضی از این موارد آدم با علم به اشتباه بودن کاری، آن را انجام داده به امید به دست آوردن چیزی که علی‌الظاهر نفعی در آن بوده. برای من در اغلب این موارد، آن نفع به دست نیامده و یا اگر به دست آمده، آن چیزی نبوده که فکر می‌کردم. در بعضی از موارد هم اشتباهات حاصل سهل‌انگاری‌هایی است که قطعا قابل پیش‌گیری بودند. مشکل کار اینجاست که  وقتی در سراشیبی می‌افتم، حس شرم از حقارت روح خودم در هنگام انجام آن اشتباهات رهایم نمی‌کند. نمی‌دانم این حرف‌هایی که آدم باید خودش را ببخشد و اینها چطور قابل جمع است با آگاهی از اشتباه و از پذیرش اینکه عملت غلط بوده. در عین حال این را هم می‌دانم که آن حس شرمی که منجر به تنفر می‌شود سازنده نیست.

---------

ملیسا دوست خوبی است. بارها شده تا دیروقت تلفنی حرف زدیم و به همه حرف‌هایم گوش داده و بعد سعی کرده کمکم کند تا قضایا را بهتر ببینم. 

همسایه پایینی دختر مهربانی است. چند روز پیش با هم رفتیم پیاده‌روی. بودن کنارش آرامم می‌کند.

الف همکار خوبی است و دوستی‌اش را ثابت کرده. پارسال چقدر بحث کردم باهاش و الان فکر می‌کنم واقعا اشتباه بود وارد آن بحث‌ها شدن. من از داشتنش به عنوان دوست خوشحالم. گاهی توی جمع از دستش ممکن است برنجم. اما وقتی فقط خودمان هستیم، انگار قلق هم دستمان آمده و یاد گرفته‌ایم بدون رنجاندن هم برای هم دوستی کنیم. 

احتمالا باید بشود که آدم داشته‌های زندگی‌اش را لنگر کند که بیشتر سقوط نکند در سراشیبی. بخشی از این داشته‌ها هم دوستی ها هستند. منتها یک نگاه واقع‌گرایانه و بی‌توقع را به نظرم باید چاشنی دوستی‌ها کرد.

  • ۱ نظر
  • ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۲۶
  • دخترچه

روز عاشوراست.

تمام شب خواب‌های مربوط به ایران و آدم‌های ایران دیدم. انگار نه انگار که وجهی از زندگی‌ام بسیار دور شده از آن حال و هوا.

روز عاشوراست و از صبح باران باریده و من تمام دوگانگی که در این چند روز پس زده بودم را امروز گذاشته‌ام در طبقی و زل زده‌ام به آن. خلاصه‌اش این است که زندگی خالی از دین را برای خودم دوست ندارم. از طرفی، زیست دین‌دارانه هزاران پرسش و تعارض در پی دارد و می‌بینم که چقدر زندگی روزمره من برخی پیچیدگی‌هایی دارد که زندگی دوستانم از آنها خالی است. 

روز عاشوراست و من سردرگمم. یاد سال گذشته می‌افتم و اینکه چقدر خواسته بودم از روز تاسوعا و عاشورا بنویسم و نشده بود. پارسال، عصر تاسوعا، در حالی که به عادت روزهای بلند تابستان و اوایل پاییز اینجا هنوز هوا روشن بود، از سرکار به مجلس عزاداری رفتم. سالها بود که تنها و در خلوت می‌گذراندم این ایام را. پارسال احساس کرده بودم که نیاز به تعلق به جمعی دارم.

از ترام پیاده می‌شوم و بالاخره سالن را پیدا می‌کنم. از همان بیرون سالن فکر می‌کنم به حال و هوای بیست سال پیش ایران رفته‌ام. چند تا کاغذ به در و دیوار است که رویش نوشته‌اند برادران. و من  سردرگم که پس خواهران چه؟ در همان بدو ورود فکر می‌کنم چقدر در جزئیات است که برخی کژی‌های فرهنگی نمود پیدا می‌کند. جلوتر بالاخره کاغذی می‌بینم که سمت خواهران را مشخص می‌کند. آیا من زیادی غرب‌زده شده ام که این تفکیک جنسیت برایم بی‌معنا شده است؟

می‌روم و غریبانه گوشه‌ای می‌نشینم. بیشتر جمعیت افغان و ایرانی هستند. بی نظمی‌های معمول و شلوغی بچه‌ها توی چشم می‌زند. بعضی از خانم‌ها مانتوهایی پوشیده‌اند که معلوم است سالها پیش از ایران آورده‌اند. اینجا انگار که زمان فریز شده است. اینجا در عین حال باغ دل‌گشایی هم هست برای آدم‌هایی که مدت‌هاست هم را ندیده‌اند. تقریبا هیچ‌کس را نمی‌شناسم و با کنجکاوی به اطرافم نگاه می‌کنم. مراسم شروع می‌شود. چای و خرما می‌خورم. بیشتر نظاره‌گرم. سخنران که از ایران آمده حرف‌های تکراری می‌زند. کتاب رستخیز نشر اطراف را که تازه از ایران به دستم رسیده باز می‌کنم و شروع به خواندن می‌کنم. یکی از روایت‌ها مربوط به مراسم خارج از ایران است. می‌توانم حدس بزنم که داستان روایت شده داستانی واقعی نیست اما فضای پیرامونی داستان بی‌شباهت نیست به فضاهایی که می‌شناسم. علی‌رغم تاریکی و شلوغی اطرافم، غرق خواندنم. دختر کنار دستی نگاهم می‌کند و می‌گوید چه کتابی می‌خوانی. نشانش می‌دهم. می‌گوید در مورد چیست. جا خورده‌ام، انگار حوصله توضیح ندارم. کوتاه می‌گویم روایت‌ آدم‌های مختلف از مراسم عزاداری است. احساس می‌کنم پاسخم گویا نیست. خودم گنگم. جایگاه خودم را نمی‌دانم. در آن میانه، یادم می‌آید چند وقت پیش که داشتم با یکی از استادها حرف می‌زدم، آمدم اسمی را تلفظ کنم که نمی‌دانستم چیست، استاد تلفظم را اصلاح کرد و گفت این نام یک مشروب است. بعدها فهمیدم که مشروب نسبتا معروفی است. خجالت کشیده بودم از این که این نام را نمی‌دانستم. وسط مجلس امام حسین، بی‌پرده با خودم رو به‌رو شده بودم. نسبت من با اطرافم چیست؟ چرا آنقدر در پی پذیرفته شدن بودم و چرا ندانستن نام یک مشروب شرم‌زده‌ام کرده بود؟ 

 سینه زنی شروع می‌شود. فیلم قسمت مردانه پخش می‌شود. جوان‌هایی با خال‌کوبی‌هایی روی دست و بازویشان شور گرفته اند. «حسین، حسین» می‌گویند. من گیجم. تعلق احساسی ندارم به چنین شورهایی. طول می‌کشد مراسم. از بین همه آنچه می‌خوانند آنچه دلم را می‌لرزاند این ابیات است:«امشب شهادت‌نامه عشاق امضاء می‌شود...». سعی می‌کنم ذهنم را خالی کنم. انگار ذهنم پر از قضاوت شده است. گویی یک خودبرتربینیٍ ناخودآگاه اسیرم کرده. مرز بین نگاه نقادانه و خودبرتربینی چیست؟

مراسم تا نیمه شب طول می‌کشد. نباید آخرین ترام را از دست بدهم. گرسنه‌ام اما نمی‌توان منتظر شام ماند. بیرون در خانمی دارد به برگزارکنندگان مراسم اعتراض می‌کند که بچه‌های جوان ما فردا صبح زود سر کار می‌روند، این درست نیست که مراسم اینطور بی‌برنامه تا دیروقت طول بکشد. دلم غذا می‌خواهد اما به خودم تلنگر می‌زنم که من که برای غذا نیامده بودم. می‌روم سمت ایستگاه. دیروقت است. ترام نیامده. چند دقیقه بعد یک خانواده افغان می‌آیند. صبر کرده اند و قرمه‌سبزی گرفته اند. یک مادر و دو دخترند. با خودم فکر می‌کنم شاید اگر سریع بروم بشود غذا بگیرم و برگردم. به خودم تشر می‌زنم که خجالت بکش! سر حرف باز می‌شود. دختر بزرگتر می‌گوید من به خاطر غذا نیامده بودم اما بعد از این همه طول کشیدن مراسم، گفتم بی غذا نمی‌روم. مادرش می‌گوید گفتم بیا معطل نشویم و برویم ولی دخترم گفت نه من باید غذا بگیرم . غر می‌زنیم از بی‌برنامگی. لهجه‌شان شیرین است. سوار ترام می‌شویم. آنها زودتر از من پیاده میشوند. گنگ و گیجم هنوز و دلم قرمه سبزی می‌خواهد! اما هنوز هم مناسک عزاداری، گویی باری از دلم برمی‌دارد و شاید بعضی گره‌های کور ذهنی را شل می‌کند. هنوز هم نام حسین بهانه‌ای است برای بازبینی خودم و نسبتم با جهان... 

امروز هم با گنگی و تضاد شروع شد. سخت بود برایم خودم را وصل کنم به حال و هوای محرم. یکی از خوبی‌های مناسک فردی این است که آزادی زیادی وجود دارد در انتخاب محتوایی که می‌خواهی بشنوی یا بخوانی. فکر کردم به خودم و دلخوری‌هایی اخیرم از افرادی که به نظرم قدردان زحماتم نبودند و با بی‌انصافی با «من» برخورد کرده بودند. حاصل درنگ امروز فکر کردن به سرکشی «نفس» بود. که چطور «منیت» می‌تواند زمام امور را به دست بگیرد و راهزن لحظات شود. امروز از منیت ترسیدم و شرمنده شدم از طغیانش در وجودم. و البته هنوز پاسخی ندارم برای این سوال که کجاست مرز حفظ حرمت انسان و منیت مذموم. 

من پاسخی برای خیلی از سوالاتم ندارم اما هنوز هم شدت تلنگری که دین به من می‌زند از سایر مفاهیم بیشتر است. هنوز هم اختصاص دادن روزی به امام حسین حواس مرا کمی از «صورت‌های عالم» که کفی بیش نیستند پرت می‌کند.* 

--------------

*کف دریاست صورت‌های عالم

ز کف بگذر اگر اهل صفایی

هم‌چنین آیه ۱۷ سوره رعد: أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ زَبَدًا رَابِیًا ۚ وَمِمَّا یُوقِدُونَ عَلَیْهِ فِی النَّارِ ابْتِغَاءَ حِلْیَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ ۚ کَذَٰلِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَالْبَاطِلَ ۚ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفَاءً ۖ وَأَمَّا مَا یَنْفَعُ النَّاسَ فَیَمْکُثُ فِی الْأَرْضِ ۚ کَذَٰلِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ

خدا از آسمان آبی نازل کرد که در هر رودی به قدر وسعت و ظرفیتش سیل آب جاری شد و بر روی سیل کفی بر آمد چنانکه فلزاتی را نیز که برای تجمل و زینت (مانند طلا و نقره) یا برای اثاث و ظروف (مانند آهن و مس) در آتش ذوب کنند مثل آب کفی برآورد، خدا به مثل این (آب و فلزات و کف روی آنها) برای حق و باطل مثل می‌زند که (باطل چون) آن کف به زودی نابود می‌شود و اما (حق چون) آن آب و فلز که به خیر و منفعت مردم است در زمین درنگ می‌کند. خدا مثلها را بدین روشنی بیان می‌کند.

 

  • ۲ نظر
  • ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۰۱
  • دخترچه