Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۳ مطلب در مرداد ۱۳۸۸ ثبت شده است

در این چند روز رابطه ما نسبتاً خوب بود. یعنی صدرا به منزلمان آمد و اول خیلی عصبانی بود. فکر کردم که فهمیده من چه کردم. اما کم کم که حرف زد فهمیدم از سردی من دلخور است. نتوانستم بگویم که چه کرده ام، اما گفتم که دلیل ناراحتی ام تجربه قبلی اوست. حرف زدیم و آرامم کرد. به من اطمینان داد که حتی به مورد قبلی فکر نمی کند. بارها تاکید کرد که حسی که با من تجربه کرده برایش تازگی و اصالت دارد و...

عجیب است! وقتی در این مورد حرف می زند، آرام می شوم. نمی توانم حرف هایش را نپذیرم. اما خب گاهی هنوز هم شک به جانم می افتد. از حرف هایش می شد فهمید که حتی نمی داند چند تا از میل هایی که به سعیده زده هنوز در این باکسش هست.


 من هم هر کاری کردم نتوانستم به کار زشتم اعتراف کنم...


نمی دانم این حساسیت اخیر من ناشی از عشقی شدید است؟ چرا اهل تجسس شده ام؟ از این اخلاق متنفرم.


خدایا کمکم کن. صدرا آرام و خونسرد همه کارهایش را جلو می برد و من در این یک ماهی که از بله برون می گذرد، فلج شده ام. همه زندگی ام تعطیل شده...


خدایا کمکم کن...

  • ۰ نظر
  • ۲۶ مرداد ۸۸ ، ۱۹:۲۴
  • دخترچه

بعد از چند ماه هم کلاسی بودن با صدرا، احساس کردم توجهم به نحو عجیبی به او جلب شده. مدتی بود که درس مشترکی نداشتیم و تنها مجال دیدنش کتابخانه بود. انگار درست از زمانی که دیگر کلاس مشترکی نداشتیم، دلم برایش تنگ شده بود. جالب این است که ما بارها با هم جر و بحث کرده بودیم و این اختلافات گاه از شوخی به جدی رسیده بود...

کم کم این حس و حال عجیب داشت نفسم را می برید. دوست نداشتم توجهم معطوف به شخص خاصی باشد. راستش از تکرار تجربه می ترسیدم. در دوره کارشناسی، پسر مغروری هم کلاسی ام بود که در طول ۴ سال حتی به هم سلام هم نکردیم، اما با نگاهها و لبخندهای غریبش مرا به مرز جنون کشاند. اصولا از جمله دخترهایی نیستم که هر کنش یا واکنش از جنس مذکر را به پای عشق و عاشقی بگذارم، در مورد این پسر هم سردرگمی از این رفتارها مرا به آن ورطه کشید. در آخر هم نفهمیدم چه شد. آن پسر در روز جشن فارغ التحصیلی کاملا با من رودر رو شد وپوزخند عجیبی تحویلم داد و دیگر تا به امروز ندیدمش.


 بنابراین وقتی دیدم توجهم به صدرا معطوف شده است، تمام تلاشم را برای جلوگیری از تکرار تجربه کردم... نبرد سختی بود. صدرا هیچ گاه زل نمی زد و هیچ رفتاری نداشت که نشان از توجه او به من باشد. حتی گاهی سوء تفاهمات و دل خوری هایی در همان کتابخانه پیش می آمد که راه را بر هرگونه خیال عاشقی می بست.


آخرهای اسفند بود و من به شدت درگیر مشکلاتی در دانشگاه و در این میان خیال صدرا آسوده ام نمی گذاشت...


بالاخره فروردین شد و من در روز تولدم قبل از اینکه از تخت خواب بیرون بیایم از خدا خواستم که توجه مرا از صدرا بگیرد... با این حال، تدبیر خدا چنین قرار گرفت که تنها ۱۰ روز بعد بفهمم او عاشق من است! در چشمهایم نگاه کرد و صریحاْ گفت قصد ازدواج دارد...


******


می خواهم کمی از حال بگویم. از بعد از بله برون، من و صدرا به هم نزدیک و نزدیک تر شدیم. خانواده اش را  هم دوست دارم. با این حال، این دوره عجیب است. باورم نمی شود که بعد از یک سال و نیم دوره آشنایی بالاخره متعهد شدیم.


اما چیزی که جرقه اصلی برای نوشتن این وبلاگ بود از این قرار است:


صدرا از همان اوایل دوره آشنایی به من گفت که در دانشگاهی که  دوره کارشناسی اش را گذرانده،به دختری پیشنهاد ازدواج داده بوده و بنا به تفاوت های فرهنگی و اعتقادی، بعد از یک سال خودش رابطه را تمام می کند. اولین بار که از این ماجرا برایم گفت، خیلی عادی برخورد کردم. جزئیات رابطه شان را پرسیدم و  او جواب داد. بعد از آن دیدار، وقتی به خانه آمدم تازه فهمیدم که چه حس دردناکی را تجربه می کنم. احساس می کردم این رابطه نابرابر است: صدرا اولین پسری است که من قصد ازدواجش را جدی گرفتم. من حتی خواستگار به منزل راه نمی دادم و آنهایی هم که مستقیم مطرح کردند در همان جلسه اول، پاسخ منفی شنیدند. اما بالاخره صدرا زمانی کسی را دوست داشته و این دوست داشتن فقط در فکر و ذهن هم نبوده...


بگذریم، در دوره آشنایی بارها بر سر رابطه قبلی صدرا حرف زدیم. هربار که با او حرف می زدم احساس می کردم حس ناخوشایندم التیام پیدا می کند. حتی همیشه دلم برای آن دختر می سوخت. چون می دانستم وقتی صدرا رابطه را تمام کرده ضربه بزرگی به آن دختر وارد شده. گاه با خود می گفتم نکند آه او زندگی مرا بگیرد؟


اما دیروز من کاری کردم که شاید نباید. صدرا به منزل ما آمده بود. میل اش را چک کرد و به هال رفت. من هم آمدم پشت کامپیوتر، میل خودم را چک کردم و دیدم که صفحه این باکسش باز است.... ناگهان فکری کردم... نه خدایا مرا ببخش... این کار گناه است... خب فقط جست و جو می کنم ومی ببینم ای میلی از آن دختر هست یا نه. صدرا روی مبل جا به جا می شد... نکند سر برسد... آبرویم می رود... اه، اسم دختره چی بود... چرا یادم نمی آمد؟ چرا دستانم می لرزید؟ عاطفه؟ نه... نه.... سارا؟ اه، چه کوفتی بود؟ فکر کن، فکر کن. تو که تا چند وقت پیش یادت بود. آهااااااااااااا......... سعیده. این اسم را با دستانی لرزان جست و جو کردم. اول چیزی ندیدم اما در میان میل های قدیمی تر اسمش بود. با عجله یکی را باز کردم. صدرا روی مبل نیم خیز شد. سریع کپی، پیست کردم و در یک فایل ذخیره کردم. در حین این کار تنها یک جمله از متن را توانستم بخوانم: " یاد تو برام خیلی ارزشمندتر از هر دختر دیگه است. سعیده کجا، بقیه کجا؟".


سریع همه پنجره ها را بستم و ازپشت کامپیوتر بلند شدم. به اتاق رفتم. می لرزیدم. حالم از خودم به هم می خورد. کارم با هیچ کدام از اصول اخلاقی ام منطبق نبود اما آن جمله هم آتش به جانم زده بود. متاسفانه آنقدر سریع این کار را انجام داده بودم که نتوانستم به تاریخ ای میل دقت کنم. اما از حرف هایی که خودش برایم زده بود حدس می زدم که این ای میل را باید در تابستانی زده باشد که بعد از آن هم کلاسی من شد. یعنی زمانی که هنوز مرا ندیده.


تمام مدتی که صدرا بود به سردی رفتار کردم.  و وقتی رفت، سردرگم بودم که بخوانم آن متن کذار را یا نه. بالاخره خواندم. خواندم و احساس خفگی کردم. خواندم . قلبم تیر کشید، بغض کردم. حسی را تجربه کردم که کاملاْ برایم تازگی داشت.


صدرا به من دروغ نگفته بود. در همین متن هم مشخص بود که اختلاف نظرهایشان به اوج رسیده است. حتی صدرا گفته بود که به این ترتیب نمی توان ازدواج کرد. اما صدرا دوستش داشت. با ادبیات عاشقانه ای برایش نوشته بود. معلوم بود که عاشق است.


احساس خفگی می کردم. منطقم می گفت همه این موارد به قبل از آشنایی او با من بر می گردد و در نتیجه من نباید خودم را درگیر کنم.احساسم می گفت من نفر دومم و حس او به من ناب نیست. یعنی هر حسی را به من داشته  قبلاْ هم داشته؟ از طرفی نامه های عاشقانه اش به خودم به ذهنم هجوم می آورد. بار عاشقانه نامه هایش به من، نسبت به این نامه انصافاْ سنگین تر بود و در نامه هایش به من، هم محتوا و هم متن پخته تر بود.


با این حال از دیشب حالم دگرگون است. نمی توانم حقیقت را به او بگویم. از طرفی دردی دارد مرا به مرز جنون می کشد. همین چند لحظه پیش زنگ زد و من باز به سردی رفتار کردم و او هم صبرش کم کم تمام شد.


خدایا کمکم کن. چه کنم. چرا حسم به ناگاه تا این حد دگرگون شد؟ دیگر نمی توام به او ابراز محبت کنم. من که همه چیز را می دانستم..... به دلیل این کار زشتم، عذاب وجدان عجیبی به جانم افتاده. کار من هم نوعی دزدی بود؟

  • ۲ نظر
  • ۲۲ مرداد ۸۸ ، ۱۹:۲۲
  • دخترچه

اینکه چرا تصمیم به نوشتن گرفتم به یک جرقه بر می گردد. راستش گاهی آنقدر احساس خفگی می کنی که چاره ای نمی بینی جز نوشتن. و خب شاید فکر اینکه نوشته ات خوانده شود کمی آرام ترت کند.

من یک نوعروس نشان شده ام! به عبارت دیگر، در مراسمی انگشتر نشان به دست کرده ام تا در زمان مناسب نامزدی، عروسی و... برگزار شود.

انتخاب من با عشق بود. چیزی که همیشه آرزویش را داشتم. نامزدم همیشه برایم جذاب بوده و هست. اما انگار وقتی همه چیز جدی می شود تازه احساس می کنی که ضربه محکمی به سرت خورده.

شاید در این خانه از چنین دغدغه هایی نوشتم...

 

  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۸۸ ، ۱۹:۱۹
  • دخترچه