Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۱۰ مطلب با موضوع «حال نوشت» ثبت شده است

خانه به هم ریخته باز و من باز کم آشپزی می‌کنم. امروز بالاخره رفتم و کمی خرید کردم.
جمعه شب لیلا گفت که پیتزا می‌گیرد و پیشنهاد کرد که من بروم خانه‌شان. لیلا و احسان زوج خوبی‌اند. خیلی راحت باهاشون ارتباط برقرار می‌کنم. همسایه بودنمان هم مزیت بزرگی است. کلی حرف زدیم و راه‌های مختلف پیشرفت کاری‌مان را بررسی کردیم. هر کداممان مشکلات خودمان را داریم، اما همیشه حرف زدن‌هایمان سازنده بوده.
آدم بعضی زوج‌ها را که می‌بیند، از ارتباطشان لذت می‌برد. این دو از بیست سالگی هم را دوست داشته‌اند و در بیست‌و‌هفت سالگی ازدواج کرده‌اند. زندگی‌شان را ذره‌ذره با هم ساخته‌اند. خیلی برایشان احترام قائلم و خوشحالم برایشان که هم را دارند. گاهی فکر می‌کنم که چرا من در همان سال‌های بیست سالگی، آدمی را ندیدم که بشود یار زندگی‌اش شد. چرا آدمی که مصمم به ساختن آینده مشترکی باشد سر راهم قرار نگرفت؟ نمی‌دانم، شاید خودم بلد نبودم آداب یار بودن را.


  • دخترچه

با اینکه تعداد روزهای کاری‌ام سه روز است، در هفته‌ای که گذشت، هر روز را سر کار رفتم. سمیر، بی‌چشمداشت و صادقانه همه اطلاعات و ریزه‌کاری‌ها را به من منتقل می‌کند. ویلیام، آزادی عمل زیادی در کار می‌دهد و این فرصت را فراهم می‌کند برای پیاده کردن ایده‌های جدید.
پنج‌شنبه شب، مراسم شام سال جدید بود. دو سال پیش من با پای شکسته در همین رستوران نشسته بودم و به آینده نامعلوم شغلی‌ام فکر می‌کردم. امسال به خاطر چمکه پاشنه بلندی که پوشیده بودم، محل شکستگی گاهی ذق‌ذق می‌کرد. من اما حالم خوب بود. انتظار داشتم که ویلیام مرا معرفی کند در سخنرانی کوتاهش، که نکرد. به سمیر گفتم این بهترین فرصت بود برای معرفی رسمی من. سمیر ترتیبش را داد که بعد از شام، ویلیام از رفتن سمیر و آمدن من بگوید. من هم در چند جمله کوتاه به بچه‌ها گفتم که می‌دانم چقدر سمیر را دوست دارند ولی من قول می‌دهم که به خوبی او و یا شاید کمی بهتر باشم!
کم‌کم باید تکلیف تحقیق خودم را هم مشخص کنم. همه می‌گویند این کار طوری است که اگر غرقش شوی، از تحقیق خودت باز می‌مانی. یک برنامه‌ریزی درست و حسابی لازم دارم.

خوبی کار خوب این است که بخشی از خلاء‌های زندگی را می‌تواند پر کند.  شاید کمی تلخی در پس این واقعیت نهفته باشد، ولی برای من، چنین جایگزینی بهتر از کنج خانه نشستن و غصه خوردن و یا جایگزین پیدا کردن‌های غیر اصیل است.

  • دخترچه

امروز صبح می‌توانست بکشاندم به باتلاق افکاری که دوستشان نداشتم. شوک بزرگی بود که بی آنکه حتی در پی یافتنش باشم، به نحو مسخره‌ای سر راهم قرار گرفت. انگار آب سردی رویم ریختند. ترسیدم که الگوی روزهای تلخ شهر خاکستری تکرار شود. نباید می‌گذاشتم که یک روز کاری این‌طور از اول صبح از بین برود. نماز صبح را خواندم و سعی کردم خودم را جمع کنم. می‌خواستم بروم در مود بی‌حوصله لباس پوشیدن، ولی ترجیح دادم استایل نیمه‌رسمی را حفظ کنم. با وجود اینکه خوب می‌دانستم که نباید شگفت‌زده بشوم، آنچه اتفاق افتاده بود، باز هم برایم سنگین بود. مگر می‌شد؟ باورش سخت بود. اما حالا می‌فهمیدم که حسی که تمام این مدت مرا آزار می‌داد، انگار چندان بی‌پایه هم نبوده. . چقدر من با این حس جنگیده بودم ...
در اتاق را که باز کردم و سمیر را که دیدم، خیالم راحت شد که از امروز کار جدی شروع می‌شود. روزِ پرکاری بود و کلی اطلاعات بهم منتقل شد. سمیر گفت که بخش اعظم کارش را با استفاده از مهارت‌های اجتماعی‌اش جلو می‌برد و این کارهای پیچیده را هم آسان‌تر می‌کند. بهش گفتم که من باید روی این مهارت کار کنم و گفت شک ندارد که از پسش برمی‌آیم.
بعد از ظهر، ژروم آمد به اتاق و دیدنش بعد از یک سال کلی حالم را خوب کرد. عکس پسر تیکا رو نشانش دادم و خوشحال شد. از دخترش پرسیدم. از خانواده‌ام پرسید. گفت پیش الکساندر بوده و خوب است که من هم بروم و ببینمش. گفتم در یک سال گذشته به شدت وقتم در رفت‌و‌آمد می‌رفت و اوضاعم چندان خوب نبود. گفت چرا یک زنگ به من نزدی؟ چقدر خوب بود دوباره برگشتن به جایی که زمانی احساس تعلق زیادی به آن داشتم.
غیر از سمیر، سه هم‌اتاقی دیگر دارم. یکی یک آقای میان‌سال است که هنوز دقیق نفهمیده‌ام چه کار می‌کند و دیگری لارا که او هم با ویلیام کار  می‌کند و نهایتا جرارد که نوامبر کارش را در این دپارتمان شروع کرده. در این چند روزی که سمیر نبود، لارا و جرارد تا جایی که توانستند من را با محیط آشنا کردند. امروز هم که خود سمیر بخشی از چالش‌ها و ظرافت‌هایی که برای این کار لازم است را توضیح داد. یک سری مسائل مالی و بودجه و ... هم هست که باید خیلی حواسم بهشان باشد که چیزی از جانب کسانی که از قضا رابطه خوبی هم با آنها دارم، بهم تحمیل نشود. با اینکه فهمیدم که باید خیلی تلاش و البته دقت کنم در این شغل، انگیزه‌ام از همیشه بیشتر است. کاش همه چیز همیشه همین‌قدر خوب بماند. این دعای خوبی است برای وضع فعلی من: اللهم سلم و تمم!

  • دخترچه
در مجموغ چهار روز سر کار رفتم و هر چهار روز، پر از حس خوب بودم. از این چهار روز، دو روزش از بعدازظهر تا برسم خانه و بخوابم، با میگرن شدید درگیر بودم. با این حال، هیچ چیز باعث نشد از بودنم در شهر و دانشکده محبوب لذت نبرم. این کار جدید، دوباره حس زندگی را در من بیدار کرده. مدت‌ها بود که احساس مفید بودن نکرده بودم. خیلی وقت بود که فکر می‌کردم، آدم اشتباهی جمع هستم و جا نمی‌گیرم در محیطی که هستم. کار جدید اما، من را برگردانده به روزهای با انگیزه بودن و باانرژی بودنم. همکارهای خوبی دارم و دیگر تعامل با آدم‌ها برایم خیلی سخت نیست. امروز اولین دیدار با یکی از دانشجوها را داشتم که از قضا ایرانی هم بود و خیلی دیدار خوبی بود. اعتمادی که ویلیام بهم کرده، خیلی برایم ارزش دارد و بیش از همیشه مصمم که خوب کار کنم. یک ماه دیگر، اولین تدریسم را خواهم داشت و کلی هیجان دارم برای درس دادن موضوعی که موضوع مورد علاقه‌ام است.
  • دخترچه

تا حالا نشده بود شب اول ژانویه را تنها در خانه‌ام باشم. از سال ۲۰۱۴ تا ۲۰۱۷، همیشه شب‌های اول ژانویه را در ایران بودم. سال نوی ۲۰۱۸ را هم در کنار خانواده‌ام در شهر محل زندگی برادرم بودم و شب با هم رفتیم مرکز شهر و آتش‌بازی‌ها را نگاه کردیم. امسال اما تنها در خانه خودم هستم. صدای ترقه‌ها به نحو وحشتناکی آزاردهنده است و کم‌کم دارد عصبی‌ام می‌کند. ده بار تا حالا زیر لب زمزمه کرده‌ام: زهرمار!

در این چند روز، در مجموع حال و روزم خوب بود. هرچند که هنوز همت نکردم که خانه را درست‌و حسابی جمع‌وجور کنم. اما به هر حال، کارهای مفید هم کم نکرده ام در این تعطیلات. توانایی مدیریت ذهنم هم بیشتر شده نسبت به قبل. البته هنوز هم گاهی افکار وسواس‌گونه به سراغم می‌آیند. یکی‌اش که دیروز خیلی درگیرم کرده بود، مربوط می‌شود به مقاله‌ای که با استاد راهنمای ایرانم نوشته بودم و بالاخره، چند ماه پیش چاپ شد. در چکیده انگلیسی مقاله‌ی چاپ شده، دو غلط فاحش گرامری وجود دارد. در آخرین نسخه‌ای که من از چکیده انگلیسی مقاله‌ام دارم، آن اشتباه‌ها وجود ندارد. نمی‌دانم ویراستار مجله سرخود دست برده در چکیده‌ام و یا این که خودم وقتی که فرم نهایی فرستادن مقاله را پر می‌کردم، خسته و خواب‌آلود بوده‌ام و جملات درستم را غلط کرده‌ام! احتمال دوم البته ضعیف است، اما من هم‌چنان در نظرش می‌گیرم و حتی خودم را به خاطرش سرزنش می‌کنم. فکر این که حاصل جست‌و‌جوی نامم، متنی با غلط باشد، آزارم می‌دهد. کلی با خودم جنگیدم که این آزار، لحظاتم را خراب نکند و مرا به باتلاق حس‌های منفی نکشاند. امروز هم فکر آزاردهنده‌ام این بود که من هنوز نصف زندگی‌ام در ایران است و نصف اینجا. حتی برخی از لباس‌هایم، مناسب مهمانی‌ها و مراسم ایران است و بعضی، مناسب استفاده روزمره در اینجا. این زندگی دوپاره گاهی خیلی خودش را در چشمم فرو می‌کند. فکر می‌کند چقدر وسیله زیاد دارم و کلی چیز را نگه داشته‌ام به این امید که در ایران استفاده کنم. با این که در این چند سال خیلی چیزها را تصفیه کرده‌ام، هنوز هم چه در ایران و چه در اینجا، خالی کردن کمدها برایم یک چالش محسوب می‌شود. یک اضطراب بدی بهم می‌دهد و معمولا فقط وقتی مامانم کنارم باشد، از پس این کار راحت‌تر برمی‌آیم. ولی موضوع، فقط وسیله و لباس‌ها نیست. موضوع اصلی این است که من هنوز نمی‌دانم کجا را باید خانه بدانم.

خلاصه که مدام باید حواسم باشد که فکرهای آزاردهنده رهزنی نکنند و به ورطه خیالات تلخ نکشانندم. 

سال ۲۰۱۸ برای من سال سختی بود. چیزهای زیادی یاد گرفتم، اما موانع و سختی‌ها و ناامیدی‌ها هم کم نبودند. چه در زندگی حرفه‌ای و چه در زندگی شخصی، روزهای زیادی بودند که پر از ناامیدی و نلخی می‌شدم. این اواخر، اشک‌ها تمام نمی‌شد و من می‌دیدم که کم‌کم عنان زندگی‌ام دارد از دستم خارج می‌شود. در کارم، تا حدی سعی کردم بجنگم، اما از یک جایی به بعد دانستم که آن راه، راه من نیست و جنگیدن برایش هم تنها فرسوده‌ترم می‌کرد. فهمیدم که برای آن کار، انگیزه لازم برای جنگیدن را ندارم. در زندگی شخصی‌ام اما بااراده‌تر جنگیدم. درد می‌کشیدم، اما دست از جنگیدن بر نمی‌داشتم. یادم نمی‌آید هیچ وقت دیگر در زندگی‌ام آنقدر درد داشته باشم و باز بخواهم برای چیزی بجنگم. این جنگیدن دستاوردهای خوبی برایم داشت. اگر برگردم به عقب، دیگر قدم به راهی که نباید، نمی‌گذارم. اما اگر برگردم به عقب و به هر دلیلی، در میانه آن راه باشم، حتما باز هم همانقدر می‌جنگم.

  • دخترچه

مدتی بود که دلم می‌خواست در مراسم کلیسا شرکت کنم. قبلا شده بود که به عنوان توریست، بخش‌هایی از یک مراسم را در کلیسا دیده باشم، اما دلم می‌خواست این بار به عنوان مستمع از اول تا آخر بنشینم. فکر کردم بهترین موقعیت، مراسم مخصوص کریسمس است. به رقیه که گفتم، گفت او هم دوست دارد اما می‌ترسد دو تا آدم با حجاب آن وسط، فکر ادم‌ها را ببرد سمت تروریسم. بهش گفتم بهترین کار این است که به کلیسایی برویم که خیلی محلی نباشد و تنوع فرهنگی بیشتری در آن دیده شود. آخرش اما هیچ فکر و برنامه‌ریزی جدی نکردیم.
دوشنبه شب، که شب قبل از کریسمس بود، رفتیم مرکز شهر و کمی خرید کردیم و بعدش هم سر از رستوران ژاپنی در آوردیم! شاممان را که خوردیم، حسابی سنگین شدیم. در حالی که از سرما به هم چسبیده بودیم، داشتیم برمی‌گشتیم سمت ماشین که از کنار کلیسای مرکز شهر رد شدیم. شک داشتیم آن موقع باز باشد و راهمان بدهند. حدس می‌زدیم احتمالا مراسمی در روز کریسمس داشته باشند و فکر می‌کردیم شاید آن موقع در حال تمرین باشند. همین‌طور مردد، به دنبال جمعیت کلیسا را دور زدیم و به در ورودی‌اش رسیدیم. جلوی در، چند نفر ایستاده بودند که با همه دست می‌دادند و خوشامد می‌گفتند. ما لحظه‌ای تردید کردیم. رقیه با خحالت پرسید که می‌توانیم شرکت کنیم و یکی از آنها هم با خوشرویی گفت که بله.
تجربه جالبی بود. از آنچه فکر می‌کردم، تعداد جوان‌های فعال در کلیسا بیشتر بود. البته محیط‌شان در کل خانوادگی به نظر می‌آمد و معلوم بود خیلی‌هایشان خانواده‌هایی هستند که هم را می‌شناسند و بچه‌هایشان هم احتمالا در کلاس‌های مذهبی شرکت می‌کنند. هرچند که در این شب خاص، تعداد آدم‌های متفرقه هم کم نبود.
خداباوری، آدم‌ها را به هم وصل می‌کند. برای من که مدت‌ها بود که در هیچ مراسم عبادت جمعی شرکت نکرده بودم، احساس نزدیکی کردن به یک جمع و با آنها دعا کردن، دل‌نشین بود.


  • دخترچه

دیروز نهار به خانه زوجی دعوت شدم که از مدت‌ها پیش ابراز علاقه کرده بودند که هم را ببینیم و من وقت نمی‌کردم قراری باهاشان بگذارم. با احتیاط بودن من در رفت‌و‌آمد با ایرانی‌ها هم البته نقشی داشت در به تعویق افتادن این دیدار. ما آنقدر کنار هم راحت بودیم و حرف زدیم و برنامه ریختیم برای سال جدیدمان که ساعت ۱۲ شب شد و من هم شب را در اتاق مهمان آن‌ها ماندم. هرچند که بی‌خوابی که این مدت درگیرم کرده، آنجا خیلی بیشتر گریبانم را گرفت و شک دارم بیش از سه ساعتی خوابیده باشم.
با صحبت کردن با آدم‌هایی که از بعضی جهات خیلی می‌فهمیدمشان و تحسین‌شان هم می‌کردم، کلی انگیزه گرفتم برای ایجاد تغییرات در سال جدیدم. این به معناست که چالش‌های بزرگی پیش رو خواهم داشت. اما احساس می‌کنم این آدم‌ها، آدم‌های قابل اعتمادی هستند برای همراهی این مسیر و اگر خدا بخواهد، هر سه می‌توانیم به هم کمک کنیم در پیشرفت علمی و شغلی‌مان و احتمالا حس خوبی بگیریم از معاشرت‌مان و انتقال تجربیات‌مان به هم‌دیگر.

 

  • دخترچه

چند سال پیش بود که ماجرای ورشکستگی رامبرانت توجهم را جلب کرد. پدرم چندین سال پیش به خانه‌اش که موزه شده بود رفته بود و بارها به من هم گفته بود که آنجا را در برنامه‌هایم بگذارم. بالاخره روز یکشنبه با رقیه رفتیم. از قضا، خرید آن خانه یکی از دلایلی بوده که رامبرانت بعدها درگیر مشکلات اقتصادی می‌شود. با الهام از نقاشی‌های خود رامبرانت، سعی کرده بودند خانه را تا جایی که می‌شود شبیه به اصلش بچینند.
رامبرانت از جمله نقاشانی بوده که دستی در خرید و فروش و دلالی آثار هنری هم داشته. به غیر از تابلوهای نقاشی، کلکسیون‌های متنوعی از عتیقه و اشیای طبیعی مثل صدف، سنگ، عاج و حیوانات خشک شده از جاهای مختلف دنیا داشته که از آن‌ها برای آموزش نقاشی به شاگردانش هم استفاده می‌کرده. ظاهرا اکثر این نقاشی‌ها و کلکسیون‌ها را در جریان ورشکستگی‌اش مجبور می‌شود بفروشد.
علی‌رغم رفاهی که تا زمانی در زندگی‌اش داشته و شهرتی که در همان زمان حیات کسب کرده بود که باعث می‌شد کارهای زیادی سفارش بگیرد، به نظر می‌رسد که زندگی پر فراز و نشیبی داشته. با زنی به نام ساسکیا که از خانواده‌ای مرفه بوده، ازدواج می‌کند. سه تا از بچه‌هایش در همان کودکی می‌میرند (دوتایشان اسمشان کورنلیا بوده. انگار علاقه داشته اسم دخترها را کورنلیا بگذارد). بچه چهارم زنده می‌ماند ولی بعدش زنش در بستر بیماری می‌افتد و نهایتا می‌میرد. در همان زمان‌ها با پرستار بچه‌اش ارتباط برقرار می‌کند و بعدتر همان پرستار علیه‌اش دعوی خلف وعده ازدواج مطرح می‌کند و رامبرانت محکوم به پرداخت نفقه‌اش می‌شود. بعدها با خدمتکارش رابطه‌ای برقرار می‌کند و البته با او رسما ازدواج نمی‌کند تا از ارثی که از ساسکیا به او می‌رسید، محروم نشود! فرزند دوم رامبرانت، دختری به اسم کورنلیا از همان زن پیشخدمت است.
ظاهرا رامبرانت در زندگی ولخرجی می‌کرده و نهایتا به ورشکستگی می‌کشد کارش. با همه این‌ها، انگار بخش قابل توجهی از کارهای خوبش را در اواخر عمر و در زمان مشکلات و در هم ریختگی زندگی خلق کرده.
نمی‌دانم چرا دلم خواست این‌ها را ثبت کنم. شاید برای این که یادم نرود چیزهایی که یاد گرفتم را. شاید هم چون یک حس جنگیدنی دارد زندگی حرفه‌ای رامبرانت که دوست دارم کمی یادش بگیرم.

  • دخترچه

دیروز صبح تاریک بود و باران شدیدی می‌آمد. با اینکه کلی برنامه‌ریزی کرده بودم که از مسیری بروم که زودتر برسم، باز یک قطار کنسل شد و قطار آخر هم تاخیر داشت و من همان ۱۰:۴۵ که قرار بود شروع مراسم باشد، رسیدم. اما چون همه چیز غیررسمی بود، مشکلی نبود. میز را با کمک بچه‌ها چیدیم. با خودم، نه نفر می‌شدیم. نادیا حرف‌های مهربانی زد و فضا را مثبت نگه داشت. از توانایی‌های علمی‌ام گفت و دلیل اینکه انتخابم کرده بودند را توضیح داد. گفت تو آدمی بود که در جمع‌های کوچک می‌شد شناختت و چه حیف که خیلی‌ها بسیاری از وجوه تو را نشناختند. بعدش هم من حرف‌هایم را زدم. فکر نمی‌کردم احساساتی بشوم. صدایم لرزید. وقتی در مورد نادیا حرف می‌زدم، در چشم‌های نادیا اشک جمع شد و وقتی از مارا گفتم، چشم‌های او هم تر شد. همه چیز خوب پیش رفت. هیچ‌وقت در این یک سال‌و‌نیم، پشت آن میزهای بزرگ مخصوص نهار و جلسات دپارتمان، آنقدر راحت ننشسته بودم.
با اینکه اکثر کسانی که روز آخر آمده بودند سر کار، زودتر رفتند. من تا آخر وقت ماندم که کارها را جمع‌و‌جور کنم. آخر کار، کاغذهای روی میز را تصفیه کردم. چند کاغذ بود که پر بودند از سوال‌های ناتمام دردآور. پاره‌شان کردم و همه را دور ریختم. سبک شدم.
شب که از دانشکده آمدم بیرون، باد شدیدی می‌آمد. رفتم و روی نیمکت روبه‌روی ساختمان نشستم. روزی که برای مصاحبه آمده بودم، مردی همین‌جا نشسته بود و با نگاهش معذبم کرده بود. 
داستان من و شهر خاکستری تمام شد. 


  • دخترچه

ماست و خیار و ماست و لبویم را درست کردم. شیرینی‌های ایرانی را در ظرفی دردار چیدم. جعبه خاتم مارا و کتابی که می‌خواهم به نادیا بدهم برای بچه درراهش را در پاکت هدیه گذاشتم و کارت‌هایشان را نوشتم. 
هم چیز آماده است و من فردا باید زودتر از همیشه بروم به شهر خاکستری که آخرین روزم را هم آنجا بگذرانم و کارهای نیمه‌تمام را تمام کنم. امروز همت کردم و همه برگه‌‌های امتحانی را تصحیح کردم. اما هنوز هم خرده‌کاری‌هایی مانده. گزارش و یک جدول را باید تمام کنم. بعدش هم باید اطلاعاتم را به هارد اکسترنالم منتقل کنم. باید کتابخانه بروم و کلی کتاب پس بدهم. روی میزم را مرتب کنم. برای آخرین بار به نمازخانه بروم. و آخرش هم در اتاق را قفل کنم و لپ‌تاپ و کلید را پس بدهم.
قصد ندارم فردا چیزی شبیه سخنرانی خداحافظی داشته باشم. فقط چند جمله برای تشکر خواهم گفت و آرزوی دیدار مجدد خواهم کرد. اگر شرایط مساعد باشد و خودم هم توی مودش باشم، شاید آخرش ترجمه‌‌ای آزاد که امید صافی از یکی از شعرهای مولوی کرده را بخوانم برایشان.



  • دخترچه