Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۳ مطلب با موضوع «دوست نوشت» ثبت شده است

گاهی مجبوری خودت را منطقی نشان بدهی و مصمم. لبخند مصنوعی بزنی و در حالیکه بغضت را قورت می دهی٬ تصمیم بگیری و بعد دست هم تکان بدهی و بگذاری رفتنی ها بروند. 

گاهی اما نیازی به این کارها نیست. آنکه رفتنی است آنقدر تو را بلد است و تو آنقدر با او «ندار» شده ای که حتی لازم نیست تظاهر کنی که خوبی. اصلا لازم نیست چیزی بگویی٬ او می دانتت.

خدایا! فیلسوفم را می سپرم یه پناه امن خودت. نگه دارش باش!

  • دخترچه


آیدای خاطره عجله داشت زودی بیاد تو بغلش برای همین سه هفته زودتر به دنیا اومد!

تولدت مبارک عزیز دل خاله دخترچه!



  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۰
  • دخترچه

می خواهم از دو دوست در این دنیای مجازی بنویسم. دو دوستی که به خودم می بالم از داشتنشون و این یک تعارف نیست. جیزی است که به آن عمیقا اعتقاد دارم.

شروع دوستی و من حوا برای خودم، رنگ یک نشانه را دارد. حوالی خرداد پارسال بود و من منتظر طی مراحل قانونی جدایی. تصمیمم را گرفته بودم اما آنها که درد مشترک چشیده اند می دانند برهه ای که در انتظار یک سره شدن کار هستی از جمله بدترین دوران است. برای من که پس از جاری شدن صیغه طلاق، آرامش زیادی به دست آمد و انگار بار سنگینی از دوشم برداشته شد. آرامشی که در چند ماه طی پروسه جدایی از من ربوده شده بود. بگذریم... در آن روزهای سخت، می دانستم ادامه این رابطه فایده ای ندارد؛ اما باور تمام شدندش سخت بود. آن روزها، به این فکر می کردم که چطور سه سال عمرم تباه شد؟ یادم می آمد که من در حال سفارش لباس عروسی بودم تا جند ماه پیش. فکر می کردم به آلبوم نامزدی ام که در فروردین به دستم رسیده و من فقط 13 روز با آن لذت بردم.  شب سیزدهم فروردین که با یک اتفاق ساده اما سرنوشت ساز پرده ها کنار رفت، می دانستم که این آلبوم را دیگر نباید نگه دارم... همه اینها و پایان نامه تمام نشده فوق لیسانسم، از من موجود ضعیف و تنهایی ساخته بود که یادآودی عدم صداقت ها و نامردی های او و خانواده اش، نشخوار فکری هر روزم بود.


یکی از روزها که پای کامپیوتر نشسته بودم که مثلا سعی کنم خود را به ادامه نوشتن پایان نامه مشغول کنم و دل مادرم را خوش کنم، به عنوان جدیدی فکر کردم که به زودی نصبیم می شد: دختر مطلقه. خیلی ناخودآگاه این عنوان را جست و جو کردم و اولین مطلبی که دیدم وبلاگ حوای نازنین بود. انگیزه چندانی برای خواندن نداشتم اما شروع کردم. هرجه بیشتر خواندم، بیشتر درک کردم و دیدم من تنها نیستم.  حوا، دختری بود که چند ماه زودتر این راه را طی کرده بود.به خودم جرات دادم برای کسی بنویسم که نمی شناختمش. کار سختی بود اما درد مشترک من را پیش راند و نوشتم. بعد تر دیدم حوا به وبلاگم سر زده  و گفته بود از اتفاقی که برایم افتاده متاسف شده...


و این شد آغاز دوستی من و حوایی که امروز خواندنش شادم می کند، آرامم می کند و سر زدن به وبلاگش بخشی از زندگی ام شده است.


و اما دوستی من و سکوت:


نمی دانم چرا یادم نمی آید اول سکوت برایم نوشت یا اول من.  در هر حال، این بار، من سختی ها را طی کرده بودم و او در مرحله تصمیم گیری بود. خواندمش، برایش نوشتم و با دردهایش غصه خوردم. و او با همه دردهایش، مرا دل داری داد و فهمید.


امروز، من خوشحالم که حوا و سکوت و من، هر سه قدم هایی برای فرداهایمان برداشته ایم. هر سه ایمان داریم به این که امتحان سختی را پشت سر گذاشتیم و خدا هیچ گاه تنهایمان نگذاشته  و من ایمان دارم که آشنایی من با حوا و سکوت هم نشانه ای بود از سمت خدا تا هر بار نا امید شدم، یادم بیابد دو دوست نادیده ای را که می فهمندم.


  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۳۷
  • دخترچه