Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۱۰ مطلب با موضوع «حال نوشت» ثبت شده است

خیلی سردرگمم.

برای بیست و هشتم فوریه یک وقت مصاحبه دارم از جایی که کار کردن و حتی کارآموزی در آن،  آرزوی خیلی هاست. شرایط مصاحبه اش چندان آسان نیست و از افرادی هم که آنجا کارآموزی کرده اند شنیده ام که محیط کاری بسیار سخت گیرانه ای دارند. با اینکه چند ماه پیش به تشویق یکی از دوستان خارجی ام که در آنجا کارآموزی می کرد، تقاضای گذراندن کارآموزی در آنجا را فرستادم، الان احساس می کنم عجب سنگ بزرگی برداشته ام!  این مصاحبه در درجه اول به زبان انگلیسی خواهد بود اما به تمام زبانهایی که در رزومه تان ادعا کردید به آنها مسلطید و یا با آنها آشنایی دارید، از شما سوال می شود. و خب من مدتهاست که زبان فرانسوی تمرین نکرده ام. از طرفی عربی اینجانب (علیرغم علاقه وافرم به زبان عربی) مانند بسیاری از هم وطنان، در مکالمه خیلی می لنگد و بیشتر عربی نوشتاری است. حالا مانده ام در این مدت چطور عربی ام را به سطحی برسانم که چندتا جمله لااقل بتوانم بلغور کنم! و در عین حال، چطور لغات فرانسوی فراری از ذهن را برگردانم؟! حالا باز خدا رو شکر که من در این موارد خیلی وسواسی ام و در همان رزومه تاکید کرده ام که آشنایی ام بیشتر با عربی نوشتاری است. یا سطح دانش فرانسوی ام را پائین تر از انگلیسی، اعلام کرده ام.


و مهمتر از همه اینها اینکه تازه امروز به مدد یکی از هم کلاسی های پارسالم فهمیدم که در مصاحبه راجع به یکی از رای های اخیر مربوط به رشته تخصصی ما، سوال می شود و در واقع باید رای را تحلیل کرد. و من هنوز هیچ رایی را برای خواندن پیدا نکرده ام، تا چه برسد به تحلیلش!


حالا یکی نیست به من بگوید که تو خودت می دانی که این دارالوکاله چقدر سخت گیر است و شانس چندانی نداری ( ملیت و حجاب را هم اضافه کنید به موارد مربوطه)، پس چرا استرس گرفته ای؟


چرا؟


دلیلش ساده است: کمال طلبی! من تا چند روز پیش به این مصاحبه به چشم یک تجربه نگاه می کردم. اما هرچه به تاریخ مصاحبه نزدیکتر می شوم،  تصور ضایع شدنم جلوی سه نفر که قرار است برای دور اول مصاحبه ام کنند؛ بدجوری حالم را می گیرد!


حالا اینها را اضافه کنید به اینکه تا ما دوباره کلاس اسم نوشتیم، پیشنهادات کاری- که احتمالا باز هم بی سرانجام است!- روانه شد!! دو پیشنهاد کاری که از قبل داشتم اما گفته بودند هنوز باید صبر کنی، دارد جدی می شود انگار! این دو کار، مشکلات کار اولی را که از مصاحبه اش نوشتم، ندارند؛ اما پیچیدگی های دیگری دارند!


حالا من مانده ام میان یک سه راهی که یکی اش به نحو سختی سربالایی است و آمادگی زیادی می خواهد که متاسفانه من الان آنچنان که باید آمادگی اش را ندارم. دوتای دیگر هم به شدت پر پیچ و خم است و حتی ممکن است مرا به آدمهایی از زندگی ام وصل کند که هیچ علاقه ای به ارتباط مجدد با آنها ندارم از جمله "ف" و حتی یارو!


چه می توانم بگویم جز التماس دعای فراوان!


  • دخترچه

عمیقا معتقدم که تغییر حال بد به خوب، تا حد قابل توجهی می تواند ارادی باشد. با این حال، گاه عوامل بیرونی روند این تغییر و تحول حال را کند میکنند و البته مقاومت درونی ناخودآگاهی هم در برابر این تغییر شکل می گیرد. برای من که اکثر سالهای عمرم در مدرسه و دانشگاه گذشته است، گذران قسمت عمده زمانم در خانه ( که روزی آرزویی دور می نمود!)  رابطه مستقیمی با حال ناآرام روحی ام دارد. این که صبح ها استرس زود بیدار شدن نداشته باشی نعمتی است در نوع خودش که سالها آرزویش را داشتم اما این روزها انگار این تنبلی -و البته بیماری- دارد روز به روز کرخت ترم می کند.


پارسال در یک اتاق و دور ار خانواده ام بودم. شرایط زندگی اصلا آسان نبود. اما شادتر بودم. شاید چون زندگی ام برنامه داشت. امسال، در یک خانه راحت  و با اعضای خانواده ام هستم، اما با همه خوشحالی هایم از بابت داشتن این نعمت، حالم آن طور که باید خوش نیست. حتی گاه احساس می کنم دل تنگی برای وطن، این روزها بیشتر از پارسال به سراغم می آید. نه اینکه همه روز غمبرک زده باشم ها، اما خودم می دانم که آدم سابق نیستم. سعی هم کرده ام در روند زندگی ام تغییراتی دهم. مثلا من همیشه عاشق طراحی بوده ام، اما هیچ گاه فرصت درست و حسابی برایش جور نمی شد. از طرفی، همیشه هم می ترسیدم که استعدادش را نداشته باشم. فعلا دو جلسه با یک خانم دوست داشتنی کلاس داشته ام. به نحو عجیبی آرامم کرده است این کشیدن ها و سایه زدن ها. قبل ترها در مدرسه که بودم،  از معلم های نقاشی ام استرس می گرفتم. شاید چون معمولا ذوقم را کور می کردند و مثل یک موجود بی استعداد نگاهم می کردند! این بار خوشحالم که از آن استرس خبری نیست.



به هر حال، باید قدم های بزرگتری هم بردارم.  این بیماری که فعلا سرجنگ دارد با من. اما به لطف خدا از هفته آینده برنامه زندگی ام قرار است تغییراتی کند. امیدوارم این تغییرات، درجهت مثبت باشد. فعلا که از کار خبری نیست اما شاید با این برنامه جدید و رفتن کلاس، کمی منظم تر شوم و بتوانم لا اقل پای آن مقاله کذا بنشینم که نوشتنش طلسم شده گویا!



دوستی برایم آزمونی فرستاده بود در مورد ارزیابی کیفیت زندگی. چشمتان روز بد نبیند، نمراتم به نحو آبرو بری در اکثر موارد پائین بود! نتیجه آمون را نگه داشتم تا مدتی بعد روند تغییر حالم را بسنجم.



  • دخترچه

باید بنویسم...

باید دوباره بنویسم تا از این رخوت پر از درد رها بشم.


راستش یه اتفاقاتی افتاده که شاید رمزدار بنویسم و اینجا ثبتش کنم. البته شایدم فقط حدسیات من باشه. با این حال، می تونه پاسخ به یه سری پرسش های بی جواب من در مورد گذشته ام باشه.


هنوز منتظر نتیجه درخواست کارم هستم. یه جورهایی همه برنامه هام به هم ریخت چون از یه جایی دعوت به کار شدم اما نتیجه قطعی ندادند و باعث شده همه برنامه هایی که برای یک ماه آینده ام داشتم رو مجبور بشم کنسل کنم تا اگر جواب قطعی اومد، سریع مشغول بشم. می دونید؟ فقط یه مسئله ای هست. کشور محل این کار، کشوری هست که علی الظاهر اون طرف هم در چند ماه آینده آنجا خواهد بود. البته نه در همون شهری که من قرار است بروم. و من اصلا حوصله آدم های غیرقابل پیش بینی را ندارم. هرچند که به خودم قول داده ام که اگر جلویم سبز شود، سریع با پلیس تماس بگیرم. از صمیم قلبم امیدوارم اگر این شغل به صلاح من نیست، جلوی رفتنم به بهترین نحو گرفته شود.


دلم بدجوری هوای حرم امام رضا (ع) رو کرده. توی سفری که به ایران داشتم، هیچ قسمتش مثل این زیارت نچسبید. تا حالا نشده بود انقدر احساس کنم که طلبیده شدم!


  • دخترچه

سلام به دوستای خوبم!

من یه سه هفته ای میشه که پایان نامه رو سابمیت کردم اما شدم مثل یه موجودی که بیماری خواب داره! اگه خونه باشم که خوابم کلا! اگه هم سرکار باشم تا میام می خوابم! یعنی یه وضع داغونی دارم از خستگی مفرط.

اما جونم براتون بگه که خدا رو شکر پایان نامه تموم شدو نمره خوبی هم گرفت.

روزهای آخر پایان نامه نویسی دیگه اصلا نمی فهمیدم کی ام و کجام! هنوزم اتاقم رو گند گرفته و هفته دیگه هم باید برای دو هفته باقی مانده از اقامتم اتاقم رو عوض کنم!

یک روز در شرایطی که دو روز تا دِدلاینم مونده بود، دیدم در اتاقم رو می زنن. با بی حوصلگی لباس پوشیدم و رفتم دم در. دیدم همون مرد جوان هندیه که مدتی پیش تو آسانسور دیدمش. گفت خانمم گفته امشب حتما بیای افطاری. خیلی دنبال اتاقت گشتیم و می خواستیم زودتر دعوتت کنیم. با اینکه خیلی سرم شلوغ بود دعوت رو قبول کردم. خیلی شب خوبی بود. شاید جزئیات رو بعدا بنویسم. فقط همین قدر بگم که اونقدر در اون خونه صفا و صمیمیت بود که اون چند ساعت مهمونی مثل یه جمع خانوادگی نزدیک بهم چسبید. چیزی که توی مهمونی های دوستان اروپائی ام کمتر می بینم.

خلاصه اینکه این مدت من خوب بودم جز اینکه همش خوابیدم! ببخشید اگه نگرانتون کردم دوستای خوبم. دعا کنید اسباب کشی ام هم بی دردسر انجام شه.

راستی خبرهای پیشرفت اون هی داره به گوشم میرسه، از چاپ مقاله بگیر تا رفتن به دانشگاهی که من برای سال بعد می خواستم برم. خب سعی می کنم زیاد خودم رو درگیر نکنم. راستی با اینکه از اون دانشگاه پذیرش داشتم برای یه دوره تحقیقاتی، چون اون هم می خواد توی یه دوره دیگه در همون دانشگاه بره، من اون دوره رو نمی رم و از تصمیمم هم خیلی خوشحالم. آرامش فکر و روح من از همه چیز مهمتره و من دوست ندارم با اون توی یه شهر و دانشگاه باشم. خیلی ها می گن تو نباید به خاطر اون جا بزنی، اما این جا زدن نیست. این تصمیم گرفتن برای آرامش خودمه...

بچه ها از سکوت خبر دارین؟ نگرانشم. این مدت که نبودم خیلی سراغم رو گرفته بود اما دیگه خبری ازش نشده....

  • ۰ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۱ ، ۱۹:۵۶
  • دخترچه

به لطف سکوت جونم یاد گرفتم یه دست و روی جدی به سرو روی این وبلاگ بکشم! هیچ وقت اهل این کارا نبودم اما دیدم در نوع خودش مزه می ده. :)

نزدیک 35 صفحه دیگه باید بنویسم....

دعااااااااااااااام کنید. 

پی نوشت: کاش یکی هم بود اتاقم رو می تکوند! ظرف و کتاب و لباس توی هم می لوله. قشنگ تصویری که سریال های ایرانی از پسرهای مجرد نشون میدن که چقدر همه چیزشون نامرتب و داغونه و چطوری سر به هوا آشپزی می کنن، من الان دقیقا در همین وضعیتم: با یک گاز تک شعله و یک پلوپز در اتاقم! ( بله دقیقا در اتاق خوابم! چون از اول بدم می آمد به آشپزخانه مشترک خوابگاه بروم، همیشه  در اتاق خواب آشپزی می کنم و به لطف روشویی که در اتاق دارم، همین جا هم ظرف می شویم!)

  • ۰ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۱ ، ۱۴:۱۳
  • دخترچه

دیشب کابوس بدی دیدیم و از خواب پریدم.

خواب دیدم "درازه" دوباره غذاهامو دور ریخته. همین طور، یه عالمه آشغال دم اتاقم ریخته و خلاصه شمشیر رو از رو بسته. منم با خودم گفتم دیگه سکوت بسه و  برای مقابله به مثل یه چیزی متعلق به اون رو رو که توی راهرو بود (الان یادم نیست اون چی بود شاید چیزی در حد دمپایی!) دور ریختم. خلاصه کار بالا گرفت و کلی درگیری شد که الان فقط صحنه های درهمش یادمه. آخرین صحنه این بود که من در اتاقم رو یادم رفته بود قفل کنم و این به زور داشت وارد می شد و من سعی می کردم جلوی ورودش رو بگیرم. از شدت استرس از خواب پریدم. گیج بودم و یادم نمی یومد تا کجاش خواب بوده. یه مقدار مجبور شدم فکر کنم تا یادم بیاد اون درگیری ها کلا توی خواب بوده!!


صبح که پاشدم دیدم واقعا در اتاقم رو یادم رفته بوده فقل کنم! اصلا امروز یه حال بدی داشتم. صدای راه رفتنش که توی راهرو می یومد حالم بد می شد واقعا!!


می دونید؟ خسته ام. فشار روم زیاده. ضعیف شدم.... نمی دونم جه مرگمه... دعا کنید.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۱ ، ۲۳:۳۲
  • دخترچه

یکی از سختی های زندگی در خوابگاه، مشترک بودن سرویس بهداشتی و یخجال و آشپزخانه بین 8 نفر است. 8 نفری که هم دختر هستند و هم پسر. متاسفانه من خیلی در این مورد خوش شانس نبودم و همسایه های چندان خوبی نصیبم نشد. داستان های مفصلی دارم از کثیفی سرویس ها و مشترک بودن بین دختر و پسر و... که اینجا مجال بازگویی اش نیست. اما در بین این همسایگان، پسری دراز و بی ادب وجود دارد که واقعا وجودش مایه سلب آرامشم شده. روز اول که به این اتاق آمدم، فکر کردم مثل اتاق موقتی که داشتم در راهرویی هستم که همه دخترند و بدون ججاب به سمت یخچال رفتم. موقع برگشت به اتاق، این پسرک دراز مرا دید و سلام علیک گرمی کرد. من که جا خورده بودم، جوابش را دادم و به اتاقم برگشتم. چشمتتان روز بد نبیند! از فردایش که مرا با روسری دید، دیگر جواب سلامم را هم نمی داد و مدام جشم غره می رفت. به مرور فهمیدم که از آن دسته آدم های مشکل دار است که در همه جای دنیا پیدا می شوند. یا گرایش های نژاد پرستانه دارد و یا عقده هایی درونی. بارها سعی کردم با لبخند سلام کنم، اما با چشمان سردش زل می زد و راهش را می کشید و می رفت!

تا زمانی که کلاس داشتم، بیشتر ساعات را بیرون بودم و کمتر می دیدمش. با شروع تابستان، خوابگاه خلوت شد و در برهه ای از زمان فقط من و او در راهروی هشت نفره ماندیم. اینجا اتاقی دارد که دو عدد یخجال سایز متوسط در آن است ( نه مثل یخجال هایی که در خانه داریم و نه مثل یخجال های کوچک هتل ها و بلکه بینابین است.) من به دلیل اینکه گوشت و مرغم را از مغازه های خاص تهیه می کنم، مجبورم عمده خرید کنم و فریز کنم. بنابراین همیشه در حد 2/3 کیلو مواد غذایی در جایخی بالای یکی از یخجال ها می گذاشتم. تا به حال هم مشکلی نبود. اخیرا، این پسرک دراز، مواد غذایی من را از جایخی در می آورد و در سطل می ریزد! دفعه اول که  دیدم، فکر کردم شاید اشتباه کرده. بسته مواد غذایی را برداشتم (خدا را شکر در سطل چیز دیگری نبود و غذای من داخل چند کیسه نایلون بود)و دوباره در فریزر گذاشتم. جایی هم گذاشتم که خیلی دم دست نباشد. امروز که صدای پایش را شنیدم، در را باز گذاشتم که بداند من هستم. جند بار رفت و آمد و سر و صدایش می آمد و همین طور سر و صدای جا به جا کردن وسایل در یخچال. وقتی رفتم سمت یخجال، دیدیم باز همان بسته را در سطل گذاشته و رویش را استتار گرده تا من نفهمم!


شاید چند بسته مواد غذایی آنقدر ارزش نداشته باشد، اما صبح من با این عمل زشت واقعا به هم ریخت. بماند که اینجا یکی از گران ترین شهرهای دنیاست و من هم در خرید محدودیت دارم و از هر مغازه ای نمی توانم خرید کنم، اما اینکه جرا یک انسان باید تا این حد خودخواه باشد و یا علاقه مند به آزار دیگری، از اصل قضیه آزاردهنده تر است. اینکه فکر کنی در جایی هستی که دیگری به خودش اجازه دهد به حریمت ( ولو حریم غذایی ات!) وارد شود، حس خوشایندی نیست.


به خدا واگذارش کردم و دعا می کنم زودتر از این دیوانه خانه رها شوم!


پ.ن. همه جای دنیا آدم عقده ای پیدا می شود!


  • ۰ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۱ ، ۰۲:۴۷
  • دخترچه

شروع به کارآموزی در یک سازمان بین المللی کرده ام. حق الزحمه ای نمی گیرم اما به نظرم برای تجربه به دست آوردن، فرصت خوبی است. محیط کار را تا به حال دوست داشته ام. اکثرشان آدم های فهمیده ای هستند که نسبت به تنوع فرهنگی و فکری، با روی باز برخورد می کنند.

ماه رمضان شروع شده و من عحیب هوای ایران دارم. پریروز یک زوج هندی را در آسانسور خوابگاه دیدم.  طبیعتا از ظاهرم فهمیدند مسلمانم. رمضان را تبریک گفتند و شماره اتاقم را پرسیدند تا یک شب افطار دعوتم کنند. با اینکه متاسفانه چند سالی است که نمی توانم روزه بگیرم، خیلی چسبید فکر اینکه یکی دعوتم کنند!


پایان نامه رو استارت زدم. وقت کم است اما باید تمام شود. نمی خواهم تجربه پایان نامه ایرانم تکرار  و بی جهت کارم طولانی شود. می خواهم ثابت کنم که می توانم به موقع تمام کنم.


گاهی که روی پاهایم می نشینم، یک درد آشنا از ناحیه مچ پا به سراغم می آید. این درد، یادآور یکی از بددترین خاطراتم با او و خانواده اش است. بازگویش نمی کنم تا ماندگارتر از این نشود. فقط همین که خدا را شکر که دیگر چنین افرادی در زندگی ام نیستند.


دعایم کنید، همین.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۱ ، ۱۵:۰۲
  • دخترچه

از همه کسانی که یادی می کنند از من، ممنونم. اینکه فکر کنی کسی می فهمتت خیلی ارزش داره...

به شدت مشغول درس و کارهای عقب افتاده ام. انگار حس و حال نوشتن نمی آید...



  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۵۶
  • دخترچه

برایم جالب است با اینکه از جزئیات ماجرا تقریبا چیزی نگفته ام، آنها که درد مشترک داشته یا دارند، خوب می فهمند روح پشت این کلمات...

امروز برای چندمین بار پست هایی را خواندم که در روزهایی که عاشقش بودم نوشته بودم، آن موقع چقدر به صداقتش ایمان داشتم و هرگز فکر نمی کردم که بعد از سه سال خواهم فهمید که او حتی در مورد خانواده اش با من صادق نبوده! جالب است کسی که برای سه سال به راحتی فیلم بازی می کرد، در یک شب فروردینی به ناگاه دستش رو شد. مدتی بود که هربار چیز جدیدی را می فهمیدم که از من پنهان کرده. به این نتیجه رسیده بودم که قابلیت پنهان کاری زیادی دارد اما هنوز صداقتش به طور کامل برایم زیر سوال نرفته بود. او هم هربار توجیهی می کرد و آن جمله معروفش را با لحنی حق به جانب می گفت: « انسان جایر الخطاست... یه فرصت دیگه بهم بده!»

پارسال در این روزها فکر می کردم بیشتر مشکلات ناشی از خانواده بی سر و سامان و آن طور که بعدها خودش گفت ناسالمش است؛ اما به واقع این دقیقا خود او بود که به خانواده اجازه می داد رفتار غیر محترمانه ای با من داشته باشند. جالب این بود که در ظاهر، قربان صدقه و.. به راه بود اما در این دوسالی که من وارد آن خانواده شدم، خیلی داستانها پشت پرده وجود داشت برای نمونه حتی یک بار هم از طرف خواهر بزرگ ازدواج کرده اش دعوت نشدم. فقط یک بار ظهر زنگ زد و برای عصر دعوت کرد که مراسم تولدش بود. از آنجا که من قبلا به مادرشان گفته بودم آن روز دوستم را دعوت کرده ام، دعوت خواهر محترم به این شکل بود: « خوب می خواستم دعوتت کنم برای عصر که نمی تونی و برنامه دیگه ای داری...» با اینکه از اس ام اس های توی گوشی صدرا فهمیده بودم  که خواهرش برنامه تولدش رو از یک هفته پیش ریخته بوده، برای احترام گفتم  مسئله ای نیست من یه سر کوتاه می یام برای عرض ادب و بر می گردم، صدرا هم که می مونه طبیعتا. خواهرش گفت نه نمی خواد بیای و از این حرفها، اما من گفتم به دوستم می گویم کمی دیرتر بیاید تا بتوانم در حد نیم ساعت هم که شده در مراسمتان باشم. جالبه وقتی صدرا گوشی رو گرفت تا با خواهرش صحبت کنه این طوری شروع کرد:« آبجی! ببخشید، شرمنده که این طوری شد...!» واقعا جا خورده بودم که چرا ما باید عذر خواهی کنیم و یا به عبارت دقیق تر چرا به حای من دارد عذرخواهی می کند برای کاری که در واقع اصلا جای عذرخواهی ندارد!! این خواهر اوست که در آخرین ساعات ممکن به من زنگ زده تا مرا دعوت کند. من که کادوی تولدش را هم از قبل خریده بودم و همین دعوت نیم بند رو هم در هرحال قبول کردم. باز چیزی نگفتم و سوار ماشین مادر من شدیم تا حرکت کنیم. نزدیک خانه خواهرش بودیم که دم یه شیرینی فروشی نگه داشت و با حالتی خاص گفت: برم یه شیرینی بگیرم، بعد از عمری بالاخره داریم می ریم خونه خواهرمون!!!

اون لحظه انگار آسمان روی سرم خراب شدو فکر کردم:  خدایا! انگار من هرچه به روی خودم نمی یارم بدتر می شود. وقتی شیرینی به دست سوار ماشین شد گفتم: ببین! یه چیزی رو بهت می گم چون نمی خوام تو دلم بمونه، این جمله ات یعنی چی؟ من که این دعوت صوری رو قبول کردم و تو باز نرفتن خونه خواهرت رو گردن من می اندازی؟ توقع داشتی من بدون دعوت برم؟


اون لحظه بود که چهره ای از خودش نشان داد که بعدها فهمیدم این چهره، چهره واقعی پنهان شده پشت آن ظاهر آرام است. شروع کرد به داد زدن، توهین کردن. ماشین را وحشیانه می راند و فریاد می زد. می گفت حیف که نمی تونم همین جا وسط خیابون بذارمت! به خواهرش زنگ زد و گفت ما نمی یاییم و و با بدترین حالت ماشین را به اتوبان برد. من را در خانه با منت پیاده کرد و رفت! مادرم آن موقع در سفر بود. وقتی جریان را برایش گفتم، واقعا نگران شد. دفعات قبل، معمولا حق را به ظاهر حق به جانب او می داد و گلایه های من را وارد نمی دانست. اما آن بار واقعا دلش لرزید...


فردای آن روز طبق معمول دسته گلی خرید و عذر خواهی و هزاران حرف عاشقانه که امروز برایم بی معناست، زد.


الان که ماجرا را نگاه می کنم با خود می گویم کاش آن موقع همین قضیه را دلیل جدایی قرار می دادم. این ماجرا اصلا کوچک نبود.  کاش همه ما یاد بگیریم که همین اتفاقات کوچک در دوره نامزدی باید برایمان زنگ خطری باشد...


دلم می خواهد به همه کسانی که در مرحله انتخاب هستند بگویم که بله، گذشت خوب است، اما برای رابطه ای که به مرزی از پایداری رسیده...


گاهی فکر می کنم بازگو کردن این وقایع بازهم آن رنجی که پشتش بود را نشان نمی دهد....


***


پارسال در چنین روزهایی در فرودگاه امام برای آخرین بار دیدمش. آخرین باری که هیچ گاه فکر نمی کردم آخرین بار باشد. بوسیدمش و در آغوشش رفتم. جلوتر که رفتم دوباره برگشتم و نگاهش کردم و این آخرین تصویر من از اوست. رابطه مان وقتی به هم خورد که خوشبختانه من پیش خانواده ام بودم و در ایران نبودم. ( در سال آخر باهم بودنمان من بین ایران و خارج از ایران در رفت و آمد بودم و قرار بود او هم بعد از عروسی برای تحصیل به من ملحق شود.) و شاید این بیشتر کمک کرد به اینکه بتوانم مدیریت کنم این جدایی را. یادم می آمد وقتی بهش گفتم دیگه قصد ادامه دادن ندارم، گفت تو عرضه زندگی تنها نداری....


بعدها سعی کرد دوباره برگردد، با واسطه و بی واسطه. می دانست چقدر عاشقش بودم و فکر می کرد توان فراموش کردنش را ندارم. به لطف خدا، هربار قاطعانه گفتم نه!


دلم می خواد بیایی و  زندگی کردن مستقل من را در این شهر جدید ببینی.  نه، حقیقت این است که دلم نمی خواهد ببینی، تو را به زندگی من چه کار؟ 


" Strong Lady" و اصطلاحات مشابه، ادبیاتی است که گاهی دوستان خارجی ام که داستان زندگی ام را شنیده اند، در موردم به کار برده اند. خبب آدم شاید خوشش بیاید که فوی دیده شود در نظر بقیه. اما من که می دانم، اگر اینجایم، اگر آن دوره طی شد و...، فقط و فقط لطف خدایی بود که استیصالم را دید و دستم را گرفت.


گاهی دلم می خواهد عاشق کسی باشم. این حس را اخیرا پیدا کرده ام که دلم کمی عاشقی می خواد. اما حقیقت این است که هیچ مردی احساساتم را برنمی انگیزد.  با این حال، این احساس قدرت در مقابل مردها را گاهی دوست دارم.


محتاج دعا هستم، زیاد.

 

  • ۱ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۰ ، ۱۴:۲۹
  • دخترچه