Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۱۰ مطلب با موضوع «حال نوشت» ثبت شده است

دوشنبه شب بود و فردایش بیست و نه ساله می شدم. تا چند ماه پیش می ترسیدم از گذر از بیست و هشت و نزدیک شدن به سی. گولو که سی را رد کرده، خیالم را راحت کرد که سی سالگی خیلی هم خوب است. من هم دیگر محل نگرانی هایم نگذاشتم.  داشتم می گفتم.... داشتم  با ویولت می آمدم خانه و تند تند پا می زدم. آن روز و روزهای پیشش خیلی به خودم سخت گرفته بودم. مدام سرزنش کرده بودم و توبیخ. خانه ام به هم ریخته بود. دوران نقاهت از سرماخوردگی را می گذراندم و حوصله هیچ چیز نداشتم. همین طور که رکاب می زدم چهره پستانک به دهان تنها کوچولو آمد جلوی چشمانم. دیدم چقدر معصوم است و مهربان. یادم آمد چقدر سرش داد زده ام، چقدر بی محلی کرده ام بهش. گاهی لگدی هم نثارش کرده ام. هوا تاریک بود و من با شدت رکاب می زدم. بغضم که ترکید انگار ویولت و من با هم بال در آورده باشیم.  همانطور که گریه می کردم، تنها کوچولو را محکم در بغلم فشردم.


به خانه که رسیدم، کارتی را که از چند روز پیش برای خودم خریده بودم برداشتم و درش نوشتم: از تنهای کوچک معذرت خواستم به خاطر همه ظلم هایی که از روی جهل به او کرده بودم. سفت بغلش کردم. نازش کردم.  بوسیدمش. دختر کوچولوی من، خنده های از ته دل می کرد و دلش هیچ کینه ای نداشت.


روز سه شنبه 19 فروردین، سعی کردم نگذارم هیچ چیز ناراحتم کند. هرچه پیش آمد را طوری رد کردم که ذره ای تنهای کوچک آسیب نبیند. حواسم بود که نگه داشتن ذره ای پریشانی در دلم، او را داغان می کند. شب که شد، بهترین تولد ممکن برایم رقم خورد. عزیزانم در یک اقدام غافلگیرانه به خانه ام آمده بودند و بهترین تولد ممکن را برایم ساختند.


بیست و نه سالگی قرار است ، به لطف خدا،  برای من سال حمایت از تنهای کوچکم باشد. و البته سال قدر عزیزان را بیشتر دانستن...



  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۴۴
  • دخترچه


بر خلاف مردم اینجا که دنبال روزهای آفتابی خیلی شفافند، من روزهای بهاری نیمه ابری را دوست دارم. امروز هم یکی از آنهاست، از آنها که هوا سرد نیست اما خنک است. نسیمش آرام شاخه ها را تاب می دهد و خورشیدش پشت ابرهای غیر تیره است. هوا نه خاکستری است و نه روشن. گلهای بهاری را در این روزها بهتر میبینم و بویشان سر می خورد در مشامم. آواز پرنده ها را هم بهتر می شنوم در این هوا. شاید دلیلش این است که چنین روزهایی مرا یاد اسفندهای ایران می اندازد.


امروز صبح خیلی سخت بود کندن از تخت و خانه. هزار و یک دلیل داشتم برای با خود کشیدن غم و گرفتگی دیروز به امروز. حتی بغض هم کردم. با اکراه لباس پوشیدم. سر تا پا خاکستری. می خواستم شالم را هم خاکستری بپوشم. اما از آنجا که خیلی کم پیش می آید که تیره بپوشم و رنگی رنگی های لباسهایم همیشه برای همکارانم جالب بوده، لحظه آخر شال را با روسری طوسی و صورتی عوض کردم.


از خانه که زدم بیرون و رکاب زدن را که شروع کردم تازه فهمیدم با چه روز زیبایی طرفم. انگار خیلی از غصه ها را همانطور که رکاب می زدم باد کند و برد. به محل کار که رسیدم، در حال پارک دوچرخه یکی از همکاران آقا را دیدم که در بخش دیگری کار می کند و کم با هم رو به رو می شویم. مرد خوش برخورد و مهربانی است. همیشه طوری احوال پرسی می کند که آدم دلش گرم می شود. همین طور که دوچرخه را پارک می کردیم، سلام وعلیک کردیم. لبخند زد و گفت: "تا حالا کسی به شما گفته است که چقدر شخصیتتان مثبت است؟"  همین طور نگاهش کردم. گفت:" یعنی انرژی تان مثبت است." خندیدم و گفتم: "نه، واقعا؟" گفت: "بله." بعد هم گفت اگر در هیچ موضوعی متخصص نباشد، لااقل در تشخیص این موضوع هست.


کودکانه است، اما صبحم را این جمله زیبا کرد! در حالی که از دیروز افکار مسموم احاطه ام کرده بود و دوباره مشغول به وظیفه خطیر "خود له کنی" شده بودم، این جمله انگار تمام خستگی ها را به در برد. وارد اتاقم شدم، پرده را کنار زدم و بعد از ماهها صبح کاری را با باز کردن پنجره شروع کردم.


 


خدایا شکرت و ممنون از هدیه بهاری که لای این هوای عالی پیچیدی و به من دادی. 





  • ۰ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۵۰
  • دخترچه


مردمِ اینجا از ذوق هوای خوش بی سابقه برای این فصل سال، سر از پا نمی شناسند. دیروز سر ظهر، ویولت را برداشتم و رفتیم خرید. من روی همان بلوز آستین بلند نخی که پوشیده بودم، پالتو پوشیدم و راه افتادم. به خیال خودم سبک هم پوشیده بودم. اما یک مقدار که رکاب زدم دیدم نه انگار جدی جدی فصل پالتو پوشی سر آمده! بعضی ها را دیدم با آستین کوتاه آمده بودند بیرون از هولشان! این بود که امروز بارانی که از ماه سپتامبر که از خشک شویی گرفته بودمش و نشده بود بپوشمش را در آوردم و جایگزین پالتویش کردم. اما هنوز جرات نمی کنم دستکش ها را کنار بگذارم.

یک چیزی بگویم؟ مدتی است که من هم مثل مردمان این سوی کره زمین، حرفهایم حول آب و هوا می چرخد. با این تفاوت که در نود درصد مواقع خود آب و هوا موضوعیتی ندارد برایم. بلکه، هر وقت موضوعی برای حرف زدن ندارم، هروقت می خواهم سکوت کنم، و یا هروقت می خواهم بحث نکشد به مواردی که دوست ندارم، راجع به آب و هوا حرف می زنم.


تیتر نوشت: عنوان از م. امید


فردا نوشت: آقا ما اشتباه کردیم! امروز بازگشتیم به پالتو پوشی!




  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۲۷
  • دخترچه

 دیوونه ام می کنه این کار جدید چارتار! اشکام قلمبه میریزه روی میز. از اون اشکهاست که حال آدمو خوب می کنه و سبکه، نه از اونا که پر از دردهای خفه کننده است.

- صبح داشتم با ویولت می آمدم سر کار، همین طور که رکاب می زدم نمی دونم چی شد که یاد این افتادم که مامانم چقدر از نامززد سابق حمایت می کرد و هواشو داشت. حالم گرفته شد از یادآوری زحمتهای مامانم و حرصهایی که خورد. فکر کردم من که مدتها بود از بادآوری مسائل مربوط به اون ماجرا حرص نمی خوردم. بعد یادم آمد که انگار این ته مونده های رسوب شده ته دلم که مدتها بود نمی دیدمشون هم باید بیایند بیرون تا کامل محو بشوند. دسته های ویولت رو محکم فشار دادم و پا زدم. حالم اصلا بد بود. از اینکه یاد گرفتم خودم و احساساتم رو سرکوب نکنم خوشحالم. قدیم ها شاید فکر می کردم آدم باید به زور به خودش تلقین کند که خوب است. اما این مدت به مدد مطالعاتی که داشتم فهمیدم که باید بگذارم تنهای کوچک درون احساساتش را بیان کند و منعش نکنم.

 

- شبها که با شباهنگ "تکست" رد و بدل می کنیم، گاهی با خودم فکر می کنم نکنه این دختر همون "آهویی" است که از بچگی باهاش حرف می زدم و موهای بلند داشت و چشمهای درشت؟ اون که همیشه مواظبم بود؟ 

 

* قسمتی از قطعه هندسه چارتار

  • دخترچه

درونگرایی من چیزی نیست که بر خودم و اطرافیانم پوشیده باشد. این درونگرایی همان است که وقتی خیلی شدید می شود می روم داخل غارم و دیگر به اینجا هم نمی آیم. البته در کنار این موضوع، کمال گرایی هم باعث می شود وقتی حس کنم که نوشته ام آنطور که دوست دارم نمی شود، اصلا بالکل بی خیال نوشتن بشوم. در این میان چیز دیگری هم کشف کرده ام: وقتی در اف-بی زیاد فعال می شوم، ناخودآگاه حضورم در اینجا کم می شود. خودم خوب می دانم که اینجا برایم خیلی عزیزتر است تا آنجا. اما نمی دانم  که چرا با حضور پررنگ تر در آنجا، عملا در اینجا کمرنگ می شوم.  آنجا را  برای وقت گذرانی و رفع تنهایی سر می زنم. بعد، این سر زدن می شود یک اعتباد مهلک اعصاب خرد کن. آنجا آنقدر رنگ و ریا دارد که خیلی وقتها نفسم را تنگ می کند. آنجا اینکه دیگری نوشته یا عکسم را لایک کند یا نکند، می شود مسئله! اینجا اما می نویسم در درجه اول برای دل خودم. و در درجه بعدی برای کسانی که مرا شناخته اند با نوشته هایی که موقع نوشتنشان ترس از قضاوت خواننده خیلی کم بوده و گاهی اصلا وجود نداشته.


بارها شده که اکانت اف-بی را غیر فعال کرده ام و فضای ذهنی ام به نحو مثبتی خالی شده است. اما خب نمی شود انکار کرد که بعضی ارتباطات فقط در آن فضا دوام می آورد. یعنی بعضی دوستانت ممکن است وقت نکند برایت ایمیل بزنند اما آنجا با کامنتی، لایکی، چیزی اظهار دوستی می کنند. در عین حال، غیر فعال کردن آنجا این نتیجه را دارد که از برخی اتفاقات و اخبار دور می مانی. مثل پارسال که زمانی که اکانتم غیر فعال بود یکی از هم کلاسی های خارجی سابقم برای یک کنفرانس مرتبط به رشته ام به ایران سفر کرده بود و من بعدتر که برگشتم عکسش را دیدم و کلی تعجب کردم که رفته ایران و من حتی از وجود این کنفرانس خبر نداشتم.. (البته این را هم بگویم که حتی اگر آن موقع هم می فهمیدم، احتمالا این فهمیدن فایده ای برایم نداشت. کما اینکه وقتی بعد از چند ماه که برگشتم و فهمیدم آن همکلاسی ایران بوده، بهش پیام دادم که مثلا چه جالب که ایران رفتی، چطور بود سفرت؟ که او هم نکرد حتی یک جواب خشک و خالی بدهد و اصلا به روی خودش نیاورد!)


 داشتم می گفتم... خلاصه نبودن در آنجا آدم را از بعضی اخبار- اعم از خاله زنکی یا مهمتر و در حوزه دانشگاه و کار- دور می کند. اما وقتی بالا پایین می کنم می بینم انگار باید خودم را دوباره بکشم کنار از آنجا. البته فعلا تدریجی شروع کرده ام. فعلا دسترسی های صفحه ام را به شدت محدود کرده ام. فکر کنم تا یک هفته دیگر هم ببندمش. وقتم را خیلی می گیرد. وقتی مثل آدمهای علاف تمام روزم را معطل پای فیس بوک می گذرانم و از این زمان شصت -هفتاد درصدش می شود خواندن حرفهای صد من یک غاز بقیه، حالم از خودم بد می شود. از این همه ظواهر به تنگ می آیم اما جالبی اش این است که باز هم وقتم را صرفشان می کنم. خلاصه اینکه ذهنم و روحم نیاز به خانه تکانی اساسی دارد.


در راستای جمله اول این پست و درونگرایی بگویم که شروع به خواندن کتابی کرده ام به نامQuiet: The Power of Introverts.   خوبی این کتاب این است که یاد می گیری خودت را بپذیری. می فهمی که درونگرا بودن، عیب نیست. اگر جامعه امروز بیان و مطرح کردن خود را فضیلت می داند، بدین معنا نیست که توی درونگرا باید خودت را کاملا دگرگون کنی یا اینکه عذاب وجدان داشته باشی از خوب نبودنت. نویسنده کتاب یک TED Talk هم در این رابطه دارد که خیلی خوب است. می توانید در اینجا ببینیدش.


حالا بعدا ان شاالله بیشتر خواهم نوشت در مورد این درونگرایی و تجربیات جدیدم باهاش. اینکه دارم سعی می کنم دوستش باشم به جای اینکه انکارش کنم.

  • دخترچه

تنبل شده ام این روزها. دست و دلم به کار نمی رود.  بعد از تعطیلات، رئیس یک مقاله برای ویرایش و تکمیل داده که نمی دانم چرا انقدر تنبلی می کنم برای دستی به سر و رویش کشیدن. مقاله استخراجی خودم از پایان نامه ( همان که برایش به دیدن استاد راهنما رفتم) هم همچنان خاک می خورد و اصلاحات نهایی اش تمام نشده. یک پرونده هم دکتر ع پیشنهاد کرد که باهم کار کنیم و من تنبل همین که یک مقدارش را خواندم، گذاشتمش کنار. تازه همان اوایل که آمده بودم دکتر ع یک موضوع داد برای مقاله که منابعش را پیدا کردم و پلانش را هم در آوردم اما دیگر نرفتم سراغش. لیست بلند بالایی هم از  آن پروژه هایی که فقط در حد حرف و ایده بوده، دارم.

خیلی مایه شرمندگی است، نه؟ می دانم! آمدم بنویسم قول می دهم که رویه ام را عوض کنم و از این حرفها، دیدم حرف الکی زدن و انجام ندادن بیشتر کسل و فرسوده ام می کند. 


  • دخترچه

یکشنبه روزی بود که رسیدم. در خانه را که باز کردم، یادم آمد که همه جا مرتب است و خیالم راحت شد. قبل از رفتن،  گلدانها را وسط خانه گذاشته بودم که خوب نور بخورند و دوستی که قرار است آبشان بدهد راحت باشد. دخترکهایم خوب همکاری کرده بودند در این 17- 18 روز و سرحال بودند.

وقتی رسیدم خانه، هوا هنوز تاریک نشده بود. کم کم که تاریک شد تازه فهمیدم انگار یک جایی- یک جایی که کم هم بزرگ نیست- در دلم خالی شده است. تازه سردم هم بود. هرچه فکر می کردم که چه شد که آن همه شلوغ پلوغی دور برم که حتی لحظه ای برای سر خاراندن هم برایم نگذاشته بود، در چند ساعت تبدیل شد به یک خانه سرد خالی، حالم بیشتر گرفته می شد. کمی که غمبرک زدم، دیدم فایده ندارد. چمدان را باز کردم و از زیپ داخلش کیسه ای را درآوردم که دم آخر جایش داده بودم. در این کیسه گزیده ای از کارت تبریک هایی بود که دوستان و بعضاً فامیل به من داده بودند. قبلا یک فریم مقوایی قلبی شکل خریده بودم که فکر کرده بودم جان می دهد برای آویزان کارتها. شروع کردم کارتها را خواندن ( همان صبحی که رسیده بودم ایران هم اولین کاری که در اتاقم کرده بودم این بود که سراغ کارتهایم بروم و بخوانمشان). خلاصه کارتها را خواندم و با گیره های فانتزی به فریم قلبی شکل وصلشان کردم. بهتر شدم. به نحو اعجاب انگیزی بهتر شدم!

در این دو هفته که از برگشتم می گذرد، دوباره دارم عادت می کنم به سبک زندگی تنهایی ام. خانه را البته دوباره به هم ریخته ام اما جداً نمی خواهم بگذارم که همین طور بماند و قرار است به زودی جمعش کمک. دیگر اینکه، با روسری های رنگارنگی که از ایران آورده ام خوشم و مدام روسری جدید می پوشم. گاهی هم یادگاری های کوچکی که از ایران آورده ام را این و آن ور جا می دهم. خلاصه سعی می کنم که دچار حال و هوای افسردگی نشوم.

 

از ویولت بگویم که مدتی بود احساس می کردم چراغ پشتش کم نور است و از طرفی خورجینی هم که روی ترکش سوار کرده ام، قسمتی از چراغ را می پوشاند. روز شنبه که رفتم شنبه بازار، یک چراغ کوچک متحرک خریدم که بندی شبیه آویزهای موبایل دارد. خلاصه آن را وصل کرده ام پشتش و حسابی هم حالش را می برم. دیشب موقع برگشت از کار با کمال اعتماد به نفس چراغ پشت دوچرخه و همین چراغ کوچک معلق را روشن کردم و راه افتادم. به میدان که رسیدم احساس کردم دختر دوچرخه سواری که از آن سمت میدان می آید طور خاصی نگاهم می کند. میدان را رد کردم و و کمی جلوتر دیدم چراغ جلو را  بالکل یادم رفته روشن کنم! یعنی آنقدر ذوق زده درست شدن نور پشت دوچرخه بوده ام، که نور جلو را پاک فراموش کرده بودم!

 

خلاصه که شکر خدا، اوضاع خوب است. فقط کمی باید منظم تر بشوم. فعلا با کلاس تنیس و کلاس فرانسه ام مشغولم. از پائیز شروع کرده بودم صبح ها هم یک کلاس ورزش می رفتم. از اینها که هم نرمش است و هم کار با دستگاه. این ماه اما ثبت نام نکرده ام. یک دلیلش سرما ست و دلیل دیگر اینکه اگر بخواهم صبح زود قبل از کار به کلاس بروم، هوا هنوز تاریک است و راستش اصلا حس از خانه بیرون زدن در تاریکی ندارم. الان اینجا تا حول و حوش هشت و نیم هوا تاریک است. از آن طرف هم که حدود چهار ونیم باز تاریک می شود. البته دارد کم کم بهتر می شود.

 


راستی آن یادگاری هایی که برای دوستان وبلاگ نویسم آورده بودم همه در اتاقم در ایران ماند! اصلا فکر نمی کردم حتی شباهنگ را هم نتوانم ببینم. برنامه ام به نحو باورنکردنی فشرده بود. خدا را چه دیدید؟ شاید توانستم یک بار دیگر هم بیایم. هرچند که با این وضع موافقت سخت گیرانه برای مرخصی خیلی بعید است اما آرزویش را که می شود داشت، نمی شود؟

پی نوشت: راستی یادم رفت بگم که روز قبل از پروازم از ایران، استاد راهنمایم را هم دیدم. این بار خیلی همه چیز فرق داشت و خیلی خوب برخورد کرد. تا جایی که فهمیدم دکتر ع باهاش صحبت کرده بود در مورد من. خدایا شکرت.

تیتر نوشت:  از شعر شمس لنگرودی

  • دخترچه

شب آخر است و منِ مسافر، پر از شورم و البته  کمی هم دلهره سفر دراز.

چمدانم جمع شده و گوشه نشیمن است. فقط قرار است صبح هرچه در یخچالم مانده را بریزم درش و با خودم بیاورم ایران! دلیلش چیزی نیست جز اینکه مادر عزیزم که چند هفته پیش بهم سر زده بود، یخچال را پر کرده بود و من هم در این مدت نتوانستم این همه سبزیجات و میوه را تمام کنم. از آنجا که از اسراف خیلی بدم می آید و کسی را هم ندارم که خوراکی هایم را ببخشم، و هوا هم سرد است و قسمت بار هواپیماها هم معمولا به غایت سرد است، تصمیم بر این شد که هرچه مانده را هم در بقچه کرده و با خودم بیاورم!

کمی دلهره دارم. دیشب طوفان سختی گرفت. وقتی باد شدید باشد هم تراموا و هم قطار از کار می افتند.  شهر من هم که فرودگاه ندارد و یک ساعت راه است تا فرودگاه، یعنی اول باید با تراموا تا ایستگاه قطار بروم و بعد از آنجا سوار قطاار شوم تا فرودگاه. خلاصه همه اش دارم دعا می کنم که فردا باد شدید نباشد. از آن طرف، شش ساعت هم در استانبول توقف دارم که خودش داستانی است. اما دارم سعی می کنم خوش بین باشم.

کار خوبی که کردم این بود که سعی کردم قبل از سفرم، خانه در حالت تمیز و مرتب باشد که وقتی بر می گردم حالم گرفته نشود. الان فقط آشپزخانه مانده که تمیز کنم و یک مقدار مختصری ظرف که بشویم. امروز، یک کار خوب دیگری هم کردم و آن این بود که سعی کردم مقاله فارسی از پایان نامه را کمی دست به سر و رویش بکشم. البته هنوز خیلی کار دارد، اما می خواهم این بار با مقاله نوشته شده یا حداقل در مراحل نهایی نوشتن، پیش آن استاد بد ادا بروم! دکتر «ع» توصیه کرد که حتما این کار را بکنم و در مقابله بدقلقی های آن استاد هم صبوری کنم. راستش می خواستم از شنبه روی مقاله کار کنم، اما آنقدر کارهای دیگر پیش آمد که عملا فقط امروز ماند. حالا سعی می کنم در این ساعات باقی مانده هم کار کنم. شاید اگر جانی مانده باشد، در فرودگاه استانبول هم بتوانم کمی کار کنم. هرچند، با شناختی که از خودم دارم و سردرد و تهوع حین سفر، بعید می دانم.

جز دیدار با استاد کذا که برایم استرس زاست، امیدوارم باقی برنامه های سفرم پر از آرامش و خوبی باشد. می خواهم کلی سینما، کافی شاپ، رستوران و استخر بروم. تازه کوه هم حتما باید بروم. این مملکتی که من درش هستم تپه هم به زور دارد، چه برسد به کوه!! دوستان زیادی را باید ببینم. به لطف خدا قرار است اعضای خانواده ام دور هم جمع شوند. بهشت زهرا باید بروم، به دیدن مادربزرگم. ان شاالله سفر کوتاهی به مشهد هم خواهم داشت. بازار تهران هم اگر بشود دوست دارم بروم. حالا اگر یکی بیاید به من بگوید:« در این 19-18 مگر می شود این همه کار کرد؟»، من در جواب می گویم، حتی اگر نشود خیالشان که شیرین است.

از دیشب خیال سفر به کاشان همراه با شباهنگ هم اضافه شده. با خودم مدام می گویم: یعنی می شود؟ کمی سخت به نظر می آید. مضافا به اینکه دلم نمی خواهد مزاحمتی برای خاطره ایجاد کنیم. با خودم می گویم اگر صبح زود برویم و عصر بیاییم شاید بشود. نمی دانم. از طرفی، سارا و نوشا هم که شمال هستند و فکر کنم دیدارشان ناممکن باشد. از غزل هم که فعلا خبری نیست. راستش به نشانه یادبود برای هرکدامتان یک چیز خیلی خیلی کوچک گرفتم. یک چیزی که فقط سمبل حضور شما در زندگی ام باشد. فکر کنم همه را باید به شباهنگ بسپارم تا به دستتان سپارد.

وای من چقدر ذوق دارم امشب، چقدر دست و دلم به هیچ کاری نمی رود جز خیال بافی!

  • دخترچه

نمی دانم واقعا نمی دانم چرا در کسری از ثانیه انقدر احمق شدم که بخواهم فکر کنم توان این را دارم که عکس منحوسش را ببینم و حالم بد نشود؟ ماهها بود که قولم را نشکانده بودم و هیچ رقمه دنبال این جست و جوها نرفته بودم. از همه بدتر وقتی است که می بینی دوستان مشترک، چقدر راحت با او می گویند و می خندند....


مگر قرار بوده نگویند و نخندند؟


درسته! من الان یک موجود کاملا غیر منطقی ام و حالم بد می شود از هر چیزی و هرکسی که یک سرش به او وصل باشد. حتی اگر آن افراد بارها دوستی شان را  به خودم ثابت کرده باشند.


من آنقدر غیر منطقی ام که فکر می کنم آن دوستی که لایکش پای صفحه من می خورد، نباید گذارش به هر چیز مرتبط به او بیفتد...


بگذارید برای چند ساعت همین قدر غیر منطقی بمانم، که این تاوان حماقت خود خواسته ام است.


عمیقا امیدوارم هیچ وقت پایت به اینجا باز نشده باشد. اما این را می نویسم تا اگر به هر دلیل رد این خانه را پیدا کرده ای، بدانی که برایم "هیچ" نیستی. اگر من احمق شدم و نامت را جست و جو کردم نه به این دلیل که ذره ای برایم ارزش داری، بلکه تنها به این دلیل بود که فکر کردم خیلی قوی شده ام، که می توانم تو را مثل هزاران آشنای غریبه ای که زمانی از کنارم رد شده اند نگاه کنم و ککم هم نگزد. یادم نبود حجم دردی را که می کارد در دلم آن نقاب دروغین ات.


روزی می رسد که بر این انزجار کهنه هم غالب می شوم. می دانم.


*************


بعدا نوشت: حال من خوب است. آرامم. نهارمم را گرم کردم و خوردم. همکاری را در آشپزخانه دیدم، سلام کردم. بعد از چند دقیقه دوباره در اتاق ظرف شویی کسی را دیدم. سلام کردم. تازه وقتی خوب نگاهش کردم فهمیدم این که همان است. در دلم به خودم خندیدم. از آشپزخانه بیرون آمدم. همکار دیگری را دیدم. احوال پرسی کرد. می داند در آشپزی تنبلم. می گوید این روزها آشپزی نمی کنی و ناخن هایت هم نمی شکنند... مرد مهربانی است. هوایم را دارد.


از پله ها بالا آمدم. لبخند محوی روی لبانم بود. از خودم راضی ام. عمر به هم ریختن های این طوری ام به کمتر از یک ساعت رسیده است.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۴۳
  • دخترچه

وقتی صاحبخانه موافقت کرد که با درصد کمی تخفیف، خانه را به من دهد، دیگر واقعا خیالم راحت شد که بی خانمان نخواهم بود. کلید را پنج شنبه روزی تحویل گرفتم. خانه نیکا را هم تا دوشنبه صبح می توانستم در اختیار داشته باشم.  این حس دو خانه داشتن هم در نوع خودش، با حال است!


 شنبه و یکشنبه را صرف خرید برای خانه ام کردم. هر وسیله ای که می خریدم و می گذاشتم در خانه جدید، کلی ذوق می کردم. مدام یاد خاطره می افتادم و مسکن مهرش. دیگر خانه نیکا با آن همه تزئینات هنری اش از چشمم افتاده بود!


خلاصه، به لطف برادرم که آخر هفته را آمد پیشم توانستیم کم کم خانه را آماده کنیم. جالب این است که شنبه یک مقدار مواد خوراکی هم خریدیم و من آی کیو همه را در خانه جدید گذاشتم و شب به خانه نیکا برگشتیم و خوابیدیم که یکشنبه صبح زود برای خرید وسابل خانه به جایی خارج از شهر که یکشنبه ها هم باز است برویم. حالا فکر کنید یکشنبه صبح شده و همه جا طبیعتا تعطیل است. برادرم بعد از تمام خستگی های روز قبل می گوید: «چی داری برای صبحانه؟» من هم در کمال اعتماد به نفس می گویم:« خریدها را در خانه جدید گذاشته ام!» یعنی رسما می خواست کله ام را به دیوار بکوبد. یاز خوب است به لطف شیرینی فروشی مراکشی که نزدیک خانه قبلی بود و از قضا یکشنبه ها باز بود، توانستیم صبحانه بسیار خوبی میل کنیم. یعنی من واقعا در امر آشپزی و پذیرایی صفرم و اصولا دو برادر بزرگترم در این زمینه ها فرسنگ ها از من جلوترند. برادرم می گفت:« ببین تو رو خدا همه به کارگرشون غذا میدن که جون بگیره، این ما رو آورده صبحونه هم نمیده...»


 


 به این شکل آخر هفته صرف خرید شد و چراغ یخچال نیکا را هم خریدیم و وصل کردم. آباژور را هم نشان برادرم دادم. با شم فنی و مهندسی مخصوصش، کلید را باز کرد و گفت باید یک کلید جدید بگیریم که برایت وصل کنم. اما متاسفانه آن روز نتوانستیم کلید را بخریم و او باید به شهر خودشان بر می گشت. قرار شد به نیکا بگویم ببینم اگر کلید را بخرم می تواند خودش نصب کند یا نه.



 دوشنبه صبح شد و با آخرین چمدان به سمت خانه جدیدم راه افتادم. سعی کردم همه حواسم را جمع کنم که در این اسباب کشی چیزی گم نکنم اما عرضم به خدمتتان که یک لنگه جوراب گم کرده ام ظاهرا!! که البته باز هم در نوع خودش خوب است!


وسایل را که در خانه جدید گذاشتم، رفتم سر کار. آقا، ما نمی دانیم چه حکمتی است که همیشه دکتر "ع" ما را وقتی می بیند که داریم در توالت را می بندیم و می آییم بیرون!! روز اول کار هم وقتی من رسیدم هر سه استاد داخل جلسه بودند و بعد ما تا رفتیم توالت، موقع بیرون آمدن دکتر "ع" را داخل راهرو دیدیم و سلام و علیک کردیم. کلا انگار میعادگاه ازلی و ابدی ما شده باشد دم در توالت. حالا جالبی ماجرا این است که من گلاب به رویتان در طول روز خیلی کم از توالت استفاده می کنم و از مثلا شش باری که در این توالت را باز می کنم، پنج بارش برای رفتن جلوی آینه و بررسی آراستگی ظاهری ام است. اما فکر کنم دکتر "ع" با خودش می گوید این دخترحتما بیرون روی مفرط دارد!!


خلاصه، آن روز صبح هم قرار بود دکتر "ع" از سفر ده روزه اش به ایران بر گردد. ما تا از در توالت آمدیم بیرون، دکتر "ع" را دیدیم که دارد در اتاقش را باز می کند. یعنی خودم از خنده داشتم می مردم.  ما هم در همان اثناء فرصت را غنیمت شمردیم و همان در توالت چند ساعت مرخصی گرفتیم برای اینکه در خانه باشیم تا مبل و سایر وسایل سنگینی که سفارش داده بودیم را بیاورند.


راستش آن چند ساعتی که در خانه منتظر تحویل وسایل بودم، خیلی لذت بخش بود. آفتاب خوبی پهن شده بود و من روبه پنجره بالکن نشسته بودم و حسابی لذت می بردم.

خوب است کمی از همسایه هایم هم بگویم. همسایه پائینی ام یک زن و شوهر بلغاری با دو فرزند هستند که متاسفانه خوب انگلیسی بلد نسیتند اما خیلی مهربان و اهل کمک هستند. یک پسر نوجوان دارند که او را به عنوان مترجم صدا می کنند. پسرک هم از آن نوجوان های نچسب و گوشت تلخ که اصلا اعصاب مصاب ندارند، است! یعنی،  مامان باباهه، 4 تا جمله می گویند، این پسره تو سه کلمه برای من ترجمه می کنه. مدتی است که عملا  به این نتیجه رسیدیم که با آقای همسایه پائینی، خودمان بدون نیاز به مترجم صحبت کنیم. خانمش اصلا متوجه نمی شود اما خودش نسبتا فهم خوبی دارد و بیشتر صحبت کردن برایش سخت است. البته دانش مقدماتی زبان آلمانی من هم گاهی در فهم بعضی کلمات هلندی به کار می آید و وقتی هلندی حرف می زنند،  تا حد کمی می فهمم چه می گویند. حالا جالب این است که این همسایه  های من از ترک های بلغارستان هستند و من اگر ترکی بلد بودم، نباید انقدر به خودم زحمت می دادم!


و اما همسایه بالایی، یک زن و شوهر پیر هلندی هستند که تا به حال موفق نشده ام درست و حسابی ببینمشان. اما هربار گذری دیده ام، خیلی خوب و مهربان بوده اند. از آن با سلیقه ها هستند که تمام پنجره ها و دیوارها را پر از گل کرده اند. ساختمان خانه ما به این شکل است که دو سری پله رو به خیابان وجود دارد. یک سری پله از پائین و از در خانه همسایه پائینی می آید بالا و به خیابان می رسد.  یک سری پله هم از کنار در خانه من و همسایه بالائی می رود پائین و به خیابان منتهی می شود. در واقع در من و همسایه بالایی کنار هم است. اما در خانه آنها که باز شود باز پله می خورد و به یک خانه دوبلکس می رسد. اما در خانه من، مستقیم داخل آپارتمان باز می شود. این همسایه بالایی، تمام پله های منتهی به در خانه خودش و من را پر از مجمسه های لاک پشت در سایزها و رنگ های مختلف کرده است. بعد، این لاک پشت ها دانه دانه انگار از پله ها پائین آمده اند و آخر پله یک گلدان است که دو لاک پشت آخر که خیلی هم کوچک هستند، یکی شان به گلدان آویزان است و دیگری در خاک گلدان نشسته است. من هم در اولین خریدی که برای خانه کردم، یک لاک پشت کوچک خریدم که بعدا دم درم بگذارم که به نوعی نهضت لاک پشت ها را ادامه داده باشم!


القصه، ما ظهر آن روز وسایل خانه مان را تحویل گرفتیم که دیدیم نیکا دارد زنگ می زند. آهان، این را هم بگویم که به پیشنهاد خاطره خوبم یک گلدان زیبا برای نیکا خریدم و روی میزش گذاشتم (که البته ناگفته پیداست که لنگه اش را هم برای خانه خودم خریدم!) . یک کارت هم کنارش گذاشتم و بازگشتش را خوشامد گفتم. نیکا که زنگ زد، با این جمله شروع کرد:" من سورپرایز شدم!" من هم که فکر کردم از دیدن ابتکارات و سلیقه من غافلگیر شده است، خنده ای کردم و گفتم امیدوارم خوشت آمده باشد. بعد دیدم با عجله می گوید:" بله سفر خوب بود اما الان هرچه نگاه می کنم می بینم کلید اضافه ای که با خودم برده بودم را ندارم، می توانی کلید را به من برسانی؟" خلاصه دیدم که بنده خدا هنوز به خانه نرسیده و چمدان به دست در فرودگاه است و من خوش خیال فکر کرده ام دارد از ابتکارات من تعریف می کند.... ! با اینکه مسیر خانه جدیدم تا خانه قبلی طولانی است، موافقت کردم که کلید را بهش برسانم. خیلی تشکر کرد. وقتی هم را دیدیم ماجرای کلید آباژور را برایش توضیح دادم و در مورد ظرف شکسته هم گفتم که جریمه را می پردازم. گفت بعدا می تواینم در این موارد صحبت کنیم و شماره حساب خواست تا مبلغ ودیعه را برگرداند. بعدتر در ایمیل هایی که رد و بدل کردیم گفت قیمت ظرف 8 یورو بوده است. اما برایم جالی بود که پولش را از مبلغ 200 یوروی ودیعه کم نکرد و همه را برگرداند. اما قرار شد من برای کلید آباژورش یک فکری بکنم و چیزی بخرم که مشکلش را حل کند. نا گفته نماند که وقتی گلدان و کارت را در خانه اش دیده بود، خیلی خوشحال شده بود و کلی تشکر کرد. خلاصه این استرس بزرگ هم به لطف خدا حل شد.


 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۲ ، ۱۴:۲۵
  • دخترچه