Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۱۰ مطلب با موضوع «حال نوشت» ثبت شده است

باری بزرگ از روی دوشم برداشته شد. سه تا از دانشجوها دفاع کردند. دفاع اول البته کمی دراماتیک شد و دانشجویم، که بعدا فهمیدم مادر دو فرزند است، اشکش درآمد. از ابتدای پرسش و پاسخ، کمی رفتارهایش واکنشی بود. وقتی همکارم آخرهای دفاع نقدی به کارش وارد کرد، واکنش تندی نشان داد و بعد اشک‌هایش ریخت. موقعیت سختی بود برای هر سه‌تایمان. ولی در مجموع فکر می‌کنم من توانستم در جمع کردن اوضاع نقش موثری داشته باشم. بعد هم همکار، نهار دعوتم کرد و با هم رفتیم کانتین. مستقیم رفت سمت قسمتی که غذای حلال دارد و برای من و خودش سفارش داد. در بین همکاران، او غریب محسوب می‌شود و از ابتدا که من آمدم سعی می‌کرد با من مهربان باشد. بااینکه به دلیل لهجه‌اش، فهمیدن حرف‌هایش سخت است (و این هم یکی از دلایلی است که مهجور است)، من به تدریح یاد گرفته‌ام بعضی حرف‌هایش را حدس بزنم. فکر کنم این یکی از ویژگی‌های من است که از معاشرت با کسانی که محبوب بقیه نیستند، می‌توانم حس خوب آرامی بگیرم.

وافل هم آخر روز آمد خداحافظی کرد. ازش تشکر کردم که همیشه مایل بود کمک کند در فرستادن منابع و چیزهایی از این دست. او هم سرش را تکان داد، یک جوری که بله همین‌طور است. فکر کنم خوشحالم که روز جمعه در مراسم کوچک خداحافظی‌ام نیست.
دو روز دیگر بیشتر نمانده و من بی‌صبرانه منتظر تعطیلاتم.

  • دخترچه

از مامان خواستم سی‌دی چشمک آیتک آژنگ و چند کتاب کودک که بهمن دارالشفائی معرفی کرده بود را برای تولد آلوچه سفارش بدهد. مامان پیام‌هایی که برای سفارش کتاب رد و بدل کرده بود را برایم فرستاد. دوست‌داشتنی بود مدل ادب و دقت معلمانه مامان من و سبک محترم و متواضع بهمن دارالشفائی.
عجالتا خودم سرم به این گرم است.

  • دخترچه

مایه رنجش دوستی شدم. خانه من برای پذیرایی از یک زوج برای مدت یک هفته-ده روز چندان مناسب نیست. رفیق هم البته حق دارد. به دلیل مشکلاتی، نمی‌تواند شوهرش را در تعطیلات تنها بگذارد و مهم‌تر اینکه ویزایش از نوع احمقانه وابسته به همسر است. من شاید باید بهتر حرفم را می‌زدم. من گفتم من و رقیه برنامه ریخته‌ایم که در این تعطیلات، برویم و اطراف را بگردیم. فقط منظورم این بود که تنها بیا تا مثل قدیم سه تایی با رقیه برویم و خوش بگذرانیم.
من البته قبول دارم که سخت‌گیرم و اگر کسی قرار است بیش از چند ساعتی را در خانه‌ام بگذراند، ملاحظات زیادی پیدا می‌کنم. ولی مطمئن بودم شوهر دوستم هم راحت نخواهد بود. حالا اما مانده‌ام با رفیق دلخور چه کنم؟

  • دخترچه

جلسه ماهیانه دپارتمان، دو روز پیش بود. در این یک سال و اندی، همیشه شرکت در ابن جلسات برایم سخت بوده است. اولین جلسه را در روز سوم کارم باید شرکت می‌کردم و انگار همان وقت دانستم که هیچ وقت به این محیط حس تعلقی نخواهم داشت. آخرین جلسه اما برایم رفع تکلیفی بود فرمالیته. البته خوب که فکر می‌کنم می‌بینم همیشه حسم به این جلسات همین بوده، فقط شدت این حس تفاوت می‌کرده و این اواخر این حس را خیلی بی‌پرده‌تر داشته‌ام. 
دقایق آخر جلسه ماه پیش، در حالی که ثانیه شماری می‌کردم که جلسه تمام شود، پیامی تکانم داده بود. چیزی که غیرمنتظره نبود اما از مواجهه با آن فرار می‌کردم. پیام را خوانده بودم و اشک‌ها را به زور نگه داشته بودم. این ماه، اوضاع وخیم‌تر بود. تا رسیدم سر کار، فهمیدم که جلسه است. قسمت اول که مراسم ادغام دو دپارتمان بود را از دست داده بودم، اما به قسمت دوم که جلسه ماهیاته به روال همیشه بود می‌رسیدم. رفتم و خودم را بین جمعیت پنهان کردم. سوالاتی که دیگران می‌پرسیدند را با بی‌میلی جواب دادم. به زور جایی برای نشستن پیدا کردم. چرا آنقدر سخت شد بود حضورم؟ نفس سخت بالا می‌آمد. همکار از آن سمت میز اشاره کرد که خوبی؟، به دروغ لبخند زدم و سری تکان دادم.
از تمام شدن این فصل از زندگی خوشحالم. استادانی که قرار بود با آنها کار کنم احتمالا ناامید شده‌اند از من و من در حضورشان بی‌نهایت معذبم. اما واقعیت این است که مطمئنم ادامه این راه درست نبود. تنها آرزویم این است که تلخی و ناامیدی اینجا به محیط کار جدیدم منتقل نشود. فکر بازگشت به دانشکده قبلی، گرمایی در وجودم می‌کارد. نباید بگذارم سرد شود با ترس‌های گاه و بی گاه. آن روز بعد از جلسه، جان آمد به اتاقم. پرسید چرا سرحال نیستم. گفتم حس می‌کنم گند زده‌ام به زندگی‌ام. حس می‌کنم رونالد با خود فکر می‌کند چطور به من اعتماد کرده. گفتم راستش می‌ترسم بروم به کار جدید و آنجا هم همه چیز خراب شود. گفت مرا می‌فهمد و می‌داند که گاه انسان طوری بی‌رحمانه خودش را قضاوت می‌کند که هیچ وقت مثلا با دوستش این کار را نمی‌کند. گفت رونالد را در طول یک سفر اخیر که با هم داشته‌اند، آنقدر شناخته که بداند اگر او ناراحتی داشته باشد از این است که نتوانسته به من کمک کند که همبن‌جا بمانم. گفت به زودی می‌روی سر کاری که دوست داری و فوریه هم می‌روی ایران پیش خانواده‌ات و همه چیز خوب می‌شود.
 همدلی قدرت عجیبی دارد. ابن جملات ساده، هیچ داده جدیدی نداشت. اما همین جملات وقتی بر زبان ثالثی جاری می‌شوند که سعی می‌کند خودش را جای تو بگذارد، انگار خصلتی تسکین‌دهنده پیدا می‌کنند. این که انسانی دیگر، به ویژه وقتی وابستگی عاطفی به آن شخص نداشته باشی، لحظاتی کنار تو بایستد و دنیا را با تو نگاه کند، کمی از سهمگینی رنج‌های بزرگسالی کم می‌کند انگار.
ابن روزها همه چیز تداعی‌گر است. دیروز تصحیح تکلیف دانشجوها هم تمام شد و سر آخرین جلسه کلاس استادم حاضر شدم. یاد پارسال می‌افتادم که برای همین درس باید تکالیف را تصحیح می‌کردم. دو روز قبلش، پایان‌نامه کبری، دختری اهل ترکیه، را رد کرده بودیم. یادم می‌رفت به اواخر اسفند ماه، زمانی که همین دختر اولین صفحات پایان‌نامه‌اش را فرستاده بود و من راضی نبودم از کارش. دانشجوهایمان در این نه ماه، چهل-پنجاه صفحه پایان‌نامه نوشتند. من چه کردم در این نه ماه؟ در این یک سال؟ می‌شد داستانم را زیباتر بنویسم، قطعا می‌شد.

  • دخترچه

اگر این همه سال شده بود، باز هم می‌شد. من بودم که باید با اتکاء به آنچه قبلا زندگی کرده بودم و چشیده بودم، قوی‌تر می‌بودم. هرکس هرچه می‌خواهد بگوید، زندگی من به من نشان داده بود که امکان‌پذیر است و من باید سر عهدم می‌ماندم.

 دوست دارم به خودم بد و بی‌راه بگویم.

---------------------------------------------------------------

مامانم. نکند دور شده باشم؟

--------------------------------------------------------------

اگر کار حداقل یکی از دانشجوهایم تا آخر دسامبر تمام نشود، بد می‌شود. نسخه آخر کارش، پر از اشتباهاتی بود که بارها پیش از این تذکرشان داده بودم. صبوری‌ام انگار دارد کم می‌شود.

---------------------------------------------------------------

امسال هم در درسی دستیار استاد هستم و اول بعضی جلسات که استاد مهمان داریم، بهتر است حضور داشته باشم. صبح قطار را از دست دادم و باید نیم ساعت صبر می‌کردم تا قطار بعدی بیاید که آن هم اعلام شده بود که کنسل شده. به استاد ایمیل زدم که احتمالا نمی‌رسم که پیش ار شروع کلاس، همراهی‌اش کنم. گفتم امیدوارم همه چیز خوب پبیش برود. می‌شد دیگر تلاشی نکنم. اما گفتم بگذار تسلیم نشوم و ببینم می‌شود کاری کرد.  نهایتا با عوض کردن چهار قطار، فقط با چند دقیقه تاخیر رسیدم. استاد از من دیرتر رسید و کلی هم تشکر کرد که آنجا بودم. موقع تشکر به گرمی دستش را روی بازویم گذاشت. یک نکته ظریف در چنین تماس‌هایی وجود دارد. به نظرم، آدم‌های نسل قبل، بی‌پرواتر هستند در در ابرازهای فیزیکی این‌چنینی. من ایرادی در این حد از تماس نمی‌بینم، به خصوص وقتی که بتوانم حدس بزنم که طرف مقابل این تماس را با یک هم‌جنس هم دارد در موقعیت مشابه. به نظرم ولی حدود مورد قبول تماس در رابطه حرفه‌ای لزوما برای همه یکسان نیست. تجربه به من نشان داده گه مردان نسل جدید در هنگام مکالمات صرفا حرفه‌ای، بیشتر از تماس فیزیکی اجتناب می‌کنند. شاید دلیلیش این باشد که بیشتر نگران اینند که در مظان اتهام آزار یا سوء‌استفاده جنسی قرار بگیرند. شاید هم عوامل دیگری وجود دارد که بیشتر به من و نوع پوشش و برخوردم برمی‌گردد. مثلا چیزی مثل حجاب ممکن است اثر متفاوتی در تنظیم رفتار جوان‌ترها و با احتیاط‌تر شدنشان در مقایسه با مسن‌ترها داشته باشد. البته همه این‌ها که می‌گویم در مورد جامعه‌ای است که در آن هستم. احتمالا ملاحظات جامعه ایران در تعاملات، تفاوت‌های قابل توجهی دارد. 

-------------------------------------------------------

اتاق عبادت و مدیتیشن داشنگاه را دوست دارم. این دانشگاه اگر یک مزیت به دانشگاه قبلی داشت، همین بود. طبقه بالا را مخصوص مسلمانها درست کرده‌اند. آدم‌های مختلفی را آنجا دیده‌ام. خودم هم حالهای متفاوتی را آنجا تجربه کرده‌ام.

---------------------------------------------------

هیولاها تا حد خوبی --ولی نه کاملا-- خفه شده‌اند.

  • دخترچه

شماره ۱۷سهیلا را دیدم. خیلی وقت بود که یک فیلم اینقدر درگیرم نکرده بود. من٬ آدم فیلم بینی نیستم به دلایل مختلف. یکی‌اش این است که زود حوصله‌ام سر می‌رود از خیلی از فیلم ها. دیگری‌اش این است که اگر فیلمی را دوست داشته باشم٬ خیلی می‌توانم درگیرش شوم و غرق شوم در دنیایش. گاه٬ مخل آرامش است چنین غرق شدنی. و البته یک سری دلایل دیگر هم هستند. این اواخر که کلا نمی‌توانستم راحت فیلم یا سریال ببینم و تمرکز کنم. این فیلم اما آنقدر آرام کشید مرا با خودش که نفهمیدم دقیقا کی غرقش شدم. چیزی که از سهیلا به دلم نشست این بود که واقعی بود٬ ادا نداشت. عزت نفسش اصیل بود. البته تاکید بر چاق بودنش را دوست نداشتم. انگار القا می‌کرد که آدم‌هایی که تنها هستند٬ لزوما  چیزی در ظاهرشان مطایق معیارهای زیبایی مورد پسند عرف نیست. دلیل تنهایی سهیلا اما چاقی‌اش نبود.

هنوز کلی ایمیل جواب نداده دارم. خانه‌ام شده بازار شام دوباره. رقیه گفته هم را ببینیم و خیلی دلم برایش تنگ شده٬ اما انرژی از خانه بیرون رفتن ندارم. این روزها٬ قاعدتا باید خیلی حالم بهتر باشد. بالاخره باری از روی دوشم برداشته شده و تصمیم سختی را گرفته ام. اما نمی دانم چرا افکار آزاردهنده رهایم نمی‌کنند. میل عجیبی دارم که بر می‌گشتم به ۹ ماه پیش و خیلی چیزها را جور دیگر می‌نوشتم. کاش آن توان تصمیم‌گیری که در مورد کارم به دست آوردم را بتوانم در بقیه زندگی ام هم پیاده کنم.

دیشب خواب دیدم ایرانم. پدر و مادرم خانه کوچکی در شهری کوچک و خوش آب و هوا گرفته بودند. خانه٬ حیاط قشنگی داشت. خوشحال و آرام بودم در خواب. اوضاع ایران٬ نگرانم می‌کند. فکر این که چه قرار است بشود و مردم چه قرار است بکنند و استیصالی که در جواب به این سوالها دارم٬ شده بخش دائمی وجودم. من حتی اگر بخواهم هم بریده نمی‌شوم از ایران. 


  • دخترچه
مدت‌هاست که حس مادری قوی ندارم و کمابیش می‌دانم که آینده‌ای که برای خودم متصورم از راه مادری عبور نخواهد کرد. آن حس لذت بردن از معاشرت با بچه‌ها را از برادرزاده‌ها و بچه های دوستانم می گیرم. بعید می دانم در آینده حسرتی بشود برایم مادری. یکی-دوباری آن قدیم‌ترها خواب دیده بودم که بچه کوچکی مال من است و حس حمایت از او٬ آنقدر قوی بود که فراتر از ظرفیتم بود. تقریبا دو سالی از جدایی ام گذشته بود که خواب دیدم که بچه‌ای داشته ام که مانده پیش پدرش. در تمام مدت خواب٬ گیج بودم که چطور من بچه ای داشته‌ام و چطور این همه وقت به او بی‌تفاوت بوده ام. داشتم دیوانه می شدم. سرگشته بودم و بخشی از وجودم کم بود. این خواب را در روزهایی دیدم که برادرزاده اولم را تازه دیده بودم. 
یکی-دو روز پیش٬ ناگهان تصویری در ذهنم آمد. زمانی بچه ای داشته باشم و در موقعیتی٬ کسانی که دوست نمی دارمشان٬ بچه‌ام را یا حتی عکسش را ببینند و بخواهند چیزی بگویند و یا نظری بدهند. با این فکر٬ تبدیل شدم به ماده ببری که فقط می‌خواست بغرد و بدرد و هیچ چیزی جلودارش نبود. ندارم ظرفیت حمل این همه احساس قوی را٬...ندارم.
به دکترم گفتم٬ می‌شود داروی ضد اضطراب بگیرم؟ گفت که نمی شود و کلی ارشادم کرد که این داروها٬ هیچ مشکلی را حل نمی کنند. ته دلم می دانستم که درست می گوید٬ اما دنبال یک راه آرام بخش موقتی بودم.
مدت‌هاست که باید جواب ایمیل الکساندر را بدهم و ازش تشکر کنم و خیلی چیزها بگویم از وضعم. هرکار می کنم اما نمی توانم حتی دوباره ایمیلش را بخوانم. حتی حالا که شاید بتوانم خبر خوبی به او بدهم هم باز برایم سخت است نوشتن. تیکا به زودی بچه دار می شود. چند پیام کوتاه برایش دادم. اما بیش تر نمی توانم. حتی همت نمی‌کنم برایش صدا ضبط کنم. دختر جین٬ کمتر از یک سال پیش ایمیلی زد و ازم خواست که راجع به تجربه نقاشی آموختن از جین بنویسم. با همه انگیزه‌ای که برای این کار داشتم٬ آنقدر به تعویق انداختم که نوشتن از آن تجربه٬ روز به روز سخت‌تر شد. پیامی در تلگرامم از یک آشنای قدیمی دارم که بیش از یک سال پیش دریافت کردم. روزی بود که داشتم برای مصاحیه دانشگاه آماده می‌شدم. نتوانستم جواب بدهم و هم‌چنان٬ بی جواب مانده.  
یک روز٬ رئیس دپارتمان دانشگاه فعلی٬ یک جلسه گذاشت و تجربیاتی در مورد مدیریت ایمیل ها گفت. گفت که زمانی به خاطر استرس ایمیل های نخوانده و پاسخ داده نشده٬ کارش به بیمارستان کشیده. خوب می فهمم این اضطراب را و اثرش در من به این شکل است که بیشتر بی میلم می کند به پاسخ دادن. و در این میان٬ دوستانی از آدم می رنجند و فکر می کنند تو خواسته‌ای قطع ارتباط کنی. من البته درک می کنم. اما٬ خودم مدت‌هاست که دوستی‌هایم٬ به ویژه آنها که عمر یا عمق قابل توجهی دارند٬ را وابسته به حفظ ارتباط تلفنی یا اینترنتی نکرده‌ام. معمولا سراغ نگرفتن و دیر جواب دادن را دلیل از بین رفتن دوستی قرار نمی دهم. 

برنامه ریخته بودم که اکتبر بیایم ایران. بهم خورد سفرم و به خاطر یک اشتباه احمقانه٬ بیشتر پول بلیطم هم پرید. یک روزی غصه خوردم و بعدش دیدم کلی مساله دیگر دارم در زندگی ام که باید رفع و رجوعشان کنم.
رقیه رفته بود ایران و عاشورا و تاسوعا هم مانده بود. مشهد هم رفته بود. می گفت فقط برای تو دعا کردم و حرف زدم. حتی یک بار از حرم امام رضا تماس تصویری گرفته بود که من ندیده بودم. با همه اینها٬ آخرهایش کلافه شده بود و می‌خواست زودتر برگردد. شاید اگر با هم بودیم بیشتر بهش خوش می‌گذشت. البته وگان بودنش هم در ایران دردسر بوده و سخت چیز خوبی پیدا می‌کرده برای خوردن. گاه فکر می‌کنم رقیه که از سه سالگی اینجا بوده٬ از آدمهای شبیه من بی‌وطن‌تر است. مهاجرت٬ خیلی پیچیده است و برای آدم‌های مذهبی٬ چند برابر پیچیده تر. 


  • دخترچه

اینکه آدم حتی چند هفته هم نتواند سر حرفش بماند٬ یعنی لابد چیزیش است. هنوز هم نمی دانم چه خواهم کرد با اینجا. انگار دیگر به هیچ چیز در مورد خودم مطمین نیستم. 

این روزها خیلی از چیزهای زندگی روزمره و حتی کار بر وفق مراد است. یکی از مقاله ها بعد از این همه سال در ایران چاپ شد و از پایان نامه پارسال هم یک مقاله در یک ژورنال بین المللی چاپ شد. اینها چیزهایی بود که روزگاری فکر می کردم اگر به ثمر برسند٬ لابد کمی زندگی ام آرام می شود. و البته که دغدغه های جدید منتظر نمی مانند تا تو نفس راحت بکشی و بعد بیایند سراغت. اما همه اینها جای گله و شکایت ندارد. زندگی است دیگر و کاش سختی هایش محدود بود به همین چیزها.

دردهایی اما هست که هیچ ربطی ندارد به اینکه چه کاره ای و دستاوردهایت چه بوده و روابط خوبی با اطرافت داری یا نه. این دردها را لابد باید بچشی تا به درکی برسی از خودت و اینکه هیچ نیستی و قابلیت این را داری که به راحتی اصولی که درست می دانی را زیر پا بگذاری و هر آنچه خود را از آن مبرا میدیدی٬ گرفتارت کند. همان داستان تکراری عجب و غرور و بعد امتحان شدن و رو سیاه بیرون آمدن. به همین سادگی٬ به همین تلخی. 

 این یکی از آن گردنه هایی در زندگی بود که با همه اطمینانی که به خودم داشتم٬ بدجوری سقوط کردم ته دره. آنقدر که گاه شک می کنم که بشود دوباره سرپا شوم یا نه. نیمه پر لیوان اما این است که فرصتی پیش آمد برای شناخت خودم و درک ضعف هایم. که کاش البته بهای این فرصت انقدر گزاف و تجربه اش آنقدر تلخ نبود. 

با همه سرگشتگی هایم٬ هنوز هم آستانی هست که می توان شکایت از خود را به آنجا برد٬ و چه خوب که هست و چه خوب که گفته است که نباید از رحمتش ناامید شد...

  • ۹ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۴۳
  • دخترچه

هیچ وقت بنا نداشتم که اینجا حرف از رفتن بزنم. یعنی فکر می کردم چیزی نمی شود که بخواهم دل بکنم از اینجا. شد، مسئولیت آنچه شد هم کاملا به عهده خودم است. 

اینحا را دوست داشتم. اوایل  فقط جایی بود برای خالی شدن، ولی کم کم مجالی شد برای معاشرت. کم کم با حوا و غزال و خاطره آشنا شدم. کسانی بودند که کمتر می شناختمشان مثل نوشا و غزل و لی لی فلورا! گمشان کردم، اما خاطره شان هنوز هست. دوستی هایی هم شکل گرفت مثل دوستی با گولو و سارا که باورم نمی شود من هنوز این آدمها را ندیده ام از نزدیک! و کسانی بودند مئل رافائل، آذردخت یا عمو سیبیلو که می خوانی شان، حتی اگر نه همیشه، ولی می فهمی شان.  کسانی را هم با نظراتشان می شناختم مثل ریحانه، سمانه، عاطفه، فاطمه، شیدا، متین و آن جناب دیتا ماینر! و احتمالا کسان دیگری که حافظه ام یاری نمی کند.

خلاصه که اینجا پنجره ای بود برای ارتباط با آدمهای دوست داشتنی. هیچ آزار و مزاحمتی ندیدم و تنها دلخوری ام از آن جناب دیتا ماینر بود که فکر می کنم او هم قصد آزار نداشت. 

در اینجا، نه اثر قابل توجهی خلق کردم و نه حرفهای پیچیده ای زدم. احساساتم نسبت به روزانه هایم را نوشتم و اتفاقا همین معمولی بودنش را دوست داشتم. قدیم ها فکر می کردم خیلی سخت باشد دل کندن از این کنج تنهایی. راستش الان آنقدرها هم سخت نیست. چیزهای مهمتری را باید گذاشت و رفت که یک وبلاگ مهجور در مقابلشان هیچ است لابد. 

آخرین حرف اینکه بعد از چند سال دارم کتاب Man's Search for Himself (که اتفاقا به فارسی هم ترجمه شده است) را تمام می کنم. انگار که کلافهای در هم پیچیده ای از بعضی سوالها و تردیدهای زندگی را کسی برایم کمی باز کرده باشد. 



  • ۸ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۵۳
  • دخترچه

پیرمرد دو خانه آن طرف زندگی میکرد. توی این چند سال٬ از پشت پنجره٬ دوستی بین ما شکل گرفته بود. خیلی اوقات لب پنجره می نشست. آن زمانها که ویولت زنده بود، وقتی سر کوچه پارکش می کردم٬ پیرمرد با دقت نگاهم می کرد و برایم دست تکان می داد. اگر توی کوچه تنها نبودم  و با دوستی بودم٬ انگار دلش گرم می شد که تنها نیستم و لبخند پهن تری میزد. دو باری هم بسته پستی ام را برده بودند در خانه اش که رفته بودم و ازش تحویل گرفته بودم. آرام و با طمانینه راه می رفت. منش با وقاری داشت.

 مدتی بود که از سمتی که خانه او قرار داشت کمتر رفت و آمد کرده بودم. جمعه که  از مصاحبه شغلی برگشتم، از آن سمت کوچه آمدم. روی پنجره اش اعلانی برای فروش گذاشته بودند. خانه خالی را میشد از پنجره ها دید. یعنی چه شده بود؟ خانه سالمندان رفته بود یا چه؟

چیزی در وجودم خالی شد. بندی از تعلق به این کوچه انگار بریده شد.



  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۰۰
  • دخترچه