Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۱۰ مطلب با موضوع «حال نوشت» ثبت شده است

باز هم نوشتن سخت شده. با همه میلی که به نوشتن دارم، انگار سانسورچی با تیغش کنار گوشم ایستاده.

روزگار اما خوب است. من در خانه ماندن را دوست دارم. دیگر فشار در جمع بودن رویم نیست. با هر کس که بخواهم می‌توانم از راه دور در ارتباط باشم و حرف بزنم در حالی که فرد بیشتر حواسش به گفت‌و‌گویمان است، به جای اینکه مدام حواسش پرت این و آن بشود. و خیلی چیزهای دیگر که مجال با خود خوش بودن را برایم فراهم آورده. 

این روزها با مرگ خیلی در صلحم. در عین رضایت از زندگی‌ام، فکر می‌کنم چقدر مشتاقم که بدانم آیا آن طرفی وجود دارد و یا اینکه این همه سال، در توهم زیسته ام... اینکه آیا آن کسی که گفته «مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَىٰ» (پروردگارت تو را وانگذاشته، و دشمن نداشته است.)، وافعا هست؟ واقعا این‌ها را گفته؟ واقعا حواسش هست؟

  • ۱ نظر
  • ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۴۳
  • دخترچه

باران می‌بارید و من رکاب می‌زدم. باران اشک را در خود حل می‌کرد. دلم می‌خواست که ناپدید می‌شدم. دوچرخه را به راه ناشناخته‌ای راندم. کنار راهی جنگلی پارکش کردم و شروع به راه رفتن کردم. از یک جایی به بعد کسی نبود و من با تنهایی مسحور کننده‌ای روبه‌رو شدم. راستی چه جایی بهتر از جنگل برای در آغوش کشیدن تنهایی؟

 

  • دخترچه

برای من نوشتن (ولو به شکل مجمل و بی شرح جزئیات) در مورد این تجربه تلخ آسان نبود و برای انتشارش هم در این فضا تا الان دست نگه داشتم. حتی الان هم نمی دانم چقدر درست باشد از این ماجرا گفتن. دلیل اصلی که اینجا می‌گذارمش این است که یادداشت‌های ابنجا ردی از خیلی از وقایع زندگی من داشته‌اند و خواندن دوباره‌شان بعد از چند سال معمولا به خودم کمک کرده.

در این ماجرا، درست یا غلط، من درد زیادی کشیدم که هنوز هم کامل از بین نرفته. با کوچک و بی‌اهمیت نشان دادن این درد، من حالم بهتر نمی‌شود، همانطور که با گفتن اینکه زخمت عمیق نیست به یک فرد زخمی، او حالش بهتر نمی‌شود. 

می‌دانم که سخت نگیر و چیزی نشده و امثالهم برای بسیاری از افراد نوعی ابراز همدردی محسوب می‌شود. با این حال ممنون می‌شوم اگر در شرایط فعلی، چنین کامنت‌هایی برایم نگذارید.

  • دخترچه

اینکه کیفیت کار و اعتماد به نفس من در دانشگاه و کار دوم انقدر با هم فرق دارند، از معماهایی است که هنوز برایم حل‌نشده است. اصلا الان طوری شده‌ام که اسم محل کار دوم می‌آید، پر از حس ناامیدی می‌شوم، البته که دو هفته بیشتر تا پایانش نمانده، اما ترسم این است که این حس نسبت به این بخش از زندگی‌ام ماندگار باشد.

کارگاه سرقت ادبی-علمی رو برگزار کردم برای دانشجوهای امسال. به نظرم خوب بود. تا آخر این ماه بیشتر در شغل فعلی نیستم. از اول اکتبر، کار اصلی‌ام در دانشگاه می‌شود تحقیق و در کنارش، کمی تدریس و راهنمایی پایان‌نامه. یک ماه فرصت همکاری با جانشینم را دارم. جانشینم، خانم وکیل باتجربه‌ای است که تصمیم گرفته وارد کار دانشگاهی شود. من سعی کردم همانطور که سمیر همه اطلاعاتش را سخاوتمندانه به من داد، من هم هرچه می‌دانم را در اختیار همکار جدید قرار دهم. خوبی‌اش این است که خیلی قدردان است از این بابت و خودش می‌گوید چیزهایی که باید ماه‌ها وقت صرف می‌کرد تا دستش بیاید را من در این مدت بهش گفته‌ام. امروز حتی گفت تازه بعد از ارائه من بهتر متوجه شده چرا ما آنقدر روی پرهیز از تشابه متنی تاکید می‌کنیم و الان می‌فهمد سختی کار برای دانشجوها در رعایت این مقررات کجاست. 

دیشب یکی از دانشجوهای پارسال که در جشن فارغ‌التحصیلی هم شرکت کرده بود ایمیل زد که کرونا گرفته و اولین علایمش چند روز بعد از جشن شروع شده! فعلا مورد دیگری گزارش نشده و از جشن بیشتر از دو هقته می‌گذرد اما خب به هرحال نگران‌کننده است. به خصوص که هرچه ما کارمندها مراقب بودیم و تذکر می‌دادیم، باز هم بچه‌ها رعایت نمی‌کردند. 

در مورد سفر به ایران خیلی دودلم. به شدت نیاز دارم پدر و مادرم را ببینم. اما می‌ترسم خود این سفر من، آنها را در معرض خطر ابتلا قرار دهد.

 

  • ۳ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۰۴
  • دخترچه

قرار بود کارم در محل کار دوم آخر آگوست تمام شود. اما به دلیل اینکه پرونده‌ای مرتبط به حوزه تحقیقاتی‌ام داشت وارد آن سازمان می‌شد، با موافقت مدیریت قرار شد تا آخر سپتامبر بمانم و در آن پرونده کمک کنم.

 اوایل ماه سپتامبر برای فردی با شغل من در دانشگاه بی‌نهایت شلوغ است و من هفته اول به شدت مشغول کار دانشگاه شدم. تا به خودم جنبیدم دیدم که بخشی از کار پرونده‌ای که برای آن در محل کار دوم مانده بودم را مسئولش داده به فرد دیگری که انجام دهد. بالاخره بعد از صحبت با مسئول پرونده، هفته گذشته قرار شد دو مدرک مربوط به این پرونده را من آماده کنم. کار پیچیده‌ای نبود و بر اساس نمونه‌های قبلی می‌شد انجامش داد. اما کلا جنس این کار دوم من طوری است که دقت بسیار بالایی در امور شکلی می‌خواهد. متاسفانه به دلیل حضور پاره‌وقت من در این کار، من خیلی کمتر از هم‌رده‌هایم درگیر وظایف این کار شدم و بنابراین تجربه‌ام هم کمتر است. همین خطایم را زیاد می‌کند. در عین حال دیگر فهمیده‌ام که من کلا در امور شکلی فرد بی‌دقتی هستم. دیشب به سیستم سر زدم تا اصلاحاتی که مسئول پرونده روی کارم انجام داده بود را ببینم. اشتباهاتم فاحش بود و مایه شرمندگی. در این ۹ ماه کار در محل کار دوم، در چهار مورد پرونده مشابه کار کردم و هربار اشتباهات فاحشی در کار انجام داده بودم. سه بارش تحت نظارت همین مسئول پرونده بودم که یک خانم جوان هندی است. بعضی از این اشتباهات آنقدر احمقانه بود که خودم با یک نگاه سریع به کار می‌دیدمشان و تعجب می‌کردم که چطور موقع نهایی کردن کار سهل‌انگاری کرده بودم. یک دلیلش هم این است که در بسیای از این موارد برای این که کند پیش می‌رفتم و نگران این بودم که کار دیر انجام شود، دقت را فدای سرعت می‌کردم. همین دفعه آخر به خودم گفتم بگذار یک بار دیگر کنترل کنم ولی آنقدر استرس داشتم که زودتر انجام شود و ثبتش در سیستم درست انجام بگیرد، که بی‌خیال شدم.

دیشب با دبدن آن اشتباهات و یادآوری تمام اشتباهاتی که در کارهای قبلی کرده بودم، حالم بد شد. واقعا بد شد. تصور اینکه آن خانم هندی که از موقعیت من در دانشگاه و موفقیت اخیرم خبر دارد، چقدر در ذهنش مسخره‌ام خواهد کرد و تاسف خواهد خورد به حال دانشگاهی که در آن کار می‌کنم، مدام حالم را بدتر و بدتر کرد. سعی کردم همه آن اشتباهات را مرور کنم و ببینم چه درسی می‌شود ازشان گرفت. حالا که البته دیگر دو هفته بیشتر نمانده تا پایان کار دوم، شاید نوشدارو بعد از مرگ سهراب باشد ولی شاید درسی شود برای بیشتر دقت کردن در آینده.

خیلی دردناک است که میزان بی‌دقتی من در این کار آنقدر زیاد بود که هربار علی‌رغم استرس زیاد که دیگر اشتباه نکنم، باز هم یک جای دیکر کار خراب می‌شد. انگار فقط مذبوحانه تلاش می‌کردم و باز دم خروس بیرون می‌زد که این کاره نیستم.

فعلا تنها شیوه حل موضوع را یک رویکرد رواقی می‌بینم. بپذیرم که این کار گند خورد و من با اینکه تلاش کردم، باز هم اشتباه کردم و بعضی اشتباهاتم هم به شدت احمقانه بود. و بله، آن خانم و احتمالا برخی دیگر و حتی همان مدیری که مشتاق بود که یک ماه دیگر بمانم هم من را آدم بی‌توجهی می‌دانند که دقت کافی برای آماده کردن مدارک حقوقی را ندارم. حقیقت تلخی است. اما این اتفاق افتاده و شاید حتی بعضی فرصت‌های آینده‌ام را تحت تاثیر قرار دهد.

با  علم به این ناکامی و سرخوردگی ناشی از آن است که می‌توانم لحظه‌ای بایستم و بگویم خب که چه؟ اشتباه کردم، بی‌دقتی و سهل‌انگاری کردم، کمی بدشانسی هم چاشنی کار شد، شکست خوردم، سرخورده شدم و احتمالا مورد قضاوت‌های سخت و تمسخر قرار کرفتم. تهش که چه؟ 

  • ۰ نظر
  • ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۲۶
  • دخترچه

روزها تند تند قل می‌خورند و من هی عقب می‌مانم و انگار دارم سرگردان دور خودم می‌چرخم. کار کردن در دو محل کار، استرس‌زاست و کار در خانه باعث می‌شود دیگر حریمی بین ساعات کاری و غیر کاری نباشد. 

در میان این همه دویدن‌ها و درگیری‌ها، شنیدم که همسر دایی‌ام --همان دایی که چند وقت پیش فوت کردند-- بیمارستانند. همه امید به بازگشت داشتند و من هم. خواب بدی دیدم شبی و صبح که پا شدم نگران شدم برای زن‌دایی‌ام. انگار ذهنم نمی‌خواست حتی به احتمالش فکر کند، خواب را پس زدم. حتی دیکر یادم نیست چه بود. نشد آنطور که باید و شاید دعا کنم برای بهبودی‌اش. مدام می‌دویدم و کارهایم باز تمام نمی‌شد. 

 

شنبه صبح که در همان تخت پیام تسلیت خاله به پسردایی‌ها را در گروه خانوادگی دیدم، هنوز پر از انکار بودم. باورم نمی‌شود این دور تند آنقدر از همه چیز غاقلم کرده.

باورش سخت است که دیگر زن‌دایی آرام و صبورم را نخواهم دید. انگار بعد از دایی دیکر انگیزه‌ای برای ماندن نداشت.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۱
  • دخترچه

حساب روزها و هفته‌ها از دستم خارج شده، اما شکر خدا خوبم. خسته‌ام و فشار کار زیاد است اما کمابیش با خودم در صلحم.

تقریبا دو هفته می‌گذرد از اتفاقی که شاید برآورده شدن یکی از آروزهایم باشد؛ یکی از آنها که بسیار دست‌نیافتنی می‌نمود. سخت برایش تلاش کردم و تصور کرده بودم که اگر بشود، چقدر اشک خواهم ریخت. احساساتی شدم اما آنقدر بعدش ماجرا پیش آمد که فرصت شادی کردن هنوز نداشته‌ام! از ابتدا تنها دعایم این بود که اگر صلاح است بشود و به غیرقابل‌باورنرین شکل ممکن شد! هنوز باورم نمی‌شود و البته کمی سرخورده‌ام از گرفتاری‌هایی عملی که بلافاصله بعد از این ماجرا شروع شد. قشنگی این ماجرا اما در این بود که خیلی از همکاران و دوستان را می‌دیدم که از ته قلب و با تمام وجود برایم خوشحال بودند. چندتا از این آدم‌ها به نحو موثری کمکم کردند و می دانم بدون کمک آنها این موفقیت ممکن نمی‌شد.

چیزی که این روزها بسیار آرامم می‌کند باغبانی در بالکنم است که به لطف خانه‌نشینی دستی به سر و رویش کشیده ام. گه‌گاهی هم با ایلیا می‌رویم دوچرخه سواری و او هم غر می‌زند که من تندتند رکاب می‌زنم و صبر نمی‌کنم و بلد نیستم آدرس بدهم و چه و چه. با خانم همسایه پایینی هم از بالکن حرف می‌زنم و وقتی خبر موفقیت را بهش دادم، از محصولات حیاطش برایم کاهو نعنا و رس‌بری فرستاد.

راستش خانه ماندن و زیاد در جمع نبودن برای من بد نبوده.

  • دخترچه

فردای روزی که از کشورت بازگشته باشی، اخبار را بخوانی و ماتت ببرد. پرت شوی به بهار ۲۰۰۳ زمانی که تلویزیون حمله آمریکا به عراق را نشان می‌داد و تو با همه خامی‌ات میدانستی که این اتفاق آغاز فجایعی بی‌پایان خواهد بود.

حالم بد است و فکر «ایران» لحظه‌ای رهایم نمی‌کند. در این میان رفتارهای پرخاش‌جویانه عده‌ای فقط بیشتر و بیشتر دل‌سردم می‌کند. نفرت‌پراکنی، حرف‌های بی‌مبنا، تکرار شایعات، پذیرش بی سند و مدرک ادعاهایی که مشابه‌شان در طول تاریخ بیان شده و بعدها غیردقیق بودنشان معلوم شده، خط‌کشی و دوقطبی‌سازی همه این‌ها چیزهایی است که حس خفگی می‌دهد. و کاش و ای کاش که در این شرایط حاکمیت کمی فقط کمی با مردمش همدلانه‌تر تا کرده بود.

در اینستاگرام متن احسان محمدی را هم‌خوان کرده بودم در مورد ضرورت حمله نکردن به هم‌دیگر در این شرایط. یکی از آن دوستانی که گاه بسیار عجول است در تصمیم‌گیری و گویی تاب شنیدن نظر مخالف ندارد، برایم پیام داده که «خانمی» «لطف کن» استوری‌هایت را روی من ببند! طبعا اگر خواندن دعوت به همدلی آنقدر برایش سنگین است، خودش می‌نوانست استوری‌‌های من را میوت کند بی آنکه با الفاظ «خانمی» و «لطف کن» بخواهد به من بگوید تاب شنیدن نظر متفاوت ندارد. این رفتار همان چیزی است که می توان passive aggresive نامیدش. 

این‌جور وقت‌ها در غربت بودن سخت‌تر است،  بارها سخت‌تر است.

فردا سر کار رفنن‌م سخت است چرا که بعید می‌دانم هیچ کس بتواند درک کند حال دلی را که در غربت می‌تپد برای آینده نامعلوم کشورش و مردمش. حوصله سوال‌ها و گاه تحلیل‌های حق‌به‌جانب دور از واقعیت‌شان را ندارم.

 

  • دخترچه

دیروز رفتم و بلانش را باد زدم. پرسیدم که می‌شود زینش را پایین‌تر آورد که آقای تعمیرکار دوچرخه گفت نمی‌شود. خیلی وقت بود رکاب نزده بودم و راندن بلانش حسی شبیه حس پرواز به من داد.

به گل‌فروشی قدیمی هم سر زدم. برای بالکن که حدود دو سال است گلدان خالی‌اش توی ذوق می‌زدند، گل خریدم. یک دسته رز صورتی هم برای روی میز نهارخوری گرفتم. دسته گل را توی سبد جلوی دوچرخه گذاشتم و راه افتادم سمت خانه. همین‌طور که رکاب می‌زدم، دسته گلم افتاد وسط خیابان. تا بزنم کنار، ماشین و موتوری رد شدند. هیچ‌کدام لهش نکردند. خانم سوار بر دوچرخه پشتی هم لبخند زد و می‌خواست کمک کند. 

خانه دوباره برایم خانه شده و ازش حس امنیت می‌گیرم. آشپزی می‌کنم و ظرف‌ها را به موقع در ماشین ظرف‌شویی می‌گذارم. دلم تنگ خانواده است اما خانه‌ام هنوز بوی مادر را حفظ کرده.

دختر دانشجویی که استاد راهنمایش بودم و در کار پایان‌نامه‌اش خیلی پیشرفت کرده بود، با حداقل نمره قبولی قبول شد. نسخه نهایی کارش هنوز ایراداتی غیرقابل اغماض داشت. من که روند پیشرفتش را دیده بودم، می‌دانستم که چقدر تلاش کرده اما نمی‌شد که حداقل استانداردها را نادیده گرفت. دلم می‌خواست می‌شد نیم نمره بیشتر بهش بدهیم اما نشد. با این‌حال، می‌خواهم در جشن فارغ‌التحصیلی‌شان، از احساسم نسبت به روحیه شکست‌ناپذیرش و تلاشش بگویم. راستش الان که به عقب برمی‌گردم، احساس می‌کنم به آن یکی دانشجویم که کارش را زودتر از این یکی تمام کرد، بی‌جهت نیم‌نمره اضافه دادم و البته استاد دیگر هم مخالفتی نکرد با نمره. خیلی سخت است رعایت عدالت در این چیزها.

کتاب می‌خوانم و با چراغ مطالعه شارژی که برای کنار تختم گرفتم خیلی کارم آسان‌تر شد. همین‌طور، دارم شروع می‌کنم به نوشتن‌ چیزهایی که مدت‌هاست ایده‌شان دارد خاک می‌خورد. پیش‌نویس متن فارسی داشتم که از پارسال نیمه‌کاره مانده بود. دستی به سر و رویش کشیدم  و می‌خواهم جایی منتشرش کنم که حرفه‌ای باشد، اما مخاطب عام داشته باشد. یک کار انگلیسی هم با کسی شروع کردم که خیلی امید دارم ظرف چند روز آینده به جایی برسد و در وبلاگ دانشگاه چاپ شود. 

زبان غریب این مملکت را هم بالاخره جدی شروع کردم. معلمم می‌گوید که در مجموع، خیلی خوبم اما خودم از تلفظ افتضاحم متنفرم. اینها نمی‌فهمند که چقدر حروف صدادار زبان مادری من ساده و بی‌تکلفند، نمی‌دانند چقدر ترکیب حروف صدادار و صداهای عجیب درآوردن برای من سخت است!

نه که سختی و نگرانی نباشد در این روزهایم، که هست! فقط کمی دارم یاد می‌گیرم که اولویت‌ها یادم نرود. مثلا وقتی رفتار یکی از استادها به وضوع غیردوستانه است و آزارم می‌دهد، سعی می‌کنم به یاد بیاورم که نظر او هیچ تاثیری در هویت من ندارد و اینکه او چقدر کوچک است در مقابل کل هستی. این‌طوری لحظات گرفتگی کوتاه‌ترند. 

  • ۱ نظر
  • ۲۸ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۸
  • دخترچه

این روزها فکر می‌کنم که چقدر سبک‌ترم و چقدر انگار باری از شانه‌هایم برداشته شده.

کم‌کم چیزها دارد در ذهن و روحم سر جای خودشان قرار می‌گیرند، همان‌طور که خانه به لطف مامان مرتب شد. اولویت‌های زندگی کمابیش دارند برمی‌گردند سر جای اول‌شان. 

دانشجویی داشتم که تقریبا تمام درس‌هایش را افتاده بود. من استاد راهنمایش شدم. کار آسانی نبود. چند روز پیش بالاخره کارش را تمام کرد. بیشتر از ساعات موظفم برایش وقت گذاشتم. اما خوشحالم. انگیزه‌اش برای ادامه دادن به من هم انگیزه می‌داد. هنوز نمی‌دانم پایان‌نامه را قبول می‌شود یا نه. تا آخر این هفته با یک استاد دیگر باید تصمیم بگیریم در مورد نمره‌اش. چیزی که برای من واضح است پیشرفت قابل‌توجه این دانشجو بود.

 

اول پایان‌نامه‌اش نوشته:

To my supervisor, Ms. ..., because with her, I experienced and learned that the disciple can reach and conquer any challenge or goal by having the right mentor. Sincerely thank you for your guidance and support.

 

 

خوب می‌داند که این چیزها نمره‌اش را تحت تاثیر قرار نمی‌دهد و فقط احساس قلبی‌اش را نوشته که راستش برای من خیلی ارزش دارد.

  • ۱ نظر
  • ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۳۴
  • دخترچه