Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

روزهای شلوغی بودند روزهای دو هفته گذشته. هنوز وقت نکرده‌ام درست و حسابی راجع به تحقیق خودم کاری کنم و این موضوع کمی مضطربم می‌کند. رابطه با همکارها و دانشجوها خوب است. چند روز آخر، گاهی احساس می‌کردم که با وجود این که با سمیر خیلی خوب کار می‌کنم، گاهی حسی به من می‌دهد که آن حس را دوست ندارم. نمی‌دانم دقیقا چه حسی است، ولی حسی شبیه این که او دارد به من می‌گوید که من به اندازه او مدریت‌م خوب نیست. مساله این است که من هیچ ادعایی ندارم و از اول هم کاملا صادقانه به او گفتم که دارم از او خیلی یاد می‌گیرم و همیشه هم تحسینش کرده‌ام. او هم همیشه رفتارش خیلی متواضعانه بوده. اما گاهی در مقابل بعضی پیشنهادات، سوال‌ها، یا نظرات من واکنشی دارد که کمی برایم آزاردهنده است. دفعه آخر از دست یک سری آدم شاکی بود که برنامه‌ای که او خیلی خوب پیش برده بود را بد اطلاع‌رسانی کرده بودند. برای من مکالمات رد و بدل شده را فرستاد و بعد شفاهی توضیحی داد. من تایید کردم که کار آن‌ها عجیب بوده. بعد دلیلی که برای این کار به نظرم می‌رسید را گفتم؛ گفتم به نظرم آنها فقط می‌خواهند خودی نشان دهند. واکنشش عجیب بود و با دلخوری گفت برای چه؟ گفتم هیچی می‌خواهند خودشان را به تو اثبات کنند، همین. با ناراحتی گفت چه اثبات کردنی؟ بعد گفت اصلا در موردش حرف نزنیم، ولش کن. راستش خوشم نیامد از این برخوردش. من از کسی دفاعی نکرده بودم، فقط دلیلی که برای رفتاری عجیب به ذهنم رسیده بود را برایش توضیح داده بودم. با این حال، نمی‌گذارم این چیزها روی حسم نسبت به محیط کار اثر بگذارد. به هر حال سمیر هم یک آدم است و در کنار همه خوبی‌هایش لابد چیزهایی هم دارد که من و امثال من خیلی خوشمان نیاید.
-------------------------------------------------------------------------------------------------
شب سختی است. من راستش آماده نیستم. نزدیک یک سال می‌گذرد و من این بار خیلی بی‌حوصله‌ام برای ۱۰ روز پیش رو. چرا؟ نمی‌دانم. شاید هم کمابیش می‌دانم ریشه‌های این حس را. 
جز خانواده‌ام کسی نمی‌داند. شک دارم که اصلا حوصله معاشرت داشته باشم. شاید فرصتی باشد که کمی روی موضوع تحقیقم متمرکز شوم.

--------------------------------------------------------------------------------------------------
بچه‌هایم را دوست دارم. همه‌شان را دوست دارم. اما خوب می‌دانم که نباید بهشان دل بست. چند ماه دیگر فارغ‌التحصیل می‌شوند و تمام ...
-------------------------------------------------------------------------------------------------
اجتناب می‌کنم. از خیلی چیزها اجتناب می‌کنم که مضطربم می‌کنند. گاهی اما در معرض شان قرار می‌گیرم و روز به روز حتی کمتر از قبل می‌فهمم‌شان. امروز داشتم مستندی را می‌دیدم که یکهو کلمه «شریک جنسی» به گوشم خورد. چه ترکیب غریبی بود. شراکت؟ شراکتی که تصمیم به عملی کردنش انگار برای بعضی (شاید اکثر)  آدم‌ها راحت‌تر است تا مثلا تصمیم به شریک مالیٍ کسی شدن!
-------------------------------------------------------------------------------------------------
خبر تبرئه یک کودک آزار به شدت ناراحتم کرد. لعنت به این قانون احمقانه و تاکیدش بر ادله خاص اثبات دعوی که کودک بودن بزهدیده را در نظر نمی‌گیرد. وای بر این سیستم قضایی داغان که هیچ مکانیزم درستی برای حمایت از کودکان بزهدیده ندارد. رفتم جست‌و‌جویی در مورد چند پرونده این‌ چنینی کردم. خیلی از بچه‌ها گفته بودند که متجاوز با بوسه به آنها نزدیک شده. بوسه و بعدش تعرض؟ حالم بهم خورد. چقدر احمقانه فکر می‌کردم در مورد بوسه.
 


  • دخترچه

دهم فوریه‌ام درد می‌کند. یک سال گذشته و من فکر می‌کنم که چرا آنقدر تصوراتم با واقعیت فرق داشت. چقدر به خیال خودم همه جوانب را در نظر گرفته بودم و چقدر حواسم جمع بود که حتی‌الامکان درست و منطقی جلو بروم و توقع بیجا نداشته باشم و توقع بیجا ایجاد نکنم. 
در حقوق، دکترینی وجود دارد به اسم انتظارات معقول/متعارف که در شاخه‌های مختلف حقوق از جمله حقوق قراردادها و حقوق مسئولیت مدنی و حتی حقوق سرمایه‌گذاری بین‌المللی مورد استناد قرار می‌گیرد. از بین ملاک‌های پیشنهاد شده برای تعیین ماهیت این انتظارات، ملاک نوعیِ شخصی، ملاک دقیق‌تری به نظر می‌رسد. به زبان ساده یعنی یک آدم معقول و متعارف در شرایط شخصی تو، چه انتظاراتی در فلان موقعیت برایش ایجاد می‌شد. و همین انتظار متعارف می‌تواند تعیین‌کننده حدود تعهد باشد.
ولی واقعا لازم است استدلال حقوقی پیدا کنم برای درد دهم فوریه‌ام؟ نه، لازم نیست. این درد هم طوری جا خوش کرده سرجایش که دیگر بخشی از من شده و بودنش لابد چیزهایی به من می‌دهد. 


  • دخترچه

چند وقتی بود که فکر می‌کردم شاید در این مدت، احتیاط و اجتنابم در برخورد با بعضی جمع‌های ایرانی، زیاد از حد بوده است. امشب در جمعی قرار گرفتم که مطمئن شدم که در همه این سال‌ها کار درستی کرده‌ام که در رفت‌و‌آمد با ایرانی‌ها با احتیاط بوده‌ام. 
با لیلا و احسان به خانه دوست مشترکی دعوت شدیم که خودش از ایرانی‌های نسل دومی است. این دوست مشترک، پدر و مادر پارتنرش، پدر خودش و یک زوج ایرانی دیگر را هم دعوت کرده بود. من تنها فرد محجبه جمع بودم. از همان اوایل، تکه‌ها از جانب پدر پارتنر میزبان شروع شد. تکه در این جمع‌ها اینطوری است که وسط یک بحث بی‌ربط شروع می‌کنند مثلا چیزی راجع به مسلمان‌ها گفتن. بعد از پیامبرت و بقیه آدم‌هایی که فکر می‌کنند تو بهشان ارادتی داری با الفاط زشتی یاد می‌کنند. بعد با مشروب نخوردن و حجاب داشتنت، شوخی می‌کنند. بعد که می‌بینند تو سکوت می‌کنی و از واکنش اجتناب می‌کنی و وارد بحث نمی‌شوی، سر صحبت را با تو سر یک موضوع بی‌ربط مثلا نام یک ایالت شروع می‌کنند و وسط بحث، خیلی بی‌ربط حرف را به دین و خدا و دروغ‌گویی ناسا و وجود موجودات فضایی و هزار موضوع دیگر می‌کشانند، و ازت می‌خواهند که اطلاعات را بالاببری و به کنایه می‌گویند که خیلی از مردم ایران (بخوانید مذهبی‌ها) خرافاتی‌اند و چیزهایی که از نظر علمی ثابت شده را نمی‌دانند! و این می‌شود شروع یک تفتیش عقاید.
 این بنده خدا البته خیلی داغان بود: ربط و یابس را بر سر موجودات فضایی و ربات بودن ما و حیات در سیارات دیگر می‌بافت و به من می‌گفت علم فیزیک این‌ها را ثابت کرده و من که لابد در حد دبیرستان فیزیک می‌دانم و باید اطلاعاتم را بالا ببرم! وقتی در جوابش اشاره‌ای به تفاوت علم و شبه علم کردم و گفتم هیچ‌کدام از این مدعیات --حتی اگر معتقدان خود را داشته باشند-- از نظر علمی ثابت نشده‌اند، او تاکید داشت که این چیزها ثابت شده و سندش در یوتیوب هست! وقتی من گفتم که در یوتیوب از رمالی و جن‌گیری و هرچیزی پیدا می‌شود و این‌ها هیچ کدام «علم» نیست، بحث را کشاند به مسلمانی من! وقتی تاکید کردم که من ربط این بحث را به اعتقادات شخصی‌ام نمی‌فهمم و او باز هم اصرار داشت که بر مسلمانی من تاکید کند، پرسیدم: «شما مثل اینکه با این موضوع مشکلی دارید؟ من نمی‌فهمم که چرا دارم برای عقاید شخصی‌ام که سعی می‌کنم در بحث دخالت‌شان ندهم بازجوبی می‌شوم؟!» بعد طرف یک مشت مزخرفات دیگر به هم بافت که هیچ سر و تهی نداشت (مثل اینکه در اهرام مصر، نقاشی سفینه و آدم فضایی پیدا شده و ...) و من باز هم گفتم راستش نمی‌فهمم چطور بحث از سر نام یک ایالت به اینجا رسید. و او هم گفت که سیر بحث همین است و بحث کلا شاخه شاخه می‌شود؛ اینشتین هم اشعه ایکس را از شاخه‌به‌شاخه شدن حرف‌ها کشف کرده! گفت که طبیعی است که در حرف، همه بحث‌ها به دین و مذهب برسد. من هم آخرش لبخندی زدم و گفتم شاید هم شما از آدم‌هایی شبیه من خاطره خوشی ندارید و این فرصتی شده برای اینکه حرف‌هایتان را بزنید!
اووووف ... خدا وکیلی به عمرم یک‌باره در معرض این همه خزعبلات قرار نگرفته بودم! بدبختی این بود که لیلا و احسان جای دیگری مشغول صحبت بودند و داغان‌ترین فرد جمع در حالتی که نیمه مست بود مرا گیر آورده بود و من به احترام میزبان نمی‌توانستم محل را ترک کنم. تنها خوشحالی‌ام این است که توانستم محترمانه اعتراضم را به بی‌ربط بودن حرف‌های طرف بیان کنم.
موقع برگشت، احسان می‌گفت در همان چند دقیقه اول فهمیده که هدف بسیاری از سخنان، طعنه به من بوده و خیلی ناراحت شده. می‌گفت تو عادت نداری به این جمع‌ها چون مدتی ایران نبودی و ندیدی آدم‌های مدعی این‌چنینی را و در عین حال، در جمع‌هایِ این‌طوری خارج از ایران هم نبوده‌ای. 
نکته این است که وقتی تو ظاهری داری که تو را دین‌دار قلمداد کنند، هرچقدر هم حرف‌هایت را نخواهی ببری سمت تفاوت عقیده، هرچقدر هم غذایت را با آرامش بکشی و بخوری و صدایش را در نیاوری که چه می‌خوری و چه نمی‌خوری و نوشیدنی‌ات چه است، بعضی آدم‌ها دنبال بهانه هستند که بحث بر سر این‌چیزها راه بیاندازند. جالب ابنجاست که وقتی به طرف گفتم من بیشتر رفت‌و‌آمدم با غیر ایرانی‌هاست، گفت همه ایرانی‌ها این را می‌گویند و چقدر بد است که ایرانی‌ها هوای هم را ندارند! من هم گفتم فکر کنم دلیلش این است که در جمع‌های ایرانی، تاکید روی تفاوت‌ها خیلی بیشتر از شباهت‌هاست و همین آدم‌ها را از هم دور می‌کند.

شب سختی بود برای من. با همه اجتنابم از بحث، مورد بازجویی قرار گرفته بودم. از کسی که دوستش داشتم، با بدترین الفاظ یاد شده بود و بدترین تهمت‌ها به او زده شده بود و من با یادآوری چیزی که از اخلاق او شنیده بودم، تا جایی که توانسته بودم سکوت کرده بودم. با همه این‌ها خوشحالم که با وجودی که به نظر می‌رسید طرف مقابلم ناتوان از درک انسجام یک گفت‌و‌گوست، محترمانه اعتراضم را به شیوه‌اش بیان کردم. هرچند که به قول احسان و لیلا، طرف لمپن‌تر از این حرف‌ها بود و بعید است فهمیده باشد زشتی کارش را.

  • دخترچه

روز پنج‌شنبه هفتم فوریه، اولین تدریسم انجام شد و به نظر خودم خوب بود. محل کلاس، در یکی از سالن‌های اصلی و قدیمی دانشکده بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم زمانی در آنجا تدریس کنم. 
این کلاس، مربوط به برنامه‌ فوق‌لیسانسی نیست که من در آن کار می‌کنم. یکی از درس‌های لیسانسی است که ویلیام ارائه می‌دهد و جوٓ دانشجوهایش چندان بین‌المللی نیست. بعضی بچه‌ها وقتی وارد کلاس می‌شدند، با تردید به این‌ور و آن‌ور نگاه می‌کردند تا مطمئن شوند درست آمده‌اند: انگار که باورشان نشود که من مدرًس کلاس باشم.
خوبی‌اش این بود که در همان دقایق اول توانستم توجه‌شان را به محتوای درس جلب کنم. آن بالا که ایستادی و حرف می‌زنی، هر پچ‌پچ و خنده‌ای را می‌توانی به خودت بگیری. این کار را نکردم ولی. حتی پسری که شک داشتم که معنی خنده‌هایش چیست را درگیر حل کردن مساله کردم و وقتی غلط جواب داد، حالش را نگرفتم. 
اولین تجربه تدریسم در این دانشکده، خیلی خوب بود. لارا هم از اول کلاس همراهی‌ام کرد و هوایم را داشت که همین حضورش خیلی موثر بود. بعد از کلاس به ویلیام ایمیل زدم و از اعتمادش تشکر کردم.

  • دخترچه

لبم را رویش کشیدم. بوی خاک می‌داد و من تا به حال نمی‌دانستم.  اشک لغزید روی گونه‌ها. باز بوی خاک را فرو دادم و لب‌ها را فشار دادم رویش. 
دستم را دراز کردم که بگذارمش سر جایش. دستم لرزیده بود یا شاید هم خوب سر جایش محکم‌ش نکرده بودم؛ برگشت و افتاد روی همان طاقچه. صدف و ستاره دریایی جلویش که هدیه همکاری از یونان بود، نقش زمین شدند. همه را برگرداندم سرجایشان. چیزی اما سر جایش نبود، از اول هم نبود.


  • دخترچه

کابوس‌های عجیبی می‌بینم. چند شب پیش وافل و نادیا به خوابم آمده بودند و هیچ حضورشان خوشحالم نکرده بود. وافل جاسوسی من را می‌کرده و حرف‌های من را ضبط کرده بود! خوابم خیلی درهم برهم بود، ولی به شدت درگیرش شده بودم. نکته‌اش این بود که حضور آنها در خوابم انگار داشت موقعیت فعلی‌ام را پیش همکارهایم متزلزل می‌کرد. استرس‌های این مدت هنوز در وجودم است و خوب نمی‌خوابم.
خوشبختانه وقتی سر کارم به شدت درگیر کار می‌شوم و مجالی برای چیز دیگری نیست. موقع خواب است که همه آنچه پس زده‌ام، پدیدار می‌شود. با همه این‌ها، برخلاف یک سال گذشته صبح‌ها با انگیزه بلند می‌شوم. گاهی موقع صبحانه، از یادآوری احساسی که بخشی از وجودم بود (و هست)، اشک‌ها می‌‌لغزند روی گونه‌ها و من حتی نمی‌توانم با کلمات حالم را توصیف کنم. آن اشک‌ها هرچه هستند، اشک های تلخی نیستند. بعدش، شیشه آبم را پر می‌کنم، با سلیقه و وسواس لباسم را انتخاب می‌کنم و اجزایش را هماهنگ می‌کنم و راهی ایستگاه می‌شوم. سکوهایی که فطارهای شهر محبوب در آن می‌ایستند در آن سر ایستگاهند. درست برعکس قطارهای شهر خاکستری که در سکوی اول می‌ایستند. اصلا انگار این دو سوی ایستگاه هم حال‌و‌هوایشان فرق دارد. انگار روی سکوی اول را یک ابر خاکستری گرفته! سکوهای آخر اما روشن اند.
دیروز به محل کار اولم سر زدم. دیدن همکارهای سابق خوب بود. ولی هیچ دوست نداشتم برگردم به آن سه سالی که آنجا کار می‌کردم. به موقع خودم را از آن کار کنار کشیدم. رییس‌های سابقم که همه خودشان استاد هم هستند، خوشحال بودند که کار دانشگاهی را دوست دارم. یکی از همکارهای سابق که اعتماد به نفس زیادی خوبی دارد، پرسید: دستیار شده‌اید؟ من البته نمی‌فهم منظورش دستیار استاد بود یا چه. به روی خودم نیاوردم که قصد احتمالی‌اش چیست. عنوان دقیق شغلم را گفتم. بعدتر خنده‌ام گرفت. جالب است که آنقدر برای بعضی آدم‌ها مهم است که خودشان همیشه بالاتر باشند. این بنده خدا اتفاقا آدم خوبی است. ولی به نظرم، اعتماد به نفس زیادی خوبش باعث شده زیادی درگیر خودش باشد و ناخودآگاه موقعیت و توانایی‌های بقیه را پایین‌تر درنظر بگیرد و این را به روی‌شان بیاورد.
نباید یادم برود که روزگار فعلی‌ام قطعا از پارسال در چنین روزهایی بهتر است و احتمالا بتوانم بگویم که دانش و توانایی‌هایم هم بیشتر است. دانشجویمان که سخت دارد تلاش می‌کند برای قبول شدن و من هم قرار است در این راه کنارش باشم، نمی‌داند وقتی ایمیلش را می‌خوانم که:
Your help is giving the confirmation that life gives us what we need in every moment
آنقدر احساساتی می‌شوم که اشک می‌ریزم!


  • دخترچه

روز اولی که سمیر، شرایط کار را برایم توضیح داد، با لحنی نیمه‌شوخی گفت که چهل درصد از این کار دکتر بودن است! و بعد توضیح داد که آدم‌ها نیاز به حرف زدن دارند و من باید بتوانم بشنوم‌شان. در این مدت که دارم کم‌کم دانشجوها را می‌شناسم، بیش از دکتر و روانشناس بودن، موضوع را توانایی درک آدم‌ها و همدلی کردن و البته کمک کردن به روشن شدن مسیر پیش رو می‌بینم. و البته، سمیر در این کار بسیار موفق بوده و من از او خیلی یاد می‌گیرم.
دو دانشجو داریم که وضعیت‌ درسی‌شان خوب نیست و درس‌های زیادی را قبول نشده‌اند. دیروز یکی از این دانشجوها، برای دومین بار در یک درس (که امتحانش شفاهی بود)  قبول نشد. با توجه به بقیه نمراتش، وضعیت ادامه تحصیلش خیلی نامعلوم است و البته روحیه‌اش هم هیچ خوب نیست.
امروز جلسه‌ای دونفره داشتیم. حرف زد. حرف زدم. از خودش گفت. از خودم گفتم. بهش گفتم که برای من مهمترین چیز این است که این تصوری که از خودش ساخته که لیاقت چیزی را ندارد، درست شود. بهش گفتم پیش از اینکه ادامه تحصیلش در این برنامه اولویت من باشد، اولیت من این است که او چیزی یاد بگیرد، چه از نظر علمی و چه از نظر رشد شخصی. وقتی از بچگی‌اش برایم گفت، به سختی جلوی اشکها را گرفتم. گفت که از بچگی باید لیاقتش را اثبات می‌کرده چون که مادرش را در چهار سالگی از دست داده و خاله‌اش بزرگش کرده. و خب تو نمی‌توانی از خاله‌ات چیزی بخواهی همانطور که از پدر و مادرت می‌خواهی، باید مدام لیاقتت را ثابت کنی. و بعد با بغض گفت که نمی‌داند پدرش کیست. آنقدر این جمله را با غم سنگینی گفت که هنوز سنگینی‌اش روی دوشم است. در آن لحظه که در آن اتاق شیشه‌ای میان راهرو، من روبه‌روی کسی نشسته بودم که برایم از شخصی‌ترین‌های گذشته‌اش می‌گفت و چشمانش تر می‌شد، فکر می‌کردم که چقدر آدم‌ها فراترند از آن چهار تا کاغذ و مدرک مسخره‌ای که قرار است تعریفشان کند.
آخرش گفت: «می‌توانم بغلت کنم؟» و من گفتم حتما. حال جفتمان بهتر بود.

  • دخترچه