Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

یکی یکی داره خاطرات کودکی یادم میاد. دو بار که بهش حسودیم شد رو خوب یادمه.

عکس بچگی مون کنار هم خنده داره، هر دو به یه نقطه دور خیره شدیم، اون با لبخند محو، من با سر بالا گرفته و لب های جمع شده.

جقدر زمان چیز غریبیه.

  • دخترچه

دیروز برگشتم.

هنوز گیجم و گمگشته. چند روز اول اقامتم در ایران هم به گیجی و گنگی گذشت، با این تفاوت که آنجا که می روم در زمان گم می شوم و یادم نمی آید که شش سال اخیر چطور گذشته و کی تقویم وقت کرده انقدر تند ورق بخورد! روزهای اول ماندن در تهران، حتی با اتاقم و وسایلش هم غریبگی می کنم. چیزهایی میبینم که یادم نیست کی و از کجا آمده اند، یا اگر یادم بیاید تعجب می کنم از عمر مثلا شش ساله شان. طوری است که انگار این سالها خوابی بوده و من ناگهان بیدار شده ام در اتاقم در تهران. انگار پیچیدگی زمان وقتی آدم فاصله مکانی پیدا می کند بیشتر می شود.

چند روزی که می گذرد کم کم عادت می کنم. دم آمدنم که می شود آنقدر عادت کرده ام که باید زور بزنم تا شماره تلفن یا  رمز کارت بانکم در اینجا را به یاد بیاورم!

این سفر اما فرق هایی داشت. علی رغم سرشلوغی ها و دودندگی های زیاد، فرصتی فراهم شد تا آدمهایی را ببینم که مدتها بود ندیده بودمشان. بالاخره بعد از پنج شش سال، عروسی هم رفتم؛ آن هم نه یکی، دو تا! در یکی از عروسی ها، جمعی از معلم ها و کادر دبیرستانم را بعد از ده سال دیدم. فردایش هم در جمعی قرار گرفتم که مرا به بیست سال پیش برد. علی رغم حس غریب بازگشت به گذشته های دور، اتفاقا همین جمع های اینچنینی کمک کرد سریع تر بفهمم کجایم و از آن حالت گیجی خارج شوم.

 در همان جمعی که آدمهای مربوط به بیست سال گذشته بودند، کسی بود که زمانی حول و حوش همان بیست سال پیش، کودکانه دوستش داشتم و حتی در اعماق دلم آرزویش کرده بودم. شبی که قرار بود در مهمانی، آن فرد را دوباره بعد از بیست سال ببینم با خودم فکر می کردم بعضی آرزوها بعد از بیست سال چقدر بی معنا به نظر می رسند...

اتفاقات زیادی در این سفر افتاد. تصمیم های مهمی دارم می گیرم.

کاش یادم نرود توکل و اعتماد به خدا را. از دعایتان بی نصیبم نگذارید. 

  • دخترچه