Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

روز اول مهر به ایران سفر کردم. سفرم تقریبا سه هفته طول کشید و در تمام طول مدت سفر مریض بودم و آلرژی‌ام هم به هوای تهران عود کرده بود. با این حال، یکی از بهترین سفرهایی بود که داشتم. مثل همیشه، روزهای اول سفر گنگ بودم و در فضای خارج از خانه حس غریبگی می‌کردم. جاهای لولکس تهران و فضاهای کافه‌ها و رستوران‌ها آزارم می‌داد. حس عدم تعلقم زیاد بود. بعد از آن، رودربایستی را کنار گذاشتم و به کسانی که می‌خواستند ببینندم گفتم که ترجیحم این است که در خانه ببینمشان و یا جاهایی بروم که برایم حس آشنا داشته باشند. سفر اصفهان را که رفتم، انگار که آن حس تعلق ایجاد شد. به دیوار مسجد جامع عباسی (من نه اسم مسجد شاه را قبول دارم، نه امام) تکیه دادم و با خودم فکر کردم که می‌توان ساعت‌ها اینجا نشست. بودن کنار مامان و خاله خوب بود. حالا که حواسم هست مامانم بهترین دوستم است، می‌دانم که من چقدر گاهی بی‌وفا بوده‌ام... 

بعد از بازگشت از اصفهان، تهران هم قابل تحمل‌تر شد. هنوز بعضی تیپ‌ها و لباسها ورفتارها برایم غریب بود. احساس می‌کردم بخش زیادی از آدمها از روی هم قالب زده شده‌اند و همه می‌خواهند مثل هم باشند. با این‌حال، دیدن آدم‌های دوست‌داشتنی زندگی‌ام حالم را خوب می‌کرد. خیلی خوب. آن دوستی‌ها و آن رابطه‌ها یادم آورد که چقدر در غربت تنهایم و خالی از دوستان نزدیک.

سفر طولانی شده بود و بازگشت سخت بود. به تمام مزایای زندگی در ایران فکر می‌کردم و می‌ترسیدم که عمرم در غربت و تنهایی هدر رود. تا اینکه... شب آخر اتفاق عجیبی افتاد. عصر پیش از سفرم، از خانه دوست مادرم که همسایه‌مان هم هست برمی‌گشتیم وغیرمنتظره‌ترین دیدار اتفاق افتاد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا بشناسمش. هشت سال گذشته بود از آخرین بار. چرا همه چیز آن‌طور رقم خورده بود که در آن ساعت و  آن دقیقه ما آنجا باشیم و دو آسانسور دیگر کار نکنند و ما مجبور شویم سوار آن آسانسوری بشویم که آن دو نفر هم آن پایین مجبور شده باشند منتظرش باشند؟ چرا آن ساعت، چرا آنجا؟ نمی‌دانم. واقعا نمی‌دانم. چند ثانیه نگاهمان روی هم ماند و هیچ نگفتیم. در آن لحظه، نه مادر من متوجه شد، نه همراه طرف مقابل. سنگینی آن دیدار اما حالم را دگرگون کرد. چیزی که مرا اذیت کرد ناگهانی بودن آن اتفاق بود و آگاه شدن به این که خانه جدید مامان بابا که آنقدر دوستش داشتم، چیزهایی دارد که دوست ندارم...

این که چرا این اتفاق ناخوشایند بود توضیحش سخت است. من واقعا رها کرده بودم آن بخش  از گذشته را، اما به هیچ وجه هم دوست نداشتم دیداری صورت بگیرد. بگذریم. همین موضوع بازگشت را راحت کرد.

به ایستگاه مرکزی شهرم* که رسیدم، حس عجیبی داشتم: حس تعلق. از دیدن این همه تنوع در آدم‌ها و لباس و ظاهرشان دلم گرم شد. نگاهم را در ایستگاه چرخاندم: اینجا با یک نگاه نمی‌شد گفت که چه چیزی مد است و چه جیزی نه! حتی به راحتی نمی‌شد وضع مالی همه افراد را صرفا از روی پوشش‌شان قضاوت کرد. همه این‌ها حسی شبیه اعتماد به اطرافم به من می‌داد.

دل من برای ایران تنگ بود، اما اینجا کشوری بود که در تمام این سالها تا حد زیادی به من اجازه داده بود که خودم باشم.

----------------

*شهر محل زندگی‌ام که الان متوجه شدم که آن را «شهرم» می‌دانم.

  • دخترچه