Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

در این یک ماه اتفاقات زیادی افتاده. استادم محترمانه مجبورم کرد که هر دو امتحان را بدهم. برایم تاکسی فرستادند که از در خانه ببرتم دانشگاه و برگرداند. در این شرایط درس خواندن و امتحان دادن سخت بود اما الان خوشحالم که راحت شدم٬ هرچند که از نتیجه امتحان اصلا مطمئن نیستم.

این مدت دوستان واقعی دانشگاهم را شناختم. یاکوپو و فَضَل و تیکا برام کم نگذاشتند. به خصوص تیکا که خیلی کمکم کرد. لوسیانا و وارون و تئودورا هم هوایم را داشتند. از خُوان انتظار بیشتری داشتم٬ ولی حق با یاکوپو بود٬ انگار دوستی خُوان با ما بیشتر منفعت طلبانه بود.

بعد از امتحان آخر مستقیما به ایران رفتم. پروازی که باید پنج ساعت و خرده ای می بود٬ حدود یازده ساعت طول کشید. همه چیز داشت خوب پیش می رفت و ما قرار بود تا ده دقیقه دیگر در فرودگاه امام بنشینیم که خلبان گفت دیدش خیلی ضعیف است و هیچ چیز نمی بیند. نهایتا هواپیما به اصفهان رفت و حدود شش ساعت در هواپیما نشستیم تا هوا روشن شد و مه کم شد و دوباره توانستیم به تهران پرواز کنیم. با وضعیت پای من و خستگی امتحانات٬ تحمل این شرایط خیلی سخت بود.

اقامتم در ایران کوتاه بود و بیشتر در تخت و اتاقم گذشت. در مجموع سه بار بیشتر بیرون نرفتم. حوصله معاشرت نداشتم. دوباره گم شده بودم بین زندگی ام در ایران و زندگی ام در اینجا. یادداشتهای ده دوازده سال پیشم را می خواندم و مدام سرگردان تر میشدم.

برای اطمینان٬ وضعیت پایم را در ایران چک کردم. خیلی نگران برخورد بد بیمارستانها و دکترهای ایران بودم. بیمارستان آتیه فراتر از حد انتظارم خوب بود. وقتی برخورد مهربان خانم دکتر اورژانس را دیدم٬ دلم میخواست بهش بگویم که چقدر ارزش دارد که کسی در مملکتی که استانداردهای برخورد پزشک و بیمار نه برای پزشکان درونی می شود نه برای بیماران٬ خودش با وجدان عمل کند.

یکی از بارهایی که بیرون رفتم برای سینما رفتن بود. با عصا در خیابانهای تهران راه رفتن هیچ آسان نیست. برخورد مردمی هم که من دیدم در دو سر طیف قرار می گرفت: عده ای از ایرانی ها مثل بیشتر مردم کشور محل زندگی من٬ هوایت را دارند و برایت راه باز می کنند و .... عده ای اما یا نمیبینند یا خود را به ندیدن می زنند. دم در سینما بودیم که دختر و پسری هم با فاصله کمی از ما به در ورودی رسیدند. پسر ایستاد تا من و پدرم رد شویم. دختر با عجله از کنار ما رد شد و خود را به جلوی ما رساند و بعد ناگهان چلوی ما طوری ایستاد که من ترسیدم با پاهایش بیاید روی پایم! بعد دستش را دراز کرد به سمت پسر که پشت ما بود و با صدای بلند گفت: «چرا وایستادییی آخه؟؟ بیاااا دیگه.» خنده ام گرفته بود. از قضا دوبار در آسانسور دیدمشان. دخترک مدام نگران بود که پسر ازش دور شود. وقتی از کنارشان رد شدیم تا خارج شویم با لحن عجیبی به پسر می گفت: «عزیزززم٬ بیااااا این ور». من باورم نمی شد اینها که میدیدم رفتار واقعی آدمها باشد.

برای برگشت مادرم را راضی کردم که نیاید. تیکا گفت می آید فرودگاه دنبالم. دم آخر سرمای بدی خوردم که هنوز درگیرم. تیکا آمد و شب هم پیشم ماند و برایم غذا درست کرد و حسابی پرستاری ام را کرد. بعد هم با هم رفتیم دانشگاه. مسیر دانشگاه خیلی خسته ام کرد٬ اما باید عادت کنم. تیکا راحت برایم حرف زد. گفت همه ما فکر می کردیم یاکوپو تو را دوست دارد چون توجه ویژه ای به تو داشت. برایش گفتم که رابطه ما یک دوستی ساده است و یاکوپو نه سال است که با دوست دخترش است. و من هم با دوست دخترش آشنا شده ام و خیلی هم دختر خوبی است. دیگر نگفتم که با توجه به پیشنهاد کاری خیلی خوبی که فدریکا در آمریکا گرفته٬ یاکوپو دارد به ازدواج با فدریکا و مهاجرت به آمریکا  فکر می کند و روی کمک من حساب کرده برای راست و ریست کردن رزومه و سایر مقدمات ادامه تحصیل در آمریکا. یک بار باید  ماجرای دوستی ام با یاکوپو را بنویسم.

همه این مقدمه ها را گفتم تا فرار کنم از داستان داخل هواپیما. سخت است گفتنش. کنار کسی نشسته بودم که از همان اول کمکم کرد. بعد ٬ از جریان پایم پرسید و برایش گفتم. سر حرفمان باز شد. مدتها بود که این طور به دل نشستن را تجربه نکرده بودم. در آمریکا درس می خواند و فعلا ساکن کشوری بود که من در آن هستم. دروغ چرا٬ مدتها بود که پسری که مهربانی و متانت و هوش و منش اجتماعی اش یک جا به دلم بنشیند ندیده بودم. وقتی فهمیدم شش سال از من کوچکتر است خیلی جا خوردم. من کی انقدر سنم بالا رفته بود که آدم شش سال کوچکتر از من مردی باشد برای خودش؟ موقع پیاده شدن وسایلم را آورد پایین و خداحافظی کردیم و رفت. من به دلیل عصا و وضعیت پایم باید منتظر می ایستادم و آخرین نفر پیاده می شدم. ریسک نکردم که راه تماسی برقرار کنم. او هم چیزی نپرسید. فقط در میان حرفهایش اسم کوچکش را فهمیده بودم و دانشگاهش. پیدا کردن علی نامی که در فلان دانشگاه معروف آمریکا درس می خواند در اینترنت نباید آسان باشد. اما پیدا شد. پیدا شد بی آنکه من بخواهم راه تماسی برقرار کنم. دیشب به یاکوپو گفتم که بعد از سالها کسی به دلم نشست. گفت:

“Wow! I wish I could have pushed you!”

 

برایش گفتم که فایده ای ندارد حتی اگر من قدمی بردارم. دوران عجیبی است. من خسته ام از گچ پا و از سرماخوردگی. زود آزرده می شوم. می دانم که خطر بزرگی از بیخ گوشم گذشته و آنطور که باید شکرگزار نیستم. رفتار آدمهای بی اهمیت زندگی مثل «خوان» آزارم می دهند و آز آدمهای مهم زندگی ام غافل شده ام. و در کنار همه اینها فکر می کنم نداشتن دوست پسر٬ شریک یا همسر همانقدر که دوستان خارجی ام فکر می کنند عجیب است٬ لابد عجیب است دیگر و من دارم خودم را گول می زنم که همه چیز عادی است.

 

 

 

 

 

 

  • دخترچه