Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۹۴ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است

زیاد فکر کرده‌ام به اینکه دوست دارم چطور بمیرم. مردن قهرمانانه را همیشه تحسین کرده‌ام. مدتی است اما تصویر مرگی آرام بعد از نماز را بیشتر دوست دارم. چنین تصویری از جسد بی‌جانم بیشتر به دلم می‌نشیند.

----------

روزگار، خوب است و آرام و من در جست‌و‌جو.  

  • دخترچه

سحر بلند شدم. سالها بود که با ساعت‌های عجیب اینجا سحر بلند شدن بی‌معنا بود. دیشب اما فکر کردم باید سحر بیدار شوم و همان صبحانه عادی را بخورم. می‌دانستم غذا خوردن صبحگاهی به من نمی سازد. دعای سحر را که گذاشتم، پرت شدم به قدیم‌ها. به معصومیتی از دست رفته انگار. 

من پر از شک و تردیدم. و روحم را مدت‌هاست که غبار کرفته. و مدت‌هاست که مدام دنیا را و آدم‌هایش را در کنار خدایم نشانده‌ام. اما می‌دانم هیچ چیز، هیچ چیز در این دنیا و هیچ لحظه و ثانیه سرخوشی و خوش‌بختی آن حال رمضان را به من نمی‌دهد.  

پارسال شاید یک هفته بیشتر روزه نگرفتم. دچار تهوع مزمن عجیبی شده بودم که شدتش موقع خواب وحشتناک می‌شد. تا همین دیروز غر می‌زدم که ماه رمضان چه زود آمد و اینها، اما چیزی ته دلم می‌گوید کاش بتوانم امسال روزه بگیرم.

  • ۳ نظر
  • ۲۴ فروردين ۰۰ ، ۰۷:۲۴
  • دخترچه

باز هم نوشتن سخت شده. با همه میلی که به نوشتن دارم، انگار سانسورچی با تیغش کنار گوشم ایستاده.

روزگار اما خوب است. من در خانه ماندن را دوست دارم. دیگر فشار در جمع بودن رویم نیست. با هر کس که بخواهم می‌توانم از راه دور در ارتباط باشم و حرف بزنم در حالی که فرد بیشتر حواسش به گفت‌و‌گویمان است، به جای اینکه مدام حواسش پرت این و آن بشود. و خیلی چیزهای دیگر که مجال با خود خوش بودن را برایم فراهم آورده. 

این روزها با مرگ خیلی در صلحم. در عین رضایت از زندگی‌ام، فکر می‌کنم چقدر مشتاقم که بدانم آیا آن طرفی وجود دارد و یا اینکه این همه سال، در توهم زیسته ام... اینکه آیا آن کسی که گفته «مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَىٰ» (پروردگارت تو را وانگذاشته، و دشمن نداشته است.)، وافعا هست؟ واقعا این‌ها را گفته؟ واقعا حواسش هست؟

  • ۱ نظر
  • ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۴۳
  • دخترچه

باران می‌بارید و من رکاب می‌زدم. باران اشک را در خود حل می‌کرد. دلم می‌خواست که ناپدید می‌شدم. دوچرخه را به راه ناشناخته‌ای راندم. کنار راهی جنگلی پارکش کردم و شروع به راه رفتن کردم. از یک جایی به بعد کسی نبود و من با تنهایی مسحور کننده‌ای روبه‌رو شدم. راستی چه جایی بهتر از جنگل برای در آغوش کشیدن تنهایی؟

 

  • دخترچه

حرف‌هایم را در پیش‌نویس می‌گذارم و نمی‌توانم منتشر کنم.

این روزها زخمی هستم و انگار زخم‌های کهنه هم سر باز کردند.

با هجوم درد، اول کم آوردم، بعد جنگیدم و هنوز دارم می‌جنگم. دیگر می‌دانم که کل زندگی همین است و همه خوبی‌هایش با درد در هم تنیده‌اند. این زخم دارد کم‌کم بهتر می‌شود و من می‌دانم که زخم‌های دیگر در راهند تا آن دمی که آخرین نفس را بکشم.

  • دخترچه

روز عاشوراست.

تمام شب خواب‌های مربوط به ایران و آدم‌های ایران دیدم. انگار نه انگار که وجهی از زندگی‌ام بسیار دور شده از آن حال و هوا.

روز عاشوراست و از صبح باران باریده و من تمام دوگانگی که در این چند روز پس زده بودم را امروز گذاشته‌ام در طبقی و زل زده‌ام به آن. خلاصه‌اش این است که زندگی خالی از دین را برای خودم دوست ندارم. از طرفی، زیست دین‌دارانه هزاران پرسش و تعارض در پی دارد و می‌بینم که چقدر زندگی روزمره من برخی پیچیدگی‌هایی دارد که زندگی دوستانم از آنها خالی است. 

روز عاشوراست و من سردرگمم. یاد سال گذشته می‌افتم و اینکه چقدر خواسته بودم از روز تاسوعا و عاشورا بنویسم و نشده بود. پارسال، عصر تاسوعا، در حالی که به عادت روزهای بلند تابستان و اوایل پاییز اینجا هنوز هوا روشن بود، از سرکار به مجلس عزاداری رفتم. سالها بود که تنها و در خلوت می‌گذراندم این ایام را. پارسال احساس کرده بودم که نیاز به تعلق به جمعی دارم.

از ترام پیاده می‌شوم و بالاخره سالن را پیدا می‌کنم. از همان بیرون سالن فکر می‌کنم به حال و هوای بیست سال پیش ایران رفته‌ام. چند تا کاغذ به در و دیوار است که رویش نوشته‌اند برادران. و من  سردرگم که پس خواهران چه؟ در همان بدو ورود فکر می‌کنم چقدر در جزئیات است که برخی کژی‌های فرهنگی نمود پیدا می‌کند. جلوتر بالاخره کاغذی می‌بینم که سمت خواهران را مشخص می‌کند. آیا من زیادی غرب‌زده شده ام که این تفکیک جنسیت برایم بی‌معنا شده است؟

می‌روم و غریبانه گوشه‌ای می‌نشینم. بیشتر جمعیت افغان و ایرانی هستند. بی نظمی‌های معمول و شلوغی بچه‌ها توی چشم می‌زند. بعضی از خانم‌ها مانتوهایی پوشیده‌اند که معلوم است سالها پیش از ایران آورده‌اند. اینجا انگار که زمان فریز شده است. اینجا در عین حال باغ دل‌گشایی هم هست برای آدم‌هایی که مدت‌هاست هم را ندیده‌اند. تقریبا هیچ‌کس را نمی‌شناسم و با کنجکاوی به اطرافم نگاه می‌کنم. مراسم شروع می‌شود. چای و خرما می‌خورم. بیشتر نظاره‌گرم. سخنران که از ایران آمده حرف‌های تکراری می‌زند. کتاب رستخیز نشر اطراف را که تازه از ایران به دستم رسیده باز می‌کنم و شروع به خواندن می‌کنم. یکی از روایت‌ها مربوط به مراسم خارج از ایران است. می‌توانم حدس بزنم که داستان روایت شده داستانی واقعی نیست اما فضای پیرامونی داستان بی‌شباهت نیست به فضاهایی که می‌شناسم. علی‌رغم تاریکی و شلوغی اطرافم، غرق خواندنم. دختر کنار دستی نگاهم می‌کند و می‌گوید چه کتابی می‌خوانی. نشانش می‌دهم. می‌گوید در مورد چیست. جا خورده‌ام، انگار حوصله توضیح ندارم. کوتاه می‌گویم روایت‌ آدم‌های مختلف از مراسم عزاداری است. احساس می‌کنم پاسخم گویا نیست. خودم گنگم. جایگاه خودم را نمی‌دانم. در آن میانه، یادم می‌آید چند وقت پیش که داشتم با یکی از استادها حرف می‌زدم، آمدم اسمی را تلفظ کنم که نمی‌دانستم چیست، استاد تلفظم را اصلاح کرد و گفت این نام یک مشروب است. بعدها فهمیدم که مشروب نسبتا معروفی است. خجالت کشیده بودم از این که این نام را نمی‌دانستم. وسط مجلس امام حسین، بی‌پرده با خودم رو به‌رو شده بودم. نسبت من با اطرافم چیست؟ چرا آنقدر در پی پذیرفته شدن بودم و چرا ندانستن نام یک مشروب شرم‌زده‌ام کرده بود؟ 

 سینه زنی شروع می‌شود. فیلم قسمت مردانه پخش می‌شود. جوان‌هایی با خال‌کوبی‌هایی روی دست و بازویشان شور گرفته اند. «حسین، حسین» می‌گویند. من گیجم. تعلق احساسی ندارم به چنین شورهایی. طول می‌کشد مراسم. از بین همه آنچه می‌خوانند آنچه دلم را می‌لرزاند این ابیات است:«امشب شهادت‌نامه عشاق امضاء می‌شود...». سعی می‌کنم ذهنم را خالی کنم. انگار ذهنم پر از قضاوت شده است. گویی یک خودبرتربینیٍ ناخودآگاه اسیرم کرده. مرز بین نگاه نقادانه و خودبرتربینی چیست؟

مراسم تا نیمه شب طول می‌کشد. نباید آخرین ترام را از دست بدهم. گرسنه‌ام اما نمی‌توان منتظر شام ماند. بیرون در خانمی دارد به برگزارکنندگان مراسم اعتراض می‌کند که بچه‌های جوان ما فردا صبح زود سر کار می‌روند، این درست نیست که مراسم اینطور بی‌برنامه تا دیروقت طول بکشد. دلم غذا می‌خواهد اما به خودم تلنگر می‌زنم که من که برای غذا نیامده بودم. می‌روم سمت ایستگاه. دیروقت است. ترام نیامده. چند دقیقه بعد یک خانواده افغان می‌آیند. صبر کرده اند و قرمه‌سبزی گرفته اند. یک مادر و دو دخترند. با خودم فکر می‌کنم شاید اگر سریع بروم بشود غذا بگیرم و برگردم. به خودم تشر می‌زنم که خجالت بکش! سر حرف باز می‌شود. دختر بزرگتر می‌گوید من به خاطر غذا نیامده بودم اما بعد از این همه طول کشیدن مراسم، گفتم بی غذا نمی‌روم. مادرش می‌گوید گفتم بیا معطل نشویم و برویم ولی دخترم گفت نه من باید غذا بگیرم . غر می‌زنیم از بی‌برنامگی. لهجه‌شان شیرین است. سوار ترام می‌شویم. آنها زودتر از من پیاده میشوند. گنگ و گیجم هنوز و دلم قرمه سبزی می‌خواهد! اما هنوز هم مناسک عزاداری، گویی باری از دلم برمی‌دارد و شاید بعضی گره‌های کور ذهنی را شل می‌کند. هنوز هم نام حسین بهانه‌ای است برای بازبینی خودم و نسبتم با جهان... 

امروز هم با گنگی و تضاد شروع شد. سخت بود برایم خودم را وصل کنم به حال و هوای محرم. یکی از خوبی‌های مناسک فردی این است که آزادی زیادی وجود دارد در انتخاب محتوایی که می‌خواهی بشنوی یا بخوانی. فکر کردم به خودم و دلخوری‌هایی اخیرم از افرادی که به نظرم قدردان زحماتم نبودند و با بی‌انصافی با «من» برخورد کرده بودند. حاصل درنگ امروز فکر کردن به سرکشی «نفس» بود. که چطور «منیت» می‌تواند زمام امور را به دست بگیرد و راهزن لحظات شود. امروز از منیت ترسیدم و شرمنده شدم از طغیانش در وجودم. و البته هنوز پاسخی ندارم برای این سوال که کجاست مرز حفظ حرمت انسان و منیت مذموم. 

من پاسخی برای خیلی از سوالاتم ندارم اما هنوز هم شدت تلنگری که دین به من می‌زند از سایر مفاهیم بیشتر است. هنوز هم اختصاص دادن روزی به امام حسین حواس مرا کمی از «صورت‌های عالم» که کفی بیش نیستند پرت می‌کند.* 

--------------

*کف دریاست صورت‌های عالم

ز کف بگذر اگر اهل صفایی

هم‌چنین آیه ۱۷ سوره رعد: أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ زَبَدًا رَابِیًا ۚ وَمِمَّا یُوقِدُونَ عَلَیْهِ فِی النَّارِ ابْتِغَاءَ حِلْیَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ ۚ کَذَٰلِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَالْبَاطِلَ ۚ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفَاءً ۖ وَأَمَّا مَا یَنْفَعُ النَّاسَ فَیَمْکُثُ فِی الْأَرْضِ ۚ کَذَٰلِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ

خدا از آسمان آبی نازل کرد که در هر رودی به قدر وسعت و ظرفیتش سیل آب جاری شد و بر روی سیل کفی بر آمد چنانکه فلزاتی را نیز که برای تجمل و زینت (مانند طلا و نقره) یا برای اثاث و ظروف (مانند آهن و مس) در آتش ذوب کنند مثل آب کفی برآورد، خدا به مثل این (آب و فلزات و کف روی آنها) برای حق و باطل مثل می‌زند که (باطل چون) آن کف به زودی نابود می‌شود و اما (حق چون) آن آب و فلز که به خیر و منفعت مردم است در زمین درنگ می‌کند. خدا مثلها را بدین روشنی بیان می‌کند.

 

  • ۲ نظر
  • ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۰۱
  • دخترچه

سی‌ و پنج ساله‌ام. تنها زندگی می‌کنم. در کارٍ خانه خیلی وارد نیستم. هشت ماه است که در دو محل کار به صورت پاره‌وقت کار می‌کنم. هفته دیگر، آخرین هفته حضورم در محل کار دوم خواهد بود و از این بابت خوشحالم. استرس محل کار دوم (که برایش حقوقی هم نمی‌گرفتم) زیاد بود.

از زندگی‌ام می‌گفتم. در کشوری زندگی می‌کنم که من به نحو واضحی در آن اقلیت هستم. ظاهر مقبولی دارم و بر آن آگاهم. موهایم زیباست. می‌دانم که با حجاب و بی‌حجاب خیلی فرق دارم. می‌دانم که اگر پوششم با مردم اینجا متفاوت نبود، احتمالا بازخوردهای مثبت بیشتری از جامعه اطرافم و حتی محیط کارم می‌گرفتم. با همه اینها، هنوز هم که هنوز است قانع نمی‌شوم که سبک زندگی‌ام را تغییر دهم. سخت است توضیحش. چیزی شبیه قلاب. لابد برخی اسمش را عادت می‌گذارند. برای من سخت است عادت نامیدن چیزی که آنقدر در تعارض فاحش است با محیط اطرافم. اما راستش دیگر مهم نیست هرکس چه تحلیل بیرونی از آن دارد. من دوست دارم اینطور ببینمش: «او می‌کشد قلاب را». این یعنی من برگزیده‌ام؟ اصلا. یعنی تنها راهی که من می‌روم درست است؟ ابدا. تنها یعنی اینکه در حال حاضر من فکر می‌کنم اگر زندگی‌ام نیمچه معنایی داشته باشد در این چارچوب است. آسان است؟ نه لزوما. وقتی مثلا کار اشتباهی در جمع کنم و یا در موقعیتی قرار بگیرم که به هر دلیلی احساس شرم کنم، روسری روی سرم سنگین می‌شود. تازه حسش می‌کنم. انگار یکهو می‌شود مرئی‌ترین وجه وجودم.

دل در گرو کسی ندارم و از این بابت خوشحالم. نه اینکه ندانم طعم خوش عشق را که چون اتفاقا آن احساسات غریب را چشیده‌ام، می‌دانم که آن شور و اشتیاق‌ها و غلیان‌ها مرا آدمی نمی‌کند که دوست دارم باشم. دل در گرو کسی ندارم اما گاهی فکر کرده ام که اگر در دنیای دیگری و زمان دیگری زندگی می‌کردم، شاید زمانی دوستی ملایم من و جرالد رنگ دیگری می‌گرفت. به هر حال، زور آگاهی به این که من در همین زمان و مکان زندگی می‌کنم به هر خیال خام‌اندیشانه‌ای می‌چربد.

دلم به دوستی‌های بافاصله ولی هم‌دلانه با پائولا، ملیسا، ایلیا و جرالد خوش است. یاد گرفته‌ام که در این مدل دوستی، نباید دنبال دوست صمیمی بود و نباید انتظار کامل فهمیده شدن داشت.

تنها زندگی کردن البته که آسان نیست. اما آنقدر بزرگ شده ام که بدانم که گویی یاری نیست در این دنیا که بتوان کنارش آرام گرفت. تا چند وقت پیش، ساده‌لوحانه فکر می‌کردم که می‌شود یار هم‌فکری داشت و با او مثلا از حال معنوی خودت بگویی و از او بشنوی. خب، خلاصه‌اش این است که هیچ‌وقت آدمی با سبک زندگی و اعتقادات مشابه و سازگار سر راهم قرار نگرفت و الان می‌دانم که حتی اگر هم می‌گرفت، احتمالا شریک عاطفی شدن خیلی چیزها را خراب می‌کرد.

در مجموع، راضی‌ام و تسلیم. گاه اما ممکن است خسته شوم و کلافه و با خودم از در دشمنی بلند شوم. آن‌طور وقت‌ها، احساس می‌کنم موجود بی‌لیاقت و بی‌ارزشی‌ام. و البته که این حس خیلی فرساینده است.

  • ۱ نظر
  • ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۰
  • دخترچه

بعد از مهدی شادمانی، با دو فوت دیگر هم روبه‌رو شدم. یکی دوست برادرم که زندگی‌اش را وقف کمک به بیماران نیازمند کرده بود و همین چند وقت پیش بود که ما تصمیم گرفتیم فطریه‌مان را به او بسپاریم. وقتی برادرم خبر را برایم فرستاد، با غصه گفته بود که دوستش دو بچه کوچک داشت و من عمق غم برادرم را حس کرده بودم که حالا که پدر شده، این غم را جور دیگر می‌بیند. دیگری همکاری بود که من یکی دوباری از دور دیده بودمش فقط. در واقع، وقتی من شروع به کار کرده بودم او مدتی بود  که درگیر سرطان شده بود و دو باری آمده بود دانشکده که به همکاران سر بزند و من رویم نشده بود بروم جلو و خودم را معرفی کنم. ویلیام فردای روزی که خبر فوت را خودش برایمان فرستاده بود، مشکی پوشید. قرار بود روز سه‌شنبه (روز عاشورا) مراسم یادبود و خاک‌سپاری باشد. به ویلیام که نگاه می‌کردم، به راحتی توانستم با پیراهن مشکی در وسط مجلس عزاداری امام حسین تصورش کنم. همیشه یکی از تفریحاتم این بوده که آدمهای دور و برم را در فرهنگ ایرانی معادل‌سازی کنم. گاهی بعضی از خانم‌های پیری که در اتوبوس می‌بینم را را با چادر و در قالب یک حاج‌خانم تصور می‌کنم و عجیب چفت و بست می‌شود آن تصویر خودساخته.

امسال بعد از سالها در مراسم جمعی عاشورا شرکت کردم. هم شب عاشورا رفتم و هم روز عاشورا. چیزهای زیادی هست که باید بنویسم. بعد از سالها این روزها را در تنهایی گذراندن، دلم هوای جمعی را کرده بود که بشود جزئی از آن بود. 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۵۹
  • دخترچه

حدود یک سال پیش بود که نوشته‌هایش را دیده بودم و بعد مبهوت تسلیم بودنش شده بودم. استیصالی که آن روزها داشتم باعث شد که علی‌رغم این‌که برایم سخت است چنین درخواست‌هایی از یک غریبه بکنم، ازش خواهش کنم که برایم دعا کند. گفته بود:«...به روی چشم شما رو دعا می‌کتم اما بدونید نزدیک‌تر از شما به خدا وجود نداره، مخصوصا برای خودتون.»

 

مهدی شادمانی از دنیا رفت. همزمانی رفتنش با محرم انگار که دل را آرام کند که آن همه عشق و ارادتش، بی‌جواب نمانده. امروز صبح توی تخت بودم که خبر را دیدم و اشک‌ها بود که می‌ریخت. چطور می‌شود آدم کسی را نشناسد اما رفتنش آدم را این‌طور تکان دهد؟

من با این‌که خیلی قبل‌ترها همشهری جوان خوان بودم، چیزی از او نمی‌دانستم. شناختنش کاملا اتفاقی و به واسطه اینستاگرام بود و اینکه  چشمانم به نوشته‌هایش میخکوب شده بود. نوشته‌هایش بارها به من تلنگر زد. و امروز در اوج تمام مشغولیت‌های دنیایی، رفتنش حواسم را به چیزهایی جمع کرد که مدتی بود گم‌شان کرده بودم. روحش شاد.

 

 

  • ۳ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۰۴
  • دخترچه

اَنـَا الَّذى وَعَدْتُ وَ اَنـَا الَّذى اَخْلَفْتُ

اَنـَا الَّذى نَکَثْتُ

اَنـَا الَّذى اَقْرَرْتُ 

اَنـَا الَّذِى اعْتَرَفْتُ بِنِعْمَتِکَ عَلَىَّ وَ عِنْدى

 

من آنم که تعهد می‌کنم. من آنم که پیمان بستم و همانم که شکستم.

من آنم که بدعهدی کردم.

من آنم که اقرار کردم.

من آنم که معترف شدم به نعمت‌های تو بر خودم و پیش خودم.

 

فرازی از دعای عرفه- ترجمه سید مهدی شجاعی

  • ۴ نظر
  • ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۰۱
  • دخترچه