Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۰ مطلب با موضوع «خواب نوشت» ثبت شده است

دیروقت بود و تاریک بود و من به روال یک سال گذشته داشتم مسیر ایستگاه ترام تا خانه را پیاده می‌رفتم. حس کرده بودم کسی پشتم می‌آید و بعد صدای عصا شنیده بودم. به عقب نگاه کردم؛ مرد جوانی با عصا پشت سرم بود. گفت: «بُن سُوار». شاید آرام جوابش را دادم، اما مثل همیشه ترجیح دادم خودم را از موقعیت خطر دور کنم. سرعتم را تند کردم، او هم سرعتش را تند کرد. به طرف دیگر خیابان دویدم و در پیاده‌رو مشغول راه رفتن شدم. ترسیده بودم. سرم را برگرداندم که ببینم کجاست. او هم‌چنان در پیاده‌روی آن طرف خیابان بود ولی گویی داشت سرعت می‌گرفت که او هم به این ور خیابان بیاید. ناگهان روی سرش دو گوش در آمد. ترسیده بودم و نفسم بالا نمی‌آمد. 
معمولا وقتی کابوس بیدارم می‌کند، خودم را سعی می‌کنم با ساختن ادامه خواب در ذهنم، آرام کنم؛ نجات ناگهانی از موقعیت، دفاع از خودم، و چیزهایی از این دست. مدتی است که این توانایی را از دست داده‌ام انگار. بیدار می‌شوم و مدام به خودم می‌گویم خواب بود، خواب بود ...

  • ۱ نظر
  • ۱۲ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۱۸
  • دخترچه

کابوس‌های عجیبی می‌بینم. چند شب پیش وافل و نادیا به خوابم آمده بودند و هیچ حضورشان خوشحالم نکرده بود. وافل جاسوسی من را می‌کرده و حرف‌های من را ضبط کرده بود! خوابم خیلی درهم برهم بود، ولی به شدت درگیرش شده بودم. نکته‌اش این بود که حضور آنها در خوابم انگار داشت موقعیت فعلی‌ام را پیش همکارهایم متزلزل می‌کرد. استرس‌های این مدت هنوز در وجودم است و خوب نمی‌خوابم.
خوشبختانه وقتی سر کارم به شدت درگیر کار می‌شوم و مجالی برای چیز دیگری نیست. موقع خواب است که همه آنچه پس زده‌ام، پدیدار می‌شود. با همه این‌ها، برخلاف یک سال گذشته صبح‌ها با انگیزه بلند می‌شوم. گاهی موقع صبحانه، از یادآوری احساسی که بخشی از وجودم بود (و هست)، اشک‌ها می‌‌لغزند روی گونه‌ها و من حتی نمی‌توانم با کلمات حالم را توصیف کنم. آن اشک‌ها هرچه هستند، اشک های تلخی نیستند. بعدش، شیشه آبم را پر می‌کنم، با سلیقه و وسواس لباسم را انتخاب می‌کنم و اجزایش را هماهنگ می‌کنم و راهی ایستگاه می‌شوم. سکوهایی که فطارهای شهر محبوب در آن می‌ایستند در آن سر ایستگاهند. درست برعکس قطارهای شهر خاکستری که در سکوی اول می‌ایستند. اصلا انگار این دو سوی ایستگاه هم حال‌و‌هوایشان فرق دارد. انگار روی سکوی اول را یک ابر خاکستری گرفته! سکوهای آخر اما روشن اند.
دیروز به محل کار اولم سر زدم. دیدن همکارهای سابق خوب بود. ولی هیچ دوست نداشتم برگردم به آن سه سالی که آنجا کار می‌کردم. به موقع خودم را از آن کار کنار کشیدم. رییس‌های سابقم که همه خودشان استاد هم هستند، خوشحال بودند که کار دانشگاهی را دوست دارم. یکی از همکارهای سابق که اعتماد به نفس زیادی خوبی دارد، پرسید: دستیار شده‌اید؟ من البته نمی‌فهم منظورش دستیار استاد بود یا چه. به روی خودم نیاوردم که قصد احتمالی‌اش چیست. عنوان دقیق شغلم را گفتم. بعدتر خنده‌ام گرفت. جالب است که آنقدر برای بعضی آدم‌ها مهم است که خودشان همیشه بالاتر باشند. این بنده خدا اتفاقا آدم خوبی است. ولی به نظرم، اعتماد به نفس زیادی خوبش باعث شده زیادی درگیر خودش باشد و ناخودآگاه موقعیت و توانایی‌های بقیه را پایین‌تر درنظر بگیرد و این را به روی‌شان بیاورد.
نباید یادم برود که روزگار فعلی‌ام قطعا از پارسال در چنین روزهایی بهتر است و احتمالا بتوانم بگویم که دانش و توانایی‌هایم هم بیشتر است. دانشجویمان که سخت دارد تلاش می‌کند برای قبول شدن و من هم قرار است در این راه کنارش باشم، نمی‌داند وقتی ایمیلش را می‌خوانم که:
Your help is giving the confirmation that life gives us what we need in every moment
آنقدر احساساتی می‌شوم که اشک می‌ریزم!


  • دخترچه

به خواب‌های تکرار شونده خواب سفر به ایران و یا بازگشت از ایران و استرس فرودگاه هم اضافه شده. خودم خبر نداشتم که بعد از این همه سال مسافرت تنهایی، در ناخودآگاهم چنین استرسی هست.

——————————————————

جادوی کلمات و ردشان که در هر چیزی پیدا می‌شود، رهایم نمی‌کند. البته خودم هم دوست ندارم رهایم کند.

—————————————————

اینطور هم نیست که دست از سرم برداشته باشند. هم‌چنان دوستشان ندارم و گنگی آزاردهنده‌ای ته ذهنم است. دیگر البته همه را می‌شناسم و شاید این خود استعدادی بود که به بیراهه کشیده شد.

————————————————

لحظاتی هم هست که دلم می‌خواهد خشمگین باشم. این جور مواقع چیزی از تسلیم نمی‌فهمم.

————————————————

وقت‌هایی هست که نه تسلیم مطلقم و نه سرکش. این جور موقع‌ها دوست دارم که می‌شد از ابتدا، سطرهای داستان را جور دیگری چید. کلمات دیگری انتخاب کرد و دست برد در هر آنچه شده.

—————————————————

لحظاتی اما هستند که کلمه‌های من کمند برای وصف‌شان. باید راضی باشم اگر حکمت همه آنچه چشیده‌ام، درک آن لحظات بوده باشد.

—————————————————

چند باری مستقیم و غیر مستقیم گفت تو وکیل نیستی. کس دیگری مراقب است. اگر می‌خواستم، خودم می‌توانستم. این جور مواقع من لبخند می‌زنم و ته دلم می‌گویم می‌دانم، ولی از تو که می‌توانم بخواهم بیشتر مراقبش باشی، نمی‌توانم؟

  • دخترچه

برگشته‌ام به خواب‌های تکرار شونده‌ای که می‌برندم به دوران مدرسه: امتحان ورزش، جلسه‌ای از کلاسی را از دست دادن و دنبال جزوه بودن، کنکوری که با اینکه می‌دانم یک بار داده‌ام باید دوباره بدهم.

کمابیش می‌دانم دلیلش چیست.

------------------------------------------------------------------------------

تسلیم. کاش یادش بگیرم.

نیسـت جـز تـسـلـیم سـاحـل عـالـم پـرشـور را ...

  • دخترچه


شاید ولی آدم باید گم شود گاهی، تا لذت پیدا شدن را بچشد. یا اصلا دیگر یادش نرود راه را، تا دوباره گم نشود.

شب‌ها گاهی از خواب می‌پرم و نمی فهمم چه کرده‌ام و چطور نوشته‌ام داستانم را.  چند روزی است که یادم می‌آید که کسی هست که «واسع» است. یک معنای واسع، دربرگیرنده است. انگار پیچیده باشد دورم. خیالم راحت می‌شود و آرام می‌خوابم.

دیشب خواب عجیبی دیدم. داشتم سعی می‌کردم مساله‌ای را حل کنم. گفتم راه حلش در به کار بردن فعل گذشته است. و بعد، در مورد ساختار دستوری و نفش فعل گذشته، حرف زدم. شاید هم واقعا راه‌حل در توجه به زمان گذشته فعل باشد، نمی‌دانم.

  • دخترچه

در نیمه اول دهه بیست زندگی‌ام، آهنگ «نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره» محمد نوری را زیاد گوش می‌کردم. بعدتر، در خوشی و حتی گیرودار اختلاف با نامزد سابق هم زیاد گوشش می‌کردم. او هم گاهی سربه‌سرم می‌گذاشت و می‌گفت: «دلت از اون دلاست؟»* 


مدتی پیش اتفاقی شنیدمش و هنوز هم گاه‌به‌گاه در لیست پیشنهادی یوتیوب می‌آید. هنوز هم دوستش دارم و هنوز هم احساسات نابی در من ایجاد می‌کند. 

در دوران دبیرستان هم آلبوم یادگار دوست شهرام ناظری را خیلی دوست داشتم. بعدترها، نه که نشنیده باشمش یا دوستش نداشته باشم، اما کمرنگ‌تر بود حس و حالش. مدتی پیش در پی یک دل‌شکستگی، بدجوری هوایش در سرم افتاد و تا امروز هم مانده.

دیشب خواب عجیبی دیدم. دنبال جایی گشتن برای نماز خواندن یا نگران وقت نماز بودن، عنصر تکرار شونده بسیاری از خواب‌هایم است. لابد کلی تحلیل روان‌کاوانه می‌شود از این خواب‌ها داشت. این موضوع برای من اما یادآور بعضی خاطرات خوش و بعضی خاطرات تلخ از نماز خواندن‌هایم در موقعیت‌ها و جاهایی عجیب است. گاه همه چیز دست به دست هم داده و حتی آدم‌هایی که فکرش را نمی‌کردم، شرایط را برایم فراهم کرده‌اند و آخرش، خاطره‌ای آرامش‌بخش به جا مانده. و گاه کلی سختی و دردسر داشته و حتی کمی احساس طردشدگی بابت سرسختی و کله‌شقی‌ام که کوتاه نیامده‌ام و خواسته‌ام هرجوری هست نمازم را بخوانم.


-----------------------------------------------------------------------------------------------

* این احتمالا اولین باری است که جمله‌ای در مورد آن زمان می‌نویسم بدون هیچ احساس بغض و خشمی. روایتی که در عین تهی بودن از خشم، حس دل‌تنگی گذشته را ندارد. هفت سال طول کشید تا به این نگاه برسم. در این میان، کسی بود که معاشرت با او، رهایی از این خشم را به من یاد داد و فکر می‌کنم همیشه مدیونش باشم.

  • دخترچه

مدتی است که مدام خواب ایران را می‌بینم. خانه جدید پدر و مادر که هنوز ندیده‌ام هم گاه در این خواب ها هست. دیشب هم بود و من خوشحال بودم در خواب. صبح که برای نماز پا شدم٬ دیدم مامان همین طور که در نشیمن خانه نشسته٬ فیلمی گرفته و برایم فرستاده. بعدش دوباره خوابیدم. خواب دیدم که همان حوالی سعادت‌آباد با مامان و فرد دیگری در ماشین هستیم. راننده وسط بود٬ من سمت راستش و مامان سمت چپش. هر سه هم راحت بودیم. در خیابان مجد من یکهو یک هم‌کلاسی دبیرستان که سالهاست از او بی‌خبرم را دیدم که داشت از مجلس عزاداری محرم برمی‌گشت. با اینکه این طور مواقع٬ خیلی اوقات حوصله سلام و علیک ندارم٬ خودم دوست داشتم بروم جلو و سلام کنم. با ذوق پیاده شدم که بروم. مادرم و آن فرد دیگر مرا دوست داشتند٬ مرا می‌فهمیدند. هیج دغدغه و دل‌نگرانی نبود. همه چیز مرتب بود.

کاش اوضاع ایران مرتب بشود. کاش سایه جنگ و ترس و خفقان و تهدید برود از بالای سر این مملکت. کاش مثل خواب من یکهو همه چیز مرتب می‌شد. 

می‌خواهم اوّاب باشم٬ اما بلد نیستم. تقلب نمی رساند خودش؟ 

  • دخترچه
این روزها مزمل می خوانم و شکر خدا آرام ترم. خیلی آرام تر. 
گرفتاری های کاری زیاد است اما تا حدی دوباره یاد گرفته ام هنر در لحظه بودن را. تازگی یک الگو کشف کرده ام در خودم: من انگار هر سال، از اواخر آگوست تا اوایل ژانویه حال روحی ام پر تلاطم و نا آرام است. بعد کم کم شروع می کنم به خوب شدن و آرام شدن. دوباره جایی در تابستان، حوالی جون-جولای یک موجی بهمم می ریزد و دوباره خوب می شوم تا دوباره بارانهای آگوست شروع شود!

تصمیم گیری در مورد ازدواج و اینها هم قرار شد فعلا به تعویق بیفتد. از برکت آرامش این روزها دوباره مطمئن شدم که اگر صلاح و قسمت من ازدواج کردن باشد، بی شک خدا آن را که باید سر راهم قرار می دهد و مهرش را به دلم می اندازد. 

چند وقت پیش خواب عجیبی دیدیم. در خیابان بودم و می خواستم نماز بخوانم. وقت نماز تنگ بود. در خانه ای را زدم. خانمی در را باز کرد و وقتی خواسته ام را گفتم، خیلی راحت و عادی به من جایی داد که نماز بخوانم. بعدا فهمیدم که یک خانواده جنوبی اند با یک عالمه بچه قد و نیم قد. آدمهای خیلی خوبی بودند و دوستشان داشتم. وقتی داشتم از پیششان میرفتم، خاله بچه ها (خواهر همان خانم که در را باز کرده بود!) به قول خودش یک "غازی" پنیر و خرما بهم داد. خیلی خوشحال بودم. خیلی حالم خوب بود.



  • دخترچه

وقت کم بود و من دلم می خواست تا می توانم بستنی لواشکی بخرم. خودم در ماشین بودم و برادرم پیاده شده بود تا از مغازه بستنی ها را بخرد. با خودم فکر می کردم کاش طعم زرشکش را هم که آن دفعه نچشیده بودم بگیرد، کاش بیشتر بگیرد، کاش از آن یکی چیزهای ترش مزه هم بگیرد....

 چشیدن هیچ کدام را ندیدم اما!

  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۵۷
  • دخترچه

دیشب کابوس بدی دیدیم و از خواب پریدم.

خواب دیدم "درازه" دوباره غذاهامو دور ریخته. همین طور، یه عالمه آشغال دم اتاقم ریخته و خلاصه شمشیر رو از رو بسته. منم با خودم گفتم دیگه سکوت بسه و  برای مقابله به مثل یه چیزی متعلق به اون رو رو که توی راهرو بود (الان یادم نیست اون چی بود شاید چیزی در حد دمپایی!) دور ریختم. خلاصه کار بالا گرفت و کلی درگیری شد که الان فقط صحنه های درهمش یادمه. آخرین صحنه این بود که من در اتاقم رو یادم رفته بود قفل کنم و این به زور داشت وارد می شد و من سعی می کردم جلوی ورودش رو بگیرم. از شدت استرس از خواب پریدم. گیج بودم و یادم نمی یومد تا کجاش خواب بوده. یه مقدار مجبور شدم فکر کنم تا یادم بیاد اون درگیری ها کلا توی خواب بوده!!


صبح که پاشدم دیدم واقعا در اتاقم رو یادم رفته بوده فقل کنم! اصلا امروز یه حال بدی داشتم. صدای راه رفتنش که توی راهرو می یومد حالم بد می شد واقعا!!


می دونید؟ خسته ام. فشار روم زیاده. ضعیف شدم.... نمی دونم جه مرگمه... دعا کنید.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۱ ، ۲۳:۳۲
  • دخترچه