Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۲۹ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

ماست و خیار و ماست و لبویم را درست کردم. شیرینی‌های ایرانی را در ظرفی دردار چیدم. جعبه خاتم مارا و کتابی که می‌خواهم به نادیا بدهم برای بچه درراهش را در پاکت هدیه گذاشتم و کارت‌هایشان را نوشتم. 
هم چیز آماده است و من فردا باید زودتر از همیشه بروم به شهر خاکستری که آخرین روزم را هم آنجا بگذرانم و کارهای نیمه‌تمام را تمام کنم. امروز همت کردم و همه برگه‌‌های امتحانی را تصحیح کردم. اما هنوز هم خرده‌کاری‌هایی مانده. گزارش و یک جدول را باید تمام کنم. بعدش هم باید اطلاعاتم را به هارد اکسترنالم منتقل کنم. باید کتابخانه بروم و کلی کتاب پس بدهم. روی میزم را مرتب کنم. برای آخرین بار به نمازخانه بروم. و آخرش هم در اتاق را قفل کنم و لپ‌تاپ و کلید را پس بدهم.
قصد ندارم فردا چیزی شبیه سخنرانی خداحافظی داشته باشم. فقط چند جمله برای تشکر خواهم گفت و آرزوی دیدار مجدد خواهم کرد. اگر شرایط مساعد باشد و خودم هم توی مودش باشم، شاید آخرش ترجمه‌‌ای آزاد که امید صافی از یکی از شعرهای مولوی کرده را بخوانم برایشان.



  • دخترچه

باری بزرگ از روی دوشم برداشته شد. سه تا از دانشجوها دفاع کردند. دفاع اول البته کمی دراماتیک شد و دانشجویم، که بعدا فهمیدم مادر دو فرزند است، اشکش درآمد. از ابتدای پرسش و پاسخ، کمی رفتارهایش واکنشی بود. وقتی همکارم آخرهای دفاع نقدی به کارش وارد کرد، واکنش تندی نشان داد و بعد اشک‌هایش ریخت. موقعیت سختی بود برای هر سه‌تایمان. ولی در مجموع فکر می‌کنم من توانستم در جمع کردن اوضاع نقش موثری داشته باشم. بعد هم همکار، نهار دعوتم کرد و با هم رفتیم کانتین. مستقیم رفت سمت قسمتی که غذای حلال دارد و برای من و خودش سفارش داد. در بین همکاران، او غریب محسوب می‌شود و از ابتدا که من آمدم سعی می‌کرد با من مهربان باشد. بااینکه به دلیل لهجه‌اش، فهمیدن حرف‌هایش سخت است (و این هم یکی از دلایلی است که مهجور است)، من به تدریح یاد گرفته‌ام بعضی حرف‌هایش را حدس بزنم. فکر کنم این یکی از ویژگی‌های من است که از معاشرت با کسانی که محبوب بقیه نیستند، می‌توانم حس خوب آرامی بگیرم.

وافل هم آخر روز آمد خداحافظی کرد. ازش تشکر کردم که همیشه مایل بود کمک کند در فرستادن منابع و چیزهایی از این دست. او هم سرش را تکان داد، یک جوری که بله همین‌طور است. فکر کنم خوشحالم که روز جمعه در مراسم کوچک خداحافظی‌ام نیست.
دو روز دیگر بیشتر نمانده و من بی‌صبرانه منتظر تعطیلاتم.

  • دخترچه

از مامان خواستم سی‌دی چشمک آیتک آژنگ و چند کتاب کودک که بهمن دارالشفائی معرفی کرده بود را برای تولد آلوچه سفارش بدهد. مامان پیام‌هایی که برای سفارش کتاب رد و بدل کرده بود را برایم فرستاد. دوست‌داشتنی بود مدل ادب و دقت معلمانه مامان من و سبک محترم و متواضع بهمن دارالشفائی.
عجالتا خودم سرم به این گرم است.

  • دخترچه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ آذر ۹۷ ، ۰۰:۳۲
  • دخترچه

یک جایی در مقالات شمس آمده که «تو خویشتن را ابله ساز».* منظورش ظاهرا این است که نباید مفتون دانایی‌هایی شد که رهرو را رهزنی می‌کنند. اینکه کدام دانایی‌ها و زیرکی‌ها می‌توانند حجاب شوند و یا اینکه چطور مواجهه‌ای با دانایی است که زمینه را برای یکه‌تازی و رهزنی کردنِ دانستن فراهم می‌کند البته سوالی جدی است. فعلا همین‌ قدر به تجربه شخصی فهمیده‌ام که یک جور مستی لازم است برای ایمان، همان مستی است که آدم را ابله می‌کند و طی راه را هموارتر.
----------------------------------------------------------------------------------------
*«هر چه نفس تأویل کند تو خویشتن را ابله ساز که "انَّ اکثر اهل الجنة البُله". ( اکثر اهل بهشت ابلهانند. "حدیث نبوی")

اغلب دوزخیان ازین زیرکانند، ازین فیلسوفان، از این دانایان، که آن زیرکی ایشان حجاب ایشان شده و از هر خیالشان ده خیال می‌زاید همچو نسل یأجوج.
گاهی گوید «راه نیست»، گاهی گوید «اگر هست دور است». آری، ره دور است اما چون می‌روی از غایت خوشی، دوریِ راه نمی‌نماید.
چونان است "حُفَّت الجنّة بالمکاره" (حدیث: گرداگرد بهشت با چیزهایی که (برای انسان) سخت و مکروه است احاطه شده)؛ گرد بر گرد باغ بهشت خارستان است. اما از بوی بهشت که پیشباز می‌آید، و خبر معشوقان به عاشقان می‌آرد، آن خارستان خوش می‌شود.
و گرد بر گردِ خارستانِ دوزخ، همه ره گُل و ریحان است. اما بوی دوزخ پیش می‌آید، آن رهِ خوش ناخوش می‌نماید. اگر تفسیر خوشی این راه را بگوییم بر نتابد.»




  • دخترچه

شهر محبوب جادویی دارد که در فضایش پر می‌زند. چیزی ته دلم می‌گوید که وقتی دوباره رکاب بزنم در آن شهر، وقتی از کوچه‌های قدیمی‌اش رد شوم، وقتی رستورانی را ببینم که همه با استادمان آنجا نهار خورده بودیم، و وقتی کتاب‌خانه پرنورش را ببینم، دوباره پر از شور زندگی می‌شوم.
دلم روشن است که یاد می‌گیرم که کافه‌هایش را تنهایی بروم و بگردم. به یک یک دانشکده‌ها سر بزنم و آن فراغت، آن رها بودن را دوباره بجشم.

  • دخترچه

دیشب تا صبح، برف بارید. با اینکه در شهر من کمتر برف می‌نشیند، صبح لایه نازکی از برف همه جا را پوشانده بود. امروز تولد برادر اول است و صبح مامانم پیام داده بود که برنامه‌ای که برای تولدش چیده بودیم را چطور پیش ببریم. تقویم فعال ذهن من خوب می‌دانست که امروز، روز دیگری هم هست. هنوز توی تخت بودم که چیزی در ذهنم صدایش را بلند کرد که واقعا چطور می‌شود که تنها دو روز بعد از آن همه حرف جدی، ...؟ درد داشت حس تحقیرش و مدام عمیق‌تر می‌شد. نباید می‌گذاشتم این حس بیشتر از این ماندگار شود. رفتم و ویدئویی که مجموع پیام‌های تبریک ما برای برادرم بود را دیدم. چقدر من بی‌انرژی بودم در پیام تبریکم. از خودم بدم آمد. فضای کلی ویدئو اما شاد بود. چقدر تک‌تک این آدم‌ها را دوست داشتم. با تمام وجود حاضر بودم به جای همه‌شان هر دردی را تحمل کنم و آنها فقط شاد و سالم باشند.
* هنوز هم خونه ما مرجان فرساد رو دوست دارم.

  • دخترچه

دو سال پیش بود و من و یاکوپو و خُوان و آندری و آنا تازه گروه درس خواندن‌مان را تشکیل داده بودیم. سر امتحان اول، همه می‌دانستند که من خیلی خوب آن درس را بلدم و می‌آمدند سراغ من. من هم یک گروه واتس اپ تشکیل دادم و یک سری تبادل اطلاعات را آنجا انجام دادیم. بچه‌ها یک روزی هم جمع شدند که با هم درس بخوانند که البته من مریض شدم و نرفتم. سر امتحان دوم، من فکر می‌کردم اوضاع به روال سابق خواهد بود و همه هرچه بلدیم را به هم یاد خواهیم داد. اما چیزهایی فرق کرده بود. یاکوپو در امتحان درس اول قبول نشده بود. من در درس اول نمره خوبی گرفته بودم، اما آنا و آندری هم همان قدر نمره‌شان خوب شده بود. بعدها فهمیدم که دیگر من و یاکوپو ارزش افزوده‌ای برای گروه نبودیم و همین معادلات روابط را تغییر داده بود. 
خلاصه، قبل از امتحان دوم، یک روز تعطیل همه رفتیم به کتاب‌خانه مرکزی دانشگاه. شروع کردیم به دوره آنچه خوانده بودیم. من کم‌کم از رفتار خوان و آنا خوشم نیامد. آندری همیشه آدم سردی بود و زیاد حرف نمی‌زد کلا و من هم معمولا مشکلی با او نداشتم. اما خوان و آنا رفتارشان یک جور جبهه‌گیری داشت و تاکید بر «ما» و «شما». من با اینکه همیشه فراری‌ام از این تقسیم‌بندی‌های درون گروهی، سعی می‌کردم خیلی قضیه را برای خودم بزرگ نکنم. رفتیم نهار خوردیم و من یادم آمد که باید نماز ظهر و عصر را بخوانم. ترجیح می‌دادم به آنها چیزی نگویم. روی گوشی‌ام سرچ کردم و دیدم در فاصله سه-چهار دقیقه‌ای رستوران، یک مرکز اسلامی است. به بچه‌ها گفتم باید کاری انجام دهم و بعدا به آنها ملحق می‌شوم. مرکز را راحت پیدا کردم، اما درش بسته بود. هرچه دور ساختمان می‌چرخیدم و درهای مختلفش را امتحان می‌کردم، نمی‌فهمیدم باید از کجا وارد شوم. مرد مسنی آمد. زبان هم را نمی‌فهمیدیم اما با مهربانی راهنمایی‌ام کرد که از کدام در بروم که به قسمت زنانه در بیایم. وارد شدم. چیزی شبیه جلسه قرآن برقرار بود و خانمی انگار داشت درس می‌داد. من مدام فکر می‌کردم که مزاحمشان شدم. خانم‌ها نگاه مهربانی به من انداختند و درسشان را ادامه دادند. گوشه‌ای ایستادم و نمازم را خواندم. آن نماز یک حال خوب سبکی داشت و کلی گره را انگار همان موقع باز کرد از روحم. می‌دانستم خاطره‌اش تا مدت‌ها دلم را گرم خواهد کرد. الان که فکر می‌کنم یادم می‌آید که حسش خیلی شبیه خوابی بود که چند ماه پیشش دیده بودم و طعم خوش گرفتن «غازی پنیر و خرما» از آن خانم جنوبی.

  • دخترچه

قلمه‌ها ریشه داده بودند، ریشه‌هایی بلند و در هم تنیده. به قالب لیوان یک بار مصرفی که در این نه ماه نگهشان داشته بود ، درآمده بودند و دیگر نمی‌شد از هم جدایشان کرد. معلوم بود سخت جایشان تنگ بوده. 

نمی‌شد به بهانه درد یادآوری عهدی که دیگر نبود، حیات را از مخلوق خدا کرفت. تا همین جایش هم قصور کرده بودم و آنها خوب تاب آورده بودند. گلدان بزرک را پر از خاک تازه کردم و قلمه‌ها را خوب نشاندم در بین خاک. برگ‌های زرد را جدا کردم و گذاشتم ساقه‌ها خود را رها کنند. 


  • دخترچه

دبیرستانی بودم که آلبوم یادگار دوست را گوش می‌دادم و غمی که دوستش داشتم بر جانم می‌نشست. چیزی در من می‌جوشید بی آنکه حتی در معنی همه شعرها دقیق شوم. شاید در آن لحظات، مرز زمان برداشته می‌شد و من کمی از این روزها را می‌چشیدم.

  • دخترچه