Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۱۰ مطلب با موضوع «حال نوشت» ثبت شده است


بیست و نه سالگی کم کم دارد خداحافظی می کند و من برخلاف قدیم ها، نمی ترسم از عددها.

هیچ یادم نبود که پارسال به خودم قول داده بودم که  "بیست و نه سالگی قرار است ، به لطف خدا،  برای من سال حمایت از تنهای کوچکم باشد. و البته سال قدر عزیزان را بیشتر دانستن...".

خدا را شکر که محقق شد این آرزو.

این روزها، قدر در لحظه بودن را می دانم و هرچه خدا را از این بابت شکر کنم، باز هم کم است. تا پیش از تحولات یک سال اخیرم، همین تکنیک به ظاهر ساده را بلد نبودم و مدام ذهنم کار می کرد و سرم سنگین بود و شانه هایم خسته. اما، الان، لااقل سعی خودم را می کنم که موقع رکاب زدن به دوچرخه سواری فکر  کنم و موقع مسواک زدن یه حرکت برس روی دندان هایم.



  • ۰ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۵۵
  • دخترچه

بهار آمد و من و خانواده ام در کنار سفره هفت سین کوچکم و در خانه ای که از تمیزی برق می زد، سال را تحویل کردیم. همه چیز آرام بود و من با اینکه خیلی کم دعا خواندم و تا دقیقه آخر در حالا بشین و پاشو بودم، حالم خوش بود.

سال نود و سه برای من سال دگرگونی های عظیم درونی بود. سالی که جرات رو به رو شدن با خودم و پذیرش اشتباهات سبک زندگی ام را به دست آوردم. سالی که در آن قدم های جدید برای اصلاح برداشتم و اثرات این تغییر سبک زندگی را هم به روشنی دیدم.

در این سال بود که با تمام وجود درک کردم که برای شاد بودن نباید منتظر چیزی یا کسی بود. یاد گرفتم که بهترین بودن در چشم بقیه، لزوما داشته ارزشمندی نیست. یاد گرفتم که خودم را بغل کنم و نوازش کنم.

در این سال، بار گذشته آنقدر سبک شد و آن فرد مربوط به گذشته ها، به حدی کم رنگ که دیگر آنچه از گذشته برایم مانده، آن فرد نیست، بلکه اتفاقی است که منِ امروز، بدون آن وجود نداشت.  به علاوه، دو خواستگار غریبه دیدم: هر دو آدمهای خوب، خوب هایی که خوبِ من نبودند. از هر دو آموختم و دعای خیرم را بدرقه شان کردم.

سال نود و سه، سال آغاز ارتباط من با قرآن بود که بخشی از آن را مدیون اتفاقات مربوط به عبور رهگذر هستم. رابطه عاشقانه با خدا را مزه مزه کردم و مست شدم.

جرات شروع به نقاشی را هم در این سال پر برکت به دست آوردم. رنگ بازی کردم و با چرخش قلم مو روی بوم رقصیدم.

توانایی نه گفتن محترمانه به رابطه ای که نمی پسندم هم از دستاوردهای آخر سالم بود.

خدایا شکرت!

امیدوارم همگی سالی پر برکت داشته باشید.



  • ۰ نظر
  • ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۱۰
  • دخترچه


این متن را در در خرداد 92 نوشته بودم به عنوان "تنها در خانه جدید 2" که ادامه ای بود بر پست "تنها در خانه جدید 1". گرفتاری و بی همتی مانع از این شد که کاملش کنم. دیروز اما اتفاقی افتاد که یاد این پست نیمه کاره افتادم و رفتم سر وقتش:

------------------------------------------------------------------------

تنها در خانه جدید 2

با استقرار در خانه جدید،  انگار تمام آرامش های گم کرده را پیدا کرده باشم. یواش یواش، وسایل خانه را تکمیل کردم و البته نیروی کمکی هم از جانب خانواده ام در چند آخر هفته پیاپی رسید تا این خانه شد خانه!

همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا اینکه یک شب دیدم آب گرم ندارم. کاشف به عمل آمد که آب گرمکن کار نمی کند. از همسایه پائینی خواستم که روشنش کند. آن بنده خدا هم آمد و روشنش کرد. اما این قصه دوباره و چندباره تکرار شد. دیدم نمی شود هربار همسایه بدبخت را بکشانم بالا که بیاید آب گرمکن روشن کند. با صاحبخانه صحبت کردم و قرار شد تعمیرکار بفرستد.

سختی آمدن نیروهای خدماتی به خانه در اینجا این است که ساعت دقیق نمی دهند. مثلا می گویند ما بین ساعت 1 تا 4 می آئیم. حالا ممکن است تعمیرکار ساعت 1 بیابد و یا راس ساعت 4! به خاطر همین برای کسی که کار می کند، این طور هماهنگی ها سخت تر می شود. اما چاره ای نبود. با رئیس صحبت کردم و طبق معمول درک کرد شرایط را و من آمدم خانه. تعمیرکار آمد و بعد از مدتی ور رفتن با آب گرمکن گفت که درست شده و من هم خوشحال و راضی برگشتم سر کار. چهار- پنج روزی بیشتر نگذشته بود که دوباره آب گرمکن از کار افتاد! این بار اما روز جمعه بود و من می دانستم اگر تعمیرکار همان روز نیاید، رسما تمام شنبه و یکشنبه را هم باید یخ بزنم از درد بی شوفاژی، و هم اینکه باید بدون آب گرم سر کنم! خلاصه آنقدر به صاحبخانه زنگ زدم تا توانست دوباره هماهنگ کند که مجددا تعمیرکار بفرستند. دوباره آمدم خانه. همان زمان که دم خانه رسیدم، ماشین تعمیرکار اعزامی هم پارک شد و پسر جوان برایم دست تکان داد. این یکی برخلاف تعمیرکار اولی، انگلیسی خیلی خوبی صحبت می کرد. از آن آدمهای گرم بود و سر حرفمان باز شد. از تفاوت های فرهنگی گفت. از ایران پرسید. از مسلمانان پرسید. از تجربیات خودش با مشتری های مختلف گفت. آدم نسیتا عمیقی بود. اما در عین حال خیلی هم شوخ بود. از آنها بود که خیلی تیزهوشانه از قوه طنزشان استفاده می کنند. یعنی خیلی حرفهایی که این به من زد را اگر یک مرد دیگر می زد، من همانجا حالم بد می شد! اما این یکی خوب بلد بود که شوخی های حتی یک مقدار مورد دارش  را طوری بگوید که تو فقط خنده کوتاهی کنی  و شانه بالا بیندازی. و بعد هم سریع عذرخواهی می کرد که قصد بی ادبی نداشته. خلاصه، این آقا خیلی هم ظاهرا وارد بود در کار تعمیرات. یک کلاس آموزشی هم برای من گذاشت در مورد شیوه کار کردن آب گرم کن. بعد هم گفت می خواهم اذیتت کنم اما قصدم خیر است. من الان خاموشش می کنم تا خودت هم یاد بگیری که اگر زمانی به دلیل طوفان آب گرمکنت خاموش شد، چطور روشنش کنی. خلاصه من را فرستاد بالای کابینت و به طور عملی آموزش روشن کردن را شروع کرد. وقتی تمام شد و می خواستم بیایم پائین، گفت من می خواهم محترمانه دستت را بگیرم و کمکت کنم که پائین بیایی اما تقصیر خودت است که اجازه نمی دهی دستت را بگیرم! شاید هرکس دیگری با من اینطور حرف می زد، خیلی موضع می گرفتم. اما نمی دانم این بشر چه داشت در نوع حرف زدنش که باز هم خندیدم و به روی خودم نیاوردم!

... (ادمه را قرار بوده که بعدا بنویسم!)

 --------------------------------------------------------------------------------------------------

القصه، این ماجرای آبگرمکن خیلی جدی تر از چیزی بود که موقع نوشتن متن بالا فکر می کردم. بعد از آمدن آن تعمیرکار شنگول، یک بار دیگر هم آب گرمکن خراب شد و این بار شرکت تعمیرکار، مرد جا افتاده تری را فرستاد و او تشخیص داد که مشکل از دود کش است و بنابراین باید با شرکت های تمیزکننده دودکش تماس می گرفتم. دو تا پیرمرد نمکین که سر تا پایشان پر از دوده بود و شاید هم پدر و پسر بودند، آمدند و نگاهی به لوله بالای آب گرمکن انداختند و کاشف به عمل آمد که اصلا آب گرمکن من راه خروجی به دود کش نداشته و این همه وقت عملا دودکشی وجود نداشته! خدا خیلی رحم کرده بود که خفه نشده بودم. خلاصه گفتند باید برایت راه به دودکش بکشیم و برای بیش از یک ماه بعد وقت دادند. نهایتا هم سر وقت تعیین شده آمدند و یک نصفه روز کار کردند و بالاخره من هم راهی به دودکش پیدا کردم.

از بعد از این تعمیر اساسی، دیگر مشکل آب گرمکن نداشتم. سال 2014 که شد از شرکت تعمیرکار برای بررسی سالانه آمدند. این بار هم همان پسر مشنگ آمد. از آنجا که دفعه قبل، قبل از خداحافظی کمی پایش را از گلیمش درازتر کرده بود، من دیگر حوصله اش را نداشتم. یعنی تا از پنجره دیدم دارد می آید، حالم گرفته شد. این بار خیلی بهش رو ندادم و کارش را کرد و رفت. دفعه قبل یک نکته خوب بهم گفته بود که باعث صرفه جویی قابل توجهی در هزینه گاز می شد. برای پیاده کردن آن نکته باید یک کلید کار می گذاشتم در آب گرمکن. شماره اش را داده بود که اگر خودم نتوانستم، کمکم کند. یک بار که برادرم آمده بود بهش زنگ زدیم و پرسیدیم و کلید را نصب کردیم. خلاصه وقتی برای بررسی سالیانه آمد، کلی هم ذوق کرد که توصیه اش را عملی کرده بودم و دوباره تاکید کرد که وقتی قبض سالیانه گاز بیاید می فهمم چقدر صرفه جویی شده. نهایتا هم کارش را کرد و رفت.

من هم در این یک سال هیچ مشکلی با سیستم گرمایشی نداشتم. البته در سال 2015 خودشان نامه ندادن برای کنترل سالیانه و من هم پی گیر نشدم. پریشب که روی تخت چمباتمه زده بودم دیدم شوفاژ یخ یخ است. هرچه درجه ترموستات را زیاد کردم دیدم نخیر، فرقی نمی کند. خلاصه شستم  خبر دادر شد که باز مشکلی پیش آمده. از طرفی من قرار بود جمعه را مرخصی بگیرم که بالاخره خانه تمیز کنم، چون به امید خدا قرار است آخر هفته خانواده ام بیایند. حالا با این اتفاق من باید خانه را تا قبل از آمدن تعمیرکار تمیز می کردم و خانه هم کن فیکون بود! این شد که دوشنبه ظهر را اجازه گرفتم و زودتر آمدم خانه تمیز کنم و به صاحبخانه گفتم برای سه شنبه با تعمیرکار هماهنگ کند. اما بدون آب گرم، واقعا یک چیزی کم بود. با کتری برقی، آب جوش درست می کردم برای تمیزکاری هایم که خودش دردسری بود. شب یکهو یادم آمد که تعمیرکار مشنگ یادم داده بود که آب گرمکن را روشن کنم. حالا که روی کابینت تمیز و خلوت شده بود، می شد بروم رویش بایستم و ببینم شعله آب گرمکن روشن است یا نه. خلاصه رفتم روی کابینت و دیدم که شعله ای در کار نیست. دست به کار شدم و شروع کردم به فندک زدن. بار اول نشد. بار بعد بیشتر نگه داشتم، روشن شد!! خودم هم باورم نمی شد! فقط در دلم می گفتم خدا خیرت بدهد تعمیرکار خل و چل که ماهی گیری یادم دادی!

حالا هم خدا رو شکر فعلا خاموش نشده. خانه کامل جمع نشده، ولی ان شاالله تا آخر هفته خانه تکانی هم تمام می شود. دوشنبه آینده باید یک رقابت تخصصی بین المللی در رشته خودم را داوری کنم. راستش قبول کردن این مسئولیت برای من مستلزم شجاعت زیادی بود. اما من تصمیم گرفتم ریسک کنم و با آگاهی به اینکه کامل نیستم، این شجاعت را به دست آوردم که این مسئولیت را قبول کنم. دعا کنید که خدا کمکم کند و نتیجه هم خوب باشد.


  • ۰ نظر
  • ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۴۲
  • دخترچه


همکار، هفته پیش دو روز را به خاطر مریضی مرخصی گرفته بود و من هم باهاش همکاری کردم با اینکه یک روزش را خودم می خواستم مرخصی بگیرم. صبح امروز سری به اتاقم زد و با لحنی طلبکار پرسید: "من نبودم، کسی توی اتاقم رفته؟"داستان از این قرار است که بعضی از وسایل مشترک در اتاق اوست و وقتی لازم باشد، باید از آنجا برداریم. از قضا جمعه عصر، رئیس می خواست کاری انجام دهد که نیاز به وسیله ای داشت که در اتاق اوست. در همه این مدت من هیچ وقت اعتراض نکرده ام بهش که چرا اینها باید در اتاق تو باشد. هر وقت لازم دارم، محترمانه ازش اجازه می گیرم، با اینکه همه می دانیم که این وسایل مال او نیست و برای استفاده هر هشت نفر بخش ماست! خلاصه جمعه هم مجبور شدم کلیدش را بگیرم و بروم در اتاقش تا از آن وسیله استفاده کنم و اتفاقا آنقدر عجله داشتم که اصلا به اتاقش نگاهم نکردم. وقتی این را پرسید من مثل بچه ای که برای ناظمش دارد توضیح میدهد، توضیح دادم که از من فلان کار را خواستند و من رفتم در اتاقت و اتفاقا دیدم نامه هایت هم کف زمین بود، حتما برایت از زیر در رد کردند. او هم با لحن طلبکاری گفت آها!

بعد از این همه مدت تمرین، به این مرحله رسیده ام که نگذارم رفتارش یک روزم را کامل خراب کند، اما راستش از خودم بدجور شاکی ام. من چرا یاد نمی گیرم سوال را با سوال جواب بدهم؟ این دقیقا کاری است که خود همکار می کند. چرا به جای یک "چطور مگه؟" کوتاه، انقدر توضیح میدهم که نکند یک صدم ثانیه  طرف فکر بدی در مورد من بکند؟ چرا انقدر اجازه میدهم ملت طلبکارم شوند؟ چرا هربار می گویم دفعه بعد انقدر توضیح نمی دهم، و باز دفعه بعد نمی توانم قبل از توضیح دادن، کمی فکر کنم که اصلا توضیح لازم است یا نه؟ آمدم سر این مورد کمی با خودم دعوا کنم، دیدم این روش هم خیلی در تضاد با مهربانی با خود است. به جایش به خودم گفتم همین که تا حدی پیشرفت کرده ام غنیمت است، اما دفعه بعد سعی می کنم به خودم احترام بیشتری بگذارم.

ف با دانشگاه برای سفری کوتاه به این شهر آمده. چهارشنبه می آیند اینجا. من هم هرچه فکر کردم دیدم بهترین راه احترام گذاشتن به خودم این است که آن روز را با کسی قراری تنظیم کنم و مرخصی ساعتی بگیرم. دلایلش مفصل است، همین قدر بگویم که اگر من اینجا باشم، هر رفتاری بکنم او بلد است از تویش ماجرایی در بیاورد. همان بهتر که نباشم. اما آرامم و خدا را شکر، آشفته نیستم. یعنی نماندم به خاطر او نیست، برعکس، به خاطر احترام به خودم است. امشب هم فارغ التحصیلان دانشگاهم که در این شهر هستند (از جمله خودم) از طرف دانشگاه دعوت شده اند برای یک دور همی دوستانه با دانشجویان جدید. آن را هم می پیچانم. این استراتژی فقط جهت حمایت از خودم است. من اسمش را فرار نمی گذارم. از دید من، این فقط اجتناب از قرار گرفتن در موقعیت مشکل زاست. من از رو به رو شدن با او نمی ترسم، اما این رو به رویی من را در موقعیتی قرار می دهد که دوستش ندارم و من هم قصد ندارم خودم را بی جهت آزار بدهم. به ویژه که به هیچ وجه بلد نیستم فیلم بازی کنم و او در مقایل، بسیار سیّاس است. کمترینش این است که اگر من بروم جلو و سلام کنم، او دوباره فکر می کند که خبری است و رفتاری نچسب می کند.... و اگر نروم، باز هم من می شوم آدم بَده و ایشان می شود اسوه خوبی و اخلاق. نمی خواهم پیش داوری کنم، اما این آدم امتحانش را قبلا چند بار پس داده. خلاصه همان بهتر که با او در یک محیط نباشم و بی خودی زمینه گناه خودم و او را فراهم نکنم. خوبیش این است که هیچ کدام از این برنامه ها آنقدر هم جذاب نبودند برایم که خیلی دلم بخواهد درشان باشم. به جایش چهارشنبه می روم و حسابی به دخترچه خوش می گذرانم! 





  • ۰ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۰۸
  • دخترچه


یکی از گلایه های من از زندگی در این شهر، نداشتن دوست بود. دوستانی در شهرهای دیگر داشتم اما خب طبیعتا آنقدرها دم دست نبودند. همکارهایم هم خوب هستند، اما فقط همکارند، نه بیشتر از آن. در بین دوستان خارجی زمان دانشجویی ام، یکی شان مدتی است که در شهر من زندگی می کند، یکی دیگرشان هم دوست پسرش در شهر من است، این است که گاهی سر می زند به اینجا. دیدن این دو تا دوست معمولا خیلی حالم را خوب می کند. ولی آن هم چند وقت یک بار است و هماهنگی زمان دیداری که برای همه مان مناسب باشد کمی سخت است.

با ایرانی های اینجا هم چندان رفت و آمدی ندارم. از آنجا که دانشجو نیستم، در گروههای دانشجویی هم طبیعتا جایی ندارم و ارتباطاتم گسترده نمی شود. از آن دست آدمها هم نیستم که به راحتی بتوانم در خیابان و رستوران و این ور و آن ور دوست پیدا کنم. به علاوه، ضربه هایی که این اواخر از یک سری نارفیق خورده ام، می ترساندم از نزدیک شدن بی هوا به آدمها.

خلاصه که یک مدت غصه خوردم که چرا انقدر تنهایم. اما در راستای تغییر و تحولاتی که در خودم دادم، یکهو به خودم آمدم و دیدم خلاء نداشتن دوست دیگر آنقدر پررنگ نیست. به مدد تکنولوژی، ارتباطاتم را با دوستان جانی ای که از هم دور بودیم، بیشتر کردم. طبعا مثل حالتی نیست که در یک شهر بودیم، اما باز هم غنیمت است. دیگر خودم را انقدر اسیر این نکردم که با فلان دوستم فقط وقتی می شود حرف زد که هر دو وقت آزاد زیادی داریم. گاهی یک جمله کوتاه یا یک عکس که رد و بدل می شود کلی حالم را خوب می کند.

اما خدا، درست زمانی که من بی خیال شدم،  از جایی که فکرش را نمی کردم یک دوست هم مذهب، هم فرهنگ و هم زبان برایم فرستاد!  قبلا گفته بودم که در کلاس نقاشی دختری بود که مسجد می کشید. دختر آرامی است. روزی که معلم بهم معرفی مان کرد، سلام و علیک محترمانه ای کرد، اما بیشتر حرفی نزد. حدس می زدم عراقی باشد. جمعه شبها هم را میدیدم و با لبخند سلام می کردیم و خداحافظی و هرکس سرش به کار خودش بود. یک روز یک هنرجوی جدید به کلاس اضافه شد و جین( معلم مان)، موقع معرفی بقیه هنرجوها به تازه وارد گفت: "رُکایا (رقیه) و دخترچه هم از ایران هستند." من که در این چند سال برایم عادی شده که همه ایران و عراق را اشتباه کنند، علی رغم اینکه اصولا آدم ساکتی هستم در جمع های اینچنینی ،گفتم: "من مال ایرانم اما او مال عراق است." البته خودم خوب می دانم که حتی ذره ای حس نژاد پرستی و خود برتر بینی نداشتم. فقط کمی خسته بودم از این اشتباه همیشگی! جین گفت: "آها عراق." همان موقع رقیه چیزی به زبان اینجا به معلم گفت و هر دو خندیدند. و خب من نفهیمدم که چه گفت!

دوست داشتم با رقیه بیشتر حرف بزنم اما هر دو کم رو بودیم. به علاوه، نمی دانستم انگلیسی بلد است یا نه. چون همیشه با معلممان به زبان همینجا حرف می زد. جمعه پیش که هر دو تابلویی که شروع کرده بودم تمام شد، جین گفت حالا یا باید کار جدید انتخاب کنی یا به رقیه کمک کنی مسجدش را تمام کند. همه خندیدیم. گفتم من که رسما خراب می کنم نقاشی اش را. وقتی رقتیم وسایلمان را بشوییم به رقیه گفتم صورتت رنگی شده. گفت آره من همیشه همه جایم رنگ می ریزد. دیدم اتفاقا چه انگلیسی خوبی حرف میزند. گفتم راستی مسجدی که می کشی خیلی قشنگ است. کجا هست؟

نگاهم کرد و گفت: "قم، جمکران!" آن لحظه با تمام وجود احساس بلاهت می کردم! به زور خودم را جمع و جور کردم و گفتم:"عه....چه جالب... ایران هم رفتی؟" گفت بله من هر سال می روم! بعد گفت که مادرش ایرانی است و خودش هم تا پنج سالگی در ایران زندگی کرده. در آن موقعیت، واقعا دلم می خواست از خجالت بمیرم! گفتم من همیشه فکر می کردم عراقی هستی. گفت من ایرانی- عراقی هستم. بعد تازه دوزاری ام افتاد که آن جمله که به معلم گفته این بود:" من هردو هستم!" خیلی از خودم بدم آمد که ناخودآگاه مثل ایرانی های ضد عرب رفتار کرده بودم. گفتم من خیلی دوست داشتم باهات حرف بزنم اما فکر می کردم زبان مشترک نداریم. بعد شروع کردیم به فارسی حرف زدن و من یک حس خیلی خاص داشتم که برای اولین بار در آن کلاس می توانستم به زبانی حرف بزنم که بقیه ندانند! گفت من فارسی ام لهجه دارد. بهش گفتم تو که عالی حرف می زنی! خلاصه قرار گذاشتیم او به من عربی یاد بدهد و من به او فارسی.  شماره رد و بدل کردیم و شب برایم پیام داد. گفت من همیشه دوست داشتم باهات حرف بزنم اما چون لهجه داشتم خجالت می کشیدم.

خیلی شرمنده شدم از خودم، از اینکه چرا زودتر جلو نرفته بودم، از اینکه مثل قاشق نشسته پریده بودم آن وسط و مرز کشیده بودم که کی ایرانی است و کی عراقی...

در این مدت با پیامهایی که بهش دادم سعی کردم بهش بگویم که چقدر خوشحالم که پیدایش کرده ام و همیشه آرزویم این بود که چنین دوستی پیدا کنم. او هم به نظر می آید که خیلی خوشحال باشد و هر روز حالم را می پرسد.

راستش هیچ وقت فکر نمی کردم این کلاس نقاشی، در کنار سایر برکاتی که برایم داشته، مجالی شود برای آشنایی با دوستی که مدتهاست می جستمش!


  • ۰ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۸
  • دخترچه


با اینکه احتمال تفاهم فکری را خیلی کم می دانستم، حاضر شدم خواستگار معرفی شده را ببینم. جالب است که همه چیز خیلی سریع پیش رفت و آقای خواستگار سه شنبه زنگ زد و ما شنبه هم را دیدیم.

خیلی بی تفاوت بودم. حتی اشتیاق هم نداشتم جز حس مثبت اینکه بعد از مدتها ظهر شنبه تنها نیستم!

هم را در یک کافه خلوت، در خیابانی که ترجمه اسمش می شد "کنج آرام" دیدیم. جز ثانیه اول که با هم وارد کافه شدیم و موجی از حس معذبی بهم حمله کرد و من یواشکی صورتم را کج و کوله کردم و خودم را در درِ شیشه ای کافه پاییدم، بقیه اش خیلی روان و خوب و آرام پیش رفت. پسر خیلی خوبی بود به نظرم. وقتی از زندگی مان در اینجا می گفتیم، طوری با هم حرف می زدیم که انگار مدتهاست هم را می شناسیم.

سنش مناسب بود، محترم بود، به زودی دکتری اش را دفاع میکرد، معرف مورد اعتمادم تا حد خوبی می شناختش، آدم سالمی به نظر می آمد، خوش تیپ بود، شوخ بود...

اما

اما  نمی توانست جانیار من باشد: از نظر اعتقادی، تفاوت های قابل توجهی داشتیم. وقتی به خودش گفتم، گفت که رویکردم در برخورد با این قضیه منطقی است و او درک می کند، چون به هر حال، سبک زندگی مان تفاوت های جدی دارد.  

 گفت و گوی خوبی بود. این تجربه ها خیلی چیزها به آدم یاد می دهد.


  • دخترچه

سه شنبه هفته پیش تمام مدت ذهنم مشغول این بود که خانه ام دوباره دارد به هم ریخته می شود و این امکان آمدن موش را بیشتر می کند! عصر وقتی به خانه رسیدم، در حالیکه داشتم شال و کلاه را از روی سرم بر می داشتم، حس کردم که چیزی در گوشم خش خش می کند. اول فکر کردم گوشه شالم این صدا را ایجاد کرده، اما وقتی کامل همه چیز را از روی سرم و دور گردنم برداشتم، باز هم آن صدای عجیب می آمد. آرام کمی سرم را کج کردم تا در آینه ببینم آیا چیزی روی گوشم هست یا نه. در کسری از ثانیه احساس کردم یک سری شاخک و دست و پا را می بینم که از گوشم بیرون زده. صدا همچنان بود و حس حرکت موجودی در گوشم لحظه لحظه بیشتر می شد! جرات نکردم بیشتر در آینه نگاه کنم! فقط صورتم را دیدم که ناگهان خون در آن دویده بود و حسابی سرخ شده بود! نمی دانستم چه کار کنم. بی حساب ترسیده بودم. پریدم از خانه بیرون. توی کوچه چند قدمی راه رفتم. چه کار باید می کردم؟ بروم سراغ همسایه بالایی؟ آخر آن پیرمرد و پیرزن که انلگیسی شان آنقدر خوب نیست. بعد هم من از این همه پله پایین بکشمشان،  معلوم نیست که کمکی از دستشان بر بیاید. همسایه پایینی چطور؟ آنها خوانواده بلغاری بسیاری خوبی هستند. خیلی هوایم را دارند. معمولا پسر نوجوانشان حرفها را ترجمه می کند. مرد همسایه کمی انگلیسی بلد است اما همسرش فقط تا حدی می فهمد. منی که همیشه برای کارهای خیلی معمولی تر هم خجالت می کشیدم در خانه شان را بزنم، دیدم دیگر وقت رودربایستی نیست. در خانه را زدم. مرد در را باز کرد. خیلی هول بودم، بنده خدا تعجب کرده بود از دیدن دختر سراسیمه ای که سراغ زنش را می گیرد!! گفتم می خواهم زنت توی گوشم را نگاه کند!! بیچاره ها فقط می گفتند بیا تو! سر میز شام بودند. من را نشاندند و دنبال چراغ قوه گشتند. خانم همسایه گوشم را نگاه کرد و گفت من چیزی نمی بینم! خیلی ترسیده بودم. گفتم حس می کنم هرچه که بود، رفت داخل و حرکتش به سمت تو را کاملا حس کرده بودم.


بندگان خدا گیج شده بودند. گفتند فکر می کنیم بهتر است دکتر بروی. من هم ناامید از اینکه نتوانسته اند جانور درون گوشم را شکار کنند، با بی میلی گفتم باشه. یکهو زن رو به مرد کرد و چیزی به ترکی گفت. بعد مرد گفت ما می رسانیمت بیمارستان. گفتم نمی خواهم مزاحمتان بشوم، داشتید شام می خوردید. گفتند نه مهم نیست.


در تمام طول راه زن و مرد همسایه دل داری ام دادند. زن که انگلیسی بلد نبود، با زبان همین همین مملکت مدام حرف میزد و من هم در حدی که حرفهایش را می فهمیدم، به انگلیسی جوابش را میدادم. ملغمه ای شده بود خلاصه. مرد هم تا جایی که انگلیسی اش یاری می کرد این وسط کمک می کرد که مفهوم ها بهتر منتقل شود. خانم همسایه بهم گفت من خودم مادرم و می دانم که مادرت که الان از تو دور است چه حسی دارد. بیمارستان دور بود و آنها در تمام طول راه سعی کردند مرا آرام کنند. جالب این است که این خانواده همان اوایل به من گفتند که از بلغارهای مسلمان هستند و همیشه حس می کنم این هم کیشی باعث می شود حس نزدیکی بیشتری به من بکنند. در طول مسیر، یک خانه را نشانم دادند. مرد گفت: "اینجا یک خانواده ایرانی زندگی می کنند و من خانه ای که در آن زندگی می کنند را بازسازی کردم. اما می دانی؟ فرق داشتند، اصلا از مسلمانها خوششان نمی آمد!" و من در آن عرصات فکر می کردم که چرا بعضی آدمها آنقدر بی پروا از دیگری به خاطر فکرش بدشان می آید و این بد آمدن را عیان می کنند.


نهایتا رسیدیم و به قسمت اورژانس رفتیم. با اینکه هیچ مریض دیگری نبود کلی نشستیم تا نوبتمان شد. خانم همسایه گفت شاید عنکبوت رفته باشد داخل گوشت. و من هم هنوز وجود موجود زنده را در گوشم حس می کردم. با خودم فکر می کردم نکند چیزی رفته باشد داخل گوشم و تخم هم گذاشته باشد! بالاخره نوبتم شد. دخترک پرستار آمد. شرح حال گرفت. وقتی بهش گفتم موجود زنده ای انگار در گوشم هست انقدر چهره اش را چپ و چوله کرد که می خواستم بگویم تو چطور در بیمارستان کار می کنی و انقدر زود چندشت می شود؟! یکهو دیدم چهار نفر ریختند روی سرم. انگار همه آمده بودند نادرترین اتفاق دوران را ببینند! دخترک پرستار هرهر می خندید. بهش گفتم: به من نخند من در موقعیت افتضاحی هستم. همین طور که می خندید گفت می دانم! اول دکتر بلوند غول پیکری گوشم را معاینه کرد و بعد یک دکتر مو مشکی. هر دو گفتند چیزی نمی بینند. بعد خواباندندم. با ابزار مختلف گوشم را چک کردند. دکتر غول پیکر وقتی دید با کیس جذابی رو به رو نیست رفت. دکتر مو مشکی ماند و یکی از پرستارها. نهایتا گفت ما که چیزی نمی بینم اما گوشت را سه بار شست و شو می دهیم تا مطمئن باشی هرچه هم که بوده در می آید. با یکی از پرستارها گوشم را شستند. چیزی بیرون نیامد مگر مقدار کمی واکس گوش! خلاصه که از دکتر خداحافظی کردیم و آمدیم. همه مان گیج بودیم. پس آن چیزی که در آینه دیده بودم چه بود؟  یعنی همه توهم بود؟! جالب این است که حس وجود چیز خارجی در گوشم هم مدام کمرنگ و کمرنگ تر میشد!


بیچاره همسایه هایم هیچ به رویم نیاوردند که برای هیچ و پوچ علافشان کردم و گفتند همان بهتر که عنکبوت در گوشت نداشتی!! رساندنم خانه و برایم آرزوی خوابی خوش کردند. وقتی رسیدم، رفتم جلوی آینه. سعی کردم در همان زاویه بایستم. دیدم موهایی که از زیر تلم بیرون زده بود و روی گوشم  قرار گرفته بود می توانستند در یک نگاه عجولانه شبیه دست و پای حشره هم به نظر بیایند! پس آن حس عجیب حرکت چیزی در گوشم چه بود؟


راستش هنوز هم نمی دانم جریان چه بود، اما هرچه بود ختم به خیر شد و بعد از رد شدن شوک اولیه، کلی موجب خنده شد! وقتی در کلاس فرانسه موضوع را تعریف کردم، یکی از هم کلاسی هایم گفت: مطمئنی مواد توهم زا استفاده نکرده بودی؟؟!!

  • دخترچه

مدتی بود که دیگر با چکمه بلند مشکی ام راحت نبودم. به فکر خرید یک جفت چکمه بلند مشکی و یک جفت هم کوتاه افتادم. با خودم گفتم به جای اینکه خرده خری کنم، یکباره از یک مارک خوب میگیرم که چندین سال هم پایم درشان راحت باشد. اول آمدم آنلاین بخرم که چیزی چشمم را نگرفت.  اینجا مغازه ها اصولا ساعت شش می بندند، مگر پنج شنبه ها که تا نه شب بازند. من هم دیروز شال و کلاه کردم و بعد از کار به سمت مرکز شهر راه افتادم. به چند جایی سر زدم، اما قیمت ها حتی بعد از تخفیف  هم بالا بود، و مهمتر اینکه من از هیچ کدام آنقدر خوشم نیامد که حاضر باشم بخرمش. خلاصه وقتی از خرید چکمه نا امید شدم، رفتم سراغ کار مورد علاقه ام که همانا خرید لباس خانه است! یکی دو تیکه لباس تو خونه گرم خریدم و روحم شاد شد. بعد رفتم سراغ قسمت لباس بچه ها. طبق مععمول، لباس دخترانه ها را که دیدم، پایم شل شد! با کلی ذوق برای دخترهای دو تا از دوستانم خرید کردم. به خصوص خرید برای آن دخترک شیرینی که هنوز به دنیا نیامده خیلی مزه داد. فکر کنم وقتی خانم صندوق دار داشت خریدهایم را داخل کیسه می گذاشت، مطمئن بود که من یک یا دو دختر کوچولو دارم!


بعد در حالی که دو تا کیسه گنده دستم بود خودم را مهمان کردم به یک رستوارن ایتالیایی خیلی شلوغ ولی خوب. نهار هم نخورده بودم و بنابراین، خوردن شام مفصل خیلی می چسبید. من زیاد عادت به تنهایی رستوران رفتن ندارم، اما خب کم کم دارم یاد می گیرم که لذت ببرم از تنهایی نشستن و خوردن. خلاصه به پیشخدمت گفتم که یک نفرم و او هم در آن شلوغی، جایی برایم آماده کرد. دفعه قبل با یکی از دوستانم به این رستوران آمده بودم و پیتزای چهارپنیر فوق العاده ای خورده بودم. این بار اما تصمیم گرفتم پاستا بخورم. کیفیت غذا خیلی خوب بود و حجمش هم کاملا مناسب بود. من که همیشه غذاهایم می ماند، قشنگ تا تهش را خوردم! یک ژلاتوی نارگیل هم سفارش دادم که با اینکه چهار اسکوپ بود، تمام زورم را زدم و تمامش کردم. خلاصه که از معدود دفعاتی بود که نه از غذایم چیزی ماند، نه از دسر! کلی هم بهم چسبید. روی صندلی رو به رو هم یکی از کیسه های خریدم را گذاشتم!


حالا هرچی من میگم این شهر، برای خودش یک دهاته، کسی باور نمی کنه. یعنی احتمال اینکه توی مرکز شهر اینجا شما آشنا ببینید وحشتناک بالاست! توی رستوران یکهو دیدم یه پسر اسپانیایی که توی کلاس فرانسه با همیم، اون طرف تر با یک خانم جوان آسیایی نشسته. توی کلاس متوجه شده بودم که حلقه دستش می کنه و حالا وسط آن همه شلوغی فضولی من گل کرده بود که همچنان حلقه دستش هست یا نه! می خواستم مطمئن بشم که مثلا در حال زیرآبی رفتن نیست! بعد که باکلی چرخش سر، فهمیدم حلقه همچنان  دستشه، خیالم راحت شد که طرف احتمالا یا همسرش هست و یا همکاری، چیزی! نمی دانم او هم مرا دید یا نه اما فکر نکنم. جالبه که در همان حین هم به خودم می گفتم آخه به تو چه! اتقاق دیگر در ایستگاه ترم افتاد. چهارشنبه شب که از کلاس بر می گشتم با یک مشت نوجوان هم مسیر شدم که اتفاقا دقیقا هم در ایستگاه دم خانه من پیاده شدند و به یکی از هتل های اطراف رفتند. از ملیت های مختلف بودند و با هم انگلیسی حرف می زدند. حدس زدم که از طرف مدرسه، سفر آمده اند و احتمالا هم مدرسه بین المللی می رفتند چون تنوع نژادی شان بالا بود. در تِرَم دیدم که یک پسر هندی تبار و یک دختر احتمالا استرالیایی مشغول گفت و گو بودند و حرفهایشان رنگ مخ زنی خفیفی داشت می گرفت. من و آقایی که جلویم نشسته بود، خنده مان گرفته بود. از قضا پنج شنبه هم که که در همان ایستگاه مرکز شهر منتظر ترم بودم، همان بچه ها آنجا ایستاده بودند. پسر هندی تبار این بار سر به سر دو  دختر دیگر می گذاشت، یا به عبارت بهتر آنها سر به سرش می گذاشتند! خنده ام گرفته بود از اینکه اینجا احتمال رو به رویی مکرر با آدمها انقدر زیاد است. دوباره هم همان ایستگاه دم خانه من پیاده شدند و از پشت صدای شیطنت هایشان می آمد، شاید هم داشتند به این می خندیدند که هر روز مرا می بینند!


پی نوشت :  وسط نوشتن این متن، دوباره رفتم وب سایت های فروش آنلاین کفش را چک کردم و نهایتا چکمه رو آنلاین سفارش دادم!


 

  • دخترچه

وقتی وقفه می افتد، نوشتن خیلی سخت می شود. حالا من هم که دو هفته ای از برگشتنم از ایران می گذرد، بارها فکر کرده ام به آنچه می خواهم بنویسم و تا حدی هم پروراندمش اما دست به قلم نتوانستم بشوم. برای همین الان واقعا نمی دانم که از چه می خواهم بنویسم.


برگشتن از ایران سخت بود، خیلی سخت. دو شب قبل از برگشت بغض کردم و بعد هم یک دل سیر گریه کردم. برای چی داشتم بر می گشتم؟ در آن شانزده، هفده روز چنان سبک زندگی ام عوض شده بود که هیچ انگیزه ای برای بازگشت نداشتم.


بالاخره اما برگشتم. خوبی اش این بود که برخلاف مسیر رفت، حالم بد نشد و  اکثر طول دو پرواز را به مدد دیفن هیدرامین خوابیدم. توی همین پروسه پرواز هم انگار ذهنم خودش را آماده کرد برای تغییر و بازگشت به زندگی همیشگی. خلاصه که بعد از کلی جا به جایی و هواپیما و قطار و تاکسی سوار شدن به خانه ام رسیدم و فردایش رفتم سر کار، البته به زور و با قیافه گرفته! عصر همان روز اول کاری قرار بود اولین جلسه ترم جدید کلاس مکالمه فرانسه ام را بروم که قضایای پاریس پیش امد و من هیچ رقمه حوصله بحث نداشتم در این مورد. حس اینکه به خاطر مسلمان بودنم مجبور به توضیح اعمال افرادی شوم که بیشترین قربانیانشان را از میان مسلمانان گرفته اند، اذیتم می کرد. خلاصه کلاس را نرفتم، البته با درجه ای عذاب وجدان و حدی از استرس برای جلسه بعدی. در طول هفته اول هم مدام اخبار مهاجر ستیزی و اسلام هراسی رو به افزایش در اروپا را خواندم و حرص خوردم. هوا هم سرمایش تا مغز استخوان می رفت و بی حوصلگی و رخوت من را بیشتر می کرد. هفته دوم شد و به کلاس فرانسه رفتم. معلم این ترم مرد نسبتا جوانی بود. خب طبیعتا بحث اتفاقات پاریس داغ بود و بحث کشید به آزادی بیان و کاریکاتور و.... من هم این مدت تحلیل های زیادی خوانده بودم از وضع موجود و نقد استانداردهای دوگانه در برخورد با مسلمانها. اما خب یک جورهایی از بحث فراری بودم و ترجیح میدادم که تقابلی پیش نیاید. باید اعتراف کنم که روامداری و انعطاف هم کلاسی هایم و البته معلم آن کلاس از بسیاری از هموطنانم بیشتر بود. یعنی خیلی بهتر تفکیک قائل می شدند بین دین اسلام و وحشی گری یک مشت مریض. نمی گویم لزوماً خیلی عادلانه قضاوت می کردند راجع به جریانات روز دنیا، اما چیزی که توجهم را جلب کرد، فرهنگ گفت و گو بود. نه اینکه همه اروپایی ها مطلقاً روشنفکر و باز باشند در برخورد با مخالف، اما باید پذیرفت که فرهنگ عمومی جامعه به درجه نسبتا خوبی از روامداری و تحمل تفاوت ها در هر زمینه ای رسیده (البته اگر دوباره در پرتوی اتفاقات سیاسی، جریانهای افراطی بیگانه ستیز تقویت نشوند). اما فارغ از تفاوتهای اعتقادی و سیاسی حتی، به نظرم ما کلا فرهنگ گفت و گویمان چندان نهادینه نشده. یعنی اختلاف نظر و سلیقه در کوچکترین چیزها را یا دستمایه مسخره کردن قرار می دهیم یا تحقیر. اصلا انگار قانون نانوشته ای هست که همه باید همانند باشند و تو حق نداری مثلا از فلان چیز مد روز خوشت نیاید. نمی گویم در جامعه غرب پارادایم فکری وجود ندارد که دارد و اتفاقا خیلی اوقات خیلی ظریف و ناملموس ارزشهایشان را در ذهنت بهترین ارزشها می کنند. اما با همه اینها، هنوز هم حق متفاوت بودن در میان آدمهایی که درجه ای از سلامت روانی و فرهنگ اجتماعی دارند، تا میزان قابل توجهی به رسمیت شناخته می شود. مثلا معلممان وقتی می خواست کاریکاتور روی جلد اولین شماره مجله شارلی ابدو بعد از آن اتفاق را نشان دهد  به من گفت که تو حق داری خوشت نیاید از این کاریکاتور و کاملا آزادی که اعتراض کنی. خب راستش من بعدش با خودم فکر می کردم چند درصد از هموطنان سینه چاک آزادی بیانم این حق را دادند به مسلمانان که آزرده شوند از چنین طرح هایی؟ خلاصه که جو کلاس از آنچه که فکر می کردم و آنچه که در شبکه های اجتماعی دنبال کرده بودم، خیلی کم تنش تر بود. با این حال، خود معلممان می گفت در این مدت 150 حمله به مسلمانان یا مراکز مسلمانان فقط در فرانسه صورت گرفته و این خیلی نگران کننده است.


اتفاق جالب دیگر جمعه هفته پیش بود که دوباره کلاس نقاشی را شروع کردم. در آن سرمای وحشتناک، دوباره کلاس رفتن سخت بود، اما وقتی بالاخره رفتم و شروع کردم به کشیدن، تازه یادم آمد چقدر لذت دارد.  پیرو همان بحث پذیرش تفاوت ها، در کلاس نقاشی یک دختر مسلمان بود که داشت تابلوی بزرگی از مسجد النبی می کشید و معلم انگلیسی مان هم با کلی دقت راهنمایی اش می کرد. در همان کلاس، خانمی هم بود که داشت تصویر اندام برهنه زنی را می کشید! همه کنار هم بودند و هیچ کس قضاوت و اظهارنظری راجع به انتخاب و سلیقه دیگری نمی کرد. اگر هم کسی نظری میداد، تعریف از کیفیت طراحی و نقاشی دیگری بود. و این هم از چیزهایی است که مطمئنم اگر زمانی از اینجا بروم، دلم برایش تنگ خواهد شد!


توی راه برگشت به خانه که رکاب می زدم دوباره این سوال پررنگ شد: "ماندن یا برگشتن؟" در تمام طول سفر ایرانم، کفه ترازو به سمت برگشت سنگین شده بود. نه اینکه در این مدت، همه چیز در ایران بی نقص باشد که از ترافیک بگیر تا تاخیر هواپیما و کارنابلدی و طلبکاری مهماندار هواپیما و آلودگی هوا و آشغالهای کف خیابان و ...را دیده و چشیده بودم! اما با همه اینها کفه حس خوب داشتنِ کسانی که می فهمندت، کسانی که مدام نباید خودت را برایشان توضیح دهی و کسانی که همدلی خوب می دانند، بر همه ناکارآمدی ها و اعصاب خردی ها می چربید. حالا اما کمی تعادل ترازو به هم خورده و مطمئنم که چیزهایی هست که با برگشتنم برای همیشه از دستشان می دهم، در عین حال که قطعا چیزهایی را هم به دست خواهم آورد.


  • دخترچه

ان شاالله تا فردا این موقع هم امتحان کتبی را دادم و هم شفاهی. ببینیم بعد از این همه عمر درس خوندن یه دیپلم نصیبمون میشه آیا یا نه!


این هفته خیلی همه چیز شلوغ پلوغ است. امتحان، سر شلوغی های آخر سال در محیط کار، کارت های تبریک سال نو آماده نشده، خانه به هم ریخته، لباس های شسته نشده، لباس های شسته شده ولی خشک نشده، سوغاتی های خریداری نشده، مقاله تکمیل نشده ( که قرار بود قبل از سفر ایران تمام شود که ببرمش برای استاد محترم و علی رغم قولم به خودم قرار هم نیست تمام شود به این زودی!). با همه اینها فکر سفر حالم را خوب می کند، هرچند کوتاه، هرچند فشرده و هول هولکی.

فردا رو مرخصی گرفتم که بعد از امتحان بپرم برم تو مغازه ها و سوغاتی هام رو تکمیل کنم. بعد هم بیام خونه تا جایی که می کشم بشورم و بسابم! آخه کلید خونه رو قراره بدم به همسایه که به گلها آب بده، نمی خوام جلوش آبروم بره.

  • دخترچه