Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

چشم‌هایش برق می‌زد. بهش خوش گذشته بود. اولین باری بود که کسی به دلش نشسته بود. می‌دانست گه راه پردردسری خواهد بود. خوب می‌دانست که احتمال پشیمانی در آینده زیاد است.

نگاهش می‌‌کردم و دلم می‌خواست که کاری از دستم برمی‌آمد که حال خوبش همیشه‌گی باشد. 

---------------------------------------------------------------

قدیم‌ها چنین میلی داشتم: زمین را لایه‌لایه بکنم و بروم در عمیق‌ترین جای ممکن پنهان شوم و رویم را بپوشانم. طوری پنهان شوم که نه کسی و چیزی را ببینم و نه دیده شوم. از یادها فراموش شوم حتی. دوباره زنده شده این حس.

  • دخترچه

باد می‌پیچید و برگ‌های خشک روی زمین دایره‌ای می‌ساختند و دور خود می‌چرخیدند. سرما نفوذ می کرد به استخوان آدم. از روبه‌رو، خانمی با دو آقا می‌آمدند. دامنی تا زانو با چکمه‌های بلند پوشیده بود. فکر کردم که شبیه تیپ پاییزی من لباس پوشیده-- من البته امسال حوصله دامن ندارم دیگر. نزدیک که شد، دیدم که میانسال است. فکر کردم دامن‌های با قد متوسط، شاید بیشتر به کار آدم‌های میان‌سال می‌آیند. ولی مگر مهم بود؟

سرد بود. فکر کردم که می‌خواهم طغیان کنم. نمی‌خواهم تلاش کنم برای خوب بودن، خوب ماندن. عیبی دارد میل به ویران کردن دوست‌نداشتنی‌ها در آدم زنده شود؟ چرا باید انکارش می‌کردم؟ یاد آن نوشته آهوگ افتادم که آن سالها نوشته بودم. چیزی شبیه اینکه خسته شدم از آهو بودن و می‌خواهم گرگ باشم. البته کسی می‌تواند اینکه آهو بودن و گرگ نبودنم را مفروض گرفته‌ام به چالش بکشد. ولی مگر مهم بود؟

به ایستگاه رسیدم. گرمای فضای پوشیده، مطبوع بود. می‌دانستم که دارم دیر می‌روم. مهم نبود اما برایم. آدم‌ها از رو به رو می‌آمدند و من همه را دیگری می‌دیدم. چیزی مرا به اطرافم وصل نمی‌کرد. «ما»یی وجود نداشت انگار.

  • دخترچه

اگر این همه سال شده بود، باز هم می‌شد. من بودم که باید با اتکاء به آنچه قبلا زندگی کرده بودم و چشیده بودم، قوی‌تر می‌بودم. هرکس هرچه می‌خواهد بگوید، زندگی من به من نشان داده بود که امکان‌پذیر است و من باید سر عهدم می‌ماندم.

 دوست دارم به خودم بد و بی‌راه بگویم.

---------------------------------------------------------------

مامانم. نکند دور شده باشم؟

--------------------------------------------------------------

اگر کار حداقل یکی از دانشجوهایم تا آخر دسامبر تمام نشود، بد می‌شود. نسخه آخر کارش، پر از اشتباهاتی بود که بارها پیش از این تذکرشان داده بودم. صبوری‌ام انگار دارد کم می‌شود.

---------------------------------------------------------------

امسال هم در درسی دستیار استاد هستم و اول بعضی جلسات که استاد مهمان داریم، بهتر است حضور داشته باشم. صبح قطار را از دست دادم و باید نیم ساعت صبر می‌کردم تا قطار بعدی بیاید که آن هم اعلام شده بود که کنسل شده. به استاد ایمیل زدم که احتمالا نمی‌رسم که پیش ار شروع کلاس، همراهی‌اش کنم. گفتم امیدوارم همه چیز خوب پبیش برود. می‌شد دیگر تلاشی نکنم. اما گفتم بگذار تسلیم نشوم و ببینم می‌شود کاری کرد.  نهایتا با عوض کردن چهار قطار، فقط با چند دقیقه تاخیر رسیدم. استاد از من دیرتر رسید و کلی هم تشکر کرد که آنجا بودم. موقع تشکر به گرمی دستش را روی بازویم گذاشت. یک نکته ظریف در چنین تماس‌هایی وجود دارد. به نظرم، آدم‌های نسل قبل، بی‌پرواتر هستند در در ابرازهای فیزیکی این‌چنینی. من ایرادی در این حد از تماس نمی‌بینم، به خصوص وقتی که بتوانم حدس بزنم که طرف مقابل این تماس را با یک هم‌جنس هم دارد در موقعیت مشابه. به نظرم ولی حدود مورد قبول تماس در رابطه حرفه‌ای لزوما برای همه یکسان نیست. تجربه به من نشان داده گه مردان نسل جدید در هنگام مکالمات صرفا حرفه‌ای، بیشتر از تماس فیزیکی اجتناب می‌کنند. شاید دلیلیش این باشد که بیشتر نگران اینند که در مظان اتهام آزار یا سوء‌استفاده جنسی قرار بگیرند. شاید هم عوامل دیگری وجود دارد که بیشتر به من و نوع پوشش و برخوردم برمی‌گردد. مثلا چیزی مثل حجاب ممکن است اثر متفاوتی در تنظیم رفتار جوان‌ترها و با احتیاط‌تر شدنشان در مقایسه با مسن‌ترها داشته باشد. البته همه این‌ها که می‌گویم در مورد جامعه‌ای است که در آن هستم. احتمالا ملاحظات جامعه ایران در تعاملات، تفاوت‌های قابل توجهی دارد. 

-------------------------------------------------------

اتاق عبادت و مدیتیشن داشنگاه را دوست دارم. این دانشگاه اگر یک مزیت به دانشگاه قبلی داشت، همین بود. طبقه بالا را مخصوص مسلمانها درست کرده‌اند. آدم‌های مختلفی را آنجا دیده‌ام. خودم هم حالهای متفاوتی را آنجا تجربه کرده‌ام.

---------------------------------------------------

هیولاها تا حد خوبی --ولی نه کاملا-- خفه شده‌اند.

  • دخترچه

به خواب‌های تکرار شونده خواب سفر به ایران و یا بازگشت از ایران و استرس فرودگاه هم اضافه شده. خودم خبر نداشتم که بعد از این همه سال مسافرت تنهایی، در ناخودآگاهم چنین استرسی هست.

——————————————————

جادوی کلمات و ردشان که در هر چیزی پیدا می‌شود، رهایم نمی‌کند. البته خودم هم دوست ندارم رهایم کند.

—————————————————

اینطور هم نیست که دست از سرم برداشته باشند. هم‌چنان دوستشان ندارم و گنگی آزاردهنده‌ای ته ذهنم است. دیگر البته همه را می‌شناسم و شاید این خود استعدادی بود که به بیراهه کشیده شد.

————————————————

لحظاتی هم هست که دلم می‌خواهد خشمگین باشم. این جور مواقع چیزی از تسلیم نمی‌فهمم.

————————————————

وقت‌هایی هست که نه تسلیم مطلقم و نه سرکش. این جور موقع‌ها دوست دارم که می‌شد از ابتدا، سطرهای داستان را جور دیگری چید. کلمات دیگری انتخاب کرد و دست برد در هر آنچه شده.

—————————————————

لحظاتی اما هستند که کلمه‌های من کمند برای وصف‌شان. باید راضی باشم اگر حکمت همه آنچه چشیده‌ام، درک آن لحظات بوده باشد.

—————————————————

چند باری مستقیم و غیر مستقیم گفت تو وکیل نیستی. کس دیگری مراقب است. اگر می‌خواستم، خودم می‌توانستم. این جور مواقع من لبخند می‌زنم و ته دلم می‌گویم می‌دانم، ولی از تو که می‌توانم بخواهم بیشتر مراقبش باشی، نمی‌توانم؟

  • دخترچه

چیزی یادم آمده بود که تلخ بود یادآوری‌اش. فکر کرده بودم فایده این تلخی این است که رفتن را هموار می‌کند برایم. یک جورهایی بندهای اتصال را شل می‌کرد. دلم را سرد می‌کرد آن یادآوری.

اما  روزی‌ام این بود که آیه محبوب سوره مزمل را جایی ببینم: «وَاهْجُرْهُمْ هَجْرًا جَمِیلًا». «زیبا برو
یادم باشد که رفتنم باید زیبا باشد. رفتن زیبا شاید سخت باشد، شاید غم داشته باشد، اما جانت را یخ نمی‌کند و بر دوشت بار سنگین رنجیدن نمی‌گذارد . باید زیبا رفتن را تمرین کنم.
  • دخترچه

برگشته‌ام به خواب‌های تکرار شونده‌ای که می‌برندم به دوران مدرسه: امتحان ورزش، جلسه‌ای از کلاسی را از دست دادن و دنبال جزوه بودن، کنکوری که با اینکه می‌دانم یک بار داده‌ام باید دوباره بدهم.

کمابیش می‌دانم دلیلش چیست.

------------------------------------------------------------------------------

تسلیم. کاش یادش بگیرم.

نیسـت جـز تـسـلـیم سـاحـل عـالـم پـرشـور را ...

  • دخترچه

چندتا جعبه جلویم گذاشت و ازم خواست که سریع‌تر همه چیز را بریزم داخل جعبه‌ها که او بتواند درشان را ببندد و بعد هم دورشان را چسب بزند. من تکان نخوردم و نگاهش کردم. شروع کرد که «قبلا هم یک بار دیر جنبیدی برای جمع و جور کردن و دیدی که ...» . به چشم‌هایش زل زدم و گفتم این بار فرق دارد. جعبه‌ها را با پا به کناری هل دادم و محکم‌تر از قبل گفتم که هیچ چیز جمع نمی‌شود و همه‌اش جلوی چشمم می‌ماند. انتظار نداشت این‌طور مقاومت کنم. لحنش را ملایم کرد و گفت: «می‌دانی معنی‌ این کار چیست؟ اثرش بر روی خودت چیست؟» گفتم می‌دانم و اتفاقا به خاطر معنا و اثرش است که می‌خواهم این کار را بکنم.

  • دخترچه


شاید ولی آدم باید گم شود گاهی، تا لذت پیدا شدن را بچشد. یا اصلا دیگر یادش نرود راه را، تا دوباره گم نشود.

شب‌ها گاهی از خواب می‌پرم و نمی فهمم چه کرده‌ام و چطور نوشته‌ام داستانم را.  چند روزی است که یادم می‌آید که کسی هست که «واسع» است. یک معنای واسع، دربرگیرنده است. انگار پیچیده باشد دورم. خیالم راحت می‌شود و آرام می‌خوابم.

دیشب خواب عجیبی دیدم. داشتم سعی می‌کردم مساله‌ای را حل کنم. گفتم راه حلش در به کار بردن فعل گذشته است. و بعد، در مورد ساختار دستوری و نفش فعل گذشته، حرف زدم. شاید هم واقعا راه‌حل در توجه به زمان گذشته فعل باشد، نمی‌دانم.

  • دخترچه

یک زمان‌هایی بود که محبتم بلد بود که سرریز کند. در خیابان راه می‌رفتم و بلد بودم آدم‌های ناشناس را دوست داشته باشم و از ته دل لبخند بزنم بهشان. باید اعتراف کنم که این خصلت، از وقتی ایران را ترک کردم، پرورش پیدا کرد. اما، مدتی است که یادم رفته چنین محبتی را. باید دوباره یاد بگیرم دوست داشتن آدم‌ها را، لبخند زدن در کوچه و خیابان را، برای بچه‌ها دست تکان دادن را.

--------------------------------------

چیزی داشت می‌کشاندم به ورطه‌ای که دوست نداشتنی بود و مرا در آسیب‌پذیرترین وضعیتم قرار می‌داد. پس چرا داشتم کشیده می‌شدم؟ نمی‌دانم. ندانستن درد بود و دانستن دردتر. بین این دو حیران شده بودم. تنها بودم و دیو افسار گسیخته‌ای داشت بی‌رحمانه زخمی‌ام می‌کرد. حداقل، ده تیغ تیز داشت و خوب می‌دانست از هرکدام چطور استفاده کند. از پس تنهایی جنگیدن بر نمی‌آمدم. کسی باید مواظبم می‌بود. از یک جایی به بعد، شاید در جنگیدن  کم آوردم، اما پناه گرفتن را یاد گرفتم.  اگر ساعاتی در روز، تیغ‌ها می‌تازند و زخمی‌ام می‌کنند، ساعاتی هم هستند که من در غارم پناه گرفته‌ام و فقط صدای غرش دوری از یک دیو کلافه می‌شنوم.

  • دخترچه

در نیمه اول دهه بیست زندگی‌ام، آهنگ «نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره» محمد نوری را زیاد گوش می‌کردم. بعدتر، در خوشی و حتی گیرودار اختلاف با نامزد سابق هم زیاد گوشش می‌کردم. او هم گاهی سربه‌سرم می‌گذاشت و می‌گفت: «دلت از اون دلاست؟»* 


مدتی پیش اتفاقی شنیدمش و هنوز هم گاه‌به‌گاه در لیست پیشنهادی یوتیوب می‌آید. هنوز هم دوستش دارم و هنوز هم احساسات نابی در من ایجاد می‌کند. 

در دوران دبیرستان هم آلبوم یادگار دوست شهرام ناظری را خیلی دوست داشتم. بعدترها، نه که نشنیده باشمش یا دوستش نداشته باشم، اما کمرنگ‌تر بود حس و حالش. مدتی پیش در پی یک دل‌شکستگی، بدجوری هوایش در سرم افتاد و تا امروز هم مانده.

دیشب خواب عجیبی دیدم. دنبال جایی گشتن برای نماز خواندن یا نگران وقت نماز بودن، عنصر تکرار شونده بسیاری از خواب‌هایم است. لابد کلی تحلیل روان‌کاوانه می‌شود از این خواب‌ها داشت. این موضوع برای من اما یادآور بعضی خاطرات خوش و بعضی خاطرات تلخ از نماز خواندن‌هایم در موقعیت‌ها و جاهایی عجیب است. گاه همه چیز دست به دست هم داده و حتی آدم‌هایی که فکرش را نمی‌کردم، شرایط را برایم فراهم کرده‌اند و آخرش، خاطره‌ای آرامش‌بخش به جا مانده. و گاه کلی سختی و دردسر داشته و حتی کمی احساس طردشدگی بابت سرسختی و کله‌شقی‌ام که کوتاه نیامده‌ام و خواسته‌ام هرجوری هست نمازم را بخوانم.


-----------------------------------------------------------------------------------------------

* این احتمالا اولین باری است که جمله‌ای در مورد آن زمان می‌نویسم بدون هیچ احساس بغض و خشمی. روایتی که در عین تهی بودن از خشم، حس دل‌تنگی گذشته را ندارد. هفت سال طول کشید تا به این نگاه برسم. در این میان، کسی بود که معاشرت با او، رهایی از این خشم را به من یاد داد و فکر می‌کنم همیشه مدیونش باشم.

  • دخترچه