Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است


با اینکه احتمال تفاهم فکری را خیلی کم می دانستم، حاضر شدم خواستگار معرفی شده را ببینم. جالب است که همه چیز خیلی سریع پیش رفت و آقای خواستگار سه شنبه زنگ زد و ما شنبه هم را دیدیم.

خیلی بی تفاوت بودم. حتی اشتیاق هم نداشتم جز حس مثبت اینکه بعد از مدتها ظهر شنبه تنها نیستم!

هم را در یک کافه خلوت، در خیابانی که ترجمه اسمش می شد "کنج آرام" دیدیم. جز ثانیه اول که با هم وارد کافه شدیم و موجی از حس معذبی بهم حمله کرد و من یواشکی صورتم را کج و کوله کردم و خودم را در درِ شیشه ای کافه پاییدم، بقیه اش خیلی روان و خوب و آرام پیش رفت. پسر خیلی خوبی بود به نظرم. وقتی از زندگی مان در اینجا می گفتیم، طوری با هم حرف می زدیم که انگار مدتهاست هم را می شناسیم.

سنش مناسب بود، محترم بود، به زودی دکتری اش را دفاع میکرد، معرف مورد اعتمادم تا حد خوبی می شناختش، آدم سالمی به نظر می آمد، خوش تیپ بود، شوخ بود...

اما

اما  نمی توانست جانیار من باشد: از نظر اعتقادی، تفاوت های قابل توجهی داشتیم. وقتی به خودش گفتم، گفت که رویکردم در برخورد با این قضیه منطقی است و او درک می کند، چون به هر حال، سبک زندگی مان تفاوت های جدی دارد.  

 گفت و گوی خوبی بود. این تجربه ها خیلی چیزها به آدم یاد می دهد.


  • دخترچه

سه شنبه هفته پیش تمام مدت ذهنم مشغول این بود که خانه ام دوباره دارد به هم ریخته می شود و این امکان آمدن موش را بیشتر می کند! عصر وقتی به خانه رسیدم، در حالیکه داشتم شال و کلاه را از روی سرم بر می داشتم، حس کردم که چیزی در گوشم خش خش می کند. اول فکر کردم گوشه شالم این صدا را ایجاد کرده، اما وقتی کامل همه چیز را از روی سرم و دور گردنم برداشتم، باز هم آن صدای عجیب می آمد. آرام کمی سرم را کج کردم تا در آینه ببینم آیا چیزی روی گوشم هست یا نه. در کسری از ثانیه احساس کردم یک سری شاخک و دست و پا را می بینم که از گوشم بیرون زده. صدا همچنان بود و حس حرکت موجودی در گوشم لحظه لحظه بیشتر می شد! جرات نکردم بیشتر در آینه نگاه کنم! فقط صورتم را دیدم که ناگهان خون در آن دویده بود و حسابی سرخ شده بود! نمی دانستم چه کار کنم. بی حساب ترسیده بودم. پریدم از خانه بیرون. توی کوچه چند قدمی راه رفتم. چه کار باید می کردم؟ بروم سراغ همسایه بالایی؟ آخر آن پیرمرد و پیرزن که انلگیسی شان آنقدر خوب نیست. بعد هم من از این همه پله پایین بکشمشان،  معلوم نیست که کمکی از دستشان بر بیاید. همسایه پایینی چطور؟ آنها خوانواده بلغاری بسیاری خوبی هستند. خیلی هوایم را دارند. معمولا پسر نوجوانشان حرفها را ترجمه می کند. مرد همسایه کمی انگلیسی بلد است اما همسرش فقط تا حدی می فهمد. منی که همیشه برای کارهای خیلی معمولی تر هم خجالت می کشیدم در خانه شان را بزنم، دیدم دیگر وقت رودربایستی نیست. در خانه را زدم. مرد در را باز کرد. خیلی هول بودم، بنده خدا تعجب کرده بود از دیدن دختر سراسیمه ای که سراغ زنش را می گیرد!! گفتم می خواهم زنت توی گوشم را نگاه کند!! بیچاره ها فقط می گفتند بیا تو! سر میز شام بودند. من را نشاندند و دنبال چراغ قوه گشتند. خانم همسایه گوشم را نگاه کرد و گفت من چیزی نمی بینم! خیلی ترسیده بودم. گفتم حس می کنم هرچه که بود، رفت داخل و حرکتش به سمت تو را کاملا حس کرده بودم.


بندگان خدا گیج شده بودند. گفتند فکر می کنیم بهتر است دکتر بروی. من هم ناامید از اینکه نتوانسته اند جانور درون گوشم را شکار کنند، با بی میلی گفتم باشه. یکهو زن رو به مرد کرد و چیزی به ترکی گفت. بعد مرد گفت ما می رسانیمت بیمارستان. گفتم نمی خواهم مزاحمتان بشوم، داشتید شام می خوردید. گفتند نه مهم نیست.


در تمام طول راه زن و مرد همسایه دل داری ام دادند. زن که انگلیسی بلد نبود، با زبان همین همین مملکت مدام حرف میزد و من هم در حدی که حرفهایش را می فهمیدم، به انگلیسی جوابش را میدادم. ملغمه ای شده بود خلاصه. مرد هم تا جایی که انگلیسی اش یاری می کرد این وسط کمک می کرد که مفهوم ها بهتر منتقل شود. خانم همسایه بهم گفت من خودم مادرم و می دانم که مادرت که الان از تو دور است چه حسی دارد. بیمارستان دور بود و آنها در تمام طول راه سعی کردند مرا آرام کنند. جالب این است که این خانواده همان اوایل به من گفتند که از بلغارهای مسلمان هستند و همیشه حس می کنم این هم کیشی باعث می شود حس نزدیکی بیشتری به من بکنند. در طول مسیر، یک خانه را نشانم دادند. مرد گفت: "اینجا یک خانواده ایرانی زندگی می کنند و من خانه ای که در آن زندگی می کنند را بازسازی کردم. اما می دانی؟ فرق داشتند، اصلا از مسلمانها خوششان نمی آمد!" و من در آن عرصات فکر می کردم که چرا بعضی آدمها آنقدر بی پروا از دیگری به خاطر فکرش بدشان می آید و این بد آمدن را عیان می کنند.


نهایتا رسیدیم و به قسمت اورژانس رفتیم. با اینکه هیچ مریض دیگری نبود کلی نشستیم تا نوبتمان شد. خانم همسایه گفت شاید عنکبوت رفته باشد داخل گوشت. و من هم هنوز وجود موجود زنده را در گوشم حس می کردم. با خودم فکر می کردم نکند چیزی رفته باشد داخل گوشم و تخم هم گذاشته باشد! بالاخره نوبتم شد. دخترک پرستار آمد. شرح حال گرفت. وقتی بهش گفتم موجود زنده ای انگار در گوشم هست انقدر چهره اش را چپ و چوله کرد که می خواستم بگویم تو چطور در بیمارستان کار می کنی و انقدر زود چندشت می شود؟! یکهو دیدم چهار نفر ریختند روی سرم. انگار همه آمده بودند نادرترین اتفاق دوران را ببینند! دخترک پرستار هرهر می خندید. بهش گفتم: به من نخند من در موقعیت افتضاحی هستم. همین طور که می خندید گفت می دانم! اول دکتر بلوند غول پیکری گوشم را معاینه کرد و بعد یک دکتر مو مشکی. هر دو گفتند چیزی نمی بینند. بعد خواباندندم. با ابزار مختلف گوشم را چک کردند. دکتر غول پیکر وقتی دید با کیس جذابی رو به رو نیست رفت. دکتر مو مشکی ماند و یکی از پرستارها. نهایتا گفت ما که چیزی نمی بینم اما گوشت را سه بار شست و شو می دهیم تا مطمئن باشی هرچه هم که بوده در می آید. با یکی از پرستارها گوشم را شستند. چیزی بیرون نیامد مگر مقدار کمی واکس گوش! خلاصه که از دکتر خداحافظی کردیم و آمدیم. همه مان گیج بودیم. پس آن چیزی که در آینه دیده بودم چه بود؟  یعنی همه توهم بود؟! جالب این است که حس وجود چیز خارجی در گوشم هم مدام کمرنگ و کمرنگ تر میشد!


بیچاره همسایه هایم هیچ به رویم نیاوردند که برای هیچ و پوچ علافشان کردم و گفتند همان بهتر که عنکبوت در گوشت نداشتی!! رساندنم خانه و برایم آرزوی خوابی خوش کردند. وقتی رسیدم، رفتم جلوی آینه. سعی کردم در همان زاویه بایستم. دیدم موهایی که از زیر تلم بیرون زده بود و روی گوشم  قرار گرفته بود می توانستند در یک نگاه عجولانه شبیه دست و پای حشره هم به نظر بیایند! پس آن حس عجیب حرکت چیزی در گوشم چه بود؟


راستش هنوز هم نمی دانم جریان چه بود، اما هرچه بود ختم به خیر شد و بعد از رد شدن شوک اولیه، کلی موجب خنده شد! وقتی در کلاس فرانسه موضوع را تعریف کردم، یکی از هم کلاسی هایم گفت: مطمئنی مواد توهم زا استفاده نکرده بودی؟؟!!

  • دخترچه

مدتی بود که دیگر با چکمه بلند مشکی ام راحت نبودم. به فکر خرید یک جفت چکمه بلند مشکی و یک جفت هم کوتاه افتادم. با خودم گفتم به جای اینکه خرده خری کنم، یکباره از یک مارک خوب میگیرم که چندین سال هم پایم درشان راحت باشد. اول آمدم آنلاین بخرم که چیزی چشمم را نگرفت.  اینجا مغازه ها اصولا ساعت شش می بندند، مگر پنج شنبه ها که تا نه شب بازند. من هم دیروز شال و کلاه کردم و بعد از کار به سمت مرکز شهر راه افتادم. به چند جایی سر زدم، اما قیمت ها حتی بعد از تخفیف  هم بالا بود، و مهمتر اینکه من از هیچ کدام آنقدر خوشم نیامد که حاضر باشم بخرمش. خلاصه وقتی از خرید چکمه نا امید شدم، رفتم سراغ کار مورد علاقه ام که همانا خرید لباس خانه است! یکی دو تیکه لباس تو خونه گرم خریدم و روحم شاد شد. بعد رفتم سراغ قسمت لباس بچه ها. طبق مععمول، لباس دخترانه ها را که دیدم، پایم شل شد! با کلی ذوق برای دخترهای دو تا از دوستانم خرید کردم. به خصوص خرید برای آن دخترک شیرینی که هنوز به دنیا نیامده خیلی مزه داد. فکر کنم وقتی خانم صندوق دار داشت خریدهایم را داخل کیسه می گذاشت، مطمئن بود که من یک یا دو دختر کوچولو دارم!


بعد در حالی که دو تا کیسه گنده دستم بود خودم را مهمان کردم به یک رستوارن ایتالیایی خیلی شلوغ ولی خوب. نهار هم نخورده بودم و بنابراین، خوردن شام مفصل خیلی می چسبید. من زیاد عادت به تنهایی رستوران رفتن ندارم، اما خب کم کم دارم یاد می گیرم که لذت ببرم از تنهایی نشستن و خوردن. خلاصه به پیشخدمت گفتم که یک نفرم و او هم در آن شلوغی، جایی برایم آماده کرد. دفعه قبل با یکی از دوستانم به این رستوران آمده بودم و پیتزای چهارپنیر فوق العاده ای خورده بودم. این بار اما تصمیم گرفتم پاستا بخورم. کیفیت غذا خیلی خوب بود و حجمش هم کاملا مناسب بود. من که همیشه غذاهایم می ماند، قشنگ تا تهش را خوردم! یک ژلاتوی نارگیل هم سفارش دادم که با اینکه چهار اسکوپ بود، تمام زورم را زدم و تمامش کردم. خلاصه که از معدود دفعاتی بود که نه از غذایم چیزی ماند، نه از دسر! کلی هم بهم چسبید. روی صندلی رو به رو هم یکی از کیسه های خریدم را گذاشتم!


حالا هرچی من میگم این شهر، برای خودش یک دهاته، کسی باور نمی کنه. یعنی احتمال اینکه توی مرکز شهر اینجا شما آشنا ببینید وحشتناک بالاست! توی رستوران یکهو دیدم یه پسر اسپانیایی که توی کلاس فرانسه با همیم، اون طرف تر با یک خانم جوان آسیایی نشسته. توی کلاس متوجه شده بودم که حلقه دستش می کنه و حالا وسط آن همه شلوغی فضولی من گل کرده بود که همچنان حلقه دستش هست یا نه! می خواستم مطمئن بشم که مثلا در حال زیرآبی رفتن نیست! بعد که باکلی چرخش سر، فهمیدم حلقه همچنان  دستشه، خیالم راحت شد که طرف احتمالا یا همسرش هست و یا همکاری، چیزی! نمی دانم او هم مرا دید یا نه اما فکر نکنم. جالبه که در همان حین هم به خودم می گفتم آخه به تو چه! اتقاق دیگر در ایستگاه ترم افتاد. چهارشنبه شب که از کلاس بر می گشتم با یک مشت نوجوان هم مسیر شدم که اتفاقا دقیقا هم در ایستگاه دم خانه من پیاده شدند و به یکی از هتل های اطراف رفتند. از ملیت های مختلف بودند و با هم انگلیسی حرف می زدند. حدس زدم که از طرف مدرسه، سفر آمده اند و احتمالا هم مدرسه بین المللی می رفتند چون تنوع نژادی شان بالا بود. در تِرَم دیدم که یک پسر هندی تبار و یک دختر احتمالا استرالیایی مشغول گفت و گو بودند و حرفهایشان رنگ مخ زنی خفیفی داشت می گرفت. من و آقایی که جلویم نشسته بود، خنده مان گرفته بود. از قضا پنج شنبه هم که که در همان ایستگاه مرکز شهر منتظر ترم بودم، همان بچه ها آنجا ایستاده بودند. پسر هندی تبار این بار سر به سر دو  دختر دیگر می گذاشت، یا به عبارت بهتر آنها سر به سرش می گذاشتند! خنده ام گرفته بود از اینکه اینجا احتمال رو به رویی مکرر با آدمها انقدر زیاد است. دوباره هم همان ایستگاه دم خانه من پیاده شدند و از پشت صدای شیطنت هایشان می آمد، شاید هم داشتند به این می خندیدند که هر روز مرا می بینند!


پی نوشت :  وسط نوشتن این متن، دوباره رفتم وب سایت های فروش آنلاین کفش را چک کردم و نهایتا چکمه رو آنلاین سفارش دادم!


 

  • دخترچه

-مامان هی می گفت آهن و ویتامین های گروه ب را دوباره شروع کن و من می گفتم لازم نیست، آخرین بار که آزمایش دادم، دکتر گفت همه چیز عادیه. الان چند روزی میشه که شروع کردم و باید بگم، تا حد زیاد کسالت و رخوتم بهتر شده. یعنی تا هفته پیش، رسما کل روز در حال چرت بودم.


-با رئیس صحبت کردم و بحث برگشت رو به نحو خیلی جدی مطرح کردم. به وضوح از این بحث  خوشحال نشد، اما گفت نمی خواد مانع تصمیم گیریم بشه. آرزو کرد که سبک زندگی تنهایی ام تغییر کنه و لااقل به اون دلیل از برگشت منصرف شم. منم البته توی دلم گفتم زهی خیال باطل! من تازگی به یه نتیجه انقلابی هم رسیدم، اگه احیانا کسی وارد زندگی ام بشه، عمرا دیگه من اینجوری فول تایم کار کنم، تازه می خوام بشینم استراحت کنم! والا!


-امروز صبح داشتم پیاده می اومدم سر کار (ویولت رو دیشب در محل کار گذاشته بودم، شبهایی که کلاس می رم دیگه ویولت رو نمیبرم و از تِرَم استفاده می کنم.) که یهو دیدم یه دونه های سفیدی افتاد جلو پام. با خودم گفتم حتما یه بچه شیطون داره از پنجره خرده یونولیت پرت می کنه پایین. بعد دیدم نه انگار دارن زیاد می شن و خلاصه فهمیدم تگرگه! البته خدا رو شکر اون موقع رگباری نشد بارشش، اما بعد از چند ساعت، یه تگرگ حسابی تند بارید. جایی که من هستم سرده با بادهای وحشتناک، اما برف کمتر میاد. امسال هم یه بار اومده دقیقا زمانی که که من ایران بودم.


-از کلاس نقاشی خیلی راضی ام. هفته پیش یه دفعه ای اونقدر پیشرفت کردم که معلمم گفت از پشت تابلو بلند شو، پشتت رو بکن به تابلو و دور شو بعد یکهو برگرد سمت تابلو! تازه فهمیدم چقدر دوست دارم تابلوی گل زنبق بنفشم رو.


  • دخترچه

وقتی وقفه می افتد، نوشتن خیلی سخت می شود. حالا من هم که دو هفته ای از برگشتنم از ایران می گذرد، بارها فکر کرده ام به آنچه می خواهم بنویسم و تا حدی هم پروراندمش اما دست به قلم نتوانستم بشوم. برای همین الان واقعا نمی دانم که از چه می خواهم بنویسم.


برگشتن از ایران سخت بود، خیلی سخت. دو شب قبل از برگشت بغض کردم و بعد هم یک دل سیر گریه کردم. برای چی داشتم بر می گشتم؟ در آن شانزده، هفده روز چنان سبک زندگی ام عوض شده بود که هیچ انگیزه ای برای بازگشت نداشتم.


بالاخره اما برگشتم. خوبی اش این بود که برخلاف مسیر رفت، حالم بد نشد و  اکثر طول دو پرواز را به مدد دیفن هیدرامین خوابیدم. توی همین پروسه پرواز هم انگار ذهنم خودش را آماده کرد برای تغییر و بازگشت به زندگی همیشگی. خلاصه که بعد از کلی جا به جایی و هواپیما و قطار و تاکسی سوار شدن به خانه ام رسیدم و فردایش رفتم سر کار، البته به زور و با قیافه گرفته! عصر همان روز اول کاری قرار بود اولین جلسه ترم جدید کلاس مکالمه فرانسه ام را بروم که قضایای پاریس پیش امد و من هیچ رقمه حوصله بحث نداشتم در این مورد. حس اینکه به خاطر مسلمان بودنم مجبور به توضیح اعمال افرادی شوم که بیشترین قربانیانشان را از میان مسلمانان گرفته اند، اذیتم می کرد. خلاصه کلاس را نرفتم، البته با درجه ای عذاب وجدان و حدی از استرس برای جلسه بعدی. در طول هفته اول هم مدام اخبار مهاجر ستیزی و اسلام هراسی رو به افزایش در اروپا را خواندم و حرص خوردم. هوا هم سرمایش تا مغز استخوان می رفت و بی حوصلگی و رخوت من را بیشتر می کرد. هفته دوم شد و به کلاس فرانسه رفتم. معلم این ترم مرد نسبتا جوانی بود. خب طبیعتا بحث اتفاقات پاریس داغ بود و بحث کشید به آزادی بیان و کاریکاتور و.... من هم این مدت تحلیل های زیادی خوانده بودم از وضع موجود و نقد استانداردهای دوگانه در برخورد با مسلمانها. اما خب یک جورهایی از بحث فراری بودم و ترجیح میدادم که تقابلی پیش نیاید. باید اعتراف کنم که روامداری و انعطاف هم کلاسی هایم و البته معلم آن کلاس از بسیاری از هموطنانم بیشتر بود. یعنی خیلی بهتر تفکیک قائل می شدند بین دین اسلام و وحشی گری یک مشت مریض. نمی گویم لزوماً خیلی عادلانه قضاوت می کردند راجع به جریانات روز دنیا، اما چیزی که توجهم را جلب کرد، فرهنگ گفت و گو بود. نه اینکه همه اروپایی ها مطلقاً روشنفکر و باز باشند در برخورد با مخالف، اما باید پذیرفت که فرهنگ عمومی جامعه به درجه نسبتا خوبی از روامداری و تحمل تفاوت ها در هر زمینه ای رسیده (البته اگر دوباره در پرتوی اتفاقات سیاسی، جریانهای افراطی بیگانه ستیز تقویت نشوند). اما فارغ از تفاوتهای اعتقادی و سیاسی حتی، به نظرم ما کلا فرهنگ گفت و گویمان چندان نهادینه نشده. یعنی اختلاف نظر و سلیقه در کوچکترین چیزها را یا دستمایه مسخره کردن قرار می دهیم یا تحقیر. اصلا انگار قانون نانوشته ای هست که همه باید همانند باشند و تو حق نداری مثلا از فلان چیز مد روز خوشت نیاید. نمی گویم در جامعه غرب پارادایم فکری وجود ندارد که دارد و اتفاقا خیلی اوقات خیلی ظریف و ناملموس ارزشهایشان را در ذهنت بهترین ارزشها می کنند. اما با همه اینها، هنوز هم حق متفاوت بودن در میان آدمهایی که درجه ای از سلامت روانی و فرهنگ اجتماعی دارند، تا میزان قابل توجهی به رسمیت شناخته می شود. مثلا معلممان وقتی می خواست کاریکاتور روی جلد اولین شماره مجله شارلی ابدو بعد از آن اتفاق را نشان دهد  به من گفت که تو حق داری خوشت نیاید از این کاریکاتور و کاملا آزادی که اعتراض کنی. خب راستش من بعدش با خودم فکر می کردم چند درصد از هموطنان سینه چاک آزادی بیانم این حق را دادند به مسلمانان که آزرده شوند از چنین طرح هایی؟ خلاصه که جو کلاس از آنچه که فکر می کردم و آنچه که در شبکه های اجتماعی دنبال کرده بودم، خیلی کم تنش تر بود. با این حال، خود معلممان می گفت در این مدت 150 حمله به مسلمانان یا مراکز مسلمانان فقط در فرانسه صورت گرفته و این خیلی نگران کننده است.


اتفاق جالب دیگر جمعه هفته پیش بود که دوباره کلاس نقاشی را شروع کردم. در آن سرمای وحشتناک، دوباره کلاس رفتن سخت بود، اما وقتی بالاخره رفتم و شروع کردم به کشیدن، تازه یادم آمد چقدر لذت دارد.  پیرو همان بحث پذیرش تفاوت ها، در کلاس نقاشی یک دختر مسلمان بود که داشت تابلوی بزرگی از مسجد النبی می کشید و معلم انگلیسی مان هم با کلی دقت راهنمایی اش می کرد. در همان کلاس، خانمی هم بود که داشت تصویر اندام برهنه زنی را می کشید! همه کنار هم بودند و هیچ کس قضاوت و اظهارنظری راجع به انتخاب و سلیقه دیگری نمی کرد. اگر هم کسی نظری میداد، تعریف از کیفیت طراحی و نقاشی دیگری بود. و این هم از چیزهایی است که مطمئنم اگر زمانی از اینجا بروم، دلم برایش تنگ خواهد شد!


توی راه برگشت به خانه که رکاب می زدم دوباره این سوال پررنگ شد: "ماندن یا برگشتن؟" در تمام طول سفر ایرانم، کفه ترازو به سمت برگشت سنگین شده بود. نه اینکه در این مدت، همه چیز در ایران بی نقص باشد که از ترافیک بگیر تا تاخیر هواپیما و کارنابلدی و طلبکاری مهماندار هواپیما و آلودگی هوا و آشغالهای کف خیابان و ...را دیده و چشیده بودم! اما با همه اینها کفه حس خوب داشتنِ کسانی که می فهمندت، کسانی که مدام نباید خودت را برایشان توضیح دهی و کسانی که همدلی خوب می دانند، بر همه ناکارآمدی ها و اعصاب خردی ها می چربید. حالا اما کمی تعادل ترازو به هم خورده و مطمئنم که چیزهایی هست که با برگشتنم برای همیشه از دستشان می دهم، در عین حال که قطعا چیزهایی را هم به دست خواهم آورد.


  • دخترچه