Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است




چیزی درونم می گوید چه می شود اگر تو هم قدم در این وادی بگذاری بی آنکه هدفت برایت مهم باشد؟ لذت آنی که دارد، ندارد؟ لااقل مدتی سرت را گرم می کند، نمی کند؟ رنگ و بوی زندگی ات را که عوض می کند، حداقل در ظاهر.
یکهو نوشته ای می بینم و یادم می آید محرم دارد شروع می شود. زیر لب می گویم: "بر همانیم که بستیم خدا می داند".


  • دخترچه


حواست به من هست؟ پس چرا نمی بینم نشانه هایت را؟ من دور شده ام یا تو دیگر کمتر دوستم داری؟ من کور شده ام یا تو لبخندهایت را از من پنهان می کنی؟
حال روحم، پر تلاطم است این روزها. نه اینکه فکر کنی سرتاپا غمم ها. نه، ملالی نیست جز دوری خودت. خب ببخشید، اصلاح میکنم: دوری من از تو. حال جسمم هم که میدانی: کهیر دارد همه تنم را می گیرد. هی امروز و فردا کردم که خوب می شود که نشد. آخر سر، تسلیم شدم برای دکتر رفتن. که حالا هم دکترم نیست و تا هفته دیگر باید صبر کنم.
می ترسم که ناشکرم بدانی. پس بگذار بگویم که همه چیز عالی است. و من اصلا نگران آینده شغلی و تحصیلی ام نیستم. فکر کردن به عواقب تصمیمم به بازگشت، دیوانه ام نمی کند. نبودن یار در زندگی عاطفی ام نشده دغدغه ای که به چرایی اش فکر کنم. بی حوصله و بی انگیزه برای آمادگی برای امتحان دیپلم زبان فرانسه که مثلا قرار است در عرض دو ماه بدهم هم نیستم. چندین مقاله نا تمام هم مته اعصاب و روانم نشده اند. اصلا ذهن من خالی خالی است. و همه چیز در جای خودش است و خیلی هم خوب است.
ببین خدا! من حالم خیلی خوب است اصلا، تو هم باور کن. اما لطف کن و بهترش کن!


  • دخترچه


"When we honestly ask ourselves which person in our lives mean the most to us, we often find that it is those who, instead of giving advice, solutions, or cures, have chosen rather to share our pain and touch our wounds with a warm and tender hand. The friend who can be silent with us in a moment of despair or confusion, who can stay with us in an hour of grief and bereavement, who can tolerate not knowing, not curing, not healing and face with us the reality of our powerlessness, that is a friend who cares.” 
― Henri J.M. Nouwen, Out of Solitude: Three Meditations on the Christian Life

وقتی صادقانه با خودت خلوت می‌کنی و از خودت می پرسی از میان اطرافیان، چه کسی برایت دوست‌تر بوده است، می‌بینی آنها که به جای توصیه کردن، به جای راه حل دادن، به جای خوب کردن زخمهایت و شفا دادن، حاضر شده‌اند دردهایت را بشنوند و زخمهایت را با دست های گرم لمس کنند اگر چه می‌دانستند که اینها، درمانی برای دردهایت نخواهد بود. آنها که در لحظه‌ ناامیدی، غم و سرگشتگی،توانستند «کنارت بمانند و سکوت کنند». آنها که «ندانستن تو»، «نفهمیدن تو»، «گیج بودن تو»، «زخمی و بیمار بودن تو» برایشان قابل درک و تحمل بود. آنها که توانستند «ضعف و نتوانستن» تو را ببینند، اما باز هم کنارت بمانند... 
- هنری نوون، از تنهایی ها
پی نوشت: ترجمه از من نیست و متاسفانه نمی دانم چه کسی زحمتش را کشیده. 


  • دخترچه



شباهنگم این روزها غم دارد، غم از دست دادن مادربزرگ.
مدام حسرت می خورم از اینکه دورم. کاش بودم و دستهایم را دور شانه هایش حلقه می کردم. می دانم روزهای سختی را می گذراند. اما یک چیز دیگر را هم می دانم: اینکه مادربزرگ می آید کنارش، قربان قد و بالایش می رود و مدام دعا می کند برای عاقبت به خیری اش.
شباهنگم، تو یک نوه نمونه بودی و هر حمایتی که می توانستی کردی. خدا را شکر که این توفیق را داشتی.
اگر دوست داشتید فاتحه ای بخوانید.


  • دخترچه


طبق روال این مدت اخیر، صبح از تخت جدا شدن برایم شکنجه بود. توی تخت غلت می زدم که مادرم زنگ زد، گفت برایم لینک ملاممد جان اصفهانی را فرستاده و گفت که بروم گوششش دهم. بلند شدم و بساط صبحانه را آوردم. قبل از شروع به خوردن، رفتم سراغ پخش کردن ملا ممد جان. تا آمد شروع کند به خواندن یادم آمد که مدتهاست که ته ذهنم این است که یکی از روزهای بزرگ، تصمیم نهایی را بگیرم و آخرین بندهای اتصال بیهوده را قطع کنم. با خودم فکر کرده بودم مثلا عاشورا. بعد به خودم گفتم چرا روز عید نه؟ گوشی را آوردم و پاک کردنی ها را پاک کردم. حس عجیبی بود. یک حس  رهایی همراه با درد. حالم اما سبک شد.
همیشه عید غدیر را دوست داشتم. یک شادی رمز آلودی دارد که وصفش برایم سخت است. از جنس آن شادی که مثلا خیالت را راحت کند که کسی هست که هوای همه چیز را دارد. نمی دانم اصلا این از آن حس هاست که بهتر است ازش نگویم...
عیدتان مبارک!

  • دخترچه


دلم گرفته بود، نشانه می خواستم. قرآن را باز کردم، سوره مریم آمد: کهیعص، زکریا و ندای خفی اش، مریم و کودکی که در گهواره سخن می گفت، ابراهیم و سلامش در مقابل تهدید آزر، موسی و پاک دلی اش، اسماعیل و درست وعدگی اش، ادریس و راستگویی اش.
چله موسویه را با سوره مریم گذراندم . می خواستم اول سوره حشر بخوانم، بعد با خودم گفتم بگذار همان را بخوانم که خودش آمد. یک بار دیگر هم باز نشانه ای خواستم و قرآن را باز کزدم، باز هم سوره مریم بود، دقیقا همان صفحه اولش. تا روز عرفه، چهل بار خواندنم تمام شد. یک شب هم اضافه تر خواندم.
چله ام که تمام شد انگار شیطان فهمیده باشد بهترین وقت است برای پاشیدن بذر ناامیدی. مدام زیر گوشم خواند که چه؟ این همه خواندی، آخرش چه شد؟ تو همان بی عرضه ای هستی که لایق دوست داشتن نیستی. نه نقاشی بلدی، نه ورزش، نه در کار خودت استادی و نه عرضه درس خواندن داری. هیچ کس نمی بیندت. همه به تو بد می کنند و دستت نمک ندارد. افسرده بی لیاقتی هستی که خدا هم جدی اش نمی گیرد.
این حس های تاریک آمدند، بعضی شان ماندند، بعضی شان رفتند. من کمی لج کردم با خدا. بغض کردم، گریه کردم. به خدا گفتم: پس کجاست؟ نشانه کجاست؟
هرچه بیشتر غر زدم، بیشتر چیزی پیش آمد که بگویم: باشه خدا! من ساکت می شوم. من اصلا هیچ چیز نمی گویم. تو اصلا فکر کن که قهرم!
الان هم در یک حال بینابینی ام که خودم نمی دانم چیست. ته دلم می گویم راضی ام به رضایش. اما اخم هایم هنوز در هم است!
تیترنوشت: وَهَلْ یَرْحَمُ الْمُتَحَیِّرَ اِلا الدَّلیلُ (بخشی از مناجات امیر الومنین (ع) در مسجد کوفه)


  • دخترچه


              فروغ امید اثر استاد فرشچیان


 


این روزها حسابی داری با من عشق بازی می کنی!


نمی گذاری به کسی و چیزی دل ببندم! دانه دانه همه را از سر راهم بر میداری یا از چشمم می اندازی تا انقدر بازیگوشی نکنم. تا بدانم آخرِ آخرش، من هستم و تو.


کار، تحصیلات، موقعیت اجتماعی، تایید طلبی و چیزهایی از این دست بزرگترین عوامل بازیگوشی من بوده اند تا به امروز. تنها چیزی که من را از تو بر نمی گرداند، خانواده است و من مانده ام در این پیوند غریب. هربار با تو عاشق ترم، با پدر و مادر هم دوست ترم. هرچه با آنها دوست تر می شوم، آغوش تو هم سفت تر می شود. 


عشق بازی با تو جنسش خیلی نرم است! نرمی اش را حتی در بهترین لحاف های پر قو هم نمی شود جست! از من نگیر این عاشقیت را...


-----------------------------------------


تیتر نوشت: مولانا، دیوان شمس




تاریخ : پنجشنبه دهم مهر ۱۳۹۳ | 16:53 | نویسنده : دخترچه | آرشیو نظرات

  • دخترچه


آخر هفته رفتم سفر. یکشنبه عصر شد و موقع خداحافظی. به رسم این چند سال، باز باید من جدا می شدم از جمع و تنها راه می افتادم. کوله به پشت و به امید رسیدن به خانه و دوش گرفتن و آماده کردن لباس فردا، سوار قطار شدم. طبق معمول، قطار وسط راه برنامه اش عوض شد و مجبور به تعویض قطار شدم. از پنجره بیرون را نگاه می کردم و به تنهایی فکر می کردم. به ارمغان هایش برایم و البته سختی هایش. اولین تجربه های سرگردانی موقع خراب شدن های پی در پی قطار را مرور کردم. اولین روزهای دانشجویی در کشور جدید، اولین روزهای کار در کشور دیگر. تمام مشکلاتی که آمدند و رفتند. بعد با خودم فکر کردم که اگر تنها نبودم شاید بعضی چیزها فرق داشت. از خودم پرسیدم تا کی باید آدمهای اشتباهی وارد زندگی آدم شوند؟ تهش همه شان اشتباهی اند، چه آنکه آزارم داد و چه آنکه رهگذر بود و سعی کرد انسانی رفتار کند. دیدم همه شان، فارغ از خوبی و بدی شان، اشتباهی اند. به ایستگاه رسیدم. قدم می زدم و فکر می کردم همه اش تقصیر اویی است که معلوم نیست کجاست. کمی باهاش دعوا کردم و از اینکه تلاشی نمی کند برای پیدا کردنم گله کردم! سوار اتوبوس شدم. در اتوبوس ایستادم و ایستگاهها را شمردم و به رسیدن فکر کردم. از اتوبوس که پیاده شدم،  خیلی آرام بودم و آرام قدم بر می داشتم. دستم را در جیبم کردم. عادت قدیمی است. در هر شهری که باشم تا به محله ام می رسم،  دنبال کلید می گردم، ولو اینکه هنوز چند خیابان فاصله داشته باشم. کلید نبود. یادم آمد که موقع پیاده شدن از قایق برای باز کردن یک گره داده بودمش به همراهانم تا تیزی اش مثلا به کار بیاید. در آن میانه یادشان رفته بود کلید را به من برگردانند. 9 شب یکشنبه بود و من دو خیابان مانده به خانه ام فهمیدم کلید ندارم. بی جهت کیفم را زیر و رو می کردم. دیدم نه، چاره ای نیست، باید تسلیم شد. یک شکلات نصفه در کیفم پیدا کردم و شروع کردم به گاز زدن. نهایتا شب را در خانه یک همکار گذراندم. 
همه چیز در عرض یک ثانیه عوض شد. دوش گرفتن و انتخاب لباس دوشنبه دیگر بی معنی بود. الان هم پشت میزم نشسته ام با لباسی که دیروز باهاش قایق سواری کرده ام و تن دوش نگرفته. آنقدرها هم وحشتناک نیست وضع فعلی. پذیرفته ام و نه حرص می خورم و نه غصه! الان هم فهمیدم صاحبخانه کلید اضافه دارد و باید بروم ازش بگیرم.
دیشب که از خانه ام به سمت خانه همکار راه افتادم با خودم فکر می کردم الان دیگر خانه خالی از کسی که منتظرت باشد و تنهایی و... هیچ کدام معضل نیست. لبخند کجی زدم و به خدا گفتم: دوست داری هیچی نگویم؟ تا ناله کردم از نبودن همراه (+)، کسی را فرستادی که فکر کردم می تواند همسفر باشد، بعدتر شک کردم که شاید فقط هم مسیر باشد. تا اینکه دیدم نه... او مسافر بود .بعدها البته فهمیدم که رهگذری بیش نبود! بعد کمی غر زدم که این چه  وضعش است؟ من همسفر خواستم و تو مسافرش کردی؟ تو هم یک موش برایم فرستادی! این بار هم که شروع کردم به گلایه از دیر کردن گم شده، پشت در بسته ماندم! 
باشد! من دیگر نه همسفر می خواهم و نه دعوا می کنم با آن گم شده ای که اصلا نمی دانم وجود دارد یا نه. اما تو همیشه هوای کلید طلایی ته جیبم را که انگشتانم دورش حلقه شده، داشته باش. نگذار گمش کنم. حتی اگر من گمش کردم، بیندازش جلویم تا ببینمش و دوباره دست دراز کنم که برش دارم.
 


  • دخترچه