Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

سوزش دل گرم کننده گزنه ها

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۱ ب.ظ

قرار است این هفته مراسم خداحافظی یکی از همکارها باشد و نهار مهمان شویم. دیشب از سفر رسیده ام و حواسم کمی پرت است. فکر می کنم مهمانی فرداست. غذا نیاورده ام. آماده می شوم که بروم بیرون و چیزی بخورم. به طبقه همکف می رسم و سر و صداهایی که از کانتین می شنوم مرا به شک می اندازد که نکند مهمانی امروز باشد. حوصله ندارم با شال و کلاه و کیف مستقیم بروم در کانتین و ببینم واقعا مهمانی امروز است یا نه. دوباره بر می گردم بالا. هیچ کس در راهرو نیست. ایمیلم را چک می کنم، مهمانی امروز بوده و نیم ساعت از آن گذشته. حوصله جمع را ندارم اما فکر می کنم زشت است که خداحافظی نکنم. پایین میروم و وارد کانتین می شوم. یکی دو نفری که چشم در چشم می شوند سلامی می کنند اما بقیه تحویلم نمی گیرند. هیچ غذایی نمانده جز چند تکه کیک و دسر. یک تکه کیک بر میدارم. بشقاب غذاخوری بزرگ بر تن کیک زار می زند. همکار و یکی دیگر سر یک میز نشسته اند. نگاهم می کنند. من هم میروم سمتشان و سلام می کنم. می خواهم روی صندلی کنار آن یکی دیگر که جایش راحت تر قابل دسترسی است بشینم که می فهمم کسی پشت من بوده و عملا جا رو به او تعارف کرده بودند! آن یکی دیگر می گوید: شما می خواهی کنار همکار بشین! تا می آیم بنشینم، همکار می گوید من بروم یک چیزی بردارم و بلند می شود. جا تنگ است بیرون میز منتظر می ایستم تا بیاید بیرون. بعد با لحنی خاص به آن یکی دیگر می گوید: "جایی نری ها تا من بیایم!"

با کیکم ور می روم. سه تایی حرف می زنند. آن که همراه من وارد جمع شده، از همه بیشتر هوایم را دارد و حواسش هست که مرا هم مخاطب قرار دهد. حوصله ندارم. سکوت می کنم. لبخند زوری می زنم. جملات کوتاه می گویم. با خودم می گویم به درک فوقش فکر می کنند که من انقدر سطح زبانم پایین تر از آنهاست که اصلا متوجه حرفهایشان نمی شوم!

با کسی که مهمانی خداحافظی اش است، در موضوعی بی ارتباط به رشته ام زمانی یک همکاری نسبتا کوتاه مدت داشتم. سه نفر یودیم و من از همه اطلاعاتم در مورد آن موضوع ضعیف تر بود. ذهنم می خواهد فعال شود که الان راجع به من چه قضاوتی دارد و فکر می کند چقدر بی سوادم. یادم می آید که حوصله ندارم بیشتر فکر کنم. اشاره کوتاهی به آن پروژه می کند و شوخی می کند که دقیق نمی شنوم و نمی فهمم منظورش چه است. مضطربم و این را خوب می دانم. آن سه تا همچنان مشغولند. می گویند غذا کم بوده و.... من هم می گویم که به هر حال من می خواستم بروم بیرون و سوپ بخرم. همکار در فرصت مقتضی با کسی که مهمانی خداحافظی اش است صحبت مبسوطی می کند. من نشسته ام. دلم می خواهد با او خداحافظی کنم. اما مشغول صحبت با دیگران است. می گویم ولش کن، فردا هم می آید شاید ببینمش و بشود در خلوت خداحافظی کوتاهی کرد.

موفع بیرون آمدن از کانتین، همکار با آن دوتای دیگر در مورد تفریحاتی حرف می زند که مثل اینکه قبلا برنامه اش را ریخته اند. چیزی نمی گویم. با خودم می گویم: به درک، اصلا بگویند با خودشان که فلانی چه شخصیت آنتی سوشالی دارد! 

می روم بیرون و نهار می خورم: سوپ کدو و هویج. در راه برگشت خانم و آقای جوانی را می بینم. خانم جلوتر می آید و ویلچر خالی را هل می دهد. پشتش آقا در حال آوردن ویلچر دیگری است که پیرزنی با پشت خمیده رویش نشسته. خانم از کنارم رد می شود. دارم فکر می کنم که حکمت این ویلچر خالی چه می تواند باشد. آقا در حال هل دادن ویلچر پیرزن می آید کنارم. راه تنگ است. میروم کنار و پاهایم را می گذارم روی گزنه های کنار پیاده رو. پیرزن دستش را بالا می آورد و لبخند می زند و با مهربانی تشکر می کند. پاهایم می سوزد، چشمهایم هم...

پیرزن اگر می دانست که مهربانی اش چطور دل یک انسان آنتی سوشال را گرم کرده، شاید هر روز می آمد سر راهم و مرا مهمان طعم گزش گزنه ها می کرد. 

  • ۹۴/۰۷/۰۶
  • دخترچه

نظرات (۷)

داستان عالی ی بود. کوتاه بود ولی نمی دونم چرا احساس کردم برای من واقعا داره اتفاق میفته. مررررسی
سلام! چقدر این روزها همین آنتی سوشال را به من نسبت داده اند!
چقدر این روزها بی تاب و خسته ام از این آدمها !
چقدر به این حس آخری احتیاج دارم!
اینکه یه چیزی تو این گیر و دار نق نق های دیگران آرومم کنه !
پاسخ:
سلام
کاش می شد آدم یه مدت بره خواب زمستونی!
  • سارای قصه
  • سلام ..
    می فهمم..




    پاسخ:
    سلام
    تو چه خوب و ملایمی سارا...
  • سارای قصه
  • خلق را با تو همی بدخو کند...تا ترا رو جانب آنسو کند..
    پاسخ:
    خیلی خوب بود.. خیلی به خصوص که بعد از نماز صبح دیدمش...
  • سارای قصه
  • فکر کردم باید برگردم و برات بنویسم مواظب خودت باش دخترچه ی خوبم
    پاسخ:
    تو هم مواظب خودت باش سارای مهربون قصه
  • رزالین شبنگ
  • سلام عزیزم...واقعا کاش می شد!
    ولی به قول سارا ، همه اینا واسه اینه که برگردی به آغوش گرم و نرم خودش!
    که خودش دواست ! مرهم همه ی دردهاست!
    آغوش گرمش پر از حس امنیته!
    پاسخ:
    سلام
    ممنون از همدلی ات
    سلام دوباره ..
     دخترچه عزیزم. سخت نگیر به خودت و دلت..

    پاسخ:
    سلام عزیزم
    دعا کن آرامش برگرده
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی