Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

موش در گوش

جمعه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۰۵ ب.ظ

سه شنبه هفته پیش تمام مدت ذهنم مشغول این بود که خانه ام دوباره دارد به هم ریخته می شود و این امکان آمدن موش را بیشتر می کند! عصر وقتی به خانه رسیدم، در حالیکه داشتم شال و کلاه را از روی سرم بر می داشتم، حس کردم که چیزی در گوشم خش خش می کند. اول فکر کردم گوشه شالم این صدا را ایجاد کرده، اما وقتی کامل همه چیز را از روی سرم و دور گردنم برداشتم، باز هم آن صدای عجیب می آمد. آرام کمی سرم را کج کردم تا در آینه ببینم آیا چیزی روی گوشم هست یا نه. در کسری از ثانیه احساس کردم یک سری شاخک و دست و پا را می بینم که از گوشم بیرون زده. صدا همچنان بود و حس حرکت موجودی در گوشم لحظه لحظه بیشتر می شد! جرات نکردم بیشتر در آینه نگاه کنم! فقط صورتم را دیدم که ناگهان خون در آن دویده بود و حسابی سرخ شده بود! نمی دانستم چه کار کنم. بی حساب ترسیده بودم. پریدم از خانه بیرون. توی کوچه چند قدمی راه رفتم. چه کار باید می کردم؟ بروم سراغ همسایه بالایی؟ آخر آن پیرمرد و پیرزن که انلگیسی شان آنقدر خوب نیست. بعد هم من از این همه پله پایین بکشمشان،  معلوم نیست که کمکی از دستشان بر بیاید. همسایه پایینی چطور؟ آنها خوانواده بلغاری بسیاری خوبی هستند. خیلی هوایم را دارند. معمولا پسر نوجوانشان حرفها را ترجمه می کند. مرد همسایه کمی انگلیسی بلد است اما همسرش فقط تا حدی می فهمد. منی که همیشه برای کارهای خیلی معمولی تر هم خجالت می کشیدم در خانه شان را بزنم، دیدم دیگر وقت رودربایستی نیست. در خانه را زدم. مرد در را باز کرد. خیلی هول بودم، بنده خدا تعجب کرده بود از دیدن دختر سراسیمه ای که سراغ زنش را می گیرد!! گفتم می خواهم زنت توی گوشم را نگاه کند!! بیچاره ها فقط می گفتند بیا تو! سر میز شام بودند. من را نشاندند و دنبال چراغ قوه گشتند. خانم همسایه گوشم را نگاه کرد و گفت من چیزی نمی بینم! خیلی ترسیده بودم. گفتم حس می کنم هرچه که بود، رفت داخل و حرکتش به سمت تو را کاملا حس کرده بودم.


بندگان خدا گیج شده بودند. گفتند فکر می کنیم بهتر است دکتر بروی. من هم ناامید از اینکه نتوانسته اند جانور درون گوشم را شکار کنند، با بی میلی گفتم باشه. یکهو زن رو به مرد کرد و چیزی به ترکی گفت. بعد مرد گفت ما می رسانیمت بیمارستان. گفتم نمی خواهم مزاحمتان بشوم، داشتید شام می خوردید. گفتند نه مهم نیست.


در تمام طول راه زن و مرد همسایه دل داری ام دادند. زن که انگلیسی بلد نبود، با زبان همین همین مملکت مدام حرف میزد و من هم در حدی که حرفهایش را می فهمیدم، به انگلیسی جوابش را میدادم. ملغمه ای شده بود خلاصه. مرد هم تا جایی که انگلیسی اش یاری می کرد این وسط کمک می کرد که مفهوم ها بهتر منتقل شود. خانم همسایه بهم گفت من خودم مادرم و می دانم که مادرت که الان از تو دور است چه حسی دارد. بیمارستان دور بود و آنها در تمام طول راه سعی کردند مرا آرام کنند. جالب این است که این خانواده همان اوایل به من گفتند که از بلغارهای مسلمان هستند و همیشه حس می کنم این هم کیشی باعث می شود حس نزدیکی بیشتری به من بکنند. در طول مسیر، یک خانه را نشانم دادند. مرد گفت: "اینجا یک خانواده ایرانی زندگی می کنند و من خانه ای که در آن زندگی می کنند را بازسازی کردم. اما می دانی؟ فرق داشتند، اصلا از مسلمانها خوششان نمی آمد!" و من در آن عرصات فکر می کردم که چرا بعضی آدمها آنقدر بی پروا از دیگری به خاطر فکرش بدشان می آید و این بد آمدن را عیان می کنند.


نهایتا رسیدیم و به قسمت اورژانس رفتیم. با اینکه هیچ مریض دیگری نبود کلی نشستیم تا نوبتمان شد. خانم همسایه گفت شاید عنکبوت رفته باشد داخل گوشت. و من هم هنوز وجود موجود زنده را در گوشم حس می کردم. با خودم فکر می کردم نکند چیزی رفته باشد داخل گوشم و تخم هم گذاشته باشد! بالاخره نوبتم شد. دخترک پرستار آمد. شرح حال گرفت. وقتی بهش گفتم موجود زنده ای انگار در گوشم هست انقدر چهره اش را چپ و چوله کرد که می خواستم بگویم تو چطور در بیمارستان کار می کنی و انقدر زود چندشت می شود؟! یکهو دیدم چهار نفر ریختند روی سرم. انگار همه آمده بودند نادرترین اتفاق دوران را ببینند! دخترک پرستار هرهر می خندید. بهش گفتم: به من نخند من در موقعیت افتضاحی هستم. همین طور که می خندید گفت می دانم! اول دکتر بلوند غول پیکری گوشم را معاینه کرد و بعد یک دکتر مو مشکی. هر دو گفتند چیزی نمی بینند. بعد خواباندندم. با ابزار مختلف گوشم را چک کردند. دکتر غول پیکر وقتی دید با کیس جذابی رو به رو نیست رفت. دکتر مو مشکی ماند و یکی از پرستارها. نهایتا گفت ما که چیزی نمی بینم اما گوشت را سه بار شست و شو می دهیم تا مطمئن باشی هرچه هم که بوده در می آید. با یکی از پرستارها گوشم را شستند. چیزی بیرون نیامد مگر مقدار کمی واکس گوش! خلاصه که از دکتر خداحافظی کردیم و آمدیم. همه مان گیج بودیم. پس آن چیزی که در آینه دیده بودم چه بود؟  یعنی همه توهم بود؟! جالب این است که حس وجود چیز خارجی در گوشم هم مدام کمرنگ و کمرنگ تر میشد!


بیچاره همسایه هایم هیچ به رویم نیاوردند که برای هیچ و پوچ علافشان کردم و گفتند همان بهتر که عنکبوت در گوشت نداشتی!! رساندنم خانه و برایم آرزوی خوابی خوش کردند. وقتی رسیدم، رفتم جلوی آینه. سعی کردم در همان زاویه بایستم. دیدم موهایی که از زیر تلم بیرون زده بود و روی گوشم  قرار گرفته بود می توانستند در یک نگاه عجولانه شبیه دست و پای حشره هم به نظر بیایند! پس آن حس عجیب حرکت چیزی در گوشم چه بود؟


راستش هنوز هم نمی دانم جریان چه بود، اما هرچه بود ختم به خیر شد و بعد از رد شدن شوک اولیه، کلی موجب خنده شد! وقتی در کلاس فرانسه موضوع را تعریف کردم، یکی از هم کلاسی هایم گفت: مطمئنی مواد توهم زا استفاده نکرده بودی؟؟!!

  • ۹۳/۱۱/۲۴
  • دخترچه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی