Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

خبری که حالم رو خوب کرد.

من سلیمه رو ندیدم اما توی این مدت یه رابطه خاصی با خودش و ماجراش برقرار کردم. یه طوری که دلم می خواد محکم بغلش کنم و بگم دیدی خدا تنهات نمی گذاره؟ 


ناگفته نمونه که واسطه این عمل خیر خانم دکتر تینای عزیز بودند.


  • دخترچه

شب آخر است و منِ مسافر، پر از شورم و البته  کمی هم دلهره سفر دراز.

چمدانم جمع شده و گوشه نشیمن است. فقط قرار است صبح هرچه در یخچالم مانده را بریزم درش و با خودم بیاورم ایران! دلیلش چیزی نیست جز اینکه مادر عزیزم که چند هفته پیش بهم سر زده بود، یخچال را پر کرده بود و من هم در این مدت نتوانستم این همه سبزیجات و میوه را تمام کنم. از آنجا که از اسراف خیلی بدم می آید و کسی را هم ندارم که خوراکی هایم را ببخشم، و هوا هم سرد است و قسمت بار هواپیماها هم معمولا به غایت سرد است، تصمیم بر این شد که هرچه مانده را هم در بقچه کرده و با خودم بیاورم!

کمی دلهره دارم. دیشب طوفان سختی گرفت. وقتی باد شدید باشد هم تراموا و هم قطار از کار می افتند.  شهر من هم که فرودگاه ندارد و یک ساعت راه است تا فرودگاه، یعنی اول باید با تراموا تا ایستگاه قطار بروم و بعد از آنجا سوار قطاار شوم تا فرودگاه. خلاصه همه اش دارم دعا می کنم که فردا باد شدید نباشد. از آن طرف، شش ساعت هم در استانبول توقف دارم که خودش داستانی است. اما دارم سعی می کنم خوش بین باشم.

کار خوبی که کردم این بود که سعی کردم قبل از سفرم، خانه در حالت تمیز و مرتب باشد که وقتی بر می گردم حالم گرفته نشود. الان فقط آشپزخانه مانده که تمیز کنم و یک مقدار مختصری ظرف که بشویم. امروز، یک کار خوب دیگری هم کردم و آن این بود که سعی کردم مقاله فارسی از پایان نامه را کمی دست به سر و رویش بکشم. البته هنوز خیلی کار دارد، اما می خواهم این بار با مقاله نوشته شده یا حداقل در مراحل نهایی نوشتن، پیش آن استاد بد ادا بروم! دکتر «ع» توصیه کرد که حتما این کار را بکنم و در مقابله بدقلقی های آن استاد هم صبوری کنم. راستش می خواستم از شنبه روی مقاله کار کنم، اما آنقدر کارهای دیگر پیش آمد که عملا فقط امروز ماند. حالا سعی می کنم در این ساعات باقی مانده هم کار کنم. شاید اگر جانی مانده باشد، در فرودگاه استانبول هم بتوانم کمی کار کنم. هرچند، با شناختی که از خودم دارم و سردرد و تهوع حین سفر، بعید می دانم.

جز دیدار با استاد کذا که برایم استرس زاست، امیدوارم باقی برنامه های سفرم پر از آرامش و خوبی باشد. می خواهم کلی سینما، کافی شاپ، رستوران و استخر بروم. تازه کوه هم حتما باید بروم. این مملکتی که من درش هستم تپه هم به زور دارد، چه برسد به کوه!! دوستان زیادی را باید ببینم. به لطف خدا قرار است اعضای خانواده ام دور هم جمع شوند. بهشت زهرا باید بروم، به دیدن مادربزرگم. ان شاالله سفر کوتاهی به مشهد هم خواهم داشت. بازار تهران هم اگر بشود دوست دارم بروم. حالا اگر یکی بیاید به من بگوید:« در این 19-18 مگر می شود این همه کار کرد؟»، من در جواب می گویم، حتی اگر نشود خیالشان که شیرین است.

از دیشب خیال سفر به کاشان همراه با شباهنگ هم اضافه شده. با خودم مدام می گویم: یعنی می شود؟ کمی سخت به نظر می آید. مضافا به اینکه دلم نمی خواهد مزاحمتی برای خاطره ایجاد کنیم. با خودم می گویم اگر صبح زود برویم و عصر بیاییم شاید بشود. نمی دانم. از طرفی، سارا و نوشا هم که شمال هستند و فکر کنم دیدارشان ناممکن باشد. از غزل هم که فعلا خبری نیست. راستش به نشانه یادبود برای هرکدامتان یک چیز خیلی خیلی کوچک گرفتم. یک چیزی که فقط سمبل حضور شما در زندگی ام باشد. فکر کنم همه را باید به شباهنگ بسپارم تا به دستتان سپارد.

وای من چقدر ذوق دارم امشب، چقدر دست و دلم به هیچ کاری نمی رود جز خیال بافی!

  • دخترچه

خدا جون!


اگه یه زمانی من ازدواج کردم، لطفا یه پدر شوهر خوب با ویژگی های اخلاقی آقای... نصیبم کن!


ممنونم ازت.


دوستدار تو،


تنها


پی نوشت: خدایا! این به این معنا نیست که مادر شوهرم برام مهم نیست ها!

  • ۰ نظر
  • ۱۵ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۴۷
  • دخترچه

نمی دانم واقعا نمی دانم چرا در کسری از ثانیه انقدر احمق شدم که بخواهم فکر کنم توان این را دارم که عکس منحوسش را ببینم و حالم بد نشود؟ ماهها بود که قولم را نشکانده بودم و هیچ رقمه دنبال این جست و جوها نرفته بودم. از همه بدتر وقتی است که می بینی دوستان مشترک، چقدر راحت با او می گویند و می خندند....


مگر قرار بوده نگویند و نخندند؟


درسته! من الان یک موجود کاملا غیر منطقی ام و حالم بد می شود از هر چیزی و هرکسی که یک سرش به او وصل باشد. حتی اگر آن افراد بارها دوستی شان را  به خودم ثابت کرده باشند.


من آنقدر غیر منطقی ام که فکر می کنم آن دوستی که لایکش پای صفحه من می خورد، نباید گذارش به هر چیز مرتبط به او بیفتد...


بگذارید برای چند ساعت همین قدر غیر منطقی بمانم، که این تاوان حماقت خود خواسته ام است.


عمیقا امیدوارم هیچ وقت پایت به اینجا باز نشده باشد. اما این را می نویسم تا اگر به هر دلیل رد این خانه را پیدا کرده ای، بدانی که برایم "هیچ" نیستی. اگر من احمق شدم و نامت را جست و جو کردم نه به این دلیل که ذره ای برایم ارزش داری، بلکه تنها به این دلیل بود که فکر کردم خیلی قوی شده ام، که می توانم تو را مثل هزاران آشنای غریبه ای که زمانی از کنارم رد شده اند نگاه کنم و ککم هم نگزد. یادم نبود حجم دردی را که می کارد در دلم آن نقاب دروغین ات.


روزی می رسد که بر این انزجار کهنه هم غالب می شوم. می دانم.


*************


بعدا نوشت: حال من خوب است. آرامم. نهارمم را گرم کردم و خوردم. همکاری را در آشپزخانه دیدم، سلام کردم. بعد از چند دقیقه دوباره در اتاق ظرف شویی کسی را دیدم. سلام کردم. تازه وقتی خوب نگاهش کردم فهمیدم این که همان است. در دلم به خودم خندیدم. از آشپزخانه بیرون آمدم. همکار دیگری را دیدم. احوال پرسی کرد. می داند در آشپزی تنبلم. می گوید این روزها آشپزی نمی کنی و ناخن هایت هم نمی شکنند... مرد مهربانی است. هوایم را دارد.


از پله ها بالا آمدم. لبخند محوی روی لبانم بود. از خودم راضی ام. عمر به هم ریختن های این طوری ام به کمتر از یک ساعت رسیده است.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۴۳
  • دخترچه

صبح امروز، هر کار می کردم نمی توانستم از تخت خوابم بکنم. به سختی بلند شدم و شال و کلاه کردم و راه افتادم به سمت محل کار. داشتم با خودم فکر می کردم که نزدیک به نیم ساعتی تاخیر داشته ام، که دیده ام درها کاملا بسته است و هیچ فردی در ساختمان دیده نمی شود. کمی که فکر کردم شک کردم نکند تعطیل بوده ایم و من حواسم نبوده است! محل کار من طوری است که یک سری تعطیلات مخصوص به خود دارد. خلاصه با یک تلفن فهمیدم که بله امروز تعطیل است و من در واقع اگر حواسم می بود از سه روز تعطیلی شنبه، یکشنبه و دوشنبه بهره ها می توانستم ببرم. با این حال، خوشحالی ام از این خبر کم شباهت به ذوق تعطیلی مدرسه ها به خاطر برف نبود!

***


چند روزی است که مدام در معرض نوشته های افرادی قرار می گیرم که عزیزی از دست داده اند. خیلی دارم فکر می کنم به بی اعتباری این دنیا و سرنوشت محتوم همه مان. به اینکه چطور می شود که در یک ثانیه و یا حتی کسری از ثانیه همه چیز تمام می شود. به اینکه همیشه ته دلمان احساس می کنیم این پر کشیدن ها مال بقیه است و به این زودی سراغ ما و اطرافیانمان نمی آید. به اینکه گاه، چقدر زود دیر می شود... به اینکه آنچه آنقدر دورش می پنداریم، چقدر نزدیک است.


به چیزهای دیگری هم فکر می کنم: به اینکه آنها که می روند، در واقع یک قدم از ما به حیات ابدی نزدیک تر شده اند. به اینکه اگر حجاب دلهایمان نبود، بین این دنیا و آن دنیا آنقدر فاصله نبود. به اینکه خدا، جاودانگی ابدی مان را وعده داده است، اما قرار بر دوام گذرگاه اعتباری دنیای ماده نبوده است. به اینکه آن دنیا، همین جاست و ما در همین لحظات داریم رقمش می زنیم...


پیشنهاد می کنم خانم صبور را بخوانید و دعایش کنید. برای دل صبورش دعا کنید. بی گمان، خدا تنهایش نمی گذارد... خدایی که مصلحت زندگی خانم صبور و همسرش را این گونه رقم زد. صلاح و مصلحتی که هر دو خواسته بودند... 


______________________________________________


* ادامه تنها در خانه جدید کمی تاخیر افتاد به سبب تغییر حال و هوای این روزهایم.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۰۰
  • دخترچه

نمی دانم چه سرّی است که هرچقدر هم بگوییی «علی» باز هم تکراری نمی شود... لوث نمی شود.... دلت را نمی زند.

برای من نوشتن از کسی که حتی ذره ای از ابعاد وجودی اش را درک نمی کنم، سخت است... خیلی سخت. اما یک چیز را می دانم: اینکه محبتشان در دلم هست. با این وجود، این را هم  خوب می دانم که هیچ وقت نتوانستم پیرو واقعی  باشم. یک شرم خاصی وجودم را غرق می کند وقتی تصور می کنم که ایشان در مورد من چه فکر می کنند...

قصه عجیبی است این محبت های دلی ما که شاید در عمل ظاهر نشود و یا کم ظاهر شود. اما این محبت ها بالاخره کار خودش را می کند. مرحوم حاج اسماعیل دولابی گفته اند:«محمد و آل محمد (ص) مال آسمانها و زمینند و همه نور هستند. وقتی یادشان می کنیم آن خورشید، خودش را نشان می دهد و ما هم نور می گیریم و جزء نور آنها می شویم. وقتی چراغ روشن شد خیلی زیبا می شود. همه چیز را در قلب خود و با جان خود نگاه می کنی. هر چه حسن و زیبایی است آشکار می شود. آن نور عیبها را هم کنار می زند. اصلاً نور، ظلمتی باقی نمی گذارد....» ( ر.ک. طوبای محبت، جلد اول)


به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند      به آسمان رود و کار آفتاب کند

این را اگر دوست داشتید بخوانید. راستش من نمی دانم چقدر موثق است، اما این را می دانم که دفعه اول که این بیت را با دقت خواندم، بدون آنکه هیچ چیزی از داستان سروده شدنش بدانم، لرزه ای بر اندامم افتاد. به نظرم، خیلی معنا دارد....

راستی بیایید قدر پدرهایمان را بیشتر بدانیم و به خودمان قول دهیم که هیچ گاه دلشان را نشکانیم. آن عزیزانی هم که عمر پدرانشان دیگر به دنیا نیست، یادشان کنند که مطمئنا آن سفرکرده ها  آگاهند بر امور... بسیار آگاه تر از ما.  خاطره عزیزم، برای پدرت طلب رحمت می کنم و از او می خواهم که دعایت کند، تا همه مان را دعا کند. مطمئنم که خدا دعای پدرها را بی جواب نمی گذارد....


  • ۰ نظر
  • ۰۳ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۳۵
  • دخترچه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ خرداد ۹۲ ، ۱۴:۳۰
  • دخترچه

وقتی صاحبخانه موافقت کرد که با درصد کمی تخفیف، خانه را به من دهد، دیگر واقعا خیالم راحت شد که بی خانمان نخواهم بود. کلید را پنج شنبه روزی تحویل گرفتم. خانه نیکا را هم تا دوشنبه صبح می توانستم در اختیار داشته باشم.  این حس دو خانه داشتن هم در نوع خودش، با حال است!


 شنبه و یکشنبه را صرف خرید برای خانه ام کردم. هر وسیله ای که می خریدم و می گذاشتم در خانه جدید، کلی ذوق می کردم. مدام یاد خاطره می افتادم و مسکن مهرش. دیگر خانه نیکا با آن همه تزئینات هنری اش از چشمم افتاده بود!


خلاصه، به لطف برادرم که آخر هفته را آمد پیشم توانستیم کم کم خانه را آماده کنیم. جالب این است که شنبه یک مقدار مواد خوراکی هم خریدیم و من آی کیو همه را در خانه جدید گذاشتم و شب به خانه نیکا برگشتیم و خوابیدیم که یکشنبه صبح زود برای خرید وسابل خانه به جایی خارج از شهر که یکشنبه ها هم باز است برویم. حالا فکر کنید یکشنبه صبح شده و همه جا طبیعتا تعطیل است. برادرم بعد از تمام خستگی های روز قبل می گوید: «چی داری برای صبحانه؟» من هم در کمال اعتماد به نفس می گویم:« خریدها را در خانه جدید گذاشته ام!» یعنی رسما می خواست کله ام را به دیوار بکوبد. یاز خوب است به لطف شیرینی فروشی مراکشی که نزدیک خانه قبلی بود و از قضا یکشنبه ها باز بود، توانستیم صبحانه بسیار خوبی میل کنیم. یعنی من واقعا در امر آشپزی و پذیرایی صفرم و اصولا دو برادر بزرگترم در این زمینه ها فرسنگ ها از من جلوترند. برادرم می گفت:« ببین تو رو خدا همه به کارگرشون غذا میدن که جون بگیره، این ما رو آورده صبحونه هم نمیده...»


 


 به این شکل آخر هفته صرف خرید شد و چراغ یخچال نیکا را هم خریدیم و وصل کردم. آباژور را هم نشان برادرم دادم. با شم فنی و مهندسی مخصوصش، کلید را باز کرد و گفت باید یک کلید جدید بگیریم که برایت وصل کنم. اما متاسفانه آن روز نتوانستیم کلید را بخریم و او باید به شهر خودشان بر می گشت. قرار شد به نیکا بگویم ببینم اگر کلید را بخرم می تواند خودش نصب کند یا نه.



 دوشنبه صبح شد و با آخرین چمدان به سمت خانه جدیدم راه افتادم. سعی کردم همه حواسم را جمع کنم که در این اسباب کشی چیزی گم نکنم اما عرضم به خدمتتان که یک لنگه جوراب گم کرده ام ظاهرا!! که البته باز هم در نوع خودش خوب است!


وسایل را که در خانه جدید گذاشتم، رفتم سر کار. آقا، ما نمی دانیم چه حکمتی است که همیشه دکتر "ع" ما را وقتی می بیند که داریم در توالت را می بندیم و می آییم بیرون!! روز اول کار هم وقتی من رسیدم هر سه استاد داخل جلسه بودند و بعد ما تا رفتیم توالت، موقع بیرون آمدن دکتر "ع" را داخل راهرو دیدیم و سلام و علیک کردیم. کلا انگار میعادگاه ازلی و ابدی ما شده باشد دم در توالت. حالا جالبی ماجرا این است که من گلاب به رویتان در طول روز خیلی کم از توالت استفاده می کنم و از مثلا شش باری که در این توالت را باز می کنم، پنج بارش برای رفتن جلوی آینه و بررسی آراستگی ظاهری ام است. اما فکر کنم دکتر "ع" با خودش می گوید این دخترحتما بیرون روی مفرط دارد!!


خلاصه، آن روز صبح هم قرار بود دکتر "ع" از سفر ده روزه اش به ایران بر گردد. ما تا از در توالت آمدیم بیرون، دکتر "ع" را دیدیم که دارد در اتاقش را باز می کند. یعنی خودم از خنده داشتم می مردم.  ما هم در همان اثناء فرصت را غنیمت شمردیم و همان در توالت چند ساعت مرخصی گرفتیم برای اینکه در خانه باشیم تا مبل و سایر وسایل سنگینی که سفارش داده بودیم را بیاورند.


راستش آن چند ساعتی که در خانه منتظر تحویل وسایل بودم، خیلی لذت بخش بود. آفتاب خوبی پهن شده بود و من روبه پنجره بالکن نشسته بودم و حسابی لذت می بردم.

خوب است کمی از همسایه هایم هم بگویم. همسایه پائینی ام یک زن و شوهر بلغاری با دو فرزند هستند که متاسفانه خوب انگلیسی بلد نسیتند اما خیلی مهربان و اهل کمک هستند. یک پسر نوجوان دارند که او را به عنوان مترجم صدا می کنند. پسرک هم از آن نوجوان های نچسب و گوشت تلخ که اصلا اعصاب مصاب ندارند، است! یعنی،  مامان باباهه، 4 تا جمله می گویند، این پسره تو سه کلمه برای من ترجمه می کنه. مدتی است که عملا  به این نتیجه رسیدیم که با آقای همسایه پائینی، خودمان بدون نیاز به مترجم صحبت کنیم. خانمش اصلا متوجه نمی شود اما خودش نسبتا فهم خوبی دارد و بیشتر صحبت کردن برایش سخت است. البته دانش مقدماتی زبان آلمانی من هم گاهی در فهم بعضی کلمات هلندی به کار می آید و وقتی هلندی حرف می زنند،  تا حد کمی می فهمم چه می گویند. حالا جالب این است که این همسایه  های من از ترک های بلغارستان هستند و من اگر ترکی بلد بودم، نباید انقدر به خودم زحمت می دادم!


و اما همسایه بالایی، یک زن و شوهر پیر هلندی هستند که تا به حال موفق نشده ام درست و حسابی ببینمشان. اما هربار گذری دیده ام، خیلی خوب و مهربان بوده اند. از آن با سلیقه ها هستند که تمام پنجره ها و دیوارها را پر از گل کرده اند. ساختمان خانه ما به این شکل است که دو سری پله رو به خیابان وجود دارد. یک سری پله از پائین و از در خانه همسایه پائینی می آید بالا و به خیابان می رسد.  یک سری پله هم از کنار در خانه من و همسایه بالائی می رود پائین و به خیابان منتهی می شود. در واقع در من و همسایه بالایی کنار هم است. اما در خانه آنها که باز شود باز پله می خورد و به یک خانه دوبلکس می رسد. اما در خانه من، مستقیم داخل آپارتمان باز می شود. این همسایه بالایی، تمام پله های منتهی به در خانه خودش و من را پر از مجمسه های لاک پشت در سایزها و رنگ های مختلف کرده است. بعد، این لاک پشت ها دانه دانه انگار از پله ها پائین آمده اند و آخر پله یک گلدان است که دو لاک پشت آخر که خیلی هم کوچک هستند، یکی شان به گلدان آویزان است و دیگری در خاک گلدان نشسته است. من هم در اولین خریدی که برای خانه کردم، یک لاک پشت کوچک خریدم که بعدا دم درم بگذارم که به نوعی نهضت لاک پشت ها را ادامه داده باشم!


القصه، ما ظهر آن روز وسایل خانه مان را تحویل گرفتیم که دیدیم نیکا دارد زنگ می زند. آهان، این را هم بگویم که به پیشنهاد خاطره خوبم یک گلدان زیبا برای نیکا خریدم و روی میزش گذاشتم (که البته ناگفته پیداست که لنگه اش را هم برای خانه خودم خریدم!) . یک کارت هم کنارش گذاشتم و بازگشتش را خوشامد گفتم. نیکا که زنگ زد، با این جمله شروع کرد:" من سورپرایز شدم!" من هم که فکر کردم از دیدن ابتکارات و سلیقه من غافلگیر شده است، خنده ای کردم و گفتم امیدوارم خوشت آمده باشد. بعد دیدم با عجله می گوید:" بله سفر خوب بود اما الان هرچه نگاه می کنم می بینم کلید اضافه ای که با خودم برده بودم را ندارم، می توانی کلید را به من برسانی؟" خلاصه دیدم که بنده خدا هنوز به خانه نرسیده و چمدان به دست در فرودگاه است و من خوش خیال فکر کرده ام دارد از ابتکارات من تعریف می کند.... ! با اینکه مسیر خانه جدیدم تا خانه قبلی طولانی است، موافقت کردم که کلید را بهش برسانم. خیلی تشکر کرد. وقتی هم را دیدیم ماجرای کلید آباژور را برایش توضیح دادم و در مورد ظرف شکسته هم گفتم که جریمه را می پردازم. گفت بعدا می تواینم در این موارد صحبت کنیم و شماره حساب خواست تا مبلغ ودیعه را برگرداند. بعدتر در ایمیل هایی که رد و بدل کردیم گفت قیمت ظرف 8 یورو بوده است. اما برایم جالی بود که پولش را از مبلغ 200 یوروی ودیعه کم نکرد و همه را برگرداند. اما قرار شد من برای کلید آباژورش یک فکری بکنم و چیزی بخرم که مشکلش را حل کند. نا گفته نماند که وقتی گلدان و کارت را در خانه اش دیده بود، خیلی خوشحال شده بود و کلی تشکر کرد. خلاصه این استرس بزرگ هم به لطف خدا حل شد.


 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۲ ، ۱۴:۲۵
  • دخترچه

خیلی سردرگمم.

برای بیست و هشتم فوریه یک وقت مصاحبه دارم از جایی که کار کردن و حتی کارآموزی در آن،  آرزوی خیلی هاست. شرایط مصاحبه اش چندان آسان نیست و از افرادی هم که آنجا کارآموزی کرده اند شنیده ام که محیط کاری بسیار سخت گیرانه ای دارند. با اینکه چند ماه پیش به تشویق یکی از دوستان خارجی ام که در آنجا کارآموزی می کرد، تقاضای گذراندن کارآموزی در آنجا را فرستادم، الان احساس می کنم عجب سنگ بزرگی برداشته ام!  این مصاحبه در درجه اول به زبان انگلیسی خواهد بود اما به تمام زبانهایی که در رزومه تان ادعا کردید به آنها مسلطید و یا با آنها آشنایی دارید، از شما سوال می شود. و خب من مدتهاست که زبان فرانسوی تمرین نکرده ام. از طرفی عربی اینجانب (علیرغم علاقه وافرم به زبان عربی) مانند بسیاری از هم وطنان، در مکالمه خیلی می لنگد و بیشتر عربی نوشتاری است. حالا مانده ام در این مدت چطور عربی ام را به سطحی برسانم که چندتا جمله لااقل بتوانم بلغور کنم! و در عین حال، چطور لغات فرانسوی فراری از ذهن را برگردانم؟! حالا باز خدا رو شکر که من در این موارد خیلی وسواسی ام و در همان رزومه تاکید کرده ام که آشنایی ام بیشتر با عربی نوشتاری است. یا سطح دانش فرانسوی ام را پائین تر از انگلیسی، اعلام کرده ام.


و مهمتر از همه اینها اینکه تازه امروز به مدد یکی از هم کلاسی های پارسالم فهمیدم که در مصاحبه راجع به یکی از رای های اخیر مربوط به رشته تخصصی ما، سوال می شود و در واقع باید رای را تحلیل کرد. و من هنوز هیچ رایی را برای خواندن پیدا نکرده ام، تا چه برسد به تحلیلش!


حالا یکی نیست به من بگوید که تو خودت می دانی که این دارالوکاله چقدر سخت گیر است و شانس چندانی نداری ( ملیت و حجاب را هم اضافه کنید به موارد مربوطه)، پس چرا استرس گرفته ای؟


چرا؟


دلیلش ساده است: کمال طلبی! من تا چند روز پیش به این مصاحبه به چشم یک تجربه نگاه می کردم. اما هرچه به تاریخ مصاحبه نزدیکتر می شوم،  تصور ضایع شدنم جلوی سه نفر که قرار است برای دور اول مصاحبه ام کنند؛ بدجوری حالم را می گیرد!


حالا اینها را اضافه کنید به اینکه تا ما دوباره کلاس اسم نوشتیم، پیشنهادات کاری- که احتمالا باز هم بی سرانجام است!- روانه شد!! دو پیشنهاد کاری که از قبل داشتم اما گفته بودند هنوز باید صبر کنی، دارد جدی می شود انگار! این دو کار، مشکلات کار اولی را که از مصاحبه اش نوشتم، ندارند؛ اما پیچیدگی های دیگری دارند!


حالا من مانده ام میان یک سه راهی که یکی اش به نحو سختی سربالایی است و آمادگی زیادی می خواهد که متاسفانه من الان آنچنان که باید آمادگی اش را ندارم. دوتای دیگر هم به شدت پر پیچ و خم است و حتی ممکن است مرا به آدمهایی از زندگی ام وصل کند که هیچ علاقه ای به ارتباط مجدد با آنها ندارم از جمله "ف" و حتی یارو!


چه می توانم بگویم جز التماس دعای فراوان!


  • دخترچه

عمیقا معتقدم که تغییر حال بد به خوب، تا حد قابل توجهی می تواند ارادی باشد. با این حال، گاه عوامل بیرونی روند این تغییر و تحول حال را کند میکنند و البته مقاومت درونی ناخودآگاهی هم در برابر این تغییر شکل می گیرد. برای من که اکثر سالهای عمرم در مدرسه و دانشگاه گذشته است، گذران قسمت عمده زمانم در خانه ( که روزی آرزویی دور می نمود!)  رابطه مستقیمی با حال ناآرام روحی ام دارد. این که صبح ها استرس زود بیدار شدن نداشته باشی نعمتی است در نوع خودش که سالها آرزویش را داشتم اما این روزها انگار این تنبلی -و البته بیماری- دارد روز به روز کرخت ترم می کند.


پارسال در یک اتاق و دور ار خانواده ام بودم. شرایط زندگی اصلا آسان نبود. اما شادتر بودم. شاید چون زندگی ام برنامه داشت. امسال، در یک خانه راحت  و با اعضای خانواده ام هستم، اما با همه خوشحالی هایم از بابت داشتن این نعمت، حالم آن طور که باید خوش نیست. حتی گاه احساس می کنم دل تنگی برای وطن، این روزها بیشتر از پارسال به سراغم می آید. نه اینکه همه روز غمبرک زده باشم ها، اما خودم می دانم که آدم سابق نیستم. سعی هم کرده ام در روند زندگی ام تغییراتی دهم. مثلا من همیشه عاشق طراحی بوده ام، اما هیچ گاه فرصت درست و حسابی برایش جور نمی شد. از طرفی، همیشه هم می ترسیدم که استعدادش را نداشته باشم. فعلا دو جلسه با یک خانم دوست داشتنی کلاس داشته ام. به نحو عجیبی آرامم کرده است این کشیدن ها و سایه زدن ها. قبل ترها در مدرسه که بودم،  از معلم های نقاشی ام استرس می گرفتم. شاید چون معمولا ذوقم را کور می کردند و مثل یک موجود بی استعداد نگاهم می کردند! این بار خوشحالم که از آن استرس خبری نیست.



به هر حال، باید قدم های بزرگتری هم بردارم.  این بیماری که فعلا سرجنگ دارد با من. اما به لطف خدا از هفته آینده برنامه زندگی ام قرار است تغییراتی کند. امیدوارم این تغییرات، درجهت مثبت باشد. فعلا که از کار خبری نیست اما شاید با این برنامه جدید و رفتن کلاس، کمی منظم تر شوم و بتوانم لا اقل پای آن مقاله کذا بنشینم که نوشتنش طلسم شده گویا!



دوستی برایم آزمونی فرستاده بود در مورد ارزیابی کیفیت زندگی. چشمتان روز بد نبیند، نمراتم به نحو آبرو بری در اکثر موارد پائین بود! نتیجه آمون را نگه داشتم تا مدتی بعد روند تغییر حالم را بسنجم.



  • دخترچه