Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

هوا خاکستری است و برف‌های چند روز مانده، زمین را پوشانده اند.

آن موقع ها که ایران بودم، هر صبحی که پا می‌شدم و می‌دیدم برف آمده، حالم خوب می‌شد. به همین راحتی! اما برف‌های اینجا، نمی‌دانم چیزی کم دارد و یا شاید چیزی زیاد دارد که حالم را خوب نمی‌کند!


برف های تهران، اما، کم مصیبت نداشت! راهها بند می‌آمد، اتوبوس، تاکسی ها و آژانسها کم می‌شدند و بعد از چند ساعت، برف در حال آب شدن با گل و لای مخلوط می‌شد و کف خیابان‌ها، قهوه‌ای می‌شد. اما همان برفی که نهایتا چرکی بر آن غالب می‌شد، حالم را آنقدر خوب می‌کرد که با ذوق و شوق چکمه ها و پالتویم را بپوشم و خوم را برای یک سفر درون شهری غیرقابل پیش بینی آماده کنم. این روزها اما، چکمه و پالتو را در حداقل چهار ماه از سال، به تن دارم، اما ذوق و شوقش را جایی در کوچه ها و خیابانهای تهرانم، جایی در مسیر خانه تا دانشگاه گم کرده ام!


کسی چه می‌داند؟ شاید آن سالها کلا حالم بهتر بود. 


اما به خودم قول داده‌ام. قول داده ام برای بهتر شدن. قول می‌دهم که سر قولم بمانم!


  • دخترچه

باید بنویسم...

باید دوباره بنویسم تا از این رخوت پر از درد رها بشم.


راستش یه اتفاقاتی افتاده که شاید رمزدار بنویسم و اینجا ثبتش کنم. البته شایدم فقط حدسیات من باشه. با این حال، می تونه پاسخ به یه سری پرسش های بی جواب من در مورد گذشته ام باشه.


هنوز منتظر نتیجه درخواست کارم هستم. یه جورهایی همه برنامه هام به هم ریخت چون از یه جایی دعوت به کار شدم اما نتیجه قطعی ندادند و باعث شده همه برنامه هایی که برای یک ماه آینده ام داشتم رو مجبور بشم کنسل کنم تا اگر جواب قطعی اومد، سریع مشغول بشم. می دونید؟ فقط یه مسئله ای هست. کشور محل این کار، کشوری هست که علی الظاهر اون طرف هم در چند ماه آینده آنجا خواهد بود. البته نه در همون شهری که من قرار است بروم. و من اصلا حوصله آدم های غیرقابل پیش بینی را ندارم. هرچند که به خودم قول داده ام که اگر جلویم سبز شود، سریع با پلیس تماس بگیرم. از صمیم قلبم امیدوارم اگر این شغل به صلاح من نیست، جلوی رفتنم به بهترین نحو گرفته شود.


دلم بدجوری هوای حرم امام رضا (ع) رو کرده. توی سفری که به ایران داشتم، هیچ قسمتش مثل این زیارت نچسبید. تا حالا نشده بود انقدر احساس کنم که طلبیده شدم!


  • دخترچه

مدت زیادی میشه که ننوشتم. از وقتی اومدم ایران و بعدم برگشتم، هر کار کردم دست و دلم به نوشتن نرفت. شاید توضیح دلیلش کمی سخت باشه. اما به طورخلاصه، وضعیتم طوری بود که احساس می کردم نوشتنم فقط میشه انشای کلمات منفی. و این در حالی بود که سفرم به ایران سفر خیلی خوبی بود. اما خب... در این سفر فشار روحی هم داشتم. وقتی رفتم دیدن استاد راهنمای فوق لیسانسم در ایران، سردترین رفتار ممکن رو کرد و خیلی غیردوستانه باهام برخورد کرد و او همون کسی بود که مسائل زندگی ام رو می دونست و تا پیش از دفاع رفتارش واقعا دوستانه بود حتی تا حدی که می خواست واسطه آشتی من و اون آدم بشه و جلوی جدایی رو بگیره. اما من نمی دونم واقعا چه اتفاقی افتاده.

 روز دفاع، از برخورد مسخره استاد داور و مشاورم کلافه شده بود... این رو می فهمیدم که از دست اونها حرص می خوره اما حتی نکرد که مثل یک استاد راهنمای خوب، پشتم در بیاد. بیشتر سکوت می کرد و حرص میخورد. ازش دلگیر شدم اما به روش نیاوردم. وقتی بعد از یک سال برگشتم ایران، سعی کردم مثل سابق باهاش رفتار کنم، اما اون دیگه اون آدم قبلی نبود. حتی یه جورهایی غیرمستقیم زیر سوالم می برد. خیلی دلم شکست اما خب به تدریج یاد گرفتم که بپذیرم که آدمها عوض می شوند و ما گاهی هیچ وقت دلیلش رو نمی فهمیم...مسائل دیگه  ای هم بود. برای چندمین بار در این چند سال از یه دوست یه جورهایی ضربه خوردم. اینکه می گم "چندمین بار از به دوست"، منظورم این نیست که همیشه از یه آدم ضربه خوردم. چندسالی میشه که افراد مختلفی که توی برهه های مختلف باهام دوست شدند، به طور ناگهانی رفتارهای عجیب و غریب می کنند. و امسال این اتفاق در مورد کسی افتاد که اصلا انتظار نداشتم. خیلی توی خودم فرو رفته بودم. اما بعد دیدم واقعا من دارم نیمه خالی لیوان رو می بینم. واقعا این آدمها از استاد و دوست و... که از دید من کارهای غیرقابل پیش بینی کردند، بیش از 8-7 نفر نبودند. من این همه دوستان و آشنایان خوب دارم اما همه تمرکزم رو گذاشتم روی اونها که اثر منفی روم گذاشتند. پس اون دوستانی که هیچ وقت فراموشم نکردند چی؟ آیا ارزش اونها بالاتر از این چندتا آدم نیست؟خلاصه بگم که دلیل به هم ریختگی ام در این مدت مجموع این چیزها بود. ماجراهای گذشته هم به دلایل مختلف گاهی برام یادآوری می شد...اما...اما این چند روز دارم هی با خودم می جنگم که دوباره بیام اینجا بنویسم. این بار نه فقط برای خالی کردن خودم. بلکه برای همون سه تا دونه خواننده ای که دارم که شاید عددشون کم باشه اما کیفیت محبتشون به من بارها بهم ثابت شده.بنویسم تا:


تا ...حوا بدونه من هستم. حوا ببینه کسی که هربار حوا رو خونده روحیه گرفته، هنوزم هست. شاید کمی از پا افتاده باشه، اما بلند میشه، به زودی دوباره بلند میشه و از این رخوت در میاد. حوا بدونه که دوست نادیده اش از خبر قبولی دانشگاهش از صمیم قلب خوشحال شده و هر حرکت حوا رو به جلو، به دوستش هم انگیزه میده...


تا... مهرنگار بدونه و ببینه که آدمهایی که بعد از یه زمین خوردن سخت، بلند می شند، باز ممکنه بخورند زمین. بازم ممکنه زخم های کهنه شون سرباز کنه،... اما نباید زمینگیر بشن. مهرنگار یادش نره که دوست تنهاش خیلی دوستش داره و دلش براش تنگ میشه. مهرنگار مطمئن بشه که نگرانی هاش برای دوست تنهاش معنا داره و ارزش...


و...و خاطره عزیزم که این روزها دل پر دردی داره، بدونه تنها نیست. بدونه آدمهایی هستند که ممکنه خیلی دور باشند ازش اما با هر غصه اش، دلشون لرزیده واحساس کردند خودشون بودند که جای خاطره درد کشیدند. که به خاطره بگه :"ان مع العسر یسری" و بگه "عسی ان تکرهوا شی و هو خیر لکم...". که خاطره عزیزم خوشبختی رو در لحظه بجوید.... که مطمئن باشد گاهی مورد ظلم قرار گرفتن، ترفند تقدیر است برای اینکه ما را دردانه معبودمان کند...


و بنویسم تا یادم نره آنچه من درد، نامردی و یا ظلم می پندارمش، قطره کوچکی است در مقابل دریای درد و رنجی که این روزها دنیا رو گرفته. اما، اما...هنوز هم باور دارم که حتی اگر بر وسعت دریای درد و رنج این دنیا روز به روز افزوده شود، آسمان آن دنیا بی انتهاست و بزرگترین دریای شر در مقابل بی کرانگی آسمان خیر، هیچ است، هیچ.


  • دخترچه

سلام به همگی...

دعوام نکنید... می دونم که خیلی بی وفایی کردم. اما باور کنید این هفته های آخر اقامتم به نحو خیلی شدیدی سرم شلوغ شد و ماجراهای زیادی داشتم از جشن فارغ التحصیلی تا خداحافظی ها. بعدم اینکه سر زدن به این وبلاگ همیشه حال و هوای خاصی می خواد که توی این مدت اصلا نداشتم...


شرمنده...


من خوبم... کمی سردرگمم اما در مجموع راضی ام به رضای خدا...


ان شالله عازم ایران هستم...


بازم ببخشید این غیبت طولانی رو...


  • دخترچه

سلام به دوستای خوبم!

من یه سه هفته ای میشه که پایان نامه رو سابمیت کردم اما شدم مثل یه موجودی که بیماری خواب داره! اگه خونه باشم که خوابم کلا! اگه هم سرکار باشم تا میام می خوابم! یعنی یه وضع داغونی دارم از خستگی مفرط.

اما جونم براتون بگه که خدا رو شکر پایان نامه تموم شدو نمره خوبی هم گرفت.

روزهای آخر پایان نامه نویسی دیگه اصلا نمی فهمیدم کی ام و کجام! هنوزم اتاقم رو گند گرفته و هفته دیگه هم باید برای دو هفته باقی مانده از اقامتم اتاقم رو عوض کنم!

یک روز در شرایطی که دو روز تا دِدلاینم مونده بود، دیدم در اتاقم رو می زنن. با بی حوصلگی لباس پوشیدم و رفتم دم در. دیدم همون مرد جوان هندیه که مدتی پیش تو آسانسور دیدمش. گفت خانمم گفته امشب حتما بیای افطاری. خیلی دنبال اتاقت گشتیم و می خواستیم زودتر دعوتت کنیم. با اینکه خیلی سرم شلوغ بود دعوت رو قبول کردم. خیلی شب خوبی بود. شاید جزئیات رو بعدا بنویسم. فقط همین قدر بگم که اونقدر در اون خونه صفا و صمیمیت بود که اون چند ساعت مهمونی مثل یه جمع خانوادگی نزدیک بهم چسبید. چیزی که توی مهمونی های دوستان اروپائی ام کمتر می بینم.

خلاصه اینکه این مدت من خوب بودم جز اینکه همش خوابیدم! ببخشید اگه نگرانتون کردم دوستای خوبم. دعا کنید اسباب کشی ام هم بی دردسر انجام شه.

راستی خبرهای پیشرفت اون هی داره به گوشم میرسه، از چاپ مقاله بگیر تا رفتن به دانشگاهی که من برای سال بعد می خواستم برم. خب سعی می کنم زیاد خودم رو درگیر نکنم. راستی با اینکه از اون دانشگاه پذیرش داشتم برای یه دوره تحقیقاتی، چون اون هم می خواد توی یه دوره دیگه در همون دانشگاه بره، من اون دوره رو نمی رم و از تصمیمم هم خیلی خوشحالم. آرامش فکر و روح من از همه چیز مهمتره و من دوست ندارم با اون توی یه شهر و دانشگاه باشم. خیلی ها می گن تو نباید به خاطر اون جا بزنی، اما این جا زدن نیست. این تصمیم گرفتن برای آرامش خودمه...

بچه ها از سکوت خبر دارین؟ نگرانشم. این مدت که نبودم خیلی سراغم رو گرفته بود اما دیگه خبری ازش نشده....

  • ۰ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۱ ، ۱۹:۵۶
  • دخترچه

امروز یاد خاطره ای از گذشته ها افتادم. آنقدر این خاطره، زنده و تازه جلوی چشمانم آمد که تمام حس آن روز برایم دوباره تکرار شد...

سال 88 بود. چند روز قبل از بله برون. نامزد سابقم، مطابق معمول  با پنهان کاری و جواب های سربالا، تکلیف را روشن نمی کرد که بالاخره برای بله برون کیک و یک عدد انگشتر را می آوردند و یا دست خالی قرار است تشریف بیاورند! یک جورهایی هم در بین حرفهایش می گفت مادرم گفته برای خواهرت چیزی نیاوردند، ما رسم نداریم چیزی ببریم! راستش برای من نه کیک آنقدر مهم بود، نه انگشتر، (من نه مهریه ای از او خواسته بودم و نه خانواده ام از او تعهد مالی و ملکی دیگری مطالبه کرده بودند.  مهریه ام 14 سکه بود.) اما دلم می خواست لااقل رسمی که به گونه ای همه گیر است، در مورد من هم اجرا شود و برای ورودم به خانواده شان احترام و رسمیت قائل شوند. به خصوص که قرار بود مراسم خوب و آبرومندی در خانه خودمان بگیریم، البته فقط با شرکت خانواده درجه اول خودم و او. در هر حال، من هم برای یک سره کردن کار و اینکه به او بفهمانم که نباید دست خالی بیاید دوستانه مطرح کردم که چند روز مانده به بله برون برویم و مدل های کیک را ببینیم. او هم موافقت کرد و راه افتادیم به سمت شیرینی فروشی های خوب تهران. من کلا آدم بدغذایی هستم و هر نوع شیرینی نمی خورم. در میان همه قنادی ها، کارهای «قنادی شیرین» را بیشتر دوست دارم. در آن روزهای گرم تابستانی، بعد از سر زدن به چند قنادی، سراغ قنادی شیرین هم رفتیم. کیک عروسی برادرم را هم چندین سال پیش از همین قنادی خریده بودیم. 

مدل ها را دیدیم و از قیافه او می شد فهمید که خیلی مایل نیست از این قنادی خرید کند و حتما با خود فکر می کرد نباید اول کاری انقدر به نظر من بها دهد. من نظرم این بود که با توجه به اینکه در این مراسم فقط خانواده او و خانواده من هستند، کیک کوچکتری بگیریم اما با کیفیت بهتر . طبق معمول آن روزها، او صریح مخالت نمی کرد و تنها گفت: آخه خواهر زاده های من خیلی کیک دوست دارند و نصف یک کیک را می خورند! ( حالا یکی نیست بگه شما که اصلا رسم نداشتید!) نمی خواهم وارد جزئیات شوم اما این نشانه ای بود از اولویت و ترجیح عجیب و غریب آن دو خواهرزاده تخس در همه ابعاد زندگی آن خانواده. حتی قبل از بله برون گفت، بچه ها هم می آیند خانه تان و اگر خراب کاری کردند هم فدای سرشان!!!! (تا به حال ندیده بودیم خود مهمان بگوید فدای سرشان!! و اگر بدانید که چه کردند آن شب و چه به روز خانه ما اوردند و این خانواده خم به ابرو نیاوردند - البته وقتی بچه هاشون از حد گذروندند در نیمه پایانی مراسم،عذر خواهی کلامی کردند اما کلا در شیوه تربیتی شان بچه باید آزاد می بود و تذکری دریافت نمیکرد و حتی گاه می خندیدند به کارهای غیر قابل تحمل آن دو بچه.-.... بگذریم که این خود حدیثی است مفصل و قرار بر بازگویی اش ندارم.)


غرض از گفتن این قصه این چیزها نبود چرا که در آخر هم ایشان نه تنها کیک پیشنهادی من را نخریدند،( نهایتا من کیکی را در قنادی دیگری که در همسایگی قنادی شیرین بود اما قیمت هایش مناسب تر بود، پسندیده بودم.)  بلکه دقیقا از همان قنادی کیک آوردند که من گفته بودم شیرینی هایش را دوست ندارم! اما من به رویش نیاوردم و حتی انقدر آن روزها خوشحال با هم بودنمان بودم که این قضیه به چشمم نیامد و کلی هم از کیکی که خریده بود  و سلیقه اش تعریف کردم. برویم سر اصل مطلب...


در همان قنادی شیرین، من نوعی از شیرینی تر دیدم که شبیه قطعاتی از کیک بود. از معدود دفعاتی بود که حس کردم باید جز شیرینی هایی باشد که طمع شان را دوست دارم. قطعات مثلثی این شیرینی شاید اندازه یه کف دست یا کمی کوچکتر بود. من به شدت کم غذایم و اصولا چیزی را که هوس می کنم، سریع دلم را می زند. در عین حال قصد خرید شیرینی و بردن به خانه هم نداشتم. بنابراین تصمیم گرفتیم 4 یا 3 قطعه از این شیرینی بخریم. مرد جوانی که پشت دخل بود وقتی فهمید دانه ای می خواهیم (چیزی که در مورد شیرینی های بزرگ اصلا غیر مرسوم نیست) با نوع رفتارش نارضایتی را نشان داد، اما نگفت که نمی فروشم و فیش را نوشت. ما هم رفتیم و حساب کردیم و وقتی آمدیم جعبه را بگیریم، مرد فروشنده گفت: "پول جعبه اش هم نشد!" 


و این جمله را با چنان لحن تحقیرآمیزی گفت که هنوز اثرش بر من مانده. کلا آدم حاضر جوابی نیستم و شاید باید آن موقع می گفتم: نمی خواهی نفروش، چرا تحقیر می کنی. و یا شاید باید جعبه را پس میدادیم. یا اینکه تقاضا می کردیم با مدیریت حرف بزنیم. و یا باید می گفتیم:  در اروپا هیچ گاه شیرینی های قطعه ای را کیلوئی نمی فروشند و همیشه دانه ای فروخته می شود و شما به راحتی می توانید حتی یک عدد شیرینی بخرید.


بله، همه اینها راه حل هایی است که به ذهن می آید. اما در فضای متشنج کشور من که مردم بی بهانه به هم می پرند و هر واقعه ای می تواند سرآغاز کشمکش های طولانی لفظی و حتی فیزیکی شود، تجربه نشان داده که باید خیلی اوقات چشم ها را بست.


تا جایی که یادم می آید نامزد سابقم هم چیزی نگفت. اما خرد شدن او را هم دیدم. حقیقت این است که من دلیلم برای کم خریدن، مشکل مالی نبود و تنها اسراف نکردن بود. شاید اگر آن فروشنده می دانست من کجا زندگی می کنم یا چقدر سفر کرده ام، یا تحصیلاتم چه است و....، رفتارش فرق می کرد. شاید اگر دختری بودم با آرایش آن چنانی و هزاران عشوه و ناز، او نه تنها حرفی نمیرد و بلکه این انتخاب من را ناشی از با کلاسی ام می دانست.  و این دقیقا عمق فاجعه است.


اینکه من با ظاهری ساده  و در کنار پسری جوان به آن قنادی رفته ام، قاعدتا او را به این فکر می اندازد که این دو جوانی در آستانه ازدواج یا تازه ازدواج کرده و در خیال او از طبقه متوسط به پائین اند. و چقدر دردناک است که چون مرا این گونه می بیند و طبقه بندی می کند، به خود اجازه تحقیر می دهد. 


 آن مرد جوان، در آن لحظه خود را در اوج میدید و من و نامزد سابقم را موجوداتی بی سر و پا. امروز که با خودم فکر می کنم، فلاکت آن فروشنده در برابر چشمانم پررنگ می شود. چقدر یک انسان باید بی مایه شود که از به رخ کشیدن مثلا ناداری دیگران، لذت ببرد! و این مرد احتمالا خود بارها قربانی چنین تحقیرهایی بوده که می تواند به خود اجازه دهد این گونه رفتار کند. به خصوص که با توجه به فرهنگ جامعه ایران، جا داشت با خود فکر کند که اگر اینها برفرض ندارند، من نباید آن پسر را جلوی شریکش سرافکنده کنم.... و به واقع اگر دلیل کم خریدن ما نداری بود، رفتار او برایم گزنده تر می نمود.


امروز دلم برای فلاکت آن مرد سوخت و آرزو کردم هیچ گاه چنین نباشم، هیچ گاه.


من امروز به برکت این ایام عزیز آن مرد و همه رفتارهای مشابهی که در کشورم از مردمم دیده ام را می بخشم، اما دریع و صد دریغ از عقده های حقارتی که بیداد میکند در جامعه ام، جامعه ای که من هم به آن تعلق دارم.



* منظور از «گدا»، گدا از نظر روحی ست طبعا....


  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۱ ، ۱۸:۲۱
  • دخترچه

خدایا! سپاست می گویم برای هر آنچه دادی و هر آنچه ندادی.بهتر از هرکس می دانی که اگر لطف و فضل تو نبود، اگر رحمتت از آستین بندگان عزیزت بر من جاری نمی شد، اگر حلمت در شکیبائی پدر و مادرم متجلی نمی شد، اگر غفران تو بر دلم نمی تابید و بار کینه ها را با خود حمل می کردم؛امروز از من جز موجودی ناتوان و سرشار از تلخی و نا آرامی، چیزی باقی نمی ماند. اگر امروز من با این تصویر منطبق نیست، تنها به خاطر توست... تو ای مهربان ترین مهربانان.

در این شب های پر از قدر، مرا فراموش نکنید...


  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۱ ، ۰۰:۰۳
  • دخترچه

به لطف سکوت جونم یاد گرفتم یه دست و روی جدی به سرو روی این وبلاگ بکشم! هیچ وقت اهل این کارا نبودم اما دیدم در نوع خودش مزه می ده. :)

نزدیک 35 صفحه دیگه باید بنویسم....

دعااااااااااااااام کنید. 

پی نوشت: کاش یکی هم بود اتاقم رو می تکوند! ظرف و کتاب و لباس توی هم می لوله. قشنگ تصویری که سریال های ایرانی از پسرهای مجرد نشون میدن که چقدر همه چیزشون نامرتب و داغونه و چطوری سر به هوا آشپزی می کنن، من الان دقیقا در همین وضعیتم: با یک گاز تک شعله و یک پلوپز در اتاقم! ( بله دقیقا در اتاق خوابم! چون از اول بدم می آمد به آشپزخانه مشترک خوابگاه بروم، همیشه  در اتاق خواب آشپزی می کنم و به لطف روشویی که در اتاق دارم، همین جا هم ظرف می شویم!)

  • ۰ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۱ ، ۱۴:۱۳
  • دخترچه

چند روز پیش یاد برخورد خانواده اون افتادم که شش ماه پس از اینکه ارتباط من و پسرشون قطع شد و دو ماه بعد از جاری شدن صیغه طلاق، مامانش زنگ زده به خونه ما و من چون شماره شون رو از حافظه گوشی حذف کرده بودم، مامانم نفهمیده بود شماره ایناست و گوشی رو برداشته بود و مامانش گفته بود : شماره تون روی تلفن افتاده بود!! زنگ زده بودین؟! و وقتی مامانم گفته بود نه، گفته بود: "اِ...! ولی شماره این رو بود. حالا خواستم بگم من تازه فهمیدم بچه ها جدا شدن!!!! "و یه سری مزخرفات دیگه که پسرم عاشق دخترتونه... خواستم از پرروئی خانواده اش اینجا بنویسم  و اون مکالمه رو به تفصیل توضیح بدم. خواستم بگم حالا بر فرضم که مامانش راست گفت، این چه پسریه که جدا میشه و دو ماه از خانواده اش پنهان می کنه؟! پس حتما یه مشکل اساسی توی خانواده شون هست...!

اما فکر کردم... که چی؟ این نوشتن ها چه فایده ای داره؟ اون خدایی که باید بدونه خوب می دونه. دوستانی هم که از این دردها داشتن، می فهمن من چی می گم و لازم به ذکر مسائل آزار دهنده نیست... اینه که بی خیال شدم که بخوام مصیبت نامه بنویسم از آدم هایی که دیگه ارزشی ندارن برام. بعضی آدم ها رو با همه اتفاقات مربوط بهشون باید دور ریخت. دو ریختنی که کامل باشه نه اینکه آدم دوباره بره سر سطل زباله... شاید این کلمه دور ریختن کمی بی رحمانه و بی ادبانه به نظر بیاد، اما خب لااقل به چشم تمثیل میشه بهش نگاه کرد.


امروز توی یه وبلاگ نوشته های دختری رو خوندم که مادرش رو از دست داده بود و جگرم آتش گرفت. کلی اشک ریختم. برای مادرش یاسین خوندم و فکر کرم به درد از دست دادن عزیز.


یادمون باشه غافل نشیم از نعمت های داشته مون. هرکدوم از ما که به نوعی دوره سختی از زندگی مون رو طی کردیم، یادمون باشه که خیلی نعمت ها دورمون هست و غم گذشته نباید باعث شه اونها را نبینیم.



خیلی التماس دعای ویژه دارم.  14 روز وقت دارم برای نوشتن 50 صفحه....



پی نوشت: یه تغییرات و تحولاتی توی وبلاگ دادم. اسم وبلاگ دیگه خیلی وقت بود بی معنی شده بود...




  • ۰ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۳۶
  • دخترچه

دیشب کابوس بدی دیدیم و از خواب پریدم.

خواب دیدم "درازه" دوباره غذاهامو دور ریخته. همین طور، یه عالمه آشغال دم اتاقم ریخته و خلاصه شمشیر رو از رو بسته. منم با خودم گفتم دیگه سکوت بسه و  برای مقابله به مثل یه چیزی متعلق به اون رو رو که توی راهرو بود (الان یادم نیست اون چی بود شاید چیزی در حد دمپایی!) دور ریختم. خلاصه کار بالا گرفت و کلی درگیری شد که الان فقط صحنه های درهمش یادمه. آخرین صحنه این بود که من در اتاقم رو یادم رفته بود قفل کنم و این به زور داشت وارد می شد و من سعی می کردم جلوی ورودش رو بگیرم. از شدت استرس از خواب پریدم. گیج بودم و یادم نمی یومد تا کجاش خواب بوده. یه مقدار مجبور شدم فکر کنم تا یادم بیاد اون درگیری ها کلا توی خواب بوده!!


صبح که پاشدم دیدم واقعا در اتاقم رو یادم رفته بوده فقل کنم! اصلا امروز یه حال بدی داشتم. صدای راه رفتنش که توی راهرو می یومد حالم بد می شد واقعا!!


می دونید؟ خسته ام. فشار روم زیاده. ضعیف شدم.... نمی دونم جه مرگمه... دعا کنید.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۱ ، ۲۳:۳۲
  • دخترچه