Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

این روزها فکر می‌کنم که چقدر سبک‌ترم و چقدر انگار باری از شانه‌هایم برداشته شده.

کم‌کم چیزها دارد در ذهن و روحم سر جای خودشان قرار می‌گیرند، همان‌طور که خانه به لطف مامان مرتب شد. اولویت‌های زندگی کمابیش دارند برمی‌گردند سر جای اول‌شان. 

دانشجویی داشتم که تقریبا تمام درس‌هایش را افتاده بود. من استاد راهنمایش شدم. کار آسانی نبود. چند روز پیش بالاخره کارش را تمام کرد. بیشتر از ساعات موظفم برایش وقت گذاشتم. اما خوشحالم. انگیزه‌اش برای ادامه دادن به من هم انگیزه می‌داد. هنوز نمی‌دانم پایان‌نامه را قبول می‌شود یا نه. تا آخر این هفته با یک استاد دیگر باید تصمیم بگیریم در مورد نمره‌اش. چیزی که برای من واضح است پیشرفت قابل‌توجه این دانشجو بود.

 

اول پایان‌نامه‌اش نوشته:

To my supervisor, Ms. ..., because with her, I experienced and learned that the disciple can reach and conquer any challenge or goal by having the right mentor. Sincerely thank you for your guidance and support.

 

 

خوب می‌داند که این چیزها نمره‌اش را تحت تاثیر قرار نمی‌دهد و فقط احساس قلبی‌اش را نوشته که راستش برای من خیلی ارزش دارد.

  • ۱ نظر
  • ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۳۴
  • دخترچه

اَنـَا الَّذى وَعَدْتُ وَ اَنـَا الَّذى اَخْلَفْتُ

اَنـَا الَّذى نَکَثْتُ

اَنـَا الَّذى اَقْرَرْتُ 

اَنـَا الَّذِى اعْتَرَفْتُ بِنِعْمَتِکَ عَلَىَّ وَ عِنْدى

 

من آنم که تعهد می‌کنم. من آنم که پیمان بستم و همانم که شکستم.

من آنم که بدعهدی کردم.

من آنم که اقرار کردم.

من آنم که معترف شدم به نعمت‌های تو بر خودم و پیش خودم.

 

فرازی از دعای عرفه- ترجمه سید مهدی شجاعی

  • ۴ نظر
  • ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۰۱
  • دخترچه

نوشتن سخت بود. حرف زیاد بود و حس‌ها فوران می‌کرد اما جاری نمی‌شدند در کلمات.

روزهایی بود که سرخورده بودم و غمگین، روزهایی هم بود که می‌دانستم که خیلی چیزها خوب است و من باید تمرکزم را روی ارزشمندترین‌های زندگی‌ام بگذارم. روزهایی که چیزی در ذهن وزوز می‌کرد که حالم را بد کند اما من می‌دانستم که خیلی چیزها روبه‌راه است. روزهایی مثل امروز که پس از مدت‌ها پشت میز تحریر نشسته‌ام، خانه مرتب است و صدای مامان از آشپزخانه می‌آید. همه چیز آرام است اما وزوزی در گوشم مرا به روزهایی از گذشته وصل می‌کند که دوستشان ندارم.

 

بخشی از زندگی من هست که روزهای تلخی دارد: دوره ارشد در ایران. بارها شده که فکر می‌کنم کاش هیچ وقت آن ارشد را در ایران نمی‌خواندم. در آن دوره، آدم‌هایی خواسته و ناخواسته زخم‌هایی به من زدند. یا دقیق‌تر بگویم، در آن دوره روح من زخم‌های عمیقی برداشت که من این زخم‌ها را حاصل رفتار بعضی از افرادی می‌دانم که من به آنها اعتماد کرده بودم. بعضی‌شان رفتارشان به وضوح ناپسند بود. مثلا کسی بود که خیلی سعی کرد به من نزدیک شود. تا اینکه وقتی از ایران رفته بودم روزی ایمیل ناشناسی دریافت کردم که پر بود از تهمت و ناسزا به خودم و خانواده‌ام. خیلی تعجب کرده بودم که یعنی چه کسی می‌تواند چنین کاری کند. طبعا اولین فردی که به ذهنم آمد نامزد سابق بود. اشتباه کرده بودم. با کمی جست‌و‌جو و بررسی آدرس آی‌پی متوجه شدم که کار همان هم‌کلاسی است که مدام ابراز دوستی می‌کند. پیامی برایش فرستادم و حال و احوال کردم و او هم گفت که خیلی دلش برایم تنگ شده و باز کلی ابراز محبت و دوستی کرد. مدتی صبر کردم و بعد برایش ایمیلی فرستادم که می‌دانم که آن ایمیل ناشناس را او فرستاده و از دوررویی‌اش ابراز شگفتی کردم. گفتم تهمت‌هایش را می‌توان پی‌گیری قضایی کرد ولی چنین قصدی ندارم. طبعا هیچ وقت جواب نداد. هنوز بعد از این همه سال، دورویی‌اش برایم عجیب است. این روزها می‌بینم که شده کارشناس چندتا از شبکه‌های فارسی زبان خارج از ایران و در موضوعات متنوعی اظهار نظر تخصصی می‌کند. گاه در مورد مسائل مختلف چنان با اعتماد به نفس حرف می‌زند که من تعحب می‌کنم. نظر دادن تخصصی در مورد این مسائل، نیاز به تخصص بسیار بیشتری از سابقه او دارد. اما ظاهرا در این جور رسانه ها، عمق اطلاعات اهمیت جندانی ندارد.

بعضی دیگر از آدم‌های آن دوره هم بودند که زیرپوستی‌تر زخم زدند. از نظر من، حق دوستی را به جا نیاوردند ولی آنقدر با سیاست بودند که مدرکی علیه‌شان باقی نماند. این زخم ها نمی‌دانم چرا هنوز در من زنده اند و گاه سر باز می‌کنند. بیش از ده سال گذشته از آن سالها ولی من هنوز نتوانسته‌ام با این درد آن طور که می‌خواهم کنار بیایم.

در ان سالها تک و توک آدم‌هایی هم بودند که من عمیقا به خوبی‌شان اعتقاد داشتم اما گذر زمان دورمان کرد و من شک داشتم که چقدر آن دیگر افرادی که شروع کرده بودند به نارقیفی ممکن است بر روی نظر آن‌های دیگر نسبت به من اثر گذاشته باشند. چند سال پیش برای یکی از این افراد که خوبی‌اش را باور داشتم چیزی نوشتم. چون هنوز هم دوستش داشتم و فکری می‌کردم چیزی هست که هنوز وصلم می‌کند به دوستی‌مان و خاطرات‌مان. 

  • دخترچه

شب تولدم بود و تنها برنامه‌ای که برای روز بعد داشتم بردن شیرینی ایرانی سر کار بود که همان را هم ترجیح می‌دادم بی‌سر و صدا و تبریک برگزار کنم. همان شب، کسی تبریکی فرستاد و من روی تخت نشستم و اشک به چشمانم آمد. در همان حال بودم که ماهی کوچکم زنگ زد. مدتی است که خودش مستقل باهام تماس می‌گیرد و همان پای تبلتش حرف می‌زند و بازی می‌کند. به خاطر او و فقط به خاطر او اشک‌ها را پاک کردم و با او گفتم و خندیدم. می‌گفت تا ساعت ۱۲ شب به وقت خودت بیدار باش. پرسید چند ساله می‌شوی؟ و بعد بر خلاف همه که مرا کم‌سن‌تر از آنچه واقعا هستم می‌بینند، چند حدس عجیب زد؛ با سن‌های خیلی بالا! و من با خنده اعتراض کردم. صبح باید سر کلاس می‌رفتم اما به خاطرش تا جایی که می‌شد بیدار ماندم.
وقتی رسیدم سر کار شیرینی‌ها را روی میز گذاشتم و کنارش یادداشتی کوچک گذاشتم با این مضمون که بفرمایید شیرینی تولد. ایلیا هم یک سری شیرینی منگو از سنگاپور آورده بود. همان کنار میز جلوی در دیدمش. وقتی فهمید تولدم است، گفت نمی‌شود که تولدت باشد و این‌قدر بی سر و صدا، باید جشن بگیری و کاری کنی. گفتم ترجیحم به همین چراغ خاموش بودن است. هر هفته ایمیلی می‌گیریم که تولدها را اعلام می‌کند و به دلایل نامعلومی اسم من آنجا نبود. ولی واقعا مهم نبود. بعد با عجله رفتم سر کلاس. قرار نبود خودم درس بدهم اما مسئول این درس بودم. یکی از دانشجوها که از قبل تولدم را پرسیده بود تبریک گفت و وقتی دید انگار حوصله کاری ندارم گفت باید برای خودت کاری کنی. وقتی برگشتم بالا بیشتر شیرینی‌ها خورده شده بود. چند نفری که سر از یاداداشت در آورده بودند، تبریک گفتند. انگار شیرینی‌های ایلیا هم به اسم من تمام شده بود! به کانتین رفتم و سمیر و ایلیا را دیدم. نهار خوردیم و من راجع به مساله‌ای که سر موضوع تحقیقم پیش آمده بود با آنها و ژاکلین حرف زدم. بعدش با ایلیا و سمیر رفتیم که چای و قهوه بخوریم مثلا به مناسبت تولد من. دوباره حرف‌هایی در مورد تحقیق من شد. از ایلیا دلخور شدم. بعدتر از سمیر هم. و این شد شروع چند روزی دل‌گرفتگی. بیشتر از همه دل‌گیر شدم از خودم که چرا اجازه دادم آدم‌ها به راحتی برچسبی به من بچسبانند و بعد نصیحتم کنند. از سمیر دلخور شدم چون اعتراف به اشتباهی که دو سال پیش در اوج صداقت پیشش کرده بودم را همان روز عصر وقتی در ایستگاه ایستاده بودیم، علیه‌ام استفاده کرد. خسته بودم. خیلی زیاد.
چند روز بعدش، کلاس درسم با دانشجوها پر چالش بود. جلسه‌ای بود که باید تمرینی که انجام داده بودند را برایشان توضیح می‌دادم و برای امتحان هم آماده‌شان می‌کردم. بعضی دانشجوها متوقع بودند و مدام بحث می‌کردند و اعتراض که چرا فلان جا نمره ازشان کم شده. من خیلی با انعطاف نمره داده بودم و انگار همین پررویشان کرده بود! در مجموع خوب مدیریت کردم شرایط را، اماخسته بودم و روحم زخم‌خورده بود. به اتاق که برگشتم، جرارد دید که سرحال نیستم. گفت درست بنشین روی صندلی. بعد صندلی‌ام را هل داد تا مقابل قاب محبوبم که از همه چیزهای ارزشمند زندگی‌ام چیزی را نشان می‌دهد قرار بگیرم. گفت فکر کردم این‌ها را یادت رفته و دیدنشان کمکت می‌کند. گفتم حالم بهتر شد. 
یک هفته-ده روز بعد وقتی ایلیا آمده بود به اتاق ما و داشت با جرارد و من حرف می‌زد، به ایلیا گله کردم که البته اصلا موقعیت مناسبی نبود برای بیان آن گله. اشتباهم این بود که رفتارش را در موقعیت مشابه با جرارد مقایسه کردم و گفتم چرا به نظر من رفتار او در آن موقعیت آزاردهنده بوده و در موقعیت مشابه، رفتار جرارد آزاردهنده نبود. مهمتر از همه این‌که این حرفها حتی اگر هم قرار بود زده شود نباید جلوی دیگری زده می‌شد، ولی خب خیلی یک دفعه‌ای این گله به ذهنم آمد و بعد خودم را سانسور کردم و بعد ایلیا انگار که فهمیده باشد گفت که چیزی می‌خواهی بگویی که نگفتی و همین شد شروع آن گفت‌و‌گو. یک دلیلیش هم این بود احتمالا که در ناخودآگاهم نمی‌خواستم بی‌جهت مکالمه دو نفره با کسی ترتیب دهم و در جمع گفتن را راحت‌تر دیده بودم. بعدش از خودم شاکی شدم که اصلا نباید حتی گله ام را طرح می‌کردم. از همه شاکی بودم. جرارد که شاهد اینها بود، سعی کرد دوستی کند برایم و گفت بالاخره چیزی روی دلت سنگینی می‌کرده که گفتی. گفت برو چند روز بعد با ایلیا قهوه‌ای بخور و حرف بزن و بعدش می‌بینی که مثل سابق باید با او بگویی و بخندی و همه این‌ها بخشی از رشد آدم است. چند روز بعد اتفاقی با ایلیا با هم برگشتیم و سوار قطار شدیم. در قطار حرف‌های معمولی از این ور و آن ور زدیم. بعدش که داشتیم پیاده می‌شدیم من گفتم یک روزی شاید باید حرف بزنیم راجع به آن روز، دوست ندارم کسی را ناراحت کرده باشم. گفت من فقط در حرف زدنم با تو محتاط شدم این روزها چون می‌ترسم با تو حرفی بزنم و تو برنجی. و من برایش توضیح دادم که مشکل من دقیقا با چیست و بحث کردیم. که البته بحث جالبی نبود و معلوم بود که حرف هم را به سختی می‌فهمیم. یک جا در بین حرف‌هایش گفت که خب من خواستم راه‌حلی بدهم و کمکی کنم، نه اینکه تو فقط ناراحت باشی و گریه کنی. محکم نگاهش کردم و گفتم تو هیچ وقت اشک‌های من را ندیدی و من هیچ وقت پیش تو گریه نکردم که به من این‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور می‌گویی. من فقط یک موقعیت را برای شماها شرح دادم و گفتم چرا به نظرم اشتباه است و به من حس بدی می‌دهد و بعد شماها شروع کردید به برچسب زدن. گفت منظورم گریه واقعی نبود، منظورم این بود که ناراحت باشی چون می‌بینم که خیلی با خودت سخت هستی. می‌دانستم قصدش کمک بوده اما دلخور بودم. گفتم تو هیچ وقت مثلا با سمیر (به عنوان یک همکار مرد) اینطور حرف نمی‌زنی. بهش گفتم من ولی آنقدر جرات دارم که به اشتباهم اعتراف کنم که نباید آن روز این گله را جلوی دیگری مطرح می‌کردم و کار بچه‌گانه‌ای بود و ازت عذرخواهی می‌کنم. او هم گفت که برایش سخت بوده که آن‌طور مقایسه شود. ولی اصرار داشت که من دارم قضیه را برجسب زدن می‌بینم در حالی که اینطور نبوده. آخرش گفت می‌خواهی همین جا زانو بزنم ازت عذر بخواهم؟ هر دو خندیدیم و تمامش کردیم. اما بعد از آن دیگر همه چیز طور دیگری شد که البته خوب بود. در این مدت، با سمیر و ایلیا در عین احترام و حتی گاهی شوخی، حفظ فاصله می‌کنم و مسایل کاری را خیلی برایشان باز نمی‌کنم. الکی لبخند می‌زنم و می‌گویم همه چیز خوب است. چند باری ایلیا یا سمیر پرسیدند حالت خوب نیست و محکم گفتم نه خوبم، مشکلی ندارم. 
رمضان شد. نهارها که نرفتم، فاصله‌ها بیشتر شد و این برایم خوب بود که کمی با خودم خلوت کنم. جرارد گاهی از سیب‌هایش بهم می‌دهد که افطار کنم. یکی از روزهای هفته پیش حالم خوب نبود و مدام سردم بود. دلیلش احتمالا این بود که مدتی بود قرص‌های تیروئیدم تمام شده بود و من تنبلی می‌کردم بروم قرص بگیرم. با این که می‌دانم با این دارو نباید شوخی کرد، پشت گوش انداخته بودم. جرارد خواست توجهی انسان‌دوستانه کند به حالم و بعدش یک اشاره‌ای کرد به روزه و اینکه «ما» هم روزه داریم اما بیشتر در مورد تفکر و روح است. شاکی شدم اما مستقیم به رویش نیاوردم. به نظرم تلویحا می‌خواست بگوید که دارم با روزه به خودم فشار بی‌جهت می‌آورم. و من چقدر از چنین مکالمه‌های مثلا دلسوزانه‌ای‌ دلخور می‌شوم. فقط با تاکید گفتم برای ما هم روزه فقط بحث جسم نیست. و در ضمن من اگر بدانم حالم بد می‌شود روزه نمی‌گیرم، کمااینکه آن روز هم روزه نبودم و حتی خودش دیده بود که چیزی خورده‌ام. بیشتر از این لجم گرفت که این را قبلا بهش گفته بودم که من احساس خوبی دارم وقتی روزه می‌گیرم و حتی تاکید کرده بودم که  رمضان را فرصتی می‌دانم برای تفکر و خلوت با خود. اما به نظرم آن نگاه برتری ذاتی فرهنگ سفید اروپایی آنقدر با آدم ها عجین شده که شاید خودشان هم بهش آگاهی ندارند، حتی وقتی در اوج حسن نیت می‌خواهند کمکت کنند. شب با هم تا ایستگاه رفتیم و کمی سر به سرم گذاشت و من آنطور که می‌خواستم نتوانستم جوابش را بدهم و بحث را ببندم. چه بد است که آدم در یک زبان و فرهنگ دیگر هیچ وقت نمی‌تواند آن‌طور که باید خودش را ابراز کند. انگار آدم بالغ نیست در فرهنگ غیر مادری‌اش.
در همین مدت، نظری در فرم ارزیابی درسی که این ترم داشتم دیدم که می‌‌شد حدس زد توسط کدام دانشجو نوشته شده. و اگر حدسم درست باشد، آن‌طرف به شدت از اعتمادم سوء‌استفاده کرده و اطلاعاتی که با ظرافت از خودم جمع کرده بود را سعی کرده با زرنگی علیه‌ام استفاده کند که البته این کارش هم ان‌شا‌الله اثری بر موقعیت کاری من ندارد. من آدم تلافی کردن نیستم و اتفاقا آن دانشجو نمره بالایی هم در آن درس گرفت، اما به شدت از خودم شاکی شدم که چرا به چنین آدمی اعتماد کردم. 
از روز تولدم تا همین امروز، همه زخم‌هایی که خوردم از این بود که احساس کردم از اعتمادم سوء‌استفاده شده یا اعتماد بیجا کرده ام. چه وقتی به سمیر و ایلیا اعتماد کردم و در مورد یک مساله کاری و احساس بدی که در من ایجاد کرده بود باهاشان حرف زدم و آنها رفتند بالای منبر که احساسی نباش و موقعیت را دراماتیک نکن، چه وقتی دانشجو از در هم‌نظر بودن با من وارد شد تا اطلاعاتی از وضعیت کاری‌ام بگیرد و بعد احتمالا سعی کند علیه‌ام استفاده کند و چه وقتی که بعد از این که اعتماد کردم و چیزهایی از سبک تجربه دینی‌ام گفته‌ام، باز هم از سوی کسانی که پنج ماه است تقریبا هر روز باهاشان کار کرده‌‌‌‌‌ام، در همان تعریفهای کلیشه‌ای این کشور از مسلمانان قرار می‌گیرم. 
الان فقط با حفظ فاصله دارم جلو می‌روم. از هفته بعد اتاقمان از هم جدا می‌شود و باید اعتراف کنم که از بین همه دلم برای جرارد تنگ می‌شود چون در مواجهه با مسائل کاری، او اگر راه‌حلی هم می‌دهد، معمولا قبلش سعی می‌کند شرایط و موقعیت آدم را بفهمد (و البته از آنهاست که خیلی اوقات در مکالمات معلوم است که خوب گوش نمی‌دهد و همین می‌تواند اعصاب‌خرد کن باشد).
 دلم برای تیم هم تنگ می‌شود. البته او یکی-دو هفته‌ای زودتر از اتاق ما نقل مکان کرد و این تغییر برای او هم خوشایند نبود. یک روز باید از او بنویسم. خیلی وقت است که می‌خواهم ازش بنویسم. آن روزی که جرارد سعی می‌کرد بعد از بحث با ایلیا به من کمک کند هم چیزهای جالبی راجع به تیم گفت که تا به حال به چشم من نیامده بود. یک روز که تیم بهم آواکادو داد و برایم توضیح داد که آواکادو کاشته در گلدان فکر کردم که چقدر تنهایی‌اش را می‌فهمم. یک بار هم سمیر پشت سرش دستش انداخت و من گفتم این کار درست نیست و وارد بحث با جرارد و سمیر شدم که البته بعدتر سمیر گفت به حرف‌هایم فکر کرده و حتی تشکر کرد. آن روزها البته هنوز زخمی نبودم از حس اعتماد بیجا و بی‌پروا نظرهایم را می‌گفتم.
شاید تمام مشکل آن باشد که نباید کارت آنقدر جدی شود که ناملایمتش را باعث شکستن اعتمادت به اطرافت ببینی. برای من اما این کار چیزی بود که جای خیلی چیزها را قرار بود پر کند و اتفاقا هم شد یک جورهایی بخش بسیار بزرگی از زندگی‌ام. شاید مشکل دقیقا همین‌ جاست. نه سمیر نه ایلیا و نه بقیه پایشان را که از دانشکده بیرون می‌گذارند، درگیر مسائل و تعاملات کاری‌شان نمی‌مانند. و جالب این است که اگر هم با هم قراری می‌گذارند برای شنبه و یکشنبه‌شان، به هر دلیلی تا به حال نشده که به من بگویند که البته برای من بهتر هم است. تجربه آن بار که سمیر و پارتنرش خانه‌‌شان دعوت‌مان کردند، با همه زحمتی که کشیده بودند، برای من خیلی ناخوشایند بود. 

برای رهایی از همین چیزهاست که مدتی است که خودم را مشغول خواندن و نوشتن‌های پراکنده کرده‌ام و زندگی خیلی بهتر شده. دیگر برای دانشجوها هم چندان حرص نمی‌خورم و اولیتم را برنامه‌های خودم قرار می‌دهم، اینطوری خیلی کمتر سرخورده می‌شوم.

در همه آن روزهای سخت، تماس‌های ماهی کوچکم و توجه‌هایش دلم را گرم می‌کرد و فکر می‌کردم تا وقتی او را و خنده‌هایش را دارم، نظر بقیه و حتی بی‌انصافی‌شان در حقم ذره‌ای اهمیت ندارد.
  • ۵ نظر
  • ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۵۵
  • دخترچه

قلمم خشک شده باز. 

حرف‌ها زیادند و احساسات از هر طرف هجوم می‌آوردند و من ناتوانم از نوشتن. بارها در ذهنم نوشتم. از شب تولد. از بعدش. از سرخوردگی‌ها و تنهایی‌ها، از حس کردن رشدی که کرده‌ام، از احساس، احساساتی که بر عمق جانم می‌نشیند و بازگفتن‌شان سخت است.

و من دیگر خوب می‌دانم که من یک فرد فوق حساس هستم.

  • ۱ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۳۳
  • دخترچه

عکس‌های یک سال گذشته را مرور می‌کردم. چه روزگاری بود. خودم هم نمی‌دانم چطور طی شدند. روزهای عجیبی بودند و البته سخت، خیلی سخت.
شنبه بی‌بی‌شاورِ یکی از همکارهای دانشگاه قبلی بود. مجالی شد برای دیدن بعضی از همکارهای قدیمی. همه‌شان می‌گفتند چشم‌هایت برق می‌زند و از صورتت می‌شود فهمید که از شرایط جدیدت خیلی راضی هستی. 
خودم باورم نمی‌شود که منی که در سال گذشته، از همه جلسات کاری فراری بودم و هیچ حرفی نداشتم، الان در جلسات چندگرایی و تنوع فرهنگی در محیط کار شرکت می‌کنم، ایمیل‌های قاطع به مدیریت می‌فرستم و به زودی قرار است به جای مدیرم در جلسه‌ای در سطح مدیران شرکت کنم. من واقعا همان آدمم؟ هنوز هم درست نمی‌دانم که چرا آن محیط آنقدر اعتماد به نفس من را گرفت بود و چه شد که در آنجا، تبدیل به موجودی منزوی و بی‌تفاوت به همه چیز شدم. 
چند روز پیش باید تصمیم نهایی در مورد اسکالرشیپ سال بعد را می‌گرفتم. سال بعد فقط یک دانشجو می‌تواند از معافیت پرداخت شهریه استفاده کند. خیلی برایم تصمیم سختی بود و مدام با خودم کلنجار می‌رفتم. سمیر آن روز سرش شلوغ بود و نمی‌خواستم درگیرش کنم. جرارد که دید با خودم درگیرم، قبل از رفتنش آمد و بهم گفت که نباید این موضوع را آنقدر مسئولیت اخلاقی سنگینی ببینم. گفت تو داری شانسی به کسی می‌دهی، نه اینکه چیزی از کسی بگیری. راست می‌گفت اما به هر حال، این تصمیم می‌توانست زندگی آدمی را عوض کند. من خودم به خاطر همان اسکالرشیپ بود که آنجا درس خواندم و همان باعث شد که بعدا بتوانم در این دانشکده کار کنم. جرارد ولی راست می‌گوید من نباید این موقعیت‌ها را باری روی دوشم ببینم؛ برعکس فرصتی است برای یادگرفتن مهارت‌های مدیریتی. 
با همه این‌ها هنوز از خودم شاکی‌ام. در درجه اول از شلختگی‌ام. دیگر حال خودم دارد از نامرتبی و کثیف بودن خانه‌ام به هم می‌خورد. امروز خانه ماندم و کمی از بازار شام دورم را جمع کردم (همین هم برای این بود که قرار است دو روز دیگر کسی از اداره آب بیاید برای نصب کنتور!). از این ویژگی خودم خیلی بدم می‌آید و تا به حال نتوانستم اصلاحش کنم. دلیل دیگر شکایت از خودم هم بماند. ولی کاش بشود آدم کثیفی‌های روحش را پاک کند، طوری که بر نگردند.


  • ۳ نظر
  • ۱۲ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۰۲
  • دخترچه

سال تحویل بسیار عجیبی بود. 
این مدت به شدت سرم شلوغ بود. امروز، روز کاری پرثمری بود و من تا دیروقت ماندم و کارهایم را جمع کردم و حتی میزم را مرتب کردم برای سال جدید. خانه به هم ریخته بود و است و سفره هفت‌سینی نداشتم و ندارم. حس هیچ کدام نبود. اما حساب کرده بودم که روز عید را به منزل برادرم خواهم رفت و بنابراین عذاب وجدان زیادی نداشتم از اینکه خانه‌ام هیچ حال و هوای عید ندارد. منتها در محاسبه زمان عید اشتباه کرده بودم. فکر کرده بودم سال تحویل پنج‌شنبه شب است! برای همین چهارشنبه شب را تا جایی که امکان داشت سر کار ماندم و قبلش به برادرم گفتم که فردا می‌آیم. او هم فکر کرده بود منظورم این است که سرم شلوغ است و به سال تحویل نمی‌رسم و روز بعدش می‌آیم.
ساعت نه شب تازه به شهر خودم رسیدم و یادم افتاد شام ندارم. سلانه سلانه پیاده تا مرکز شهر رفتم تا از سوپرمارکت مرکزی که تا ساعت ۱۰ شب باز است و فقسه‌ای مخصوص خوراکی‌های حلال دارد، چیزهایی بخرم. سر صبر خریدم را کردم و در حالی که داشتم به سالی که داشت تمام می‌شد فکر می‌کردم و به یکی از جلسات تفسیر مثنوی سروش گوش می‌کردم، منتظر ترام ایستادم. سوار ترام که شدم دیدم مامانم فیلمی فرستاده از حرم امام رضا و نوشته: یک ساعت و نیم مانده به تحویل سال. شوکه شدم. تا آن زمان هرچه پیام تبریک و سال نو دیده بودم را گذاشته بودم به حساب عجله مردم در تبریک و هفت‌سین چیدن! در گروه خانوادگی‌مان پرسیدم مگه امشب عیده؟ برادر اولم گفت: شوخی می‌کنی دیگه؟ یک ساعت دیگه عیده!
آن حس غافلگیر شدن، آن غربت، آن تنهایی، آن حس اینکه تا به حال در توهم بوده‌ای؛ هرکدام از اینها را قبلا تنها چشیده بودم، اما جمع همه شان در یک لحظه و در حالی که فقط یک ساعت تا سال جدید مانده، سخت بود. خیلی سخت بود. در همان ترام، اشکهایم ریخت. تا به حال نشده بود لحظه عید را در چنین غربتی بگذرانم. به خانه که رسیدم، دیگر بلندبلند گریه می‌کردم. برادر دوم و همسرش برایم پیام‌های دلداری فرستادند که آنها هم معلوم نبود اصلا بیدار بمانند و هنوز سفره هفت‌سینشان چیده نشده و وضعیت‌مان شبیه به هم است. همسر برادرم گفت اصلا ما همه‌مان فردا شب را عید می‌گیریم. حالم بهتر شد.
من در خانه‌ای بزرگ شدم که از دید پدرم، آماده بودن برای سال تحویل و سر سفره هفت‌سین در کنار هم نشستن به هیچ عنوان نباید نادیده گرفته می‌شد. در همه این سالها هم فقط یک سال بود که لحظه سال تحویل، پیش پدر و مادرم نبودم، آن بار هم شب قبلش در کنارشان بودم و هفت سین چیدیم، ولی چون کلاس داشتم، برگشتم و روز عید، در خوابگاه برای خودم هفت‌سینی که مامان بدرقه راهم کرده بود را چیدم. اینطوری اما بدون آمادگی و تنها، خیلی سخت بود و غریب.
تا رسیدم، با همان حال گریان وضو گرفتم و نماز خواندم. برادرم هم زنگ زد. کمی آرام‌تر شدم. همبرگر را در فر گذاشتم و کمی به کالباسی که خریده بودم ناخنک زدم. لباسی که سر کار پوشیده بودم، زیبا بود. درش نیاوردم و با همان نشستم منتظر. آمدم پخش زنده سال تحویل شبکه‌های ایران را ببینم که هیچ کدام هم به دلم ننشست و از قضا سرورها مشکل پیدا کرد و پخش قطع شد. دوست هم نداشتم سال تحویل شبکه‌های فارسی‌زبان خارجی را امتحان کنم.
در یوتیوب به دنبال دعای مقلب‌القلوب بودم که دیدم برادرم زنگ می‌زند. گفت چند ثانیه مانده به سال تحویل. من را با موبایل گذاشتند وسط سفره هفت‌سینشان و با هم عکس گرفتیم و خندیدیم. بعدش هم برادر اول زنگ زد و حالم خیلی بهتر شد. و البته تماس گرفتن با مامان و بابا به نظر ممکن نمی‌آید در این ساعات.
ختم به خیر شد. با همه اینها نشد با خودم فکر کنم به چیزهایی که فکر می‌‌کردم باید قبل از ورود به سال جدید بهشان فکر کنم...

  • ۲ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۸ ، ۰۲:۴۲
  • دخترچه

«...

مرنجان دلــت را
رها کن غمت را رها کن
مخور غم مخور غم نـــگارا 

...»


طبعا این و حال و هوایش.




  • ۰ نظر
  • ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۰۳:۵۱
  • دخترچه

 

چندین سال است که رویکرد رسانه‌های غربی در پوشش و اهمیت دادن به اخبار کشتگان حملات مرگباری که در خاورمیانه اتفاق می‌افتد مورد انتقاد قرار می‌گیرند. یکی از پاسخ‌هایی که معمولا به این انتقادها داده می‌شود این است که برای آنها که در غرب هستند، وقوع چنین اتفاقاتی در نزدیکی‌شان غیر منتظره است و همین عنصر نامعمول بودن چنین حوادثی، ارزش خبری آنها را بیشتر می‌کند. در نهایت هم مخاطب غربی با کشتگان بروکسل و پاریس، بیشتر احساس نزدیکی می‌کند تا کشتگان کابل و بغداد چرا که با فضای زندگی در شهرهای خاورمیانه غریبه است و درکی از زندگی روزانه در آنجا ندارد. از این روست که هم‌ذات پنداری‌اش بیشتر است با قربانی‌های حوادثی که در غرب اتفاق می‌افتد و به دلیل ترس از تکرار اتفاقات مشابه برای خودش و عزیزانش، بیشتر درگیر می‌شود. (برای نمونه + را ببینید.)
من نمی‌خواهم درجه اعتبار و مورد قبول بودن این دلایل را بررسی کنم. اما این را می‌دانم که چنین استدلال‌هایی حتی اگر در مورد حملات صورت‌گرفته در خاورمیانه صادق باشند و بر فرض که از نظر اخلاقی هم چنین نگاه‌هایی مشکلی نداشته باشند، در مورد حملات تروریستی که در خود غرب با هدف قراردادن مهاجران یا مسلمانان اتفاق می‌افتند، به راحتی قابل پذیرش نیستند. نه کشته شدن در مسجدی در کشوری که در وضعیت جنگی نیست، اتفاقی قابل پیش‌بینی است و نه فضای زندگی و زندگی شهری مسلمانان ساکن غرب برای دیگر شهروندان و مقیمان کشورهای غربی، دور از ذهن و غیر قابل درک است. اما چیزی که بیشتر مرا به فکر فرو می‌برد، واکنش ایرانی‌ها-- چه در داخل و چه در خارج-- به چنین اتفاقاتی است. اگر بخواهیم از روی واکنش‌های فضای مجازی قضاوت کنیم (که شاید البته اشتباه باشد چنین اعتباری به واکنش‌های مجازی دادن، اما خب سهولت دسترسی به این منبع، توجه آدم را به آن جلب می‌کند.)، بخشی از مردم ایران خودشان را به مردم پاریس و بروکسل نزدیک‌تر می‌دانند و غم آنها را بیشتر غم خودشان می‌دانند تا غم مهاجران ساکن غرب (البته می‌دانم که نیوزلند غرب جغرفیایی محسوب نمی‌شود!). اگر همان استدلال شباهت فضا و سبک زندگی و به تبع آن همذات‌پنداری بیشتر با آدم‌های شبیه‌تر به خودمان و در نهایت احساس ترس از وقوع اتفاقات مشابه را بخواهیم در نظر بگیریم، بعید می‌دانم که شباهت سبک زندگی یک ایرانی ساکن ایران یا حتی خارج به یک مثلا فرانسوی ساکن فرانسه بیشتر باشد تا به زندگی یک مهاجر مقیم استرالیا با اصلیت بنگلادشی مثلا. اگر هم قرار بر ترس از تکرار اتفاقات مشابه باشد، ترس از تکرار حمله به مهاجران ساکن غرب اصولا نباید برای یک ایرانی مهاجر کمتر باشد نسبت به ترس از تکرار حمله در فضاهای عمومی شهرهای اروپایی. در مورد ایرانی‌های ساکن ایران هم شاید به دلایل مختلف، به راحتی نتوان گفت که اصلا در وهله اول، چنین حملاتی در خارج از ایران، ترس قابل توجهی از تکرار اتفاقات مشابه در بین ایرانیان ساکن ایران ایجاد کنند. بنابراین به نظر می‌رسد که دلیل همذات‌پنداری و حس ترس، خیلی نتواند واکنش متفاوت ایرانیان (در فضای مجازی) نسبت به این حملات را توضیح دهد.
شاید هم دلیل یک‌سره عزادار و شرمنده شدن برخی از کاربران ایرانی در پی حوادث تروریستی که توسط مسلمانان انجام می‌شود، حس گناه است و تلاش برای مبری کردن خود در نگاه خارجیانی که به یک ابرانی هم ممکن است به چشم یک تروریست بالقوه نگاه کنند. در مقابل، وقتی قربانی‌ این حملات، مسلمانان هستند، ایرانی‌ها احتمالا خیالشان راحت است که آنها در مظان اتهام نخواهند بود. من این حس را درک می‌کنم و انکار نمی‌کنم که خودم هم درگیرش بوده‌ام و هستم. تنها نکته‌ای که به نظرم نباید از آن غافل شد این است که آدم اگر به هر دلیلی سکوت می‌کند یا تصمیم می‌گیرد اعلان موضعی نسبت به کشته شدن مهاجران مسلمان (یا هر گروه دیگر) نداشته باشد، خوب است که هرازچندگاهی به خودش نهیب بزند که نباید عملا این باور را زندگی کرد که ارزش جان برخی از انسان‌ها پایین‌تر از برخی دیگر است (مگر اینکه کسی واقعا از حیث نظری، چنین باوری را داشته باشد که در آن صورت باید دلایل قانع‌کننده‌ای در رد لزوم اعتقاد به حقوق بنیادین برای همه انسان‌ها باید داشته باشد).
اتفاق اخیر، سویه‌های مثبتی هم داشت؛ مثل واکنش بسیار مسئولانه و همدلانه نخست‌وزیر نیوزلند و رفتارهای انسان‌دوستانه خیلی از مردم. با این حال، بعضی افراد هم صریحا اعلام مواضعی کرده‌اند که بی‌تردید نژادپرستانه و نفرت‌پراکن است. به قول امید صافی، از کلمات غافل نشویم ...

کاش حتی در ذهنمان قربانی‌ها را بنا به ملیت و دین‌شان «دیگری» نکنیم. آنها عزیزان کسانی بودند و عزیزانی داشتند: درست مثل ما. این زن جانش را فدای عشق به همسر معلولش کرد. مدام به لحظه‌ای فکر می‌کنم که داشت به سمت همسرش می‌دوید.

  • ۰ نظر
  • ۲۶ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۴۲
  • دخترچه

حال و هوای عید نمی‌آید امسال. حتی نمی‌دانم که روز عید چه خواهم کرد. نه حس خانه‌تکانی هست و نه سفره هفت‌سین چیدن.
درخت‌های حیاط همسایه پایینی شکوفه داده‌اند، اما این آن بهاری نیست که حس عید به من می‌دهد. نه که حالم بد باشد، اما حس و حال عید نیست.
ساعاتی که در سر کار می‌گذرد را دوست دارم همچنان. شکر خدا موقعیت خوبی در بین همکاران دارم و احترام و دوستی خوبی بین‌مان برقرار است. رئیس جدید آدم خوبی است، اما خب به اندازه ویلیام دوستش ندارم. دیشب شام خداحافظی ویلیام و سمیر بود. رئیس جدید پیشنهاد داد که برای تشکر برایشان م.ش.ر.و.ب بخریم و این پیشنهاد می توانست منجر به این شود که من درگیر خرید هدیه شوم. در پاسخش گفتم که  من در این مورد، به دلیل قواعد مذهبی که پیروی می‌کنم، نمی‌توانم دخالتی داشته باشم و موضوع را به خودشان واگذار می‌کنم. بعدتر بهم گفت که سر این چیزها صریح باشم و راحت برایش بگویم که چه کارهایی را نمی‌خواهم انجام دهم. خوشحالم که با آدم‌هایی کار می‌کنم که تا حد قابل قبولی فضایی فراهم می‌کنند که بتوانم خودم باشم. چیزی که البته خودم هم یاد گرفتم این است که معمولا در این‌طور موارد، هرچه، در عین رعایت ادب و احترام به دیگری، محکم‌تر باشی و با اعتماد به نفس بیشتری خودت را همان‌طور که هستی نشان بدهی، کارت راحت‌تر است. البته همه اینها مشروط به این است که طرف مقابل، بی‌گره باشد خودش.
با همه این‌ها، دل من بدجور هوای بعضی چیزهای ایران را کرده است. تقریبا مطمئنم که محیط‌های کاری ایران، رضایت فعلی شغلی که من دارم را نمی‌توانند برایم فراهم کنند. می‌دانم که زندگی شهری‌ام در تهران بسیار پرتنش‌تر خواهد بود. چیزی اما در ایران هست که مرا خوشحال‌تر می‌کند. شاید تهش همان باشد که  وقتی راه می‌روم، زمین زیر پایم را متعلق به خودم می‌دانم ...


  • ۱ نظر
  • ۲۳ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۲۱
  • دخترچه