Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

روز عاشوراست.

تمام شب خواب‌های مربوط به ایران و آدم‌های ایران دیدم. انگار نه انگار که وجهی از زندگی‌ام بسیار دور شده از آن حال و هوا.

روز عاشوراست و از صبح باران باریده و من تمام دوگانگی که در این چند روز پس زده بودم را امروز گذاشته‌ام در طبقی و زل زده‌ام به آن. خلاصه‌اش این است که زندگی خالی از دین را برای خودم دوست ندارم. از طرفی، زیست دین‌دارانه هزاران پرسش و تعارض در پی دارد و می‌بینم که چقدر زندگی روزمره من برخی پیچیدگی‌هایی دارد که زندگی دوستانم از آنها خالی است. 

روز عاشوراست و من سردرگمم. یاد سال گذشته می‌افتم و اینکه چقدر خواسته بودم از روز تاسوعا و عاشورا بنویسم و نشده بود. پارسال، عصر تاسوعا، در حالی که به عادت روزهای بلند تابستان و اوایل پاییز اینجا هنوز هوا روشن بود، از سرکار به مجلس عزاداری رفتم. سالها بود که تنها و در خلوت می‌گذراندم این ایام را. پارسال احساس کرده بودم که نیاز به تعلق به جمعی دارم.

از ترام پیاده می‌شوم و بالاخره سالن را پیدا می‌کنم. از همان بیرون سالن فکر می‌کنم به حال و هوای بیست سال پیش ایران رفته‌ام. چند تا کاغذ به در و دیوار است که رویش نوشته‌اند برادران. و من  سردرگم که پس خواهران چه؟ در همان بدو ورود فکر می‌کنم چقدر در جزئیات است که برخی کژی‌های فرهنگی نمود پیدا می‌کند. جلوتر بالاخره کاغذی می‌بینم که سمت خواهران را مشخص می‌کند. آیا من زیادی غرب‌زده شده ام که این تفکیک جنسیت برایم بی‌معنا شده است؟

می‌روم و غریبانه گوشه‌ای می‌نشینم. بیشتر جمعیت افغان و ایرانی هستند. بی نظمی‌های معمول و شلوغی بچه‌ها توی چشم می‌زند. بعضی از خانم‌ها مانتوهایی پوشیده‌اند که معلوم است سالها پیش از ایران آورده‌اند. اینجا انگار که زمان فریز شده است. اینجا در عین حال باغ دل‌گشایی هم هست برای آدم‌هایی که مدت‌هاست هم را ندیده‌اند. تقریبا هیچ‌کس را نمی‌شناسم و با کنجکاوی به اطرافم نگاه می‌کنم. مراسم شروع می‌شود. چای و خرما می‌خورم. بیشتر نظاره‌گرم. سخنران که از ایران آمده حرف‌های تکراری می‌زند. کتاب رستخیز نشر اطراف را که تازه از ایران به دستم رسیده باز می‌کنم و شروع به خواندن می‌کنم. یکی از روایت‌ها مربوط به مراسم خارج از ایران است. می‌توانم حدس بزنم که داستان روایت شده داستانی واقعی نیست اما فضای پیرامونی داستان بی‌شباهت نیست به فضاهایی که می‌شناسم. علی‌رغم تاریکی و شلوغی اطرافم، غرق خواندنم. دختر کنار دستی نگاهم می‌کند و می‌گوید چه کتابی می‌خوانی. نشانش می‌دهم. می‌گوید در مورد چیست. جا خورده‌ام، انگار حوصله توضیح ندارم. کوتاه می‌گویم روایت‌ آدم‌های مختلف از مراسم عزاداری است. احساس می‌کنم پاسخم گویا نیست. خودم گنگم. جایگاه خودم را نمی‌دانم. در آن میانه، یادم می‌آید چند وقت پیش که داشتم با یکی از استادها حرف می‌زدم، آمدم اسمی را تلفظ کنم که نمی‌دانستم چیست، استاد تلفظم را اصلاح کرد و گفت این نام یک مشروب است. بعدها فهمیدم که مشروب نسبتا معروفی است. خجالت کشیده بودم از این که این نام را نمی‌دانستم. وسط مجلس امام حسین، بی‌پرده با خودم رو به‌رو شده بودم. نسبت من با اطرافم چیست؟ چرا آنقدر در پی پذیرفته شدن بودم و چرا ندانستن نام یک مشروب شرم‌زده‌ام کرده بود؟ 

 سینه زنی شروع می‌شود. فیلم قسمت مردانه پخش می‌شود. جوان‌هایی با خال‌کوبی‌هایی روی دست و بازویشان شور گرفته اند. «حسین، حسین» می‌گویند. من گیجم. تعلق احساسی ندارم به چنین شورهایی. طول می‌کشد مراسم. از بین همه آنچه می‌خوانند آنچه دلم را می‌لرزاند این ابیات است:«امشب شهادت‌نامه عشاق امضاء می‌شود...». سعی می‌کنم ذهنم را خالی کنم. انگار ذهنم پر از قضاوت شده است. گویی یک خودبرتربینیٍ ناخودآگاه اسیرم کرده. مرز بین نگاه نقادانه و خودبرتربینی چیست؟

مراسم تا نیمه شب طول می‌کشد. نباید آخرین ترام را از دست بدهم. گرسنه‌ام اما نمی‌توان منتظر شام ماند. بیرون در خانمی دارد به برگزارکنندگان مراسم اعتراض می‌کند که بچه‌های جوان ما فردا صبح زود سر کار می‌روند، این درست نیست که مراسم اینطور بی‌برنامه تا دیروقت طول بکشد. دلم غذا می‌خواهد اما به خودم تلنگر می‌زنم که من که برای غذا نیامده بودم. می‌روم سمت ایستگاه. دیروقت است. ترام نیامده. چند دقیقه بعد یک خانواده افغان می‌آیند. صبر کرده اند و قرمه‌سبزی گرفته اند. یک مادر و دو دخترند. با خودم فکر می‌کنم شاید اگر سریع بروم بشود غذا بگیرم و برگردم. به خودم تشر می‌زنم که خجالت بکش! سر حرف باز می‌شود. دختر بزرگتر می‌گوید من به خاطر غذا نیامده بودم اما بعد از این همه طول کشیدن مراسم، گفتم بی غذا نمی‌روم. مادرش می‌گوید گفتم بیا معطل نشویم و برویم ولی دخترم گفت نه من باید غذا بگیرم . غر می‌زنیم از بی‌برنامگی. لهجه‌شان شیرین است. سوار ترام می‌شویم. آنها زودتر از من پیاده میشوند. گنگ و گیجم هنوز و دلم قرمه سبزی می‌خواهد! اما هنوز هم مناسک عزاداری، گویی باری از دلم برمی‌دارد و شاید بعضی گره‌های کور ذهنی را شل می‌کند. هنوز هم نام حسین بهانه‌ای است برای بازبینی خودم و نسبتم با جهان... 

امروز هم با گنگی و تضاد شروع شد. سخت بود برایم خودم را وصل کنم به حال و هوای محرم. یکی از خوبی‌های مناسک فردی این است که آزادی زیادی وجود دارد در انتخاب محتوایی که می‌خواهی بشنوی یا بخوانی. فکر کردم به خودم و دلخوری‌هایی اخیرم از افرادی که به نظرم قدردان زحماتم نبودند و با بی‌انصافی با «من» برخورد کرده بودند. حاصل درنگ امروز فکر کردن به سرکشی «نفس» بود. که چطور «منیت» می‌تواند زمام امور را به دست بگیرد و راهزن لحظات شود. امروز از منیت ترسیدم و شرمنده شدم از طغیانش در وجودم. و البته هنوز پاسخی ندارم برای این سوال که کجاست مرز حفظ حرمت انسان و منیت مذموم. 

من پاسخی برای خیلی از سوالاتم ندارم اما هنوز هم شدت تلنگری که دین به من می‌زند از سایر مفاهیم بیشتر است. هنوز هم اختصاص دادن روزی به امام حسین حواس مرا کمی از «صورت‌های عالم» که کفی بیش نیستند پرت می‌کند.* 

--------------

*کف دریاست صورت‌های عالم

ز کف بگذر اگر اهل صفایی

هم‌چنین آیه ۱۷ سوره رعد: أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ زَبَدًا رَابِیًا ۚ وَمِمَّا یُوقِدُونَ عَلَیْهِ فِی النَّارِ ابْتِغَاءَ حِلْیَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ ۚ کَذَٰلِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَالْبَاطِلَ ۚ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفَاءً ۖ وَأَمَّا مَا یَنْفَعُ النَّاسَ فَیَمْکُثُ فِی الْأَرْضِ ۚ کَذَٰلِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ

خدا از آسمان آبی نازل کرد که در هر رودی به قدر وسعت و ظرفیتش سیل آب جاری شد و بر روی سیل کفی بر آمد چنانکه فلزاتی را نیز که برای تجمل و زینت (مانند طلا و نقره) یا برای اثاث و ظروف (مانند آهن و مس) در آتش ذوب کنند مثل آب کفی برآورد، خدا به مثل این (آب و فلزات و کف روی آنها) برای حق و باطل مثل می‌زند که (باطل چون) آن کف به زودی نابود می‌شود و اما (حق چون) آن آب و فلز که به خیر و منفعت مردم است در زمین درنگ می‌کند. خدا مثلها را بدین روشنی بیان می‌کند.

 

  • ۲ نظر
  • ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۰۱
  • دخترچه

سی‌ و پنج ساله‌ام. تنها زندگی می‌کنم. در کارٍ خانه خیلی وارد نیستم. هشت ماه است که در دو محل کار به صورت پاره‌وقت کار می‌کنم. هفته دیگر، آخرین هفته حضورم در محل کار دوم خواهد بود و از این بابت خوشحالم. استرس محل کار دوم (که برایش حقوقی هم نمی‌گرفتم) زیاد بود.

از زندگی‌ام می‌گفتم. در کشوری زندگی می‌کنم که من به نحو واضحی در آن اقلیت هستم. ظاهر مقبولی دارم و بر آن آگاهم. موهایم زیباست. می‌دانم که با حجاب و بی‌حجاب خیلی فرق دارم. می‌دانم که اگر پوششم با مردم اینجا متفاوت نبود، احتمالا بازخوردهای مثبت بیشتری از جامعه اطرافم و حتی محیط کارم می‌گرفتم. با همه اینها، هنوز هم که هنوز است قانع نمی‌شوم که سبک زندگی‌ام را تغییر دهم. سخت است توضیحش. چیزی شبیه قلاب. لابد برخی اسمش را عادت می‌گذارند. برای من سخت است عادت نامیدن چیزی که آنقدر در تعارض فاحش است با محیط اطرافم. اما راستش دیگر مهم نیست هرکس چه تحلیل بیرونی از آن دارد. من دوست دارم اینطور ببینمش: «او می‌کشد قلاب را». این یعنی من برگزیده‌ام؟ اصلا. یعنی تنها راهی که من می‌روم درست است؟ ابدا. تنها یعنی اینکه در حال حاضر من فکر می‌کنم اگر زندگی‌ام نیمچه معنایی داشته باشد در این چارچوب است. آسان است؟ نه لزوما. وقتی مثلا کار اشتباهی در جمع کنم و یا در موقعیتی قرار بگیرم که به هر دلیلی احساس شرم کنم، روسری روی سرم سنگین می‌شود. تازه حسش می‌کنم. انگار یکهو می‌شود مرئی‌ترین وجه وجودم.

دل در گرو کسی ندارم و از این بابت خوشحالم. نه اینکه ندانم طعم خوش عشق را که چون اتفاقا آن احساسات غریب را چشیده‌ام، می‌دانم که آن شور و اشتیاق‌ها و غلیان‌ها مرا آدمی نمی‌کند که دوست دارم باشم. دل در گرو کسی ندارم اما گاهی فکر کرده ام که اگر در دنیای دیگری و زمان دیگری زندگی می‌کردم، شاید زمانی دوستی ملایم من و جرالد رنگ دیگری می‌گرفت. به هر حال، زور آگاهی به این که من در همین زمان و مکان زندگی می‌کنم به هر خیال خام‌اندیشانه‌ای می‌چربد.

دلم به دوستی‌های بافاصله ولی هم‌دلانه با پائولا، ملیسا، ایلیا و جرالد خوش است. یاد گرفته‌ام که در این مدل دوستی، نباید دنبال دوست صمیمی بود و نباید انتظار کامل فهمیده شدن داشت.

تنها زندگی کردن البته که آسان نیست. اما آنقدر بزرگ شده ام که بدانم که گویی یاری نیست در این دنیا که بتوان کنارش آرام گرفت. تا چند وقت پیش، ساده‌لوحانه فکر می‌کردم که می‌شود یار هم‌فکری داشت و با او مثلا از حال معنوی خودت بگویی و از او بشنوی. خب، خلاصه‌اش این است که هیچ‌وقت آدمی با سبک زندگی و اعتقادات مشابه و سازگار سر راهم قرار نگرفت و الان می‌دانم که حتی اگر هم می‌گرفت، احتمالا شریک عاطفی شدن خیلی چیزها را خراب می‌کرد.

در مجموع، راضی‌ام و تسلیم. گاه اما ممکن است خسته شوم و کلافه و با خودم از در دشمنی بلند شوم. آن‌طور وقت‌ها، احساس می‌کنم موجود بی‌لیاقت و بی‌ارزشی‌ام. و البته که این حس خیلی فرساینده است.

  • ۱ نظر
  • ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۰
  • دخترچه

روزها تند تند قل می‌خورند و من هی عقب می‌مانم و انگار دارم سرگردان دور خودم می‌چرخم. کار کردن در دو محل کار، استرس‌زاست و کار در خانه باعث می‌شود دیگر حریمی بین ساعات کاری و غیر کاری نباشد. 

در میان این همه دویدن‌ها و درگیری‌ها، شنیدم که همسر دایی‌ام --همان دایی که چند وقت پیش فوت کردند-- بیمارستانند. همه امید به بازگشت داشتند و من هم. خواب بدی دیدم شبی و صبح که پا شدم نگران شدم برای زن‌دایی‌ام. انگار ذهنم نمی‌خواست حتی به احتمالش فکر کند، خواب را پس زدم. حتی دیکر یادم نیست چه بود. نشد آنطور که باید و شاید دعا کنم برای بهبودی‌اش. مدام می‌دویدم و کارهایم باز تمام نمی‌شد. 

 

شنبه صبح که در همان تخت پیام تسلیت خاله به پسردایی‌ها را در گروه خانوادگی دیدم، هنوز پر از انکار بودم. باورم نمی‌شود این دور تند آنقدر از همه چیز غاقلم کرده.

باورش سخت است که دیگر زن‌دایی آرام و صبورم را نخواهم دید. انگار بعد از دایی دیکر انگیزه‌ای برای ماندن نداشت.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۱
  • دخترچه

حساب روزها و هفته‌ها از دستم خارج شده، اما شکر خدا خوبم. خسته‌ام و فشار کار زیاد است اما کمابیش با خودم در صلحم.

تقریبا دو هفته می‌گذرد از اتفاقی که شاید برآورده شدن یکی از آروزهایم باشد؛ یکی از آنها که بسیار دست‌نیافتنی می‌نمود. سخت برایش تلاش کردم و تصور کرده بودم که اگر بشود، چقدر اشک خواهم ریخت. احساساتی شدم اما آنقدر بعدش ماجرا پیش آمد که فرصت شادی کردن هنوز نداشته‌ام! از ابتدا تنها دعایم این بود که اگر صلاح است بشود و به غیرقابل‌باورنرین شکل ممکن شد! هنوز باورم نمی‌شود و البته کمی سرخورده‌ام از گرفتاری‌هایی عملی که بلافاصله بعد از این ماجرا شروع شد. قشنگی این ماجرا اما در این بود که خیلی از همکاران و دوستان را می‌دیدم که از ته قلب و با تمام وجود برایم خوشحال بودند. چندتا از این آدم‌ها به نحو موثری کمکم کردند و می دانم بدون کمک آنها این موفقیت ممکن نمی‌شد.

چیزی که این روزها بسیار آرامم می‌کند باغبانی در بالکنم است که به لطف خانه‌نشینی دستی به سر و رویش کشیده ام. گه‌گاهی هم با ایلیا می‌رویم دوچرخه سواری و او هم غر می‌زند که من تندتند رکاب می‌زنم و صبر نمی‌کنم و بلد نیستم آدرس بدهم و چه و چه. با خانم همسایه پایینی هم از بالکن حرف می‌زنم و وقتی خبر موفقیت را بهش دادم، از محصولات حیاطش برایم کاهو نعنا و رس‌بری فرستاد.

راستش خانه ماندن و زیاد در جمع نبودن برای من بد نبوده.

  • دخترچه

روز و شب دارم سخت و جدی کار می‌کنم، آنقدر که همه زندگی‌ام شده چک کردن مداوم ایمیل‌های کاری. سه هفته می‌شود که در خانه‌ام و به جرات می‌توانم بگویم در تمام عمر کاری‌ام، آنقدر کار نکرده بودم. شغل من طوری است که شرایط جدید به معنای چند برابر شدن کارم بود و حجم تماس‌ها و ایمیل‌ها و جلسات از راه دور غیرقابل باور است. در کنار اینها یک هفته وقت داشتم که درسی که مسئولش هستم را برای آموزش مجازی آماده کنم. خودم هم یک جلسه تدریس در همین درس داشتم و عملا برای ضبط کردن کلاسم تا پنج صبح بیدار بودم.

خسته می‌شوم اما هنوز هم به نحو معتادگونه‌ای نمی‌توانم دست بکشم از کار. کار را فقط برای خود کار دارم می‌کنم، نه امید به آینده و نشان دادن خود به مدیران. کار به جایی رسیده که مدیرم تکرار می‌کند که استاندارد رسمی کار در شرایط فعلی ۸۰/۲۰ است یعنی ۸۰ درصد دانشجویان را راضی نگه داریم کافی است. اما انگار نمی‌دانند که من حتی هدفم راضی نگه داشتن دانشجو نیست. 

-----------

یک هفته از فوت دایی می‌گذرد و من حالم گرفته است و فکر می‌کنم به محبت‌هایی که می‌شد بکنم و نکردم. بلد نبودم.

  • ۲ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۵۹
  • دخترچه

فردای روزی که از کشورت بازگشته باشی، اخبار را بخوانی و ماتت ببرد. پرت شوی به بهار ۲۰۰۳ زمانی که تلویزیون حمله آمریکا به عراق را نشان می‌داد و تو با همه خامی‌ات میدانستی که این اتفاق آغاز فجایعی بی‌پایان خواهد بود.

حالم بد است و فکر «ایران» لحظه‌ای رهایم نمی‌کند. در این میان رفتارهای پرخاش‌جویانه عده‌ای فقط بیشتر و بیشتر دل‌سردم می‌کند. نفرت‌پراکنی، حرف‌های بی‌مبنا، تکرار شایعات، پذیرش بی سند و مدرک ادعاهایی که مشابه‌شان در طول تاریخ بیان شده و بعدها غیردقیق بودنشان معلوم شده، خط‌کشی و دوقطبی‌سازی همه این‌ها چیزهایی است که حس خفگی می‌دهد. و کاش و ای کاش که در این شرایط حاکمیت کمی فقط کمی با مردمش همدلانه‌تر تا کرده بود.

در اینستاگرام متن احسان محمدی را هم‌خوان کرده بودم در مورد ضرورت حمله نکردن به هم‌دیگر در این شرایط. یکی از آن دوستانی که گاه بسیار عجول است در تصمیم‌گیری و گویی تاب شنیدن نظر مخالف ندارد، برایم پیام داده که «خانمی» «لطف کن» استوری‌هایت را روی من ببند! طبعا اگر خواندن دعوت به همدلی آنقدر برایش سنگین است، خودش می‌نوانست استوری‌‌های من را میوت کند بی آنکه با الفاظ «خانمی» و «لطف کن» بخواهد به من بگوید تاب شنیدن نظر متفاوت ندارد. این رفتار همان چیزی است که می توان passive aggresive نامیدش. 

این‌جور وقت‌ها در غربت بودن سخت‌تر است،  بارها سخت‌تر است.

فردا سر کار رفنن‌م سخت است چرا که بعید می‌دانم هیچ کس بتواند درک کند حال دلی را که در غربت می‌تپد برای آینده نامعلوم کشورش و مردمش. حوصله سوال‌ها و گاه تحلیل‌های حق‌به‌جانب دور از واقعیت‌شان را ندارم.

 

  • دخترچه

روز اول مهر به ایران سفر کردم. سفرم تقریبا سه هفته طول کشید و در تمام طول مدت سفر مریض بودم و آلرژی‌ام هم به هوای تهران عود کرده بود. با این حال، یکی از بهترین سفرهایی بود که داشتم. مثل همیشه، روزهای اول سفر گنگ بودم و در فضای خارج از خانه حس غریبگی می‌کردم. جاهای لولکس تهران و فضاهای کافه‌ها و رستوران‌ها آزارم می‌داد. حس عدم تعلقم زیاد بود. بعد از آن، رودربایستی را کنار گذاشتم و به کسانی که می‌خواستند ببینندم گفتم که ترجیحم این است که در خانه ببینمشان و یا جاهایی بروم که برایم حس آشنا داشته باشند. سفر اصفهان را که رفتم، انگار که آن حس تعلق ایجاد شد. به دیوار مسجد جامع عباسی (من نه اسم مسجد شاه را قبول دارم، نه امام) تکیه دادم و با خودم فکر کردم که می‌توان ساعت‌ها اینجا نشست. بودن کنار مامان و خاله خوب بود. حالا که حواسم هست مامانم بهترین دوستم است، می‌دانم که من چقدر گاهی بی‌وفا بوده‌ام... 

بعد از بازگشت از اصفهان، تهران هم قابل تحمل‌تر شد. هنوز بعضی تیپ‌ها و لباسها ورفتارها برایم غریب بود. احساس می‌کردم بخش زیادی از آدمها از روی هم قالب زده شده‌اند و همه می‌خواهند مثل هم باشند. با این‌حال، دیدن آدم‌های دوست‌داشتنی زندگی‌ام حالم را خوب می‌کرد. خیلی خوب. آن دوستی‌ها و آن رابطه‌ها یادم آورد که چقدر در غربت تنهایم و خالی از دوستان نزدیک.

سفر طولانی شده بود و بازگشت سخت بود. به تمام مزایای زندگی در ایران فکر می‌کردم و می‌ترسیدم که عمرم در غربت و تنهایی هدر رود. تا اینکه... شب آخر اتفاق عجیبی افتاد. عصر پیش از سفرم، از خانه دوست مادرم که همسایه‌مان هم هست برمی‌گشتیم وغیرمنتظره‌ترین دیدار اتفاق افتاد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا بشناسمش. هشت سال گذشته بود از آخرین بار. چرا همه چیز آن‌طور رقم خورده بود که در آن ساعت و  آن دقیقه ما آنجا باشیم و دو آسانسور دیگر کار نکنند و ما مجبور شویم سوار آن آسانسوری بشویم که آن دو نفر هم آن پایین مجبور شده باشند منتظرش باشند؟ چرا آن ساعت، چرا آنجا؟ نمی‌دانم. واقعا نمی‌دانم. چند ثانیه نگاهمان روی هم ماند و هیچ نگفتیم. در آن لحظه، نه مادر من متوجه شد، نه همراه طرف مقابل. سنگینی آن دیدار اما حالم را دگرگون کرد. چیزی که مرا اذیت کرد ناگهانی بودن آن اتفاق بود و آگاه شدن به این که خانه جدید مامان بابا که آنقدر دوستش داشتم، چیزهایی دارد که دوست ندارم...

این که چرا این اتفاق ناخوشایند بود توضیحش سخت است. من واقعا رها کرده بودم آن بخش  از گذشته را، اما به هیچ وجه هم دوست نداشتم دیداری صورت بگیرد. بگذریم. همین موضوع بازگشت را راحت کرد.

به ایستگاه مرکزی شهرم* که رسیدم، حس عجیبی داشتم: حس تعلق. از دیدن این همه تنوع در آدم‌ها و لباس و ظاهرشان دلم گرم شد. نگاهم را در ایستگاه چرخاندم: اینجا با یک نگاه نمی‌شد گفت که چه چیزی مد است و چه جیزی نه! حتی به راحتی نمی‌شد وضع مالی همه افراد را صرفا از روی پوشش‌شان قضاوت کرد. همه این‌ها حسی شبیه اعتماد به اطرافم به من می‌داد.

دل من برای ایران تنگ بود، اما اینجا کشوری بود که در تمام این سالها تا حد زیادی به من اجازه داده بود که خودم باشم.

----------------

*شهر محل زندگی‌ام که الان متوجه شدم که آن را «شهرم» می‌دانم.

  • دخترچه

بعد از مهدی شادمانی، با دو فوت دیگر هم روبه‌رو شدم. یکی دوست برادرم که زندگی‌اش را وقف کمک به بیماران نیازمند کرده بود و همین چند وقت پیش بود که ما تصمیم گرفتیم فطریه‌مان را به او بسپاریم. وقتی برادرم خبر را برایم فرستاد، با غصه گفته بود که دوستش دو بچه کوچک داشت و من عمق غم برادرم را حس کرده بودم که حالا که پدر شده، این غم را جور دیگر می‌بیند. دیگری همکاری بود که من یکی دوباری از دور دیده بودمش فقط. در واقع، وقتی من شروع به کار کرده بودم او مدتی بود  که درگیر سرطان شده بود و دو باری آمده بود دانشکده که به همکاران سر بزند و من رویم نشده بود بروم جلو و خودم را معرفی کنم. ویلیام فردای روزی که خبر فوت را خودش برایمان فرستاده بود، مشکی پوشید. قرار بود روز سه‌شنبه (روز عاشورا) مراسم یادبود و خاک‌سپاری باشد. به ویلیام که نگاه می‌کردم، به راحتی توانستم با پیراهن مشکی در وسط مجلس عزاداری امام حسین تصورش کنم. همیشه یکی از تفریحاتم این بوده که آدمهای دور و برم را در فرهنگ ایرانی معادل‌سازی کنم. گاهی بعضی از خانم‌های پیری که در اتوبوس می‌بینم را را با چادر و در قالب یک حاج‌خانم تصور می‌کنم و عجیب چفت و بست می‌شود آن تصویر خودساخته.

امسال بعد از سالها در مراسم جمعی عاشورا شرکت کردم. هم شب عاشورا رفتم و هم روز عاشورا. چیزهای زیادی هست که باید بنویسم. بعد از سالها این روزها را در تنهایی گذراندن، دلم هوای جمعی را کرده بود که بشود جزئی از آن بود. 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۵۹
  • دخترچه

حدود یک سال پیش بود که نوشته‌هایش را دیده بودم و بعد مبهوت تسلیم بودنش شده بودم. استیصالی که آن روزها داشتم باعث شد که علی‌رغم این‌که برایم سخت است چنین درخواست‌هایی از یک غریبه بکنم، ازش خواهش کنم که برایم دعا کند. گفته بود:«...به روی چشم شما رو دعا می‌کتم اما بدونید نزدیک‌تر از شما به خدا وجود نداره، مخصوصا برای خودتون.»

 

مهدی شادمانی از دنیا رفت. همزمانی رفتنش با محرم انگار که دل را آرام کند که آن همه عشق و ارادتش، بی‌جواب نمانده. امروز صبح توی تخت بودم که خبر را دیدم و اشک‌ها بود که می‌ریخت. چطور می‌شود آدم کسی را نشناسد اما رفتنش آدم را این‌طور تکان دهد؟

من با این‌که خیلی قبل‌ترها همشهری جوان خوان بودم، چیزی از او نمی‌دانستم. شناختنش کاملا اتفاقی و به واسطه اینستاگرام بود و اینکه  چشمانم به نوشته‌هایش میخکوب شده بود. نوشته‌هایش بارها به من تلنگر زد. و امروز در اوج تمام مشغولیت‌های دنیایی، رفتنش حواسم را به چیزهایی جمع کرد که مدتی بود گم‌شان کرده بودم. روحش شاد.

 

 

  • ۳ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۰۴
  • دخترچه

دیروز رفتم و بلانش را باد زدم. پرسیدم که می‌شود زینش را پایین‌تر آورد که آقای تعمیرکار دوچرخه گفت نمی‌شود. خیلی وقت بود رکاب نزده بودم و راندن بلانش حسی شبیه حس پرواز به من داد.

به گل‌فروشی قدیمی هم سر زدم. برای بالکن که حدود دو سال است گلدان خالی‌اش توی ذوق می‌زدند، گل خریدم. یک دسته رز صورتی هم برای روی میز نهارخوری گرفتم. دسته گل را توی سبد جلوی دوچرخه گذاشتم و راه افتادم سمت خانه. همین‌طور که رکاب می‌زدم، دسته گلم افتاد وسط خیابان. تا بزنم کنار، ماشین و موتوری رد شدند. هیچ‌کدام لهش نکردند. خانم سوار بر دوچرخه پشتی هم لبخند زد و می‌خواست کمک کند. 

خانه دوباره برایم خانه شده و ازش حس امنیت می‌گیرم. آشپزی می‌کنم و ظرف‌ها را به موقع در ماشین ظرف‌شویی می‌گذارم. دلم تنگ خانواده است اما خانه‌ام هنوز بوی مادر را حفظ کرده.

دختر دانشجویی که استاد راهنمایش بودم و در کار پایان‌نامه‌اش خیلی پیشرفت کرده بود، با حداقل نمره قبولی قبول شد. نسخه نهایی کارش هنوز ایراداتی غیرقابل اغماض داشت. من که روند پیشرفتش را دیده بودم، می‌دانستم که چقدر تلاش کرده اما نمی‌شد که حداقل استانداردها را نادیده گرفت. دلم می‌خواست می‌شد نیم نمره بیشتر بهش بدهیم اما نشد. با این‌حال، می‌خواهم در جشن فارغ‌التحصیلی‌شان، از احساسم نسبت به روحیه شکست‌ناپذیرش و تلاشش بگویم. راستش الان که به عقب برمی‌گردم، احساس می‌کنم به آن یکی دانشجویم که کارش را زودتر از این یکی تمام کرد، بی‌جهت نیم‌نمره اضافه دادم و البته استاد دیگر هم مخالفتی نکرد با نمره. خیلی سخت است رعایت عدالت در این چیزها.

کتاب می‌خوانم و با چراغ مطالعه شارژی که برای کنار تختم گرفتم خیلی کارم آسان‌تر شد. همین‌طور، دارم شروع می‌کنم به نوشتن‌ چیزهایی که مدت‌هاست ایده‌شان دارد خاک می‌خورد. پیش‌نویس متن فارسی داشتم که از پارسال نیمه‌کاره مانده بود. دستی به سر و رویش کشیدم  و می‌خواهم جایی منتشرش کنم که حرفه‌ای باشد، اما مخاطب عام داشته باشد. یک کار انگلیسی هم با کسی شروع کردم که خیلی امید دارم ظرف چند روز آینده به جایی برسد و در وبلاگ دانشگاه چاپ شود. 

زبان غریب این مملکت را هم بالاخره جدی شروع کردم. معلمم می‌گوید که در مجموع، خیلی خوبم اما خودم از تلفظ افتضاحم متنفرم. اینها نمی‌فهمند که چقدر حروف صدادار زبان مادری من ساده و بی‌تکلفند، نمی‌دانند چقدر ترکیب حروف صدادار و صداهای عجیب درآوردن برای من سخت است!

نه که سختی و نگرانی نباشد در این روزهایم، که هست! فقط کمی دارم یاد می‌گیرم که اولویت‌ها یادم نرود. مثلا وقتی رفتار یکی از استادها به وضوع غیردوستانه است و آزارم می‌دهد، سعی می‌کنم به یاد بیاورم که نظر او هیچ تاثیری در هویت من ندارد و اینکه او چقدر کوچک است در مقابل کل هستی. این‌طوری لحظات گرفتگی کوتاه‌ترند. 

  • ۱ نظر
  • ۲۸ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۸
  • دخترچه