Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

باشد... من دیگر هیچ حرفی ندارم.

من باور کرده ام که نیست. که شاید گم شده جایی در تاریخ و من هیچ وقت پیدایش نکرده ام. شاید در رکاب عباس میرزا جنگیده، یا پیش کمال الملک شاگردی کرده، شاید حجره طلبگی داشته در نجف، و یا شاید روزگارش را با کشاورزی می گذرانده و با گندم های طلایی اش نجوا می کرده. که شاید کوهها و دریاها و دشت ها، آنقدر دورش کرده اند که نمی بینمش، که نمی بینتم. شاید دارد در میدان نقش جهان قدم می زند، یا روی نیمکتی در دانشگاه تهران نشسته است، شاید هم دارد ماشینش را بنزین می زند در پمپ بنزین شهر کوچکی در آمریکا، یا روی دوچرخه اش رکاب می زند در یکی از شهرهای دانشجویی هلند...


من باور کرده ام که دستم کوتاه است. که نیست، که در تیررس نگاهم و در دسترسم نیست.


 

من باور کرده ام، اما نگذار که او باور کند! 





  • ۰ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۵۵
  • دخترچه

دوشنبه شب بود و فردایش بیست و نه ساله می شدم. تا چند ماه پیش می ترسیدم از گذر از بیست و هشت و نزدیک شدن به سی. گولو که سی را رد کرده، خیالم را راحت کرد که سی سالگی خیلی هم خوب است. من هم دیگر محل نگرانی هایم نگذاشتم.  داشتم می گفتم.... داشتم  با ویولت می آمدم خانه و تند تند پا می زدم. آن روز و روزهای پیشش خیلی به خودم سخت گرفته بودم. مدام سرزنش کرده بودم و توبیخ. خانه ام به هم ریخته بود. دوران نقاهت از سرماخوردگی را می گذراندم و حوصله هیچ چیز نداشتم. همین طور که رکاب می زدم چهره پستانک به دهان تنها کوچولو آمد جلوی چشمانم. دیدم چقدر معصوم است و مهربان. یادم آمد چقدر سرش داد زده ام، چقدر بی محلی کرده ام بهش. گاهی لگدی هم نثارش کرده ام. هوا تاریک بود و من با شدت رکاب می زدم. بغضم که ترکید انگار ویولت و من با هم بال در آورده باشیم.  همانطور که گریه می کردم، تنها کوچولو را محکم در بغلم فشردم.


به خانه که رسیدم، کارتی را که از چند روز پیش برای خودم خریده بودم برداشتم و درش نوشتم: از تنهای کوچک معذرت خواستم به خاطر همه ظلم هایی که از روی جهل به او کرده بودم. سفت بغلش کردم. نازش کردم.  بوسیدمش. دختر کوچولوی من، خنده های از ته دل می کرد و دلش هیچ کینه ای نداشت.


روز سه شنبه 19 فروردین، سعی کردم نگذارم هیچ چیز ناراحتم کند. هرچه پیش آمد را طوری رد کردم که ذره ای تنهای کوچک آسیب نبیند. حواسم بود که نگه داشتن ذره ای پریشانی در دلم، او را داغان می کند. شب که شد، بهترین تولد ممکن برایم رقم خورد. عزیزانم در یک اقدام غافلگیرانه به خانه ام آمده بودند و بهترین تولد ممکن را برایم ساختند.


بیست و نه سالگی قرار است ، به لطف خدا،  برای من سال حمایت از تنهای کوچکم باشد. و البته سال قدر عزیزان را بیشتر دانستن...



  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۴۴
  • دخترچه


بر خلاف مردم اینجا که دنبال روزهای آفتابی خیلی شفافند، من روزهای بهاری نیمه ابری را دوست دارم. امروز هم یکی از آنهاست، از آنها که هوا سرد نیست اما خنک است. نسیمش آرام شاخه ها را تاب می دهد و خورشیدش پشت ابرهای غیر تیره است. هوا نه خاکستری است و نه روشن. گلهای بهاری را در این روزها بهتر میبینم و بویشان سر می خورد در مشامم. آواز پرنده ها را هم بهتر می شنوم در این هوا. شاید دلیلش این است که چنین روزهایی مرا یاد اسفندهای ایران می اندازد.


امروز صبح خیلی سخت بود کندن از تخت و خانه. هزار و یک دلیل داشتم برای با خود کشیدن غم و گرفتگی دیروز به امروز. حتی بغض هم کردم. با اکراه لباس پوشیدم. سر تا پا خاکستری. می خواستم شالم را هم خاکستری بپوشم. اما از آنجا که خیلی کم پیش می آید که تیره بپوشم و رنگی رنگی های لباسهایم همیشه برای همکارانم جالب بوده، لحظه آخر شال را با روسری طوسی و صورتی عوض کردم.


از خانه که زدم بیرون و رکاب زدن را که شروع کردم تازه فهمیدم با چه روز زیبایی طرفم. انگار خیلی از غصه ها را همانطور که رکاب می زدم باد کند و برد. به محل کار که رسیدم، در حال پارک دوچرخه یکی از همکاران آقا را دیدم که در بخش دیگری کار می کند و کم با هم رو به رو می شویم. مرد خوش برخورد و مهربانی است. همیشه طوری احوال پرسی می کند که آدم دلش گرم می شود. همین طور که دوچرخه را پارک می کردیم، سلام وعلیک کردیم. لبخند زد و گفت: "تا حالا کسی به شما گفته است که چقدر شخصیتتان مثبت است؟"  همین طور نگاهش کردم. گفت:" یعنی انرژی تان مثبت است." خندیدم و گفتم: "نه، واقعا؟" گفت: "بله." بعد هم گفت اگر در هیچ موضوعی متخصص نباشد، لااقل در تشخیص این موضوع هست.


کودکانه است، اما صبحم را این جمله زیبا کرد! در حالی که از دیروز افکار مسموم احاطه ام کرده بود و دوباره مشغول به وظیفه خطیر "خود له کنی" شده بودم، این جمله انگار تمام خستگی ها را به در برد. وارد اتاقم شدم، پرده را کنار زدم و بعد از ماهها صبح کاری را با باز کردن پنجره شروع کردم.


 


خدایا شکرت و ممنون از هدیه بهاری که لای این هوای عالی پیچیدی و به من دادی. 





  • ۰ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۵۰
  • دخترچه


هنوزم تنم یهو یخ میشه وقتی میرم دنبال آنچه که نباید.. دستهام و بالاتنه ام یخ یخ می شن.

 

ماهها بود که در مقابل این وسوسه مقاومت کرده بودم. اما امروز بهانه ای برای شکستن مقاومتم پیدا کردم و رسما گند زدم به حال خودم.

خب البته اگر بخواهی دقیق فکر کنی، تاریخ امروز هم بی تاثیر نیست.

....

نشسته ام پشت میز...نان نخودچی های رسیده از ایران را گاز می زنم و به خودم می گویم بی خیال... اما کاش با این گفتن ها می شد واقعا بی خیال  شد.

 

 

به جای در خود لرزیدن، بهتر است از صاحب امروز بخواهم که فکری به حالم کند... که لایقم بداند لحظه ای سر در آغوشش بگذارم... که من هیچ نگویم و او همه را بخواند... 


  • ۰ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۲۷
  • دخترچه


مردمِ اینجا از ذوق هوای خوش بی سابقه برای این فصل سال، سر از پا نمی شناسند. دیروز سر ظهر، ویولت را برداشتم و رفتیم خرید. من روی همان بلوز آستین بلند نخی که پوشیده بودم، پالتو پوشیدم و راه افتادم. به خیال خودم سبک هم پوشیده بودم. اما یک مقدار که رکاب زدم دیدم نه انگار جدی جدی فصل پالتو پوشی سر آمده! بعضی ها را دیدم با آستین کوتاه آمده بودند بیرون از هولشان! این بود که امروز بارانی که از ماه سپتامبر که از خشک شویی گرفته بودمش و نشده بود بپوشمش را در آوردم و جایگزین پالتویش کردم. اما هنوز جرات نمی کنم دستکش ها را کنار بگذارم.

یک چیزی بگویم؟ مدتی است که من هم مثل مردمان این سوی کره زمین، حرفهایم حول آب و هوا می چرخد. با این تفاوت که در نود درصد مواقع خود آب و هوا موضوعیتی ندارد برایم. بلکه، هر وقت موضوعی برای حرف زدن ندارم، هروقت می خواهم سکوت کنم، و یا هروقت می خواهم بحث نکشد به مواردی که دوست ندارم، راجع به آب و هوا حرف می زنم.


تیتر نوشت: عنوان از م. امید


فردا نوشت: آقا ما اشتباه کردیم! امروز بازگشتیم به پالتو پوشی!




  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۲۷
  • دخترچه

وقت کم بود و من دلم می خواست تا می توانم بستنی لواشکی بخرم. خودم در ماشین بودم و برادرم پیاده شده بود تا از مغازه بستنی ها را بخرد. با خودم فکر می کردم کاش طعم زرشکش را هم که آن دفعه نچشیده بودم بگیرد، کاش بیشتر بگیرد، کاش از آن یکی چیزهای ترش مزه هم بگیرد....

 چشیدن هیچ کدام را ندیدم اما!

  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۵۷
  • دخترچه


 می دانی آقای ...! من تو را دوست دارم. دوست داشتنی که گاه فکر می کنم عمیق هم هست. تا به حال راستش این چنین دوست داشتنی را تجربه نکرده بودم. آنچه عشق می دانستمش از جنس هیجان بود و شور، غلیانی که حتی حالم را هم خیلی خوب نمی کرد. آنچه در دلم جوانه زد برای تو قطعا عشق نبود. مگر می شود ندیده عاشق شد؟ می دانی؟ محبتت در دلم آرام آرام  نشست، بی آنکه تو را دیده یا شنیده باشم. آن اوایل، مثل داستانی کودکانه بود. کم کم بیشتر از تو دانستم، اما تو از من ای بسا هیچ ندانی. هرچه بیشتر از تو دانستم، بیشتر تحسینت کردم.  من عاشقت نبودم اما. من محبت داشتم به تو، محبتی زیاد. می دانستم که این محبت قرار نیست هیچ وصلی در پی داشته باشد. خوب می دانستم این را. با این  حال خیال کنار تو بودن شیرین می نمود.  از یک جایی به بعد به خودم اجازه ندادم که خیال در کنار تو بودن را هم پرورش دهم. می دانی ؟ این جنگیدن و مقابله با حس- بر خلاف آن تجربیات به اصطلاح عاشقی و تلاش های ناکامم برای سرکوب عشق- درصدد محو تو و خوبی های تو نبود. تو همانجا که بودی ماندی، همانقدر خوب، همانقدر نجیب و پاک که هستی، که مطمئنم هستی، اما من نمی خواستم که کنارت باشم. نه اینکه من لیاقتت را نداشته باشم یا تو لیاقتم را. تنها به این دلیل که فهمیدم هر مجبتی قرار نیست با وصل شکوفا شود، ای بسا اصلا آن محبت جنسش آن نباشد که از دلش رابطه عاطفی دو نفره در بیاید. راستش را بخواهی این محبت که من به تو دارم آرام است و ساکت، بدون های و هوی و بی ادعا.


خواستم بگویم که امروز که فهمیدم از پایان نامه ات دفاع کرده ای و خوشحالی از این بابت، اشک به چشمانم آمد! عجیب است نه؟ تو حتی فکرش را هم نمی کنی که کسی که نه تو او را دیده ای و نه او تو را، از شنیدن خبر موفقیتت پنهانی اشک شوق بریزد.  تو برای من نه اسطوره هستی، نه شاهزاده سوار بر اسب سفید، تو تنها آدم خوبی هستی که نا خواسته یادم دادی که باید دل به پاکی و خوبی کسی بست. ... عزیز! تو بی آنکه خود بدانی به من فهماندی که اگر روزی هم خواستم شریکی انتخاب کنم برای زندگی ام، دنبال چه باید باشم. چیزهایی که آن دفعه بدجور ندیده بودمشان. 


این یک نامه عاشقانه نیست! چون من خوب می دانم که من و تو نه قرار است شریک زندگی هم باشیم و نه صلاح! راستش همیشه از ته قلبم دعا کرده ام که بهترین شریک نصیبت شود. تو شاید هیچ گاه مرا نبینی، اما خدایت خوب می داند که دعای خیرم بدرقه ات است. 


* تیترنوشت: پل الوار


  • ۰ نظر
  • ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۵۹
  • دخترچه

 دیوونه ام می کنه این کار جدید چارتار! اشکام قلمبه میریزه روی میز. از اون اشکهاست که حال آدمو خوب می کنه و سبکه، نه از اونا که پر از دردهای خفه کننده است.

- صبح داشتم با ویولت می آمدم سر کار، همین طور که رکاب می زدم نمی دونم چی شد که یاد این افتادم که مامانم چقدر از نامززد سابق حمایت می کرد و هواشو داشت. حالم گرفته شد از یادآوری زحمتهای مامانم و حرصهایی که خورد. فکر کردم من که مدتها بود از بادآوری مسائل مربوط به اون ماجرا حرص نمی خوردم. بعد یادم آمد که انگار این ته مونده های رسوب شده ته دلم که مدتها بود نمی دیدمشون هم باید بیایند بیرون تا کامل محو بشوند. دسته های ویولت رو محکم فشار دادم و پا زدم. حالم اصلا بد بود. از اینکه یاد گرفتم خودم و احساساتم رو سرکوب نکنم خوشحالم. قدیم ها شاید فکر می کردم آدم باید به زور به خودش تلقین کند که خوب است. اما این مدت به مدد مطالعاتی که داشتم فهمیدم که باید بگذارم تنهای کوچک درون احساساتش را بیان کند و منعش نکنم.

 

- شبها که با شباهنگ "تکست" رد و بدل می کنیم، گاهی با خودم فکر می کنم نکنه این دختر همون "آهویی" است که از بچگی باهاش حرف می زدم و موهای بلند داشت و چشمهای درشت؟ اون که همیشه مواظبم بود؟ 

 

* قسمتی از قطعه هندسه چارتار

  • دخترچه

درونگرایی من چیزی نیست که بر خودم و اطرافیانم پوشیده باشد. این درونگرایی همان است که وقتی خیلی شدید می شود می روم داخل غارم و دیگر به اینجا هم نمی آیم. البته در کنار این موضوع، کمال گرایی هم باعث می شود وقتی حس کنم که نوشته ام آنطور که دوست دارم نمی شود، اصلا بالکل بی خیال نوشتن بشوم. در این میان چیز دیگری هم کشف کرده ام: وقتی در اف-بی زیاد فعال می شوم، ناخودآگاه حضورم در اینجا کم می شود. خودم خوب می دانم که اینجا برایم خیلی عزیزتر است تا آنجا. اما نمی دانم  که چرا با حضور پررنگ تر در آنجا، عملا در اینجا کمرنگ می شوم.  آنجا را  برای وقت گذرانی و رفع تنهایی سر می زنم. بعد، این سر زدن می شود یک اعتباد مهلک اعصاب خرد کن. آنجا آنقدر رنگ و ریا دارد که خیلی وقتها نفسم را تنگ می کند. آنجا اینکه دیگری نوشته یا عکسم را لایک کند یا نکند، می شود مسئله! اینجا اما می نویسم در درجه اول برای دل خودم. و در درجه بعدی برای کسانی که مرا شناخته اند با نوشته هایی که موقع نوشتنشان ترس از قضاوت خواننده خیلی کم بوده و گاهی اصلا وجود نداشته.


بارها شده که اکانت اف-بی را غیر فعال کرده ام و فضای ذهنی ام به نحو مثبتی خالی شده است. اما خب نمی شود انکار کرد که بعضی ارتباطات فقط در آن فضا دوام می آورد. یعنی بعضی دوستانت ممکن است وقت نکند برایت ایمیل بزنند اما آنجا با کامنتی، لایکی، چیزی اظهار دوستی می کنند. در عین حال، غیر فعال کردن آنجا این نتیجه را دارد که از برخی اتفاقات و اخبار دور می مانی. مثل پارسال که زمانی که اکانتم غیر فعال بود یکی از هم کلاسی های خارجی سابقم برای یک کنفرانس مرتبط به رشته ام به ایران سفر کرده بود و من بعدتر که برگشتم عکسش را دیدم و کلی تعجب کردم که رفته ایران و من حتی از وجود این کنفرانس خبر نداشتم.. (البته این را هم بگویم که حتی اگر آن موقع هم می فهمیدم، احتمالا این فهمیدن فایده ای برایم نداشت. کما اینکه وقتی بعد از چند ماه که برگشتم و فهمیدم آن همکلاسی ایران بوده، بهش پیام دادم که مثلا چه جالب که ایران رفتی، چطور بود سفرت؟ که او هم نکرد حتی یک جواب خشک و خالی بدهد و اصلا به روی خودش نیاورد!)


 داشتم می گفتم... خلاصه نبودن در آنجا آدم را از بعضی اخبار- اعم از خاله زنکی یا مهمتر و در حوزه دانشگاه و کار- دور می کند. اما وقتی بالا پایین می کنم می بینم انگار باید خودم را دوباره بکشم کنار از آنجا. البته فعلا تدریجی شروع کرده ام. فعلا دسترسی های صفحه ام را به شدت محدود کرده ام. فکر کنم تا یک هفته دیگر هم ببندمش. وقتم را خیلی می گیرد. وقتی مثل آدمهای علاف تمام روزم را معطل پای فیس بوک می گذرانم و از این زمان شصت -هفتاد درصدش می شود خواندن حرفهای صد من یک غاز بقیه، حالم از خودم بد می شود. از این همه ظواهر به تنگ می آیم اما جالبی اش این است که باز هم وقتم را صرفشان می کنم. خلاصه اینکه ذهنم و روحم نیاز به خانه تکانی اساسی دارد.


در راستای جمله اول این پست و درونگرایی بگویم که شروع به خواندن کتابی کرده ام به نامQuiet: The Power of Introverts.   خوبی این کتاب این است که یاد می گیری خودت را بپذیری. می فهمی که درونگرا بودن، عیب نیست. اگر جامعه امروز بیان و مطرح کردن خود را فضیلت می داند، بدین معنا نیست که توی درونگرا باید خودت را کاملا دگرگون کنی یا اینکه عذاب وجدان داشته باشی از خوب نبودنت. نویسنده کتاب یک TED Talk هم در این رابطه دارد که خیلی خوب است. می توانید در اینجا ببینیدش.


حالا بعدا ان شاالله بیشتر خواهم نوشت در مورد این درونگرایی و تجربیات جدیدم باهاش. اینکه دارم سعی می کنم دوستش باشم به جای اینکه انکارش کنم.

  • دخترچه

تنبل شده ام این روزها. دست و دلم به کار نمی رود.  بعد از تعطیلات، رئیس یک مقاله برای ویرایش و تکمیل داده که نمی دانم چرا انقدر تنبلی می کنم برای دستی به سر و رویش کشیدن. مقاله استخراجی خودم از پایان نامه ( همان که برایش به دیدن استاد راهنما رفتم) هم همچنان خاک می خورد و اصلاحات نهایی اش تمام نشده. یک پرونده هم دکتر ع پیشنهاد کرد که باهم کار کنیم و من تنبل همین که یک مقدارش را خواندم، گذاشتمش کنار. تازه همان اوایل که آمده بودم دکتر ع یک موضوع داد برای مقاله که منابعش را پیدا کردم و پلانش را هم در آوردم اما دیگر نرفتم سراغش. لیست بلند بالایی هم از  آن پروژه هایی که فقط در حد حرف و ایده بوده، دارم.

خیلی مایه شرمندگی است، نه؟ می دانم! آمدم بنویسم قول می دهم که رویه ام را عوض کنم و از این حرفها، دیدم حرف الکی زدن و انجام ندادن بیشتر کسل و فرسوده ام می کند. 


  • دخترچه