Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

 زن که باشی...

.


.


.


.


.


 لذت ابروی تازه برداشته شده را درک می کنی!




هربار صورتم اصلاح می شود و ابروها تمیز، با خودم نرم تر می شوم. جلوی آینه که می روم به خودم از آن لبخندهای مهربان می زنم. موهایم را با ملاطفت از صورت کنار می زنم. کمی صورتم را می چرخانم و از گوشه چشم به آینه زل می زنم و لبخند کج کج می زنم! ابرو که بر میدارم؛ عاشق می شوم، عاشق دختر بیست و هفت ساله لاغری که چشم و ابروی شرقی اش برق می زند. عاشق دختری که تا ده سال پیش، به عشق های افسانه ای اعتقاد داشت و فکر می کرد روزی نیمه گم شده اش، عاشقش شود و با هم صحبتی و هم دلی هایش روحش را صیقل زند. دختری که امروز چشم هایش نگران است اما مدتهاست که به دنبال عشقهای افسانه ای نیست. دختری که امروز دوست دارد خودش روحش را صیقل دهد، خودش دنیایش را بزرگتر کند و خودش مسیر کمال را بجوید.


ابرو که بر می دارم، اعتماد به نفس گم شده ام بر می گردد انگار!


  • دخترچه

شاید تا به حال آهنگ فرانسوی Non, Je Ne Regrette Rien (نه، هیچ حسرتی نمی خورم) را شنیده باشید. این قطعه  که در سال 1956 نوشته شده است؛ شهرت خود را  با اجرای خواننده فرانسوی، ادیت پیاف (Édith Piaf) در سال 1960 به دست آورد.


این آهنگ را می توانید اینجا  بشنوید.


 آهنگ کلمات و تکیه روی سیلابس آخر آنها در زبان فرانسوی، ریتم خاصی به این شعر بخشیده که هماهنگ با محتوای آن است.  طبیعتا  ترجمه این شعر، قادر به انتقال این ریتم و آهنگ در زبان اصلی نخواهد بود. با این حال، فکر می کنم گوش دادن به یک آهنگ با دانستن معنی اش دل پذیرتر باشد. 


هرچند حرفه ام ترجمه کردن نیست، اما این کار را برای دل خودم دوست دارم. بر من ببخشائید اگر ترجمه ام چندان که باید شاعرانه از آب در نیامده است!


 


Non... rien de rien


Non je ne regrette rien


Ni le bien... qu'on m'a fait


Ni le mal, tout ça m'est bien égale…


 


Non... rien de rien


Non... je ne regrette rien


C'est payé, balayé, oublié


Je me fous du passé…


 


Avec mes souvenirs


J'ai allumé le feu


Mes chagrins, mes plaisirs


Je n'ai plus besoin d'eux


 


Balayées les amours


Avec leurs trémolos


Balayés pour toujours


Je repars à zéro


 


Non... rien de rien


Non... je ne regrette rien


Ni le bien, qu'on m'a fait


Ni le mal, tout ça m'est bien égale


 


Non, rien de rien


Non... je ne regrette rien


Car ma vie... car mes joies…


Aujourd'hui... ça commence avec toi…


 


 


نه، هیچِ هیچ


نه، من هیچ حسرتی نمی خورم


نه خوبی هایی که در حقم کرده اند،


و نه بدی ها؛


همه درنظرم یکسانند.


 


نه، هیچِ هیچ


نه، من هیچ حسرتی نمی خورم


بهایش پرداخته شده، محو و فراموش شده است.


من کمترین اهمیتی به گذشته نمی دهم.


 


با خاطراتم، آتشی افروخته ام.


غم هایم، شادی هایم،


دیگر به آنها نیازی ندارم.


 


 عاشقانه هایم، با همه ارتعاشهایش،


محو شده است،


برای همیشه محو شده است.


بار دیگر، از صفر شروع می کنم.


 


نه، هیچِ هیچ


نه، من هیچ حسرتی نمی خورم


نه خوبی هایی که در حقم کرده اند،


و نه بدی ها؛


همه درنظرم یکسانند.


 


نه، هیچِ هیچ


نه، من هیچ حسرتی نمی خورم


چرا که زندگی ام،


و خوشی هایم،


از امروز با تو آغاز می شود...


 

  • دخترچه

من برام یک سوال ایجاد شده!!!



آیا من جز سه تفنگدار عزیزم ( حوا و خاطره و مهرنگار)، خواننده دیگری هم دارم؟؟؟!!! (نخندید خب سواله دیگه!)


در این که این سه خاطرشان خیلی عزیز است، هیچ شکی نیست. اما راستش برای اولین بار دچار این کنجکاوی شده ام که بدانم فرد دیگری هم دنبالم می کند یا نه! تا پارسال، برای خودم می نوشتم. اما این روزها این سه مخاطب عزیز، انگیزه نوشتن به من می دهند....


اگر خواننده دیگری هم دارم خوشحال می شوم که بدانم.

  • دخترچه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۳۳
  • دخترچه

سلام

اگر این همه تاخیر افتاد بین این قصه قدیمی ببخشید. راستش خودم فکر نمی کردم انقدر طولانی بشه. امروز قصد داشتم تمومش کنم اما یه ملاقات، حسابی فضای  فکری ام رو تغییر داد.


فردی از آشنایان، به دلیل سرطان پانکراس در طول یک سال اخیر در اینجا  تحت درمان بوده است. ظاهرا این چند روز بیماری شدت گرفته و بستری شده. دکترها گفته اند چند روزی بیشتر نمی ماند. دیگر نمی تواند حرف بزند و گویی در حال احتضار است. امروز به دیدن همسر و دختر دو و نیم ساله اش رفته بودم.  دخترک طبعا چیزی نمی فهمد از عمق ماجرا. وقتی تلفن زنگ می زد با ذوق می گفت: بابا زنگ زده و شیرین زبانی هایی از این دست. مادر این دختر، زنی قوی بود. درد و غم در چشمانش موج می زد اما خود را محکم نگاه داشته بود.


یا "باب الحوائج"  واسطه شوید که خداوند این پدر را شفا دهد. دل این کودک هنوز رنگ این دنیا را به خود نگرفته، به پاکی دلش نظر کنید. یا ابوفاضل، ای حامی کودکان کربلا، این کودک را تنها نگذارید...


لطفا دعایش کنید. 




بعدا نوشت: همین الان خبر فوت اون بنده خدا اومد...  برایش دعا کنید.



  • دخترچه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ بهمن ۹۱ ، ۰۲:۰۳
  • دخترچه

حسی به من می گوید: کسی که نباید، اینجا را می خواند.

یک سالی می شود که این حس را دارم، اما همیشه فکر می کردم توهم است و جدی نمی گرفتمش. 


چند وقتی است که این احساس، پررنگ تر شده. باید یک فکر اساسی کنم...




  • دخترچه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۲۵
  • دخترچه

حرف های مرحوم حاج اسماعیل دولابی همیشه بر دلم می نشیند. این یکی را به خصوص خیلی دوست دارم:



"هرکار بدی را انکار می کنی پس اگرهم از دستت صادر شود خداوند نمی نویسد چون ذاتاً این بنده معصیت ومخالفت با او را نمی خواهد، در مورد عبادت هم چون همه عبادات را می خواهد برایش می نویسد ولو اینکه از دستش صادر نشده باشد." 



می دانید؟ عذاب وجدان دارم. عذاب وجدان غیبت کردن. اینکه نکند با درددل با مادرم، او را هم شریک گناهی کنم که بارها در مذمت اش خوانده ام و شنیده ام.  ولی، گاهی آنقدر بغضت سنگین می شود که باید بگویی، به خصوص به کسی مثل مادر. اما علی الظاهر مطابق تعالیم اخلاقی، حتی اگر فردی به تو ظلم کرده باشد، حق نداری بازگوبش کنی برای شنونده ای که طرف را بشناسد. 

خیلی وقت می شود که سعی کرده ام خودم را کنترل کنم، اما خب به این راحتی ها هم نیست. مثلا یک دفعه یاد دوستی می افتم که چطور با احساس رقابت یا هرچیز دیگر، رفتارش با من زیر و رو شد. مادرم این طور موقع ها بیشتر می گوید به خدا واگذار کن، خدا بهتر می داند، و یا خدا را شکر کن که تو سعی کرده ای صادق باشی و از این حرف های مادرانه که مرهمی است بر دل. 

اما اگر همین گفت و شنودها هم گناه باشد واقعا می شوم مصداق "خسر الدنیا و الاخره"! یعنی به این آدمها اجازه داده ام علاوه بر اینکه در این دنیا رنجم بدهند،  آخرتم را هم نابود کنند.

خدایا! پس چه باید کرد؟ چقدر باید در خود ریخت؟ چقدر باید سکوت کرد؟ وقتی نمی شود خیلی از دردها را به طرفی که درد را برایت ایجاد کرده بگویی، نباید سراغ گوش شنوای دیگری، حتی مثل گوش شنوای مادرت بروی؟

نمی دانم! شاید تو اجازه این چنین دردل هایی نزد بندگانت را نمی دهی، تا بدانیم که باید همه دردل هایمان را با تو بکنیم. شاید اگر به تو بگوییم، سبک تر هم بشویم.

خدایا! می دانم که سراسر گناهم. اما قصد دارم دیگر کمتر سخن از کسانی بگویم که دلم را شکانده اند. تو، دستم را بگیر و کمکم کن. کمکم کن، دردل هایم را فقط فقط به خودت بگویم...


****

نوشته های مریم روستا، عجیب دل نشین است. عجالتا این و این یکی را بخوانید. 


  • دخترچه

سخته سراغ پایان نامه ای رفتن که سرش کم جر و بحث نداشتی با به اصطلاح شریک آن روزهات...

سخته سراع پایان نامه ای رفتن که بیش از نصفش رو در سخت ترین دوران زندگی ات نوشتی...


سخته سراغ پایان نامه ای رفتن، که خیلی بیش از اونچه که باید طول کشید و برای نوشتنش صدها مطلب به زبان های انگلیسی و فرانسوی خوندی و به کتابخونه های زیادی در نقاط مختلف سر زدی و به آدمهای زیادی رو انداختی تا برات منابع دسته اول بفرستند....


سخته سراغ پایان نامه ای رفتن که در چلسه دفاعش، استاد داور و مشاور حتی درست نخونده بودنش...


 سخته سراغ پایان نامه ای رفتن که در جریان دفاعش متوجه بی معرفتی کسی بشی که زمانی دوستت بود و تو برای موفقیتش، کاری رو براش دریغ نمی کردی...


و سخته سراغ پایان نامه ای رفتن که استاد راهنماش حالا انقدر باهات سرسنگینه که موقع حرف زدن باهات، مشغول خوندن ایمیل هاش میشه و بهت کم محلی می کنه تا یه وقت وهم برت نداره و فکر نکنی دانشجوی خیلی نمونه ای بودی!


اما،


اگه نروم سراغش و یک مقاله از توش ننویسم، باید ببینم حاصل زحمات سخت ترین شب ها و روزهام گوشه کتابخونه دانشکده افتاده تا بچه های کارشناسی و یا ارشد، برای تحقیق های دقیقه نودشون از روش کپی کنند! و حتی، به برکت فرهنگ احترام  بیش از حد به مالکیت های فکری (!)، مقاله یا کتابی با دزدی محتواش نوشته بشه.


پس رخوت بسه! به خاطر به ثمر رسیدن بچه ای که خون دلش رو خوردم تا پا به این دنیا گذاشت، باید بروم سراغش و چشمم رو به روی خاطرات بد بندم. حتی اگه استاد راهنما، یادش بره که ازم قول گرفته بود مقاله مشترک کار کنیم و ناز کنه. خونه آخرش اینه که میگه نه من با تو کار نمی کنم و من بالاخره سعی می کنم تنها چاپش کنم.


کودک فراموش شده من! تو حتی اگر یادآور سخت ترین لحظات باشی، حاصل مطالعه و فکر منی! تو به من یاد دادی که در اوج سختی ها هم می توان کاری را تمام کرد و خوب تمام کرد. من ... آماده قورت دادن قورباغه ام!

  • دخترچه