Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

یکی از سختی های زندگی در خوابگاه، مشترک بودن سرویس بهداشتی و یخجال و آشپزخانه بین 8 نفر است. 8 نفری که هم دختر هستند و هم پسر. متاسفانه من خیلی در این مورد خوش شانس نبودم و همسایه های چندان خوبی نصیبم نشد. داستان های مفصلی دارم از کثیفی سرویس ها و مشترک بودن بین دختر و پسر و... که اینجا مجال بازگویی اش نیست. اما در بین این همسایگان، پسری دراز و بی ادب وجود دارد که واقعا وجودش مایه سلب آرامشم شده. روز اول که به این اتاق آمدم، فکر کردم مثل اتاق موقتی که داشتم در راهرویی هستم که همه دخترند و بدون ججاب به سمت یخچال رفتم. موقع برگشت به اتاق، این پسرک دراز مرا دید و سلام علیک گرمی کرد. من که جا خورده بودم، جوابش را دادم و به اتاقم برگشتم. چشمتتان روز بد نبیند! از فردایش که مرا با روسری دید، دیگر جواب سلامم را هم نمی داد و مدام جشم غره می رفت. به مرور فهمیدم که از آن دسته آدم های مشکل دار است که در همه جای دنیا پیدا می شوند. یا گرایش های نژاد پرستانه دارد و یا عقده هایی درونی. بارها سعی کردم با لبخند سلام کنم، اما با چشمان سردش زل می زد و راهش را می کشید و می رفت!

تا زمانی که کلاس داشتم، بیشتر ساعات را بیرون بودم و کمتر می دیدمش. با شروع تابستان، خوابگاه خلوت شد و در برهه ای از زمان فقط من و او در راهروی هشت نفره ماندیم. اینجا اتاقی دارد که دو عدد یخجال سایز متوسط در آن است ( نه مثل یخجال هایی که در خانه داریم و نه مثل یخجال های کوچک هتل ها و بلکه بینابین است.) من به دلیل اینکه گوشت و مرغم را از مغازه های خاص تهیه می کنم، مجبورم عمده خرید کنم و فریز کنم. بنابراین همیشه در حد 2/3 کیلو مواد غذایی در جایخی بالای یکی از یخجال ها می گذاشتم. تا به حال هم مشکلی نبود. اخیرا، این پسرک دراز، مواد غذایی من را از جایخی در می آورد و در سطل می ریزد! دفعه اول که  دیدم، فکر کردم شاید اشتباه کرده. بسته مواد غذایی را برداشتم (خدا را شکر در سطل چیز دیگری نبود و غذای من داخل چند کیسه نایلون بود)و دوباره در فریزر گذاشتم. جایی هم گذاشتم که خیلی دم دست نباشد. امروز که صدای پایش را شنیدم، در را باز گذاشتم که بداند من هستم. جند بار رفت و آمد و سر و صدایش می آمد و همین طور سر و صدای جا به جا کردن وسایل در یخچال. وقتی رفتم سمت یخجال، دیدیم باز همان بسته را در سطل گذاشته و رویش را استتار گرده تا من نفهمم!


شاید چند بسته مواد غذایی آنقدر ارزش نداشته باشد، اما صبح من با این عمل زشت واقعا به هم ریخت. بماند که اینجا یکی از گران ترین شهرهای دنیاست و من هم در خرید محدودیت دارم و از هر مغازه ای نمی توانم خرید کنم، اما اینکه جرا یک انسان باید تا این حد خودخواه باشد و یا علاقه مند به آزار دیگری، از اصل قضیه آزاردهنده تر است. اینکه فکر کنی در جایی هستی که دیگری به خودش اجازه دهد به حریمت ( ولو حریم غذایی ات!) وارد شود، حس خوشایندی نیست.


به خدا واگذارش کردم و دعا می کنم زودتر از این دیوانه خانه رها شوم!


پ.ن. همه جای دنیا آدم عقده ای پیدا می شود!


  • ۰ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۱ ، ۰۲:۴۷
  • دخترچه

می خواهم از دو دوست در این دنیای مجازی بنویسم. دو دوستی که به خودم می بالم از داشتنشون و این یک تعارف نیست. جیزی است که به آن عمیقا اعتقاد دارم.

شروع دوستی و من حوا برای خودم، رنگ یک نشانه را دارد. حوالی خرداد پارسال بود و من منتظر طی مراحل قانونی جدایی. تصمیمم را گرفته بودم اما آنها که درد مشترک چشیده اند می دانند برهه ای که در انتظار یک سره شدن کار هستی از جمله بدترین دوران است. برای من که پس از جاری شدن صیغه طلاق، آرامش زیادی به دست آمد و انگار بار سنگینی از دوشم برداشته شد. آرامشی که در چند ماه طی پروسه جدایی از من ربوده شده بود. بگذریم... در آن روزهای سخت، می دانستم ادامه این رابطه فایده ای ندارد؛ اما باور تمام شدندش سخت بود. آن روزها، به این فکر می کردم که چطور سه سال عمرم تباه شد؟ یادم می آمد که من در حال سفارش لباس عروسی بودم تا جند ماه پیش. فکر می کردم به آلبوم نامزدی ام که در فروردین به دستم رسیده و من فقط 13 روز با آن لذت بردم.  شب سیزدهم فروردین که با یک اتفاق ساده اما سرنوشت ساز پرده ها کنار رفت، می دانستم که این آلبوم را دیگر نباید نگه دارم... همه اینها و پایان نامه تمام نشده فوق لیسانسم، از من موجود ضعیف و تنهایی ساخته بود که یادآودی عدم صداقت ها و نامردی های او و خانواده اش، نشخوار فکری هر روزم بود.


یکی از روزها که پای کامپیوتر نشسته بودم که مثلا سعی کنم خود را به ادامه نوشتن پایان نامه مشغول کنم و دل مادرم را خوش کنم، به عنوان جدیدی فکر کردم که به زودی نصبیم می شد: دختر مطلقه. خیلی ناخودآگاه این عنوان را جست و جو کردم و اولین مطلبی که دیدم وبلاگ حوای نازنین بود. انگیزه چندانی برای خواندن نداشتم اما شروع کردم. هرجه بیشتر خواندم، بیشتر درک کردم و دیدم من تنها نیستم.  حوا، دختری بود که چند ماه زودتر این راه را طی کرده بود.به خودم جرات دادم برای کسی بنویسم که نمی شناختمش. کار سختی بود اما درد مشترک من را پیش راند و نوشتم. بعد تر دیدم حوا به وبلاگم سر زده  و گفته بود از اتفاقی که برایم افتاده متاسف شده...


و این شد آغاز دوستی من و حوایی که امروز خواندنش شادم می کند، آرامم می کند و سر زدن به وبلاگش بخشی از زندگی ام شده است.


و اما دوستی من و سکوت:


نمی دانم چرا یادم نمی آید اول سکوت برایم نوشت یا اول من.  در هر حال، این بار، من سختی ها را طی کرده بودم و او در مرحله تصمیم گیری بود. خواندمش، برایش نوشتم و با دردهایش غصه خوردم. و او با همه دردهایش، مرا دل داری داد و فهمید.


امروز، من خوشحالم که حوا و سکوت و من، هر سه قدم هایی برای فرداهایمان برداشته ایم. هر سه ایمان داریم به این که امتحان سختی را پشت سر گذاشتیم و خدا هیچ گاه تنهایمان نگذاشته  و من ایمان دارم که آشنایی من با حوا و سکوت هم نشانه ای بود از سمت خدا تا هر بار نا امید شدم، یادم بیابد دو دوست نادیده ای را که می فهمندم.


  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۳۷
  • دخترچه

شروع به کارآموزی در یک سازمان بین المللی کرده ام. حق الزحمه ای نمی گیرم اما به نظرم برای تجربه به دست آوردن، فرصت خوبی است. محیط کار را تا به حال دوست داشته ام. اکثرشان آدم های فهمیده ای هستند که نسبت به تنوع فرهنگی و فکری، با روی باز برخورد می کنند.

ماه رمضان شروع شده و من عحیب هوای ایران دارم. پریروز یک زوج هندی را در آسانسور خوابگاه دیدم.  طبیعتا از ظاهرم فهمیدند مسلمانم. رمضان را تبریک گفتند و شماره اتاقم را پرسیدند تا یک شب افطار دعوتم کنند. با اینکه متاسفانه چند سالی است که نمی توانم روزه بگیرم، خیلی چسبید فکر اینکه یکی دعوتم کنند!


پایان نامه رو استارت زدم. وقت کم است اما باید تمام شود. نمی خواهم تجربه پایان نامه ایرانم تکرار  و بی جهت کارم طولانی شود. می خواهم ثابت کنم که می توانم به موقع تمام کنم.


گاهی که روی پاهایم می نشینم، یک درد آشنا از ناحیه مچ پا به سراغم می آید. این درد، یادآور یکی از بددترین خاطراتم با او و خانواده اش است. بازگویش نمی کنم تا ماندگارتر از این نشود. فقط همین که خدا را شکر که دیگر چنین افرادی در زندگی ام نیستند.


دعایم کنید، همین.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۱ ، ۱۵:۰۲
  • دخترچه

چند وقت پیش باز هم ایمیل زد و حرفهای تکراری همیشگی. حرف هایی به ظاهر احساسی اما خالی از مبنا. از خانواده ام خواستم که به طریقی مطلعش کنند که اگر بار دیگر مزاحمم شد، پیگیری قانونی می کنم.

خیلی خسته ام خیلی. نمی دانم چرا. تحقیق ها را تمام کردم و فقط پایان نامه مانده. از زندگی در این خوابگاه لعنتی هم خسته شدم. گاه عجیب دلم هوای ایران را می کند. ایرانی که خاطرات سه سال اخیرش را نمی خواهم به یاد بیاورم اما هنوز هم جا برای دل تنگی ام دارد.


خدایا! این رخوت، این کسالت و  نامیدی را از من دور کن!


راستی الان 19 روز است که برای اولین بار عمه شده ام. چقدر این پسرک کوچک را که آن ور کره زمین زندگی می کند دوست دارم. تا قبل از به دنیا آمدنش فکر نمی کردم انقدر محبوب قلبم شود. خدا حفظش کند.


می دانید؟ نوشتنم نمی آید. بارها ایده های مختلف به ذهنم می آید اما تا می خواهم اینجا بنویسم محدود می شوم به روزمرگی هایم.


بگذریم... 


 این جمله خیلی به دلم نشسته است:

...وقتی کسی را دور انداختیم دیگر نباید سعی کنیم اشتباهاتش را تشریح کنیم و وقتی دنبال چراهای اشتباهات او می رویم که هنوز او را کاملا دور نینداخته باشیم ...!

زندگی جنگ و دیگر هیچ / اوریانا فالاچی


  • دخترچه

از همه کسانی که یادی می کنند از من، ممنونم. اینکه فکر کنی کسی می فهمتت خیلی ارزش داره...

به شدت مشغول درس و کارهای عقب افتاده ام. انگار حس و حال نوشتن نمی آید...



  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۵۶
  • دخترچه

حدودا دو ماه پیش بود. تکلیف سختی را باید انجام می دادم و برای استادم می فرستادم. بعد از اینکه بالاخره تکلیف را فرستادم و آمدم نفسی بکشم. دیدم ایمیلی دارم از او.

ابراز پشیمانی. حرف های احساسی. متن ادبی. همان کلیشه های بی تو نمی توانم و.... شاید خواسته بود از علاقه ام به ادبیات استفاده کند و متنی نوشته بود که تنه به ادبیات قرن هفتم می زد! خواندم. بغض کردم. نه برای دل تنگی برای آن روزها، بلکه برای آنجه به سر این همه احساس آمد و چه راحت چندین سال بر باد رفت. خودش میداند دیگر باورش نمی کنم. با این حال باز هم گفته فرصتی دیگر بده و اگر این بار نشد، دیگر مزاحم نمی شوم!! پوزخند زدم! سه سال فرصت کافی نبود؟! اینقدر عمر من از نظر تو بیهوده است که با آزمون و خطا هدرش دهم؟... بی جواب گداشتمش مثل همه این یک سال.


بگذریم....


زندگی تنها و مستقل اثراتی داشته است. دو هفته پیش که برای دیدار خانواده ام رفتم، علی رغم تمام ذوقی که برای دیدنشان داشتم، در ارتباطاتم با آنها دچار مشکل شدم. کم طاقت شدم. نگرانی ها و حرف هایشان را گاه بیش از اندازه می بینم. سخت است. دوستشان داری اما وقتی کنارشان هستی انگار تمام خاطرات بد گذشته مرور می شود. دقیقا نمی دانم مشکل کجاست. شاید اینجا که هستم انقدر سرم شلوغ است که مجالی برای بازگشت حس و حال افسردگی نیست...


نمی دانم. با تمام وجودم نگرانی مادرم را می بینم. زنی که همیشه قوی بوده است اما الان در آستانه شصت سالگی نگران دختری است که در ظاهر ککش هم نگزیده اما او خوب می داند که شکسته است و تا سرپا شدن راه زیادی دارد.


*****

پسری ایتالیایی یکی از استادان جوان مجموعه است. ظریف است و بعضی رفتارهایش زنانه. البته این زنانه بودن رفتار چندان بارز نیست و باید دقت کنی تا به جشمت بیاید. می گویند هم جنس گراست. نمی دانم شایعه است یا واقعیت. اما بعید هم نیست. کلا در این مدت چندتا برخورد پیش آمد که احساس می کردم چندان از من خوشش نمی آید. فکر می کردم دلیلش ممکن است مذهبم باشد یا ملیتم. چند روز پیش برای پایان نامه ملاقاتی با هم داشتیم. بهتر بود. عادی تر. اما خب واضح است که کلا در رابطه اش با من حفظ فاصله می کند. به هرحال چندان هم عجیب نیست. شاید نمی داند با یک دختر محجبه چه طور باید برخورد کند.

راستش نمی دانم چرا اما با همه رفتارهای ناپخته اش که گاه حتی برایم رنج آور بوده است،  جذابیتی پنهان دارد!! خودم هم خنده ام می گیرد که این چه طور حسی است؟! 

نه، اشتباه نکنید عشق و این حرفها نیست... نمی دانم اما تنها کسی است که حضورش با بقیه کمی برایم تفاوت دارد. البته این تفاوت اصلا به معنی لزوما مثبت نیست. گاه اتفاقا از حضورش معذب می شوم. کسانی در بین هم کلاسی هایم هستند که دل خوشی ازشان ندارم و از رفتارهایشان خوشم نمی آید. آنها را می توانم نادیده بگیرم. اما این یکی را نه. حس مسخره ای است. می دانم. اصلا بعید نمی دانم که او کلا از من بدش بیاید یا من را یک جهان سومی عقب افتاده بداند و.... ولی نمی دانم چرا برایم متفاوت است. یا به عبارت دیگر، نسبت به حضورش بی تفاوت نیستم.

مسخره است می دانم. اصلا از این حس خوشم نمی آید که جذب افرادی شوم که با بی تفاوتی یا بی توجهی با من رفتار می کنند. اما چیزی هست که نمی دانم چیست. هرچه هست یک جذابیت مرموز است که در پسش انگار نوعی مازوخیسم نهفته است. 



  • ۰ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۴۰
  • دخترچه

برایم جالب است با اینکه از جزئیات ماجرا تقریبا چیزی نگفته ام، آنها که درد مشترک داشته یا دارند، خوب می فهمند روح پشت این کلمات...

امروز برای چندمین بار پست هایی را خواندم که در روزهایی که عاشقش بودم نوشته بودم، آن موقع چقدر به صداقتش ایمان داشتم و هرگز فکر نمی کردم که بعد از سه سال خواهم فهمید که او حتی در مورد خانواده اش با من صادق نبوده! جالب است کسی که برای سه سال به راحتی فیلم بازی می کرد، در یک شب فروردینی به ناگاه دستش رو شد. مدتی بود که هربار چیز جدیدی را می فهمیدم که از من پنهان کرده. به این نتیجه رسیده بودم که قابلیت پنهان کاری زیادی دارد اما هنوز صداقتش به طور کامل برایم زیر سوال نرفته بود. او هم هربار توجیهی می کرد و آن جمله معروفش را با لحنی حق به جانب می گفت: « انسان جایر الخطاست... یه فرصت دیگه بهم بده!»

پارسال در این روزها فکر می کردم بیشتر مشکلات ناشی از خانواده بی سر و سامان و آن طور که بعدها خودش گفت ناسالمش است؛ اما به واقع این دقیقا خود او بود که به خانواده اجازه می داد رفتار غیر محترمانه ای با من داشته باشند. جالب این بود که در ظاهر، قربان صدقه و.. به راه بود اما در این دوسالی که من وارد آن خانواده شدم، خیلی داستانها پشت پرده وجود داشت برای نمونه حتی یک بار هم از طرف خواهر بزرگ ازدواج کرده اش دعوت نشدم. فقط یک بار ظهر زنگ زد و برای عصر دعوت کرد که مراسم تولدش بود. از آنجا که من قبلا به مادرشان گفته بودم آن روز دوستم را دعوت کرده ام، دعوت خواهر محترم به این شکل بود: « خوب می خواستم دعوتت کنم برای عصر که نمی تونی و برنامه دیگه ای داری...» با اینکه از اس ام اس های توی گوشی صدرا فهمیده بودم  که خواهرش برنامه تولدش رو از یک هفته پیش ریخته بوده، برای احترام گفتم  مسئله ای نیست من یه سر کوتاه می یام برای عرض ادب و بر می گردم، صدرا هم که می مونه طبیعتا. خواهرش گفت نه نمی خواد بیای و از این حرفها، اما من گفتم به دوستم می گویم کمی دیرتر بیاید تا بتوانم در حد نیم ساعت هم که شده در مراسمتان باشم. جالبه وقتی صدرا گوشی رو گرفت تا با خواهرش صحبت کنه این طوری شروع کرد:« آبجی! ببخشید، شرمنده که این طوری شد...!» واقعا جا خورده بودم که چرا ما باید عذر خواهی کنیم و یا به عبارت دقیق تر چرا به حای من دارد عذرخواهی می کند برای کاری که در واقع اصلا جای عذرخواهی ندارد!! این خواهر اوست که در آخرین ساعات ممکن به من زنگ زده تا مرا دعوت کند. من که کادوی تولدش را هم از قبل خریده بودم و همین دعوت نیم بند رو هم در هرحال قبول کردم. باز چیزی نگفتم و سوار ماشین مادر من شدیم تا حرکت کنیم. نزدیک خانه خواهرش بودیم که دم یه شیرینی فروشی نگه داشت و با حالتی خاص گفت: برم یه شیرینی بگیرم، بعد از عمری بالاخره داریم می ریم خونه خواهرمون!!!

اون لحظه انگار آسمان روی سرم خراب شدو فکر کردم:  خدایا! انگار من هرچه به روی خودم نمی یارم بدتر می شود. وقتی شیرینی به دست سوار ماشین شد گفتم: ببین! یه چیزی رو بهت می گم چون نمی خوام تو دلم بمونه، این جمله ات یعنی چی؟ من که این دعوت صوری رو قبول کردم و تو باز نرفتن خونه خواهرت رو گردن من می اندازی؟ توقع داشتی من بدون دعوت برم؟


اون لحظه بود که چهره ای از خودش نشان داد که بعدها فهمیدم این چهره، چهره واقعی پنهان شده پشت آن ظاهر آرام است. شروع کرد به داد زدن، توهین کردن. ماشین را وحشیانه می راند و فریاد می زد. می گفت حیف که نمی تونم همین جا وسط خیابون بذارمت! به خواهرش زنگ زد و گفت ما نمی یاییم و و با بدترین حالت ماشین را به اتوبان برد. من را در خانه با منت پیاده کرد و رفت! مادرم آن موقع در سفر بود. وقتی جریان را برایش گفتم، واقعا نگران شد. دفعات قبل، معمولا حق را به ظاهر حق به جانب او می داد و گلایه های من را وارد نمی دانست. اما آن بار واقعا دلش لرزید...


فردای آن روز طبق معمول دسته گلی خرید و عذر خواهی و هزاران حرف عاشقانه که امروز برایم بی معناست، زد.


الان که ماجرا را نگاه می کنم با خود می گویم کاش آن موقع همین قضیه را دلیل جدایی قرار می دادم. این ماجرا اصلا کوچک نبود.  کاش همه ما یاد بگیریم که همین اتفاقات کوچک در دوره نامزدی باید برایمان زنگ خطری باشد...


دلم می خواهد به همه کسانی که در مرحله انتخاب هستند بگویم که بله، گذشت خوب است، اما برای رابطه ای که به مرزی از پایداری رسیده...


گاهی فکر می کنم بازگو کردن این وقایع بازهم آن رنجی که پشتش بود را نشان نمی دهد....


***


پارسال در چنین روزهایی در فرودگاه امام برای آخرین بار دیدمش. آخرین باری که هیچ گاه فکر نمی کردم آخرین بار باشد. بوسیدمش و در آغوشش رفتم. جلوتر که رفتم دوباره برگشتم و نگاهش کردم و این آخرین تصویر من از اوست. رابطه مان وقتی به هم خورد که خوشبختانه من پیش خانواده ام بودم و در ایران نبودم. ( در سال آخر باهم بودنمان من بین ایران و خارج از ایران در رفت و آمد بودم و قرار بود او هم بعد از عروسی برای تحصیل به من ملحق شود.) و شاید این بیشتر کمک کرد به اینکه بتوانم مدیریت کنم این جدایی را. یادم می آمد وقتی بهش گفتم دیگه قصد ادامه دادن ندارم، گفت تو عرضه زندگی تنها نداری....


بعدها سعی کرد دوباره برگردد، با واسطه و بی واسطه. می دانست چقدر عاشقش بودم و فکر می کرد توان فراموش کردنش را ندارم. به لطف خدا، هربار قاطعانه گفتم نه!


دلم می خواد بیایی و  زندگی کردن مستقل من را در این شهر جدید ببینی.  نه، حقیقت این است که دلم نمی خواهد ببینی، تو را به زندگی من چه کار؟ 


" Strong Lady" و اصطلاحات مشابه، ادبیاتی است که گاهی دوستان خارجی ام که داستان زندگی ام را شنیده اند، در موردم به کار برده اند. خبب آدم شاید خوشش بیاید که فوی دیده شود در نظر بقیه. اما من که می دانم، اگر اینجایم، اگر آن دوره طی شد و...، فقط و فقط لطف خدایی بود که استیصالم را دید و دستم را گرفت.


گاهی دلم می خواهد عاشق کسی باشم. این حس را اخیرا پیدا کرده ام که دلم کمی عاشقی می خواد. اما حقیقت این است که هیچ مردی احساساتم را برنمی انگیزد.  با این حال، این احساس قدرت در مقابل مردها را گاهی دوست دارم.


محتاج دعا هستم، زیاد.

 

  • ۱ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۰ ، ۱۴:۲۹
  • دخترچه


من اینجا نشسته ام و سهمم از این شهر غریب یک اتاق کوچک است که گاه به اندازه یک زندان تنگ می شود.

این شهر با کوهها و دریاچه اش زیباست اما برای من تمام ایتها چیزی نیست جز دور کردنم از افکار آزاردهنده. اخبارش گاه به گاه به گوشم می رسد که چطور من را نردبام ترقی خودش کرد و امروز از مقاله چاپ شده در ژورنال خارجی اش می گوید. کاش کسی می پرسید چطور با آن استاد خارجی آشنا شدی؟ نمی گویم خودش قابلیت نداشت اما چه خوب می توانست بهره ببرد از همه فرصت ها حتی در اوج ناآرامی ها...


نباید فکر کنم. نباید به او و همه آدمهایی که از اعتمادم سوء استفاده کردند فکر کنم. سه سال از زندگی ام با یک آدم تباه شد. نمی گذارم این تباهی با فکر کردن به او بیش از این پیش برود...


چقدر دلم تنگ مادر و پدر و برادرانم است. در سخت ترین روزها چنان دستم را گرفتند که اگر نبودند چیزی از من باقی نمی ماند.


خدایا شکرت

  • دخترچه

دیشب بالاخره بخشیدمش...

سبک شدم. فکر نمی کردم روزی ببخشمش. 


او را به خیر و ما را به سلامت...

  • ۰ نظر
  • ۲۲ مرداد ۹۰ ، ۲۲:۳۲
  • دخترچه

حیف از ضمیر «او» که حرام آن چندم شخص غایبش کنم...

همه چیز تمام شده و من باید شاکر باشم از خدائی که گذر این روزها را بر من هموار کرد.


مدتی است که دیگر چرا و چگونگی ماجرا را کمتر می کاوم. از زمانی که صیغه طلاق جاری شد، انگار باری از شانه هایم برداشته شده است.


خدایا، به امید تو...


  • دخترچه