Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها



وقتی احساس سرریز می کند...
یادم می رود به مهربانی اش، به صداقتش، به خنده هایمان، به خیال اسب سواری دو نفره، به صدایش که آرامم می کرد، به بوی عطرش، به لبخندش ، به چهره ای که تازه شنبه فهمیدم که چقدر دلنشین میدانمش... به اینکه حتی در اوج ناراحتی هایم هم بلد بود مرا بخنداند...
این جور مواقع این را گوش میدهم تا آرام شوم... ولی اشک امانم را می برد ... بعد می روم  این یکی را گوش می دهم و اشکهایم بیشتر می ریزند.
وقتی منفی باف می شوم...
با خود می گویم نکند با من مشکلی داشت که انقدر دودل بود در دیدار روز شنبه!!! شاید خیالش که از حس من راحت شد، جذابیتم پر کشید و رفت. یا شاید فکرم را که در ظاهر تحسین می کرد، در باطن قبول نداشت. بعد، فکر می کنم که من برای او هیچ فرقی با بقیه نداشتم.  شاید حسی که من از کلمات او برداشت می کردم همان نبود که او می خواست...
با هم اینها، عجیب است که در اوج منفی بافی هم، "خوب" می دانمش و مطمئنم که نمی خواست اذیت شوم...
وقتی سرزنشگر می شوم....
فکر می کنم که یک ماه را هدر دادم، از ماه خدا جا ماندم، از کار و درس عقب ماندم، درونیاتم را برای یک مسافر  وسط ریختم، پرسید و پاسخ دادم ، کم پرسیدم و کمتر پاسخ داد، وبلاگم را پیدا کرد و اعتراف یواشکی ام را خواند*، خیالش را زود راحت کردم از حس مثبتم و او لبریز شد از محبتم، آنقدر که شاید ترسید غرق شود.
 
وقتی منطق غالب می شود....
تصمیم من درست بود. او قاطعیت لازم و توان تصیم گیری نداشت، من راحتش کردم چون خوب میدانستم با این حجم تردیدهایش، هر دو می بازیم. من هم تردید داشتم، خیلی هم داشتم، اما جسارت ادامه دادن و در عمل سنجیدن معیارهایم را پیدا کرده بودم، او اما نرسیده بود به این مرحله... او خوب بود اما با این شیوه هیچ گاه نمی توانست محبتش را را به من ثابت کند... او همانطور که گفت تحسینم میکرد، بسیار هم میکرد اما از چیزی غریب هم می ترسید. چیزی که شاید من هیچ وقت نفهمم چیست. تصمیم من برای خودم درست بود، چون من دوست نداشتم که او تا این حد به دیده تردید مرا نگاه کند. تصمیم من برای او هم درست بود، چون او از مسئولیت تصمیم گیری راحت شد و من باید خوشحال باشم که او لااقل آرام شد.
وقتی یادم می آید که وکیلی دادم....
" رب المشرق و المغرب فاتخذه وکیلا" را می خوانم و دلم قرار می گیرد. می دانم که خودش هوایم را دارد. مگر می شود که چیزی از دوست رسد و نیکو نباشد؟ درد دل محو نمی شود اما ته دلم را انگار کسی نوازش میکند و یقینم باز میگردد که حتما حکمتی هست در این میانه: 
«مَا أَصَابَ مِنْ مُصِیبَةٍ فِى الأَرْضِ وَلا فِى أَنْفُسِکُمْ إِلاَّ فِى کِتَابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَهَا إِنَّ ذَلِکَ عَلَى اللَّهِ یَسِیرٌ * لِکَیْلا تَأْسَــوْا عَلَى مَا فَاتَکُمْ وَلا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکُمْ وَاللهُ لا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ».
این جور مواقع چیزی ته دلم می گوید اگر او واقعا همان باشد که خدا برایم خواسته، خود خدا خوب می داند چه کند... اگر هم او نباشد آن گم شده معهود، زمان بهترین التیام بخش هاست...
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
 *  از احساساتم، فقط همان اعتراف یواشکی را خوانده و قول داد که هیچ وقت بر نگردد به وبلاگم . من هم باورش دارم.


  • ۰ نظر
  • ۰۸ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۴۸
  • دخترچه


بعد از چند ساعت حرف زدن،  در حالیکه لبخند میزدیم ، خیلی منطقی و آرام تمام شد....

من پیاده شدم و آرام دور شدم....


رفتم روی نیمکت نشستم، قلبم آرام بود ولی چیزی کم شده بود و جایش خالی بود...


باران قطره قطره می بارید و با چند قطره اشک سرگردانی که نمی دانستند سر بخورند یا نه قاطی می شد...







  • ۰ نظر
  • ۰۴ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۱۷
  • دخترچه

بغضم ترکید بالاخره...

دلم داره فشرده میشه... انگار یه مشت محکم گرفتدش و هی فشارش میده...


هی فشارش میده...


هی فشارش میده...


اونقدر که خون فواره میزنه و از چشمها میریزه بیرون...


و من خوب می شوم.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۹
  • دخترچه

من خیلی آرامم از دیروز...

شدن و نشدن، موضوعیتی ندارد...


من شک دارم، او شک دارد. گاه هم را نمی فهمیم و برداشت اشتباه میکنیم. گاه باید چندین بار توضیح دهیم. گاه آنقدر با هم میخندیم که شاید ته دلمان بگوییم بعد از احتمالا خداحافظی آخر، دلمان تنگ نمی شود؟ گاه هرچقدر حرف می زنیم، خسته نمی شویم از همدیگر. با همه اینها، سخت است. خیلی سخت...


اما هر دو به هم اعتماد کرده ایم و من این اعتماد را دوست دارم.


مهم راهی بود که تا به اینجا آمدیم. یا به مقصد مشترکی میرسد و یا نه و جایی از داستان، هرکسی به راه خودش میرود. مهم این است که این مسیر، مسیری پر از تجربه های ناب و نو بود.


برایش دعا می کنم. برای خودم هم. اینکه به گم شده هایمان برسیم. اگر تا به حال ندیده ایم، روزی ببینیم گم شده مان را. و اگر دیده ایم اما هنوز ایمان نداریم به یافتنش، ایمان بیاوریم.





  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۲۹
  • دخترچه



دیشب یک آرامش خاصی داشتم. از آن شبهای قدر آرام بود. از آنها که می نشینی و زل می زنی. بعد می گویی خودش که می داند، خودش که هوایم را دارد. از آنها که هی می خواهی دعا کنی برای این مورد و آن مورد، و می کنی هم، اما باز می گویی بگذار فعلا لذت این آرامش را ببرم. از آنها که چهره خیلی آدمها می آید جلوی چشمت که برایشان خوبی بخواهی.

برای خودم هم مثل پارسال، یک شریک مهربان و باخدا خواستم. گفتم، خدایا، دعای من همان دعای پارسالی است. اگر صلاحم این است که همسفری پیدا کنم، به من نشانش بده و مهرش را در دلم بینداز.


از روز اول ماه رمضان تا به امروز که وارد آن پروسه به اصطلاح آشنایی -یا اگر دقیق تر بگویم پیش آشنایی- شدم، خیلی چیزها یاد گرفته ام. اینکه زود قضاوت نکنم، اینکه کلی تر دیدن هم می تواند خوب باشد، اینکه فکر نکنم آدم صد در صد شبیه خودم، لزوماً بهترین است برایم، اینکه صداقت را قدر بدانم. و این را هم بیشتر دانستم که... هر آدم خوبی، لزوما آن گم شده تو نیست. برای پیدا کردن گم شده ات، خیلی بیشتر از اینها باید وقت بگذاری. یک چیز دیگر هم یاد گرفتم اینکه اندرونی های روحم را انقدر سریع نگشایم، حتی به روی بهترین هم صحبت دنیا. وقت، بسیار است برای اشتراک درونیات و انقدر سریع بیرون ریختنشان، شاید یک جورهایی بی قدرشان کند. من از این تجربه خوشحالم. فکر می کنم در خلال آن، هم یاد گرفتم و هم یاد دادم. دیدار شنبه هم برای من فرصتی است برای زدن احتمالا آخرین حرفهای نگفته و رسیدن به تصمیمی که نه ناشی از هیجان لحظه ای، بلکه حاصل تعمق در خودم و شرایط است.


حال من خوب است، ذهنم کمی خسته است بس که در این سه هفته کار کرده. اما یک جورهایی لبخند رضایت به لب دارد. و دلم... دلم را نمی دانم حالش دقیقا چطور است. هم راضی است و هم کمی مات و مبهوت. یک ذره هم احساس کسی را دارد که قفل گنجه اش را باز کرده و به غریبه نشان داده. به غریبه ای که شاید صمیمیتی هم داشته، اما مسافر بوده و مهمان یکی دو روز، نه همسفر مسیری حتی کوتاه...


هرچند من نه این آشنایی را "اندوهی تازه" می دانم و نه خداحافظی را "دردناک"، اما چه خوب گفته  نادر ابراهیمی:


"هر آشنایی تازه اندوهی تازه است... 

مگذارید که نام ِ شما را بدانند و به نام بخوانندتان. 

هر سلام، سرآغاز دردناک ِ یک خداحافظی‌ست."



  • دخترچه


- من با نگاه خریدارانه به موضوع ازدواج مشکل دارم. ممکنه خودم هم گاهی ناخودآگاه دچارش بشم اما وقتی احساس کنم طرف مقابل همچین احساسی داره که مثلا انگار می خواد جنس بخره، حالم بد میشه. خیلی هم بد میشه.

- تا همین یک ماه پیش به مامان گیر میدادم که "چرا از وقتی 19-18 ساله بودم عادتم ندادین به ورود خواستگار و این حرفها؟! چرا همه اش فکر می کردم خودم باید آشنا بشم و  شیوه خواستگار غریبه، ناخودآگاه برام یه شیوه خط خورده بود و شماها هم تقویت کردید برام این موضع رو؟" مامانم هم می گفت:""خب تو اهلش نبودی، بعدم نمی خواستم وقتت همش بره روی این چیزها و ضربه ببینی."  الان میبینم حرفش درست بود. شیوه معرفی خوبه. می تونه هم خوب جواب بده. اما من نه آدمش بودم، نه هستم که مثلا در سال با چند نفر بتونم اینطوری آشنا بشم. هم اعصاب خوردی داره، هم دوباره حس کالا بودن بهم دست میده. راستشو بگم، امروز از ته دلم خدا رو شکر کردم که اون زمانهایی که باید تمرکزم رو روی درس و پیشرفت می گذاشتم، وارد این تیپ درگیری ها نشدم. نمی گم اون مدلی که آدم خودش آشنا میشه، درگیری و دردسر نداره. اونم اعصاب خوردی های زیادی داره. اما فکر میکنم اینکه هی آدمهای غریبه بیان و برن، با روحیه من یکی که سازگار نیست.


- دعا کنید که اگه این حس هام که داره مدام من رو به سمت جواب منفی سوق میده، درسته، در همین چند روز آینده بتونم با منطق و اطمینان کافی این جواب رو بدم و موضوع رو تموم کنم.


 


 

  • دخترچه


باشه... قبول، تسلیم!

شک همیشه هست اما گاهی شک و تردیدم به ادامه این روند اونقدر زیاد میشه که دلم می خواد همین الان همه چیز تموم شه و راحت شم و برگردم به زندگی عادی!



  • دخترچه


شبهای قدر پارسال از بهترین شبهای زندگی ام بود. کلمه به کلمه دعای جوشن کبیر را (البته دعا را بین سه شب تقسیم کرده بودند به دلیل کوتاهی وقت افطار تا سحر) با اشتیاق می شنیدم و دوست نداشتم خواندنش تمام شود. در همان شبها از خدا خواستم که یک شریک مومن جلوی راهم قرار دهد. یکی که دلش صاف باشد و مرا هم بفهمد. ته ذهنم هم شاید گفتم که مثلا ماه رمضان بعدی با هم بیاییم. از ته دل خواستم و این اولین باری بود که چنین میخواستم.

دیشب که داشتم قدم میزدم به سمت محل مراسم، یک چیزی ته دلم محکم بود. نه اینکه مطمئن باشم آن شریک را پیدا کرده ام. اما یک حس عجیب که از ماه رمضان پارسال تا امسال، چقدر برکت به زندگی من آمده است. چقدر آن شبها تاثیرگذار بوده اند. چقدر خیالم جمع شده که خدا هرچیز را در زمانش پیش می آورد. چیز دیگری هم ته دلم بود، چیزکی از جنس یک جوانه تازه روییده لطیف. از آنها که مثل پوست نوزاد نرم اند. شکننده اند. نمی دانی دوام می آورند باد و بوران پیش رو را یا نه. اما بودنشان حالت را خوب می کند.


در مراسم که بودم احساس کردم برای اولین بار واقعا و از ته دل آن فرد مربوط به گذشته را بخشیدم. دیشب با خودم فکر می کردم که اگر قرار باشد شروعی تازه داشته باشم، دوست ندارم که روی ته مانده های کینه باشد. امروز صبح که قدم می زدم دیدم چقدر راحت می توانم با خودم بگویم ان شاالله او هم برود دنبال زندگی اش و خوشبخت شود. نه چون آن فرد برایم مهم است، بلکه چون اتفاقا برایم آنقدر پررنگ نیست که بخواهم بنشینم برای مثلا تاوان دادنش نفرینی کنم. اگر او خوشبخت شود، هیچ چیز از من کم نمی شود. فقط شاید حجم خوبی ها و خوشی های دنیا زیاد شود و وقتی خوبی های دنیا زیادتر شود، من هم از آن بهره ام را خواهم برد.


محمد، پسر خوبی است. مهربان است. معتقد است. با مسئولیت است. صادق است. اما خب ما دوتا خیلی با هم فرق داریم. و هنوز هیچ کدام نمی دانیم که این تفاوتها ما را کجا خواهد برد. اما فعلا یک جورهایی شانه به شانه داریم این راه را میرویم. فکر کنم بتوانم بگویم که تا الان و تا اینجای مسیر، همسفر خوبی بوده.* 


وقت آن بود که آدرس اینجا هم تغییر کند. آن اسم به کار رفته در آدرس دیگر یک عجوزه بدقواره شده بود که با حال و هوای اینجا سازگار نبود. امیدوارم همه آنها که خاموش می خواندند، دوباره پیدا کنندم. خواننده ای به نام سمانه داشتم که کامنت هایش خیلی به دلم می نشست. امیدوارم گمم نکرده باشد.


التماس دعا!


 


*بعدا نوشت: خب باید اعتراف کنم که گاهی هم شک می کنم که همسفر خوبی بوده باشد تا اینجا.




  • دخترچه


بیرون اومده باشم از آخرین امتحان، امتحانی که سخت هم نبوده و من هم خوب دادم.... یه مشت آب بریزم روی سرم و گاهی هم توی یقه ام که توی آفتاب سوزان خرداد در عرض چند دقیقه تبخیر بشه... سر ظهر باشه و از خونه همسایه های مدرسه بوی غذا بیاد. وقتی پامو از حیاط مدرسه میذارم بیرون، حس کنم اول همه خوشی های دنیاست. قدم بزنم توی خیابون، مثل زندانی آزاد شده. فکر کنم کاش هر روز، روز آخر امتحان خرداد بود....

***


من از مدرسه یک جورهایی متنفر بودم. حس زندانی طرد شده را داشتم در دوارن محصلی. دانشجو که شدم مطمئن بودم که هیچ گاه دلم هوای مدرسه را نخواهد کرد. الان که بعد از 11 سال از فارغ التحصیلی ام از دبیرستان، فکر می کنم، می بینم دلم فقط آن حس رهایی بعد از حبس را می خواهد. گاهی غربت باعث می شود که دلم بگیرد و غرق در نوستالوژی شوم. اما بعد که فکر می کنم می بینم... من آن موقع ها شاد نبودم، و یا خیلی کمتر از الان شاد بودم. در دوران نوجوانی، خیلی احساس تنهایی می کردم و فضای سخت گیر مدرسه عرصه را مدام بر من تنگ می کرد.


با این حال بعد از این همه سال، هنوز این موقع سال که می شود یاد فصل امتحان ها می افتم. گاه استرس بیجا می گیرم و گاه، برعکس، یاد امتحان آخر و آفتاب سوزانی که روی حیاط مدرسه پهن می شد، دلم را تنگ می کند.


راستش را بخواهی من امروز آزادترم، شادترم و مستقل تر. اما خب، همانقدر هم تنها...



 

  • دخترچه


من الان یه "تنها"یی هستم که تنهایی خیلی بهش فشار آورده. 

توی یک ماه اخیر انقدر سرم گرم کار بود و فکر در مورد آینده شغلی، که اصلا یادم می رفت که خوب یک دغدغه هم باید این باشه که اینکه هیچ کس رو نداری که اون "آدم خاص زندگی ات" باشه، چندان خوشایند نیست. از دیشب انگار یه غول خفته ای بیدار شده باشه، دارم خل میشم. همه اش می پرسم آخه واقعا چرا هیچ خری نیست؟؟!!


بعد خودم می دونم چه بدبختی هایی داره این روابط. خوبم یادم میاد که اون موقع چقدر باید استرس بگیرم و حرص بخورم، اما بازم سوزنم گیر می کنه که چرا هیچ ...ی نیست که منو ببینه!!


بعد مثل اینکه خدا احساس کرده خیلی بهم فشار اومده، برام نشونه فرستاده. چند روز پیش یه دونه از این خبرنگار مستقل ها رو توی اف-بی فالو کردم (من برای کسانی که نمی شناسم درخواست دوستی نمی فرستم و فقط از گزینه فالو استفاده میکنم). دیدم امروز صبح پیام  خصوصی داده :"سلام و ممنون که افتخار دادید و فالو کردید." کمی تعجب کردم چون از بین این همه آدمی که فالوشون کرده بودن تا حالا همچین پیامی نگرفته بودم. با این حال،  سعی کردم مودبانه یک جواب کوتاه بدم: "خواهش میکنم. استفاده می کنم." دیدم بعد از چند ساعت برام نوشته :"فدات." یعنی نمی دونستم، بخندم، گریه کنم، سر به بیابون بذارم یا دیگه لالمونی بگیرم حرف زیادی نزنم! دیده بودم این دهه هفتادی ها چای نخورده پسرخاله میشن و برای کسانی که نمی شناسن و رابطه عاطفی خاصی باهاشون ندارن "جیگرم و قربونت برم و..." می نویسند، اما فکر نمی کردم تا این حد اپیدمی شده باشه این واژگان حتی بینن قشر به اصطلاح فرهیخته! بعد یه چند ساعت گذشت دیدم یه آقای محترم دیگه که هیچ گونه آشنایی و نسبتی (و حتی دوست مشترکی) باهاش ندارم و نداشته ام و اصلا معلوم نیست از کجا پیدام کرده (من خیلی روی پرایوسی صفحه ام حساسم و برای همین درخواست دوستی الکی خیلی خیلی کم برام میاد.)، برام تو اف-بی درخواست دوستی فرستاده. دیگه رسما کم آوردم. یعنی همین طوری که پاک می کردم درخواستش رو زیر لب می گفتم "توووو روحت!!" خودمم نمی دونستم البته به کی داشتم می گفتم! 


فکر کنم خدا خیالش از من راحت شد که دیگه دندون رو جیگر میذارم و الکی ضجه موره نمی کنم، رفت به امور سایر متقضیان رسیدگی کنه!



  • دخترچه