Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

به خواب‌های تکرار شونده خواب سفر به ایران و یا بازگشت از ایران و استرس فرودگاه هم اضافه شده. خودم خبر نداشتم که بعد از این همه سال مسافرت تنهایی، در ناخودآگاهم چنین استرسی هست.

——————————————————

جادوی کلمات و ردشان که در هر چیزی پیدا می‌شود، رهایم نمی‌کند. البته خودم هم دوست ندارم رهایم کند.

—————————————————

اینطور هم نیست که دست از سرم برداشته باشند. هم‌چنان دوستشان ندارم و گنگی آزاردهنده‌ای ته ذهنم است. دیگر البته همه را می‌شناسم و شاید این خود استعدادی بود که به بیراهه کشیده شد.

————————————————

لحظاتی هم هست که دلم می‌خواهد خشمگین باشم. این جور مواقع چیزی از تسلیم نمی‌فهمم.

————————————————

وقت‌هایی هست که نه تسلیم مطلقم و نه سرکش. این جور موقع‌ها دوست دارم که می‌شد از ابتدا، سطرهای داستان را جور دیگری چید. کلمات دیگری انتخاب کرد و دست برد در هر آنچه شده.

—————————————————

لحظاتی اما هستند که کلمه‌های من کمند برای وصف‌شان. باید راضی باشم اگر حکمت همه آنچه چشیده‌ام، درک آن لحظات بوده باشد.

—————————————————

چند باری مستقیم و غیر مستقیم گفت تو وکیل نیستی. کس دیگری مراقب است. اگر می‌خواستم، خودم می‌توانستم. این جور مواقع من لبخند می‌زنم و ته دلم می‌گویم می‌دانم، ولی از تو که می‌توانم بخواهم بیشتر مراقبش باشی، نمی‌توانم؟

  • دخترچه

چیزی یادم آمده بود که تلخ بود یادآوری‌اش. فکر کرده بودم فایده این تلخی این است که رفتن را هموار می‌کند برایم. یک جورهایی بندهای اتصال را شل می‌کرد. دلم را سرد می‌کرد آن یادآوری.

اما  روزی‌ام این بود که آیه محبوب سوره مزمل را جایی ببینم: «وَاهْجُرْهُمْ هَجْرًا جَمِیلًا». «زیبا برو
یادم باشد که رفتنم باید زیبا باشد. رفتن زیبا شاید سخت باشد، شاید غم داشته باشد، اما جانت را یخ نمی‌کند و بر دوشت بار سنگین رنجیدن نمی‌گذارد . باید زیبا رفتن را تمرین کنم.
  • دخترچه

برگشته‌ام به خواب‌های تکرار شونده‌ای که می‌برندم به دوران مدرسه: امتحان ورزش، جلسه‌ای از کلاسی را از دست دادن و دنبال جزوه بودن، کنکوری که با اینکه می‌دانم یک بار داده‌ام باید دوباره بدهم.

کمابیش می‌دانم دلیلش چیست.

------------------------------------------------------------------------------

تسلیم. کاش یادش بگیرم.

نیسـت جـز تـسـلـیم سـاحـل عـالـم پـرشـور را ...

  • دخترچه

چندتا جعبه جلویم گذاشت و ازم خواست که سریع‌تر همه چیز را بریزم داخل جعبه‌ها که او بتواند درشان را ببندد و بعد هم دورشان را چسب بزند. من تکان نخوردم و نگاهش کردم. شروع کرد که «قبلا هم یک بار دیر جنبیدی برای جمع و جور کردن و دیدی که ...» . به چشم‌هایش زل زدم و گفتم این بار فرق دارد. جعبه‌ها را با پا به کناری هل دادم و محکم‌تر از قبل گفتم که هیچ چیز جمع نمی‌شود و همه‌اش جلوی چشمم می‌ماند. انتظار نداشت این‌طور مقاومت کنم. لحنش را ملایم کرد و گفت: «می‌دانی معنی‌ این کار چیست؟ اثرش بر روی خودت چیست؟» گفتم می‌دانم و اتفاقا به خاطر معنا و اثرش است که می‌خواهم این کار را بکنم.

  • دخترچه


شاید ولی آدم باید گم شود گاهی، تا لذت پیدا شدن را بچشد. یا اصلا دیگر یادش نرود راه را، تا دوباره گم نشود.

شب‌ها گاهی از خواب می‌پرم و نمی فهمم چه کرده‌ام و چطور نوشته‌ام داستانم را.  چند روزی است که یادم می‌آید که کسی هست که «واسع» است. یک معنای واسع، دربرگیرنده است. انگار پیچیده باشد دورم. خیالم راحت می‌شود و آرام می‌خوابم.

دیشب خواب عجیبی دیدم. داشتم سعی می‌کردم مساله‌ای را حل کنم. گفتم راه حلش در به کار بردن فعل گذشته است. و بعد، در مورد ساختار دستوری و نفش فعل گذشته، حرف زدم. شاید هم واقعا راه‌حل در توجه به زمان گذشته فعل باشد، نمی‌دانم.

  • دخترچه

یک زمان‌هایی بود که محبتم بلد بود که سرریز کند. در خیابان راه می‌رفتم و بلد بودم آدم‌های ناشناس را دوست داشته باشم و از ته دل لبخند بزنم بهشان. باید اعتراف کنم که این خصلت، از وقتی ایران را ترک کردم، پرورش پیدا کرد. اما، مدتی است که یادم رفته چنین محبتی را. باید دوباره یاد بگیرم دوست داشتن آدم‌ها را، لبخند زدن در کوچه و خیابان را، برای بچه‌ها دست تکان دادن را.

--------------------------------------

چیزی داشت می‌کشاندم به ورطه‌ای که دوست نداشتنی بود و مرا در آسیب‌پذیرترین وضعیتم قرار می‌داد. پس چرا داشتم کشیده می‌شدم؟ نمی‌دانم. ندانستن درد بود و دانستن دردتر. بین این دو حیران شده بودم. تنها بودم و دیو افسار گسیخته‌ای داشت بی‌رحمانه زخمی‌ام می‌کرد. حداقل، ده تیغ تیز داشت و خوب می‌دانست از هرکدام چطور استفاده کند. از پس تنهایی جنگیدن بر نمی‌آمدم. کسی باید مواظبم می‌بود. از یک جایی به بعد، شاید در جنگیدن  کم آوردم، اما پناه گرفتن را یاد گرفتم.  اگر ساعاتی در روز، تیغ‌ها می‌تازند و زخمی‌ام می‌کنند، ساعاتی هم هستند که من در غارم پناه گرفته‌ام و فقط صدای غرش دوری از یک دیو کلافه می‌شنوم.

  • دخترچه

در نیمه اول دهه بیست زندگی‌ام، آهنگ «نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره» محمد نوری را زیاد گوش می‌کردم. بعدتر، در خوشی و حتی گیرودار اختلاف با نامزد سابق هم زیاد گوشش می‌کردم. او هم گاهی سربه‌سرم می‌گذاشت و می‌گفت: «دلت از اون دلاست؟»* 


مدتی پیش اتفاقی شنیدمش و هنوز هم گاه‌به‌گاه در لیست پیشنهادی یوتیوب می‌آید. هنوز هم دوستش دارم و هنوز هم احساسات نابی در من ایجاد می‌کند. 

در دوران دبیرستان هم آلبوم یادگار دوست شهرام ناظری را خیلی دوست داشتم. بعدترها، نه که نشنیده باشمش یا دوستش نداشته باشم، اما کمرنگ‌تر بود حس و حالش. مدتی پیش در پی یک دل‌شکستگی، بدجوری هوایش در سرم افتاد و تا امروز هم مانده.

دیشب خواب عجیبی دیدم. دنبال جایی گشتن برای نماز خواندن یا نگران وقت نماز بودن، عنصر تکرار شونده بسیاری از خواب‌هایم است. لابد کلی تحلیل روان‌کاوانه می‌شود از این خواب‌ها داشت. این موضوع برای من اما یادآور بعضی خاطرات خوش و بعضی خاطرات تلخ از نماز خواندن‌هایم در موقعیت‌ها و جاهایی عجیب است. گاه همه چیز دست به دست هم داده و حتی آدم‌هایی که فکرش را نمی‌کردم، شرایط را برایم فراهم کرده‌اند و آخرش، خاطره‌ای آرامش‌بخش به جا مانده. و گاه کلی سختی و دردسر داشته و حتی کمی احساس طردشدگی بابت سرسختی و کله‌شقی‌ام که کوتاه نیامده‌ام و خواسته‌ام هرجوری هست نمازم را بخوانم.


-----------------------------------------------------------------------------------------------

* این احتمالا اولین باری است که جمله‌ای در مورد آن زمان می‌نویسم بدون هیچ احساس بغض و خشمی. روایتی که در عین تهی بودن از خشم، حس دل‌تنگی گذشته را ندارد. هفت سال طول کشید تا به این نگاه برسم. در این میان، کسی بود که معاشرت با او، رهایی از این خشم را به من یاد داد و فکر می‌کنم همیشه مدیونش باشم.

  • دخترچه

پسرک نشسته بود جلوی گوشی، غذا خورده بود و من در صفحه گوشی‌ام نگاهش کرده بودم. کودکی به سن او احتمالا خنده‌های دروغین را تشخیص نمی‌دهد و اشک‌هایی را که ناشیانه پنهان می‌شوند، نمی‌بیند.

در زندگی، لحظاتی وجود دارند که ناگهان پیکر‌ه‌ای مهاجم مقابلت عریان می‌شود و شروع می‌کند به بی‌وقفه رقصیدن و بر هم زدن همه آنچه اندوخته‌ای. انگار که بخواهد به سخره بگیردت و با طعنه بگوید بس است دیگر جنگیدن. هرچه بیشتر جنگیده باشی، عریانی مهاجم رقصان بیشتر در ذوقت می‌زند و رقصش نفرت‌انگیزتر می‌شود و صدایش گوش‌خراش‌تر. یک جایی دیگر توان جنگ را از دست می‌دهی. تسلیم می‌شوی. می‌افتی آن گوشه و می‌گذاری مهاجم بی‌شرم، یکه‌تازی کند.

تو می‌توانی آن‌طور خلع سلاح شده گوشه‌ای افتاده باشی و نای هیچ کاری نداشته باشی، اما به پسرک دوست‌داشتنی لبخند بزنی تا نگران نشود. تو می‌توانی بارها از پشت گوشی ببوسی‌اش اما حرفی نیاید بر زبانت. شاید دروغین بودن لبخندت را نفهمد، اما کم‌کم حوصله‌اش سر می‌رود از سکوت تو و خداحافظی می‌کند.


  • دخترچه

دلم برای استیصالش سوخت. رفته بود به گذشته و مقایسه کرده بود. فکر کرده بود چرا آن سالها نه از روی جهل که از روی غفلت، پی چیزهایی را نگرفته بود که شاید دنیایش را بزرگ‌تر می‌کرد. همیشه این‌طور بود که در این موقعیت‌ها، مقایسه می‌کرد. گاه، این مقایسه انگیزه تغییر می‌داد و گاه، رنج می‌آفرید. نوزده ساله بود و با اینکه اهل رقابت نبود، در آن بعدازطهر خرداد، خودش را با آدمی مرموز مقایسه کرده بود و خواسته بود در نمره، که دم دستی‌ترین وسیله سنجش بود، رقابت کند. فایده‌اش لااقل این بود که بعد از چهار سال، هم نمره‌هایش خوب بود و هم در رشته‌اش متخصص. 

دوباره سخت شده بود با خودش. محاکمه شروع شده بود و مدعی‌العموم، یک‌ریز حرف می‌زد. تنهایی‌اش دلم را سوزاند. می‌دانستم که این‌طور موقع‌ها، به رفیق آن سال‌ها هم فکر می‌کند که بی هوا، دوستی را منکر شد. چقدر در بیست سالگی سعی کرده بود موشکافی کند و دلیلی پیدا کند؟ حیف زمان از دست رفته نبود؟

دلم برای سرگشتگی‌اش سوخت.


  • دخترچه

سال گذشته پر بود از فراز و نشیب و ناامیدی و تنهایی و حتی ناتوانی. بارها به چیزی امید بستم که راه به جایی نبرد. سی‌و سه ساله شدم در حالی‌که فکر می‌کردم که در زندگی حرفه‌ای‌ام باید موفق‌تر می‌بوده‌ام و تکلیف زندگی شخصی‌ام باید روشن‌تر می‌بود. طعم خوش موفقیت‌های سال قبلش کم‌کم رنگ باخت و  شک کردم که آیا اصلا من آدم قابلی بوده‌ام زمانی؟ آدم‌های خوبی دورم بودند و سعی می‌کردند که هوایم را داشته باشند، اما چیزی سر جایش نبود و من ناآرام بودم. 

جایی در میانه راه، دلداده شدم و این بار چیزی چشیدم نه از جنس جرقه‌های آتشین ناگهانی. آنچه ناگهانی اتفاق افتاد، عریان شدن حقیقتی بود که مرا لرزاند. همانجا انگار دانستم که زندگی من به پیش و پس از آن اتفاق تقسیم خواهد شد. بعد از آن، دو نگاه به هم گره خورد و محبتی ردوبدل شد. شاید کمی رهزنی دل کرده بودم، اما هنوز پای دلدادگی من در میان نبود. ذره ذره چیزی نشست در جان و دلم. ذره‌ذره نشست و سوزاند. دل‌دادگی شاید حتی از دل‌داری جلو زد. با همه زیبایی‌اش، رنج داشت و بی‌تابم می‌کرد. من ضعیف بودم و حتی لغزیدم. لغزش درد داشت و دردش بر اعماق جان می‌نشست. اشک‌ها بی‌وقفه می‌ریختند و من مستاصل بودم. 

گلایه کردم به خدایم. گشایش خواستم. خواهش کردم. نه آن تلاطم جانکاه جایی رفت و نه درد این که عهد نگه نداشته بودم، محو شد. اشک‌ها آنقدر می‌ریختند که سخت شده بود پنهان کردنشان. 

سخت است گفتن از این که چه شد که ناگهان خودم را در حریم امن «دوست» دیدم. چیزهایی یادم آورد  «دوستی‌اش» را. نه فقط دوستی، که حتی اشتیاقش را. یادم آورد که دلداری و دل‌دادگی‌های اینجایی، جلوه‌ای است از آن اشتیاق بی‌حد که ما بلدش نیستیم حتی. اشتیاقی که می‌خواهی نیست شوی در آن، تا شاید یادش بگیری. حریم امنی بود. حریم امنی است. نه فقط برای خودم که دلم را هم قرص کرده که اگر بنده‌ای را سخت دوست می‌داری، بهترین راه این است که به حریم امن دوست بسپاری‌اش. او قطعا بیشتر از تو دوستش دارد.

  • دخترچه