Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

مدتی بود که دلم می‌خواست در مراسم کلیسا شرکت کنم. قبلا شده بود که به عنوان توریست، بخش‌هایی از یک مراسم را در کلیسا دیده باشم، اما دلم می‌خواست این بار به عنوان مستمع از اول تا آخر بنشینم. فکر کردم بهترین موقعیت، مراسم مخصوص کریسمس است. به رقیه که گفتم، گفت او هم دوست دارد اما می‌ترسد دو تا آدم با حجاب آن وسط، فکر ادم‌ها را ببرد سمت تروریسم. بهش گفتم بهترین کار این است که به کلیسایی برویم که خیلی محلی نباشد و تنوع فرهنگی بیشتری در آن دیده شود. آخرش اما هیچ فکر و برنامه‌ریزی جدی نکردیم.
دوشنبه شب، که شب قبل از کریسمس بود، رفتیم مرکز شهر و کمی خرید کردیم و بعدش هم سر از رستوران ژاپنی در آوردیم! شاممان را که خوردیم، حسابی سنگین شدیم. در حالی که از سرما به هم چسبیده بودیم، داشتیم برمی‌گشتیم سمت ماشین که از کنار کلیسای مرکز شهر رد شدیم. شک داشتیم آن موقع باز باشد و راهمان بدهند. حدس می‌زدیم احتمالا مراسمی در روز کریسمس داشته باشند و فکر می‌کردیم شاید آن موقع در حال تمرین باشند. همین‌طور مردد، به دنبال جمعیت کلیسا را دور زدیم و به در ورودی‌اش رسیدیم. جلوی در، چند نفر ایستاده بودند که با همه دست می‌دادند و خوشامد می‌گفتند. ما لحظه‌ای تردید کردیم. رقیه با خحالت پرسید که می‌توانیم شرکت کنیم و یکی از آنها هم با خوشرویی گفت که بله.
تجربه جالبی بود. از آنچه فکر می‌کردم، تعداد جوان‌های فعال در کلیسا بیشتر بود. البته محیط‌شان در کل خانوادگی به نظر می‌آمد و معلوم بود خیلی‌هایشان خانواده‌هایی هستند که هم را می‌شناسند و بچه‌هایشان هم احتمالا در کلاس‌های مذهبی شرکت می‌کنند. هرچند که در این شب خاص، تعداد آدم‌های متفرقه هم کم نبود.
خداباوری، آدم‌ها را به هم وصل می‌کند. برای من که مدت‌ها بود که در هیچ مراسم عبادت جمعی شرکت نکرده بودم، احساس نزدیکی کردن به یک جمع و با آنها دعا کردن، دل‌نشین بود.


  • دخترچه

دیروز نهار به خانه زوجی دعوت شدم که از مدت‌ها پیش ابراز علاقه کرده بودند که هم را ببینیم و من وقت نمی‌کردم قراری باهاشان بگذارم. با احتیاط بودن من در رفت‌و‌آمد با ایرانی‌ها هم البته نقشی داشت در به تعویق افتادن این دیدار. ما آنقدر کنار هم راحت بودیم و حرف زدیم و برنامه ریختیم برای سال جدیدمان که ساعت ۱۲ شب شد و من هم شب را در اتاق مهمان آن‌ها ماندم. هرچند که بی‌خوابی که این مدت درگیرم کرده، آنجا خیلی بیشتر گریبانم را گرفت و شک دارم بیش از سه ساعتی خوابیده باشم.
با صحبت کردن با آدم‌هایی که از بعضی جهات خیلی می‌فهمیدمشان و تحسین‌شان هم می‌کردم، کلی انگیزه گرفتم برای ایجاد تغییرات در سال جدیدم. این به معناست که چالش‌های بزرگی پیش رو خواهم داشت. اما احساس می‌کنم این آدم‌ها، آدم‌های قابل اعتمادی هستند برای همراهی این مسیر و اگر خدا بخواهد، هر سه می‌توانیم به هم کمک کنیم در پیشرفت علمی و شغلی‌مان و احتمالا حس خوبی بگیریم از معاشرت‌مان و انتقال تجربیات‌مان به هم‌دیگر.

 

  • دخترچه
  • دخترچه

روز آخر که از سر کار برمی‌گشتم و سوار قطار بودم، تا نیمه راه حالم خوب خوب بود. کم کم دیدم دارم می‌افتم توی باتلاق دردهای قدیمی و به طور خاص یادآوریِ رابطه‌ای دوستی که با آنچه من فکر کرده بودم خیلی فرق داشت. دیدم چیزی که بیشتر از همه در هر رابطه‌ای من را اذیت می‌کند، حس دور زده شدن است وقتی که طرف مقابل به خیال خودش دارد زرنگی می‌کند. سالهاست که آنقدر تجربه به دست آورده‌ام که در دوستی‌های جدیدم، خیلی سریع‌تر از قدیم‌ها، چنین ویژگی‌هایی را تشخیص می‌دهم و دوستی را عمیق نمی‌کنم و به تبعش ضربه هم نمی‌خورم. آن زمان‌ها اما خیلی بی‌جا اعتماد می‌کردم. برای دوستی‌هایی انرژی می‌گذاشتم که نهایتا استاندارد یک‌رنگی و صداقتی که مورد قبول من بود را نداشتند. نمی‌دانم چرا اما گاهی آن زخم‌های کهنه سر باز می‌کنند. این طور مواقع، هرچه سعی می‌کنم کمتر به باتلاق افکارم کشیده شوم، بیشتر غرق می‌شوم. زخم‌های کهنه که باز می‌شوند، من سعی می‌کنم با انصاف باشم و خودم را جای طرف مقابل بگذارم و بعضی رفتارهایش را توجیه کنم. سعی می‌کنم اشتباهات خودم را به یاد بیاورم و همه چیز را یک‌طرفه نبینم، اما چندان موفق نمی‌شوم و هیچ کدام از این تلاش‌های مذبوحانه هم کمکی نمی‌کند به بهتر شدن حالم. بعدش کم‌کم در ورطه‌ای می‌افتم که از آن متنفرم و خودِ در آن حالت قرار گرفتن، مرا شرمنده می‌کند. این ورطه زجرآور چیزی نیست جز مقایسه دستاوردها و موقعیت شغلی خودم با موقعیت فعلی آن دوستی که رقابت را به دوستی ترجیح داد. موقعیت فعلی آن آدم از راه دور خیلی رشک‌برانگیز به نظر می‌آید. راه شغلی که برای من همیشه به بن‌بست خورده را او در عرض چند سال اخیر، طی کرد و الان به موقعیتی رسیده که به اندازه کافی تثبیت شده است. من شکی ندارم که او تلاش کرده برای رسیدن به آنچه دارد و می‌دانم که آدم نالایقی هم نبود. اما وقتی یادم می‌افتد که من چقدر در مشکلات و سختی‌هایش با تمام وجودم از او حمایت دوستانه کرده بودم و در مقابل، او از یک جایی به بعد، پیشرفت خودش را در رقابت سیاست‌مدارانه با من دیده بود، از خودم می‌پرسم که آیا واقعا من چیزی کم داشتم که به آنجا نرسیدم که او امروز رسیده؟ و بعد دقیقا همین جاست که از این که خودم را مقایسه کنم و حسی شبیه حسادت در من بیدار شود، از خودم متنفر می‌شوم.
می‌دانم که این فکرها رهزن است؛ مسموم است و پر از فریب. خوب می‌دانم که باعث می‌شود که داشته‌هایم را نبینم و من را در چرخه حس منفی و بی‌کفایتی و نهایتا احساس شرم گرفتار می‌کند. در این شکی نیست که من در سال‌های آخر دانشگاهم در ایران، ارتباطاتی با آدم‌هایی ایجاد کردم که هیچ رقمه با من و نوع دوستی کردنم هماهنگ نبودند. من البته این ناهماهنگی را دیر فهمیده بودم و رفتارهای آن آدم‌ها برایم غیر منتظره بود و همین غیرمنتظره بودن، زخم‌هایی به روح من وارد کرد. قسمت خوب ماجرا این است که من درس‌هایم را از آن روابط گرفته‌ام و سالهاست که در دام چنین روابطی نمی‌افتم و یا نمی‌گذارم عمیق شوند. فقط باید روزی یاد بگیرم که نگذارم زخم‌های قدیمی آنقدر باز شوند که به آن ورطه چندشناک مقایسه بیفتم.

  • دخترچه

چند سال پیش بود که ماجرای ورشکستگی رامبرانت توجهم را جلب کرد. پدرم چندین سال پیش به خانه‌اش که موزه شده بود رفته بود و بارها به من هم گفته بود که آنجا را در برنامه‌هایم بگذارم. بالاخره روز یکشنبه با رقیه رفتیم. از قضا، خرید آن خانه یکی از دلایلی بوده که رامبرانت بعدها درگیر مشکلات اقتصادی می‌شود. با الهام از نقاشی‌های خود رامبرانت، سعی کرده بودند خانه را تا جایی که می‌شود شبیه به اصلش بچینند.
رامبرانت از جمله نقاشانی بوده که دستی در خرید و فروش و دلالی آثار هنری هم داشته. به غیر از تابلوهای نقاشی، کلکسیون‌های متنوعی از عتیقه و اشیای طبیعی مثل صدف، سنگ، عاج و حیوانات خشک شده از جاهای مختلف دنیا داشته که از آن‌ها برای آموزش نقاشی به شاگردانش هم استفاده می‌کرده. ظاهرا اکثر این نقاشی‌ها و کلکسیون‌ها را در جریان ورشکستگی‌اش مجبور می‌شود بفروشد.
علی‌رغم رفاهی که تا زمانی در زندگی‌اش داشته و شهرتی که در همان زمان حیات کسب کرده بود که باعث می‌شد کارهای زیادی سفارش بگیرد، به نظر می‌رسد که زندگی پر فراز و نشیبی داشته. با زنی به نام ساسکیا که از خانواده‌ای مرفه بوده، ازدواج می‌کند. سه تا از بچه‌هایش در همان کودکی می‌میرند (دوتایشان اسمشان کورنلیا بوده. انگار علاقه داشته اسم دخترها را کورنلیا بگذارد). بچه چهارم زنده می‌ماند ولی بعدش زنش در بستر بیماری می‌افتد و نهایتا می‌میرد. در همان زمان‌ها با پرستار بچه‌اش ارتباط برقرار می‌کند و بعدتر همان پرستار علیه‌اش دعوی خلف وعده ازدواج مطرح می‌کند و رامبرانت محکوم به پرداخت نفقه‌اش می‌شود. بعدها با خدمتکارش رابطه‌ای برقرار می‌کند و البته با او رسما ازدواج نمی‌کند تا از ارثی که از ساسکیا به او می‌رسید، محروم نشود! فرزند دوم رامبرانت، دختری به اسم کورنلیا از همان زن پیشخدمت است.
ظاهرا رامبرانت در زندگی ولخرجی می‌کرده و نهایتا به ورشکستگی می‌کشد کارش. با همه این‌ها، انگار بخش قابل توجهی از کارهای خوبش را در اواخر عمر و در زمان مشکلات و در هم ریختگی زندگی خلق کرده.
نمی‌دانم چرا دلم خواست این‌ها را ثبت کنم. شاید برای این که یادم نرود چیزهایی که یاد گرفتم را. شاید هم چون یک حس جنگیدنی دارد زندگی حرفه‌ای رامبرانت که دوست دارم کمی یادش بگیرم.

  • دخترچه

هم عزل خوبی بود و هم شهرام ناظری خوب خوانده.

  • دخترچه

دیروز صبح تاریک بود و باران شدیدی می‌آمد. با اینکه کلی برنامه‌ریزی کرده بودم که از مسیری بروم که زودتر برسم، باز یک قطار کنسل شد و قطار آخر هم تاخیر داشت و من همان ۱۰:۴۵ که قرار بود شروع مراسم باشد، رسیدم. اما چون همه چیز غیررسمی بود، مشکلی نبود. میز را با کمک بچه‌ها چیدیم. با خودم، نه نفر می‌شدیم. نادیا حرف‌های مهربانی زد و فضا را مثبت نگه داشت. از توانایی‌های علمی‌ام گفت و دلیل اینکه انتخابم کرده بودند را توضیح داد. گفت تو آدمی بود که در جمع‌های کوچک می‌شد شناختت و چه حیف که خیلی‌ها بسیاری از وجوه تو را نشناختند. بعدش هم من حرف‌هایم را زدم. فکر نمی‌کردم احساساتی بشوم. صدایم لرزید. وقتی در مورد نادیا حرف می‌زدم، در چشم‌های نادیا اشک جمع شد و وقتی از مارا گفتم، چشم‌های او هم تر شد. همه چیز خوب پیش رفت. هیچ‌وقت در این یک سال‌و‌نیم، پشت آن میزهای بزرگ مخصوص نهار و جلسات دپارتمان، آنقدر راحت ننشسته بودم.
با اینکه اکثر کسانی که روز آخر آمده بودند سر کار، زودتر رفتند. من تا آخر وقت ماندم که کارها را جمع‌و‌جور کنم. آخر کار، کاغذهای روی میز را تصفیه کردم. چند کاغذ بود که پر بودند از سوال‌های ناتمام دردآور. پاره‌شان کردم و همه را دور ریختم. سبک شدم.
شب که از دانشکده آمدم بیرون، باد شدیدی می‌آمد. رفتم و روی نیمکت روبه‌روی ساختمان نشستم. روزی که برای مصاحبه آمده بودم، مردی همین‌جا نشسته بود و با نگاهش معذبم کرده بود. 
داستان من و شهر خاکستری تمام شد. 


  • دخترچه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۱ دی ۹۷ ، ۱۸:۱۱
  • دخترچه

ماست و خیار و ماست و لبویم را درست کردم. شیرینی‌های ایرانی را در ظرفی دردار چیدم. جعبه خاتم مارا و کتابی که می‌خواهم به نادیا بدهم برای بچه درراهش را در پاکت هدیه گذاشتم و کارت‌هایشان را نوشتم. 
هم چیز آماده است و من فردا باید زودتر از همیشه بروم به شهر خاکستری که آخرین روزم را هم آنجا بگذرانم و کارهای نیمه‌تمام را تمام کنم. امروز همت کردم و همه برگه‌‌های امتحانی را تصحیح کردم. اما هنوز هم خرده‌کاری‌هایی مانده. گزارش و یک جدول را باید تمام کنم. بعدش هم باید اطلاعاتم را به هارد اکسترنالم منتقل کنم. باید کتابخانه بروم و کلی کتاب پس بدهم. روی میزم را مرتب کنم. برای آخرین بار به نمازخانه بروم. و آخرش هم در اتاق را قفل کنم و لپ‌تاپ و کلید را پس بدهم.
قصد ندارم فردا چیزی شبیه سخنرانی خداحافظی داشته باشم. فقط چند جمله برای تشکر خواهم گفت و آرزوی دیدار مجدد خواهم کرد. اگر شرایط مساعد باشد و خودم هم توی مودش باشم، شاید آخرش ترجمه‌‌ای آزاد که امید صافی از یکی از شعرهای مولوی کرده را بخوانم برایشان.



  • دخترچه

باری بزرگ از روی دوشم برداشته شد. سه تا از دانشجوها دفاع کردند. دفاع اول البته کمی دراماتیک شد و دانشجویم، که بعدا فهمیدم مادر دو فرزند است، اشکش درآمد. از ابتدای پرسش و پاسخ، کمی رفتارهایش واکنشی بود. وقتی همکارم آخرهای دفاع نقدی به کارش وارد کرد، واکنش تندی نشان داد و بعد اشک‌هایش ریخت. موقعیت سختی بود برای هر سه‌تایمان. ولی در مجموع فکر می‌کنم من توانستم در جمع کردن اوضاع نقش موثری داشته باشم. بعد هم همکار، نهار دعوتم کرد و با هم رفتیم کانتین. مستقیم رفت سمت قسمتی که غذای حلال دارد و برای من و خودش سفارش داد. در بین همکاران، او غریب محسوب می‌شود و از ابتدا که من آمدم سعی می‌کرد با من مهربان باشد. بااینکه به دلیل لهجه‌اش، فهمیدن حرف‌هایش سخت است (و این هم یکی از دلایلی است که مهجور است)، من به تدریح یاد گرفته‌ام بعضی حرف‌هایش را حدس بزنم. فکر کنم این یکی از ویژگی‌های من است که از معاشرت با کسانی که محبوب بقیه نیستند، می‌توانم حس خوب آرامی بگیرم.

وافل هم آخر روز آمد خداحافظی کرد. ازش تشکر کردم که همیشه مایل بود کمک کند در فرستادن منابع و چیزهایی از این دست. او هم سرش را تکان داد، یک جوری که بله همین‌طور است. فکر کنم خوشحالم که روز جمعه در مراسم کوچک خداحافظی‌ام نیست.
دو روز دیگر بیشتر نمانده و من بی‌صبرانه منتظر تعطیلاتم.

  • دخترچه