...
یک زمانهایی بود که محبتم بلد بود که سرریز کند. در خیابان راه میرفتم و بلد بودم آدمهای ناشناس را دوست داشته باشم و از ته دل لبخند بزنم بهشان. باید اعتراف کنم که این خصلت، از وقتی ایران را ترک کردم، پرورش پیدا کرد. اما، مدتی است که یادم رفته چنین محبتی را. باید دوباره یاد بگیرم دوست داشتن آدمها را، لبخند زدن در کوچه و خیابان را، برای بچهها دست تکان دادن را.
--------------------------------------
چیزی داشت میکشاندم به ورطهای که دوست نداشتنی بود و مرا در آسیبپذیرترین وضعیتم قرار میداد. پس چرا داشتم کشیده میشدم؟ نمیدانم. ندانستن درد بود و دانستن دردتر. بین این دو حیران شده بودم. تنها بودم و دیو افسار گسیختهای داشت بیرحمانه زخمیام میکرد. حداقل، ده تیغ تیز داشت و خوب میدانست از هرکدام چطور استفاده کند. از پس تنهایی جنگیدن بر نمیآمدم. کسی باید مواظبم میبود. از یک جایی به بعد، شاید در جنگیدن کم آوردم، اما پناه گرفتن را یاد گرفتم. اگر ساعاتی در روز، تیغها میتازند و زخمیام میکنند، ساعاتی هم هستند که من در غارم پناه گرفتهام و فقط صدای غرش دوری از یک دیو کلافه میشنوم.
- ۹۷/۰۸/۱۲