میماند
چهارشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۷، ۰۲:۵۰ ب.ظ
چندتا جعبه جلویم گذاشت و ازم خواست که سریعتر همه چیز را بریزم داخل جعبهها که او بتواند درشان را ببندد و بعد هم دورشان را چسب بزند. من تکان نخوردم و نگاهش کردم. شروع کرد که «قبلا هم یک بار دیر جنبیدی برای جمع و جور کردن و دیدی که ...» . به چشمهایش زل زدم و گفتم این بار فرق دارد. جعبهها را با پا به کناری هل دادم و محکمتر از قبل گفتم که هیچ چیز جمع نمیشود و همهاش جلوی چشمم میماند. انتظار نداشت اینطور مقاومت کنم. لحنش را ملایم کرد و گفت: «میدانی معنی این کار چیست؟ اثرش بر روی خودت چیست؟» گفتم میدانم و اتفاقا به خاطر معنا و اثرش است که میخواهم این کار را بکنم.
- ۹۷/۰۸/۱۶