Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

قدیم‌ترها یکی از تفریحاتم، تصور زندگی آدم‌هایی بود که در قطار، ترام یا اتوبوس می‌دیدم. حتی وقتی که حوصله خیال‌پردازی نداشتم، لااقل لبخند می‌زدم به آدم‌های اطرافم. نمی‌دانم چرا چند وقت است که دیگر نه خیالی مانده که پرواز کند و نه رمقی برای لبخند به غریبه‌ها. بی‌حوصله شده‌ام. وقتی آدم‌ها زیاد سر‌وصدا کنند، جایم را عوض می‌کنم. حال‌وهوای عاشقانه آدم‌ها، دلم را به هم می‌زند. آدم‌ها را دیگر دوست ندارم انگار. هنوز ولی با مسن‌ها مهربانم. چند وقت پیش که در اتوبوس، بلند شدم تا زوج پیری راحت کنار هم بنشینند، نگاه گرم پیرزن تا مدت‌ها حالم را خوب کرد. یا آن پیرمرد که به بازویم زد و خواست که کارتش را جلوی کارت‌خوان بگیرم، انگار در نگاه‌مان چیزی رد‌و‌بدل شد که ماندنی بود.

بخش قابل توجهی از سال‌های پیش از دبستان من کنار مادربزرگی گذشت که کلی قصه و شعر بلد بود. مادربزرگی که پسر محبوبش چندین سال پیش به بهانه معالجه دختر کوچکش رفته بود آمریکا و مادربزرگم هنوز چشم به راه بود که حال دختردایی خوب شود و دایی رضا برگردد. من دو ساله بودم که دایی و خانواده‌اش ایران را ترک کرده بودند و من طبعا هیچ خاطره‌ای ازشان نداشتم، هنوز کوچک بودم که روزی برادر بزرگم پرده از حقیقتی که خودش کشف کرده بود، برداشت: دایی رضا که دیگه برنمی‌گرده. ولی مامان‌بزرگ نمی دونه ... . مادربزرگم همان شعرها که برای من می‌خواند را در نامه برای دختردایی می‌نوشت، البته خودش که نه، او می‌گفت و بقیه می‌نوشتند. آن روزها دختردایی خیلی عزیز بود و شاید هم بعضی شعرها فقط مخصوص او بود. مثلا این یکی:

الا دختر که چشم زاغ داری

سبد در دست و میل باغ داری

سبد بنداز و میل باغ ما کن

سرم را بشکن و دردم دوا کن

بالاخره، بعد از حدود ده-یازده سال، دایی و خانواده‌اش سفری به ایران کردند. فکر کنم مامان‌بزرگ آن موقع دیگر فهمیده بود که برای دایی و خانواده‌اش، برگشتی در کار نخواهد بود. آن سال، ما سفر بودیم و من خانواده دایی‌ام را ندیدم. حدود دو سال بعدترش، مادربزرگم فوت کرد. برای مراسم چهلم، دایی‌ام و خانواده‌اش هم ــ البته بدون دختر دایی ــ آمدند ایران. من بالاخره پسر محبوب مادربزرگم را دیدم. مهربان بود و می‌دانستم همدم مادرم بوده در روزگار جوانی. بعدترها، اختلاف در عقیده، دورشان کرده بود از هم. دایی مهربان بود و جوان‌تر از بقیه دایی‌های مسن من. اما برای من چهارده ساله، غریب بود که ناگهان کسی را به عنوان دایی بپذیرم که هیچ خاطره‌ای از او نداشتم. الان دیگر آسان‌تر شده. گاهی پای تلفن یا در فیس‌بوک، ابراز محبت می‌کند و من هم خجالت نمی‌کشم دیگر. خلاصه، همان سالی که مامان‌بزرگ فوت کرده بود، دختردایی خودش هم سفری تنها به ایران کرد. من بالاخره دختردایی که مادربزرگم آنقدر در فراقش غصه خورده بود را دیدم. دیدار خیلی سردی بود و خاطره بدی شد. بعد از آن هیچ‌وقت ندیدمش و ارتباط مجازی‌مان هم هیچ‌وقت گرم نشد. مادربزرگ مادر‌ی‌ دختردایی که در آمریکا زندگی می‌کرد، چند وقت پیش فوت کرد. و من می‌بینم که دختردایی، که خودش الان یک پزشک متخصص است و مادر یک دوقلو، دختر با محبتی است و هنوز به آن مادربزرگش فکر می‌کند و برایش ابراز دل‌تنگی می‌کند. او فقط احتمالا درست نمی‌داند که مادربزرگ پدری‌اش تا مدت‌ها، چشم انتظار بازگشت‌شان بود.

این روزها اگر کسی در فامیل بپرسد که نوه‌های دردانه مامان‌بزرگ کدام‌ها بودند، احتمالا تعداد قابل‌توجهی اسم مرا هم می‌آورند. و من فکر می‌کنم هیچ‌کس به اندازه من نداند که مادربزرگم چقدر دل‌تنگ سفرکرده‌اش بود. امروز نوزده سال از رفتنش می‌گذرد و من هنوز گریه‌هایم تمام نشده ...

  • دخترچه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ مهر ۹۷ ، ۱۲:۵۵
  • دخترچه


 وَأَیُّوبَ إِذْ نَادَىٰ رَبَّهُ أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ .

و ایوب آن زمان که خدایش را خواند که به من رنج رسیده و تو مهربانترین مهربانان هستی.


تا آنجا که میدانم آن واو وسط آیه، واو حالیه است. من اینطور میخوانم این آیه را که ایوب داشته یک جورهایی میگفته که میشود که تو مهربانترین مهربانان باشی و اینطور شود؟ 



فَاسْتَجَبْنَا لَهُ فَکَشَفْنَا مَا بِهِ مِن ضُرٍّ وَآتَیْنَاهُ أَهْلَهُ وَمِثْلَهُم مَّعَهُمْ رَحْمَةً مِّنْ عِندِنَا وَ ذِکْرَى لِلْعَابِدِینَ.


حس من از آنجا که می‌گوید «و گشودیم آنچه بر او بود از رنج»، این است که که رفیقی بنشیند کنارت و دانه‌دانه، گره‌های درد را از وجودت باز کند. تا می‌آیم حسرت بخورم که چه دور است چنین گشایشی برای آدم‌های عادی، می‌بینم که خودش پیش‌دستی کرده و گفته: تا یادآوری باشد برای پرستش‌گران.


میشود که تو مهربان‌ترین مهربانان باشی و بنده ات گم شود و وجودش پر از گره شود و زمین و زمان بر او تنگ شود و از تاریکیِ خودش بیزار شود، و آن‌وقت تو نگشایی سینه اش را و گره‌ها را دانه به دانه باز نکنی؟ نه، گمان نکنم که بشود.


  • دخترچه

می دانی؟ تو دل‌سپرده می‌خواهی. دل سپردن به تو سخت نیست، بس که هستی و می‌شود نفست کشید. تو البته نگاه‌دار خوبی هم هستی برای دل‌ها و ناغافل، رهایشان نمی‌کنی. ولی خب، گاهی سخت می‌گیری. می‌بندی همه ره‌ها و گذرها را. گفته‌اند این‌جور موقع‌ها، نباید رفت و باید صبر کرد همان‌جا. بعدش تو راه پنهان را ،که کس نداندش، نشان می‌دهی.

اما، آدم گاه هرچه می‌ایستد، هرچه نگاه می‌کند و دنبال نشانه می‌گردد، باز همه راه‌ها و همه درها بسته است. لابد باید بیشتر صبر کند، نه؟

  • دخترچه

بیش از یک سال پیش در پاسخ به نظر سمانه نوشته بودم:

«... راستش رو بگم٬ من اگه اسلام دست و پام رو نبسته بود شاید رابطه عاطفی رو به رابطه مادام العمری محدود نمیدیدم و می رفتم دنبال روابط کوتاه مدت با همه سختی ها و زخم هایی که داره. ولی حالا چون اون شیوه که به نظرم با روحیه ام جورتره با اعتقادی که پذیرفتم (فارغ از اینکه تفسیر من از اون اعتقاد درسته یا نه)، جور نیست به نظرم بهتره خودم رو مجبور به متاهلی نکنم مگه اینکه شرایط  خیلی خاصی پیش بیاد. ...»

 باید اعتراف کنم که این یکی از اشتباه‌ترین نظراتی بوده که در مورد روحیه خودم داده بودم! امروز٬ من خوب می‌دانم که فارغ از اعتقادات مذهبی، روح و جانم طاقت این را ندارد که مدام افرادی را به حریمش راه بدهم و بعد آنها بروند بیرون و آدم بعدی بیاید. بحث طاقت نداشتن نیست فقط. اصلا آن باز بودنِ مدامِ دل٬ به نظرم دل را از دل بودن می‌اندازد. من راستش بلد نیستم آن مدل رفت و آمد آدم‌ها به حریم آدم را. اینکه تو بتوانی بعضی آدم‌ها را دوست باشی و در محدوده‌ای مشخص با آنها دوستی کنی٬ این را بلدم و فکر می‌کنم شیوه درست دوست داشتن آدم‌های اطراف این است. اما اینکه آدم‌هایی را به حریم خاص دلت راه بدهی که قرار نیست یار عمرت باشند٬ این را بلد نیستم و به شدت حس عدم امنیت می‌دهد به من.

می‌دانم که این روزها٬ بخشی از اعتبار آدم‌ها نزد اطرافیان را تعدد روابط‌شان می‌سازد و خیلی‌ها معتقدند که این روابط تو را آماده می‌کند برای رابطه اصلی‌ات. من انکار نمی‌کنم که در هر تعاملی٬ آدم چیزی یاد می‌گیرد. اما حداقل بر اساس تجربه خودم می‌گویم که بهایی که از ورود آدم‌ها به حریم احساساتم می‌پردازم سنگین است. برای همین فکر می‌کنم برای کسی مثل من بهتر است که فقط وقتی رابطه عاطفی را شروع کند و فرد مقابل را به حریم دلش راه بدهد که احتمال معقولی می‌دهد که قرار است دو طرف یارِ جان هم باشند.

چند روز پیش به همکارم که دختری با سابقه روابط متعدد در زندگی‌اش است گفتم: می‌دانی٬ من هرچی فکر می‌کنم می‌بینم که کسی با روحیه من باید در همان اوایل دهه بیست سالگی٬ یارش را ببیند و تا آخر با او بماند. گفت که خب این آرزوی هرکسی است. گفتم که من اما فکر می‌کنم هستند کسانی که تنوع و تجربه را دوست دارند و ترجیح‌شان روابط متعدد است. گفت که به عنوان کسی که زمانی، در عرض سه ماه، با پنج پسر در ارتباط بوده می‌گوید که از آن تجربیات لذت برده ولی واقعیت این است که او هم اگر آن موقع، آدمِ درست زندگی‌اش را دیده بود٬ دیگر اصلا جایی برای این روابط وجود نداشت.

آدم‌ها متفاوتند. احتمالا نمی‌ٰشود نسخه کلی پیچید برای آدم‌ها. هرکس باید راه خودش را پیدا کند با توجه به اولویت‌هایش. کاش ولی آدم‌ها راه‌شان را آسان‌ پیدا کنند.


  • دخترچه

آن «س» سر این آیه ته دل را محکم می‌کند که زود است که گشایش بیاید. شاید به همان زودی که شب، سایه می‌افکند و روز٬ سر می‌زند. آن «ف» قبلش ولی هشدار می‌دهد که این جواب شرط است برای او که «أَعْطَى»٬«اتَّقَى»٬ و«صدق بالحُسنی».
انگار که جمع این سه٬ خودِ گشایش باشد اصلا. که البته شناسه «ن» سر فعل می‌گوید این تویی که فاعلی و باید برای «ه» آخر فعل٬ راه گشایش را آسان کنی!


  • دخترچه

اضطرار می‌دانی یعنی چه؟ اضطرار آدم‌های عادی را می‌گویم ها٬ نه آنها که تو بهشان سریع می‌گفتی «کذلک»! لابد می‌گویی آنها مانده بودند سر حرفشان. من حرفی ندارم. من فقط می‌گویم بعضی آدم‌های معمولی هستند که تو را خیلی دوست دارند٬ یا فکر می‌کنند دوست دارند. اشتباه هم کلی کرده‌اند و طاقتشان کم است٬ پوستشان نازک است. تو این‌ها را کجا جا می‌دهی؟ می‌بینی‌شان؟ اضطرارشان را جواب می‌گویی یا ولشان می‌کنی به حال خودشان؟ آنها شاید بارها عهد تو را شکانده باشند٬ ولی نمی‌توانند تنها بمانند. بلد نیستند به حال خودشان رها شوند. لجوجانه می‌خواهند به تو وصل کنند یک جورهایی خودشان را. تو آنها را چطور می‌بینی؟ اصلا می‌بینی‌شان؟ جایی به آنها هم می‌دهی؟

یا نکند تو هم معمولی‌ها را نمی‌بینی؟ مثل همه این دنیایی که پر شده از زور زدن آدم‌ها برای خاص بودن٬ برای معمولی نبودن. یکی با علم یا هنرش می‌خواهد معمولی نباشد و یکی با زیبایی‌ و یکی با ثروت. بعد از این که آدم‌ها ،در دید بقیه٬ از وصف معمولی بودن خارج شدند٬ معمولی‌ترین کارهایشان هم تحسین می‌شود. تو اما خاص‌هایت همان معمولی‌های بقیه بودند انگار. همان‌‌ها که تلاش نمی‌کردند برای دیده شدن توسط بقیه. حالا تکلیف آن‌ها که نه خاصِ بقیه هستند و نه خاصِِ تو چیست؟ تو که مثل بقیه نیستی که معمولی‌ها را اصلا نمی‌بینند٬ نه؟

یک بنده‌ی مضطری نشسته جلوی تو. با همه بدعهدی‌هایش٬ ایمان دارد که تو هستی٬ ایمان دارد که عهدی بسته بوده با تو. جرات ندارد جلوتر بیاید. جرات ندارد مثل قدیم‌ها به حریم آغوشت فکر کند. فقط می‌گوید مرا ببین٬ لطفا مرا ببین. تو یعنی حاضری ببینی‌اش؟


  • دخترچه

مدتی است که مدام خواب ایران را می‌بینم. خانه جدید پدر و مادر که هنوز ندیده‌ام هم گاه در این خواب ها هست. دیشب هم بود و من خوشحال بودم در خواب. صبح که برای نماز پا شدم٬ دیدم مامان همین طور که در نشیمن خانه نشسته٬ فیلمی گرفته و برایم فرستاده. بعدش دوباره خوابیدم. خواب دیدم که همان حوالی سعادت‌آباد با مامان و فرد دیگری در ماشین هستیم. راننده وسط بود٬ من سمت راستش و مامان سمت چپش. هر سه هم راحت بودیم. در خیابان مجد من یکهو یک هم‌کلاسی دبیرستان که سالهاست از او بی‌خبرم را دیدم که داشت از مجلس عزاداری محرم برمی‌گشت. با اینکه این طور مواقع٬ خیلی اوقات حوصله سلام و علیک ندارم٬ خودم دوست داشتم بروم جلو و سلام کنم. با ذوق پیاده شدم که بروم. مادرم و آن فرد دیگر مرا دوست داشتند٬ مرا می‌فهمیدند. هیج دغدغه و دل‌نگرانی نبود. همه چیز مرتب بود.

کاش اوضاع ایران مرتب بشود. کاش سایه جنگ و ترس و خفقان و تهدید برود از بالای سر این مملکت. کاش مثل خواب من یکهو همه چیز مرتب می‌شد. 

می‌خواهم اوّاب باشم٬ اما بلد نیستم. تقلب نمی رساند خودش؟ 

  • دخترچه

باران های پاییزی اینجا شروع شده و مدتهاست که پاییز٬ فصل محبوب من نیست. صبح دیر از خانه راه افتادم. در راه٬ سرم را به شیشه پنجره قطار تکیه داده بودم و اشک ریخته بودم. خوبی زندگی در اینجا این است که مرا کاملا ایمن کرده نسبت به ترس از واکنش بقیه. صبح که آدم‌ها را در ترام دیده بودم٬ با خودم فکر کرده بودم که هر آدمی دردی دارد٬ اما خب٬ روی پیشانی‌اش ننوشته دردش را. فکر می‌کردم اما غصه من دارد داد می‌زند خودش را و آدم‌ها از چهره‌ام می‌خوانند که دردی هست.

شب دیر برگشتم. خسته بودم و پر از بغض. دختری باحجاب رو‌به‌رویم نشسته بود و در حال فرستادن پیام بود با گوشی‌اش. گاهی می‌خندید از ته دلش. توی دلم گفتم: همیشه دلت شاد باشد دختر جان.

عصر به نغمه پیام دادم که چقدر چهار سال پیش بچه بودم و چیزی را درد می‌دانستم که فاصله زیادی با درد واقعی دارد. بزرگسالی سخت است. نمی‌دانم که چهار سال بعد هم چنین چیزی خواهم گفت یا نه.

صبح مدام دلم می‌خواست حافظ بگوید که «غبار غم برود». نگفت اما. راه می‌رفتم و ذکر یونسیه را با صدایی لرزان زمزمه می‌کردم. به «انی» که می‌رسیدم٬ انگار نفسم می‌گرفت و چندبار می‌گفتمش. انگار که می‌خواستم مطمئن شوم که هیچ تردیدی در فاعل جمله نیست. شب به حافظ گفتم٬ دو نفرند که باید از هم ببرند. راهنمایی شان کن که چطور دل بکنند. حافظ گفت: «مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو». بعد هم گفت: «دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی/که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو». بااینکه معلوم بود که حافظ حرفهای محرمانه آن دو نفر را خوب دنبال می‌کرده٬ اما جواب سوال را نداد.

  • دخترچه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۱:۰۹
  • دخترچه