- ۲۲ آذر ۹۷ ، ۱۹:۳۳
«یَا أَیُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَتْکُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَ شِفَاءٌ لِمَا فِی الصُّدُورِ وَ هُدًى وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ» آیه 57 سوره یونس
"Chez nous le mot amour ne se dit pas. [...]
Le mot amour, il faudrait un événement considérable pour qu'il vienne une seule fois à nos lèvres – et cela ne présagerait rien de bon.
Des savants ont écrit que, moins un mot était prononcé, plus il se faisait entendre, car, assuraient-ils,
Ce qui ne peut danser au bord des lèvres
s'en va hurler au fond de l'âme
Peut-être.
Des religieux ont écrit aussi que le silence où dort le mot amour était en nous comme un reste de paradis, un vestige de ce temps où les choses brillaient de n'être pas encore nommées, où l'ombre d'un nom ne couvrait pas encore l'éclat des choses.
Peut-être.
Un poète a écrit : Qui appelle son amour s'apprête à le tuer.
Peut-être, peut-être, peut-être."
«نزد ما واژه عشق بر زبان آورده نمیشود. [...]
باید اتفاق مهمی روی دهد تا واژه عشق تنها یک بار بر لبان ما بنشیند-- و این خبر از هیچ پیامد خوشی ندارد.
فرزانگان نوشتهاند که هرقدر واژهای کمتر بر زبان آید، بیشتر به گوش میرسد، زیرا به باور آنان :
آنچه نتواند بر شیار لبان برقصد، ژرفای جان را میسوزد.
شاید.
دینباورانی نیز نوشتهاند که سکوتی که واژه عشق در آن رمیده است، مانند بازماندهای از بهشت در ماست، باقیماندهای از زمانی که اشیا از نداشتن نام میدرخشیدند، زمانی که هنوز سایه نام تلالوی اشیا را مکدر نساخته بود.
شاید.
شاعری نوشته: آن کس که عشق خود را به نام میخواند، آماده میراندش میشود.
شاید، شاید، شاید.»
چهره دیگر، کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیار-- که انصافا ترجمهاش عالی است.
بعد از مدتها رفتم خرید. هوا سرد بود و باد به گونههایم میخورد. حوصله دوچرخهسواری در سرما را نداشتم. پیاده میرفتم و چرخ خرید را دنبال خودم میکشیدم. چیزی تغییر کرده بود: اسیر زندان درونم نبودم. با جهان خارج بعد از مدتها ارتباط برقرار کرده بودم. خوبتر میدیدم اطرافم را. هوا خاکستری بود اما آدمها و ماشینها و درختها و اجناس فروشگاه، خارج از من و ذهنم، وجود داشتند. اینها واقعیتر از هیولاهای ذهن بودند. همینها دورم را میگرفتند و مرا با خودشان میرقصاندند. انگار که بخواهند ریتم زندگی را دوباره یادم بدهند. شبیه معلم اسکیت که میگفت حالا میخواهم یادت بدهم که کمی ریتم داشته باشی و من ناشیانه ریتم را تقلید میکردم و لبخند به لبم میآمد.
آرزویی بود که از کودکی برآورده نشده بود. در ابن چند سال اخیر، داشت سنگینی میکرد این آرزوی کهنه و حس نتوانستن و دیر شدن. جرات میخواست دنبالش رفتن در بزرگسالی. همراهی رقیه، هموار کرد سختیاش را. دیشب که روی یخها، رهاتر از قبل سر میخوردم و لبخند میزدم، حسی شبیه وصال یار داشتم. یاری که مدتها خواسته بودمش و در نگاه دیگران، خواستنش میتوانست احمقانه باشد حتی.
صبح بود و باید کم کم آماده میشدم که بروم و کارت اقامت جدیدم را بگیرم. یکهو دیدم دارم بلند گریه میکنم. تا اینجا، چیز عجیبی نبود. گریههای بلند در تنهایی را سالهاست که بلدم. یکهو اما دیدم که در بین اشکها دارم بلند به زبان میآورم که من خیلی درد دارم. بعد تصویری آمد جلوی چشمم: هشت ساله بودم. بلوز آستین کوتاه جلو دکمهداری پوشیده بودم که هر تکهاش یک رنگ بود: قرمز، آبی و سبز. خالهای سفید ریزی داشت و روی جیبش گلدوزی بود. کنار مادرم پشت در اتاق رادیولوژی بیمارستان امام تهران نشسته بودیم تا نوبتمان شود و از ترقوه شکستهام عکس بگیریم. اشکها همچنان میریخت که یادم آمد با ابنکه آن روز خیلی نگران بودم و نمیدانستم چه در انتظارم است، غرورم اجازه نمیداد که شکایت یا گریه کنم. بالاخره نوبتمان شد. بعد از چند تلاش ناموفق که رادیولوژیست همه تقصیرش را گردن من میانداخت که بلد نیستم نفسم را حبس کنم، بالاخره عکس مناسبی گرفته شد. برگشتیم پیش دکتر. دکتر، مرد جوانی بود و گروهی دانشجویان دختر و پسر دورش حلقه زده بودند. دوست نداشتم آن موقعیت را به ویژه اینکه بلوزم را در آورده بودند. دستش را گذاشت روی استخوان ترقوهام. نگاهم کرد و گفت یک شانه به موهایت میزدی. من هیچ چیز نگفتم. دانشجوها خندیدند. ناگهان، لگدی کوچک به پایم زد و احتمالا تا من حواسم پرت شد، همان موقع استخوانم را جا انداخت. من نه اشک ریخته بودم و نه چیز دیگری گفته بودم. چه شده بود که بعد از 25 سال، اشکهایم ریخته بود و بلند گفته بودم: «من خیلی درد دارم»؟