Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

گسیِ دانستن

چهارشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۷، ۰۲:۴۹ ق.ظ

پارسال در چنین شبی برف می‌آمد. در این کشوری که من هستم، آن برف شدید چیز رایجی نبوده در چند سال اخیر. شرکتی که در آن کارآموزی می‌کردم عملا مجبورمان کرد که زودتر ترک کنیم محل کار را. من از قضا با منشی رئیس هم‌مسیر بودم و با هم به سمت ایستگاه قطار رفتیم. روزهای اول اسم منشی را اشتباه گفته بودم (اسمش درین بود و من از خودش پرسیده بودم دنبال کسی به اسم دریس می‌گردم و او با چشم‌های گرد نگاهم کرده بود.) و هنوز از این بابت شرمنده بودم. راه رفتن در آن برف سخت بود. من تازه فهمیدم باید روی چکمه‌ها اسپری ضد آب زد و منشی تعجب کرد که بعد از چند سال زندگی در اینجا، این را نمی‌دانم. بالاخره به ایستگاه رسیدیم و قطاری را سوار شدیم که ظاهرا آخرین قطاری بود که در آن مسیر حرکت می‌کرد. توی مسیر حرف زده بودیم و همزمان منشی با اعضای خانواده‌اش در تماس بود که مطمئن شود همه‌شان تا اوضاع بحرانی‌تر نشده، می‌رسند به خانه. ضمن حرف‌هایمان، بهش گفتم که مشتاقم با رئیس حرف بزنم در مورد آینده شغلی‌ام، اما سرش خیلی شلوغ است و نمی‌توان تنها پیدایش کرد. او‌ ‌هم گفت که باید کمتر خجالتی باشم و مثلا وقتی می‌بینم یوخِم می‌رود به اتاق رییس و از آنجا در نمی‌آید، باید خودم بروم داخل و نادیده‌اش بگیرم و حرفم را به رئیس بزنم. من البته می‌دانستم هیچ کدام از این کارها برای من عملی نیست. منشی گفت سعی می‌کند هر طور شده وقت ملاقاتی برایم جور کند. در همان قطار بودم که از شماره‌ای ناشناس پیامی گرفتم. فرستنده در همان خط اول پیام، خودش را معرفی کرده بود. داستان برمی‌گشت به تماس یک هفته پیش دوست. پیام را باز نکردم تا در خانه سرفرصت بخوانمش و پاسخ فکر شده‌ای بدهم. اولویتم رسیدن به کار مورد علاقه‌ام بود، اما آن موضوع هم مهم بود.
چقدر زمان چیز غریبی است، چه نادانسته‌ها که دانسته می‌شوند با گذر زمان. امروز می‌دانم که برای آن رئیسِ سرشلوغ، من و آینده‌ام هیچ جدی نبودیم؛ آنقدر که به راحتی پیشنهادی همکاری که روز آخر کارآموزی داده بود را فراموش کند و یا نظرش عوض ‌شود بی‌آنکه زحمت این را به خود بدهد که مرا مطلع کند. بعد از یک سال، متوجهم که با همه تاکیدم بر اینکه هیچ پیشنهادی را تا مطمئن نشدی نمی‌توان جدی گرفت، من باز هم آدم‌ها و برنامه‌هایشان را جدی‌تر از آنچه واقعا بودند فرض می‌کردم. البته همیشه این‌طور نیست که کسی الکی حرفی بزند و بعد عمل نکند. گاهی آدم‌ها  هیچ فریبی در کارشان نیست و اتفاقا صادقانه حرف می‌زنند، اما دنیای گوینده و مخاطب، یکی نیست و همین پای کلی مفروضات اشتباه را به داستان باز می‌کند.
طعم گسی دارد این دانستن، اما برای بعضی آدم‌ها چشیدن مداوم این گسی لازم است تا شاید زمانی یاد بگیرند که این جهان بی‌بنیادتر از این حرف‌هاست.

  • ۹۷/۰۹/۲۱
  • دخترچه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی