Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۹۶ مطلب با موضوع «تنها نوشت» ثبت شده است

دو سال پیش بود و من و یاکوپو و خُوان و آندری و آنا تازه گروه درس خواندن‌مان را تشکیل داده بودیم. سر امتحان اول، همه می‌دانستند که من خیلی خوب آن درس را بلدم و می‌آمدند سراغ من. من هم یک گروه واتس اپ تشکیل دادم و یک سری تبادل اطلاعات را آنجا انجام دادیم. بچه‌ها یک روزی هم جمع شدند که با هم درس بخوانند که البته من مریض شدم و نرفتم. سر امتحان دوم، من فکر می‌کردم اوضاع به روال سابق خواهد بود و همه هرچه بلدیم را به هم یاد خواهیم داد. اما چیزهایی فرق کرده بود. یاکوپو در امتحان درس اول قبول نشده بود. من در درس اول نمره خوبی گرفته بودم، اما آنا و آندری هم همان قدر نمره‌شان خوب شده بود. بعدها فهمیدم که دیگر من و یاکوپو ارزش افزوده‌ای برای گروه نبودیم و همین معادلات روابط را تغییر داده بود. 
خلاصه، قبل از امتحان دوم، یک روز تعطیل همه رفتیم به کتاب‌خانه مرکزی دانشگاه. شروع کردیم به دوره آنچه خوانده بودیم. من کم‌کم از رفتار خوان و آنا خوشم نیامد. آندری همیشه آدم سردی بود و زیاد حرف نمی‌زد کلا و من هم معمولا مشکلی با او نداشتم. اما خوان و آنا رفتارشان یک جور جبهه‌گیری داشت و تاکید بر «ما» و «شما». من با اینکه همیشه فراری‌ام از این تقسیم‌بندی‌های درون گروهی، سعی می‌کردم خیلی قضیه را برای خودم بزرگ نکنم. رفتیم نهار خوردیم و من یادم آمد که باید نماز ظهر و عصر را بخوانم. ترجیح می‌دادم به آنها چیزی نگویم. روی گوشی‌ام سرچ کردم و دیدم در فاصله سه-چهار دقیقه‌ای رستوران، یک مرکز اسلامی است. به بچه‌ها گفتم باید کاری انجام دهم و بعدا به آنها ملحق می‌شوم. مرکز را راحت پیدا کردم، اما درش بسته بود. هرچه دور ساختمان می‌چرخیدم و درهای مختلفش را امتحان می‌کردم، نمی‌فهمیدم باید از کجا وارد شوم. مرد مسنی آمد. زبان هم را نمی‌فهمیدیم اما با مهربانی راهنمایی‌ام کرد که از کدام در بروم که به قسمت زنانه در بیایم. وارد شدم. چیزی شبیه جلسه قرآن برقرار بود و خانمی انگار داشت درس می‌داد. من مدام فکر می‌کردم که مزاحمشان شدم. خانم‌ها نگاه مهربانی به من انداختند و درسشان را ادامه دادند. گوشه‌ای ایستادم و نمازم را خواندم. آن نماز یک حال خوب سبکی داشت و کلی گره را انگار همان موقع باز کرد از روحم. می‌دانستم خاطره‌اش تا مدت‌ها دلم را گرم خواهد کرد. الان که فکر می‌کنم یادم می‌آید که حسش خیلی شبیه خوابی بود که چند ماه پیشش دیده بودم و طعم خوش گرفتن «غازی پنیر و خرما» از آن خانم جنوبی.

  • دخترچه

قلمه‌ها ریشه داده بودند، ریشه‌هایی بلند و در هم تنیده. به قالب لیوان یک بار مصرفی که در این نه ماه نگهشان داشته بود ، درآمده بودند و دیگر نمی‌شد از هم جدایشان کرد. معلوم بود سخت جایشان تنگ بوده. 

نمی‌شد به بهانه درد یادآوری عهدی که دیگر نبود، حیات را از مخلوق خدا کرفت. تا همین جایش هم قصور کرده بودم و آنها خوب تاب آورده بودند. گلدان بزرک را پر از خاک تازه کردم و قلمه‌ها را خوب نشاندم در بین خاک. برگ‌های زرد را جدا کردم و گذاشتم ساقه‌ها خود را رها کنند. 


  • دخترچه

قرار بود نامجو گوش ندهم، همانطور که بسیاری چیزهای دیگر را هم بر خودم حرام کرده بودم. نمی‌دانم چه شد که «گذشتم ازو ...» افتاد در سرم. عهد شکاندم و گوش دادم. و بعدش «ای ساربان» را هم گوش کردم.
سبکم. و دوست دارم این سبکی را. این سبکی خشم را خاموش می‌کند، درد را آرام می‌کند. حتی سرخوشی می‌کارد در دل آدم. 
 قبض و بسطِ مداوم این روزهایم، ناشی از تفاوت در نگاه است. آن لحظاتی که ته دلم ایمان دارم که کسی هست که «جان» است و «جهان» و همو زخمش هم «خوش» است، آن لحظات که «بیگانه» شدن از «خود» را سعی می‌کنم بفهمم، در آن لحظات است که بسط را مزه‌مزه می‌کنم. کاش بشود همان‌جا ماند، تا ابد.

  • دخترچه
  • دخترچه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ آذر ۹۷ ، ۱۹:۳۳
  • دخترچه

پارسال در چنین شبی برف می‌آمد. در این کشوری که من هستم، آن برف شدید چیز رایجی نبوده در چند سال اخیر. شرکتی که در آن کارآموزی می‌کردم عملا مجبورمان کرد که زودتر ترک کنیم محل کار را. من از قضا با منشی رئیس هم‌مسیر بودم و با هم به سمت ایستگاه قطار رفتیم. روزهای اول اسم منشی را اشتباه گفته بودم (اسمش درین بود و من از خودش پرسیده بودم دنبال کسی به اسم دریس می‌گردم و او با چشم‌های گرد نگاهم کرده بود.) و هنوز از این بابت شرمنده بودم. راه رفتن در آن برف سخت بود. من تازه فهمیدم باید روی چکمه‌ها اسپری ضد آب زد و منشی تعجب کرد که بعد از چند سال زندگی در اینجا، این را نمی‌دانم. بالاخره به ایستگاه رسیدیم و قطاری را سوار شدیم که ظاهرا آخرین قطاری بود که در آن مسیر حرکت می‌کرد. توی مسیر حرف زده بودیم و همزمان منشی با اعضای خانواده‌اش در تماس بود که مطمئن شود همه‌شان تا اوضاع بحرانی‌تر نشده، می‌رسند به خانه. ضمن حرف‌هایمان، بهش گفتم که مشتاقم با رئیس حرف بزنم در مورد آینده شغلی‌ام، اما سرش خیلی شلوغ است و نمی‌توان تنها پیدایش کرد. او‌ ‌هم گفت که باید کمتر خجالتی باشم و مثلا وقتی می‌بینم یوخِم می‌رود به اتاق رییس و از آنجا در نمی‌آید، باید خودم بروم داخل و نادیده‌اش بگیرم و حرفم را به رئیس بزنم. من البته می‌دانستم هیچ کدام از این کارها برای من عملی نیست. منشی گفت سعی می‌کند هر طور شده وقت ملاقاتی برایم جور کند. در همان قطار بودم که از شماره‌ای ناشناس پیامی گرفتم. فرستنده در همان خط اول پیام، خودش را معرفی کرده بود. داستان برمی‌گشت به تماس یک هفته پیش دوست. پیام را باز نکردم تا در خانه سرفرصت بخوانمش و پاسخ فکر شده‌ای بدهم. اولویتم رسیدن به کار مورد علاقه‌ام بود، اما آن موضوع هم مهم بود.
چقدر زمان چیز غریبی است، چه نادانسته‌ها که دانسته می‌شوند با گذر زمان. امروز می‌دانم که برای آن رئیسِ سرشلوغ، من و آینده‌ام هیچ جدی نبودیم؛ آنقدر که به راحتی پیشنهادی همکاری که روز آخر کارآموزی داده بود را فراموش کند و یا نظرش عوض ‌شود بی‌آنکه زحمت این را به خود بدهد که مرا مطلع کند. بعد از یک سال، متوجهم که با همه تاکیدم بر اینکه هیچ پیشنهادی را تا مطمئن نشدی نمی‌توان جدی گرفت، من باز هم آدم‌ها و برنامه‌هایشان را جدی‌تر از آنچه واقعا بودند فرض می‌کردم. البته همیشه این‌طور نیست که کسی الکی حرفی بزند و بعد عمل نکند. گاهی آدم‌ها  هیچ فریبی در کارشان نیست و اتفاقا صادقانه حرف می‌زنند، اما دنیای گوینده و مخاطب، یکی نیست و همین پای کلی مفروضات اشتباه را به داستان باز می‌کند.
طعم گسی دارد این دانستن، اما برای بعضی آدم‌ها چشیدن مداوم این گسی لازم است تا شاید زمانی یاد بگیرند که این جهان بی‌بنیادتر از این حرف‌هاست.

  • دخترچه

"Chez nous le mot amour ne se dit pas. [...]

Le mot amour, il faudrait un événement considérable pour qu'il vienne une seule fois à nos lèvres – et cela ne présagerait rien de bon. 

Des savants ont écrit que, moins un mot était prononcé, plus il se faisait entendre, car, assuraient-ils,

 

Ce qui ne peut danser au bord des lèvres

s'en va hurler au fond de l'âme

 

Peut-être.

 

Des religieux ont écrit aussi que le silence où dort le mot amour était en nous comme un reste de paradis, un vestige de ce temps où les choses brillaient de n'être pas encore nommées, où l'ombre d'un nom ne couvrait pas encore l'éclat des choses.

 

Peut-être.

 

Un poète a écrit : Qui appelle son amour s'apprête à le tuer.

Peut-être, peut-être, peut-être."

چپ نویس



«نزد ما واژه عشق بر زبان آورده نمی‌شود. [...]

باید اتفاق مهمی روی دهد تا واژه عشق تنها یک بار بر لبان ما بنشیند-- و این خبر از هیچ پیامد خوشی ندارد.

فرزانگان نوشته‌اند که هرقدر واژه‌ای کمتر بر زبان آید، بیشتر به گوش می‌رسد، زیرا به باور آنان :

 آنچه نتواند بر شیار لبان برقصد، ژرفای جان را می‌سوزد.

شاید.

دین‌باورانی نیز نوشته‌اند که سکوتی که واژه عشق در آن رمیده است، مانند بازمانده‌ای از بهشت در ماست، باقی‌مانده‌ای از زمانی که اشیا از نداشتن نام می‌درخشیدند، زمانی که هنوز سایه نام تلالوی اشیا را مکدر نساخته بود.

شاید.

شاعری نوشته: آن کس که عشق خود را به نام می‌خواند، آماده میراندش می‌شود.

شاید، شاید، شاید.»

چهره دیگر، کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیار-- که انصافا ترجمه‌اش عالی است.


  • دخترچه

بعد از مدت‌ها رفتم خرید. هوا سرد بود و باد به گونه‌هایم می‌خورد. حوصله دوچرخه‌سواری در سرما را نداشتم. پیاده می‌رفتم و چرخ خرید را دنبال خودم می‌کشیدم. چیزی تغییر کرده بود: اسیر زندان درونم نبودم. با جهان خارج بعد از مدت‌ها ارتباط برقرار کرده بودم. خوب‌تر می‌دیدم اطرافم را. هوا خاکستری بود اما آدم‌ها و ماشین‌ها و درخت‌ها و اجناس فروشگاه، خارج از من و ذهنم، وجود داشتند. این‌ها واقعی‌تر از هیولاهای ذهن بودند. همین‌ها دورم را می‌گرفتند و مرا با خودشان می‌رقصاندند. انگار که بخواهند ریتم زندگی را دوباره یادم بدهند. شبیه معلم اسکیت که می‌گفت حالا می‌خواهم یادت بدهم که کمی ریتم داشته باشی و من ناشیانه ریتم را تقلید می‌کردم و لبخند به لبم می‌آمد.



  • دخترچه

آرزویی بود که از کودکی برآورده نشده بود. در ابن چند سال اخیر، داشت سنگینی می‌کرد این آرزوی کهنه و حس نتوانستن و دیر شدن. جرات می‌خواست دنبالش رفتن در بزرگسالی. همراهی رقیه، هموار کرد سختی‌اش را. دیشب که روی یخ‌ها، رهاتر از قبل سر می‌خوردم و لبخند می‌زدم، حسی شبیه وصال یار داشتم. یاری که مدت‌ها خواسته بودمش و در نگاه دیگران، خواستنش می‌توانست احمقانه باشد حتی.

  • دخترچه

صبح بود و باید کم کم آماده می‌شدم که بروم و کارت اقامت جدیدم را بگیرم. یکهو دیدم دارم بلند گریه می‌کنم. تا اینجا، چیز عجیبی نبود. گریه‌های بلند در تنهایی را سالهاست که بلدم. یکهو اما دیدم که در بین اشک‌ها دارم بلند به زبان می‌آورم که من خیلی درد دارم. بعد تصویری آمد جلوی چشمم: هشت ساله بودم. بلوز آستین کوتاه جلو دکمه‌داری پوشیده بودم که هر تکه‌اش یک رنگ بود: قرمز، آبی و سبز. خال‌های سفید ریزی داشت و روی جیبش گلدوزی بود. کنار مادرم پشت در اتاق رادیولوژی بیمارستان امام تهران نشسته بودیم تا نوبت‌مان شود و از ترقوه شکسته‌ام عکس بگیریم. اشک‌ها هم‌چنان می‌ریخت که یادم آمد با ابنکه آن روز خیلی نگران بودم و نمی‌دانستم چه در انتظارم است، غرورم اجازه نمی‌داد که شکایت یا گریه کنم. بالاخره نوبت‌مان شد. بعد از چند تلاش ناموفق که رادیولوژیست همه تقصیرش را گردن من می‌انداخت که بلد نیستم نفسم را حبس کنم، بالاخره عکس مناسبی گرفته شد. برگشتیم پیش دکتر. دکتر، مرد جوانی بود و گروهی دانشجویان دختر و پسر دورش حلقه زده بودند. دوست نداشتم آن موقعیت را به ویژه اینکه بلوزم را در آورده بودند. دستش را گذاشت روی استخوان ترقوه‌ام. نگاهم کرد و گفت یک شانه به موهایت می‌زدی. من هیچ چیز نگفتم. دانشجوها خندیدند. ناگهان، لگدی کوچک به پایم زد و احتمالا تا من حواسم پرت شد، همان موقع استخوانم را جا انداخت. من نه اشک ریخته بودم و نه چیز دیگری گفته بودم. چه شده بود که بعد از 25 سال، اشک‌هایم ریخته بود و بلند گفته بودم: «من خیلی درد دارم»؟

  • دخترچه