Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۹۶ مطلب با موضوع «تنها نوشت» ثبت شده است

عمیقا معتقدم که تغییر حال بد به خوب، تا حد قابل توجهی می تواند ارادی باشد. با این حال، گاه عوامل بیرونی روند این تغییر و تحول حال را کند میکنند و البته مقاومت درونی ناخودآگاهی هم در برابر این تغییر شکل می گیرد. برای من که اکثر سالهای عمرم در مدرسه و دانشگاه گذشته است، گذران قسمت عمده زمانم در خانه ( که روزی آرزویی دور می نمود!)  رابطه مستقیمی با حال ناآرام روحی ام دارد. این که صبح ها استرس زود بیدار شدن نداشته باشی نعمتی است در نوع خودش که سالها آرزویش را داشتم اما این روزها انگار این تنبلی -و البته بیماری- دارد روز به روز کرخت ترم می کند.


پارسال در یک اتاق و دور ار خانواده ام بودم. شرایط زندگی اصلا آسان نبود. اما شادتر بودم. شاید چون زندگی ام برنامه داشت. امسال، در یک خانه راحت  و با اعضای خانواده ام هستم، اما با همه خوشحالی هایم از بابت داشتن این نعمت، حالم آن طور که باید خوش نیست. حتی گاه احساس می کنم دل تنگی برای وطن، این روزها بیشتر از پارسال به سراغم می آید. نه اینکه همه روز غمبرک زده باشم ها، اما خودم می دانم که آدم سابق نیستم. سعی هم کرده ام در روند زندگی ام تغییراتی دهم. مثلا من همیشه عاشق طراحی بوده ام، اما هیچ گاه فرصت درست و حسابی برایش جور نمی شد. از طرفی، همیشه هم می ترسیدم که استعدادش را نداشته باشم. فعلا دو جلسه با یک خانم دوست داشتنی کلاس داشته ام. به نحو عجیبی آرامم کرده است این کشیدن ها و سایه زدن ها. قبل ترها در مدرسه که بودم،  از معلم های نقاشی ام استرس می گرفتم. شاید چون معمولا ذوقم را کور می کردند و مثل یک موجود بی استعداد نگاهم می کردند! این بار خوشحالم که از آن استرس خبری نیست.



به هر حال، باید قدم های بزرگتری هم بردارم.  این بیماری که فعلا سرجنگ دارد با من. اما به لطف خدا از هفته آینده برنامه زندگی ام قرار است تغییراتی کند. امیدوارم این تغییرات، درجهت مثبت باشد. فعلا که از کار خبری نیست اما شاید با این برنامه جدید و رفتن کلاس، کمی منظم تر شوم و بتوانم لا اقل پای آن مقاله کذا بنشینم که نوشتنش طلسم شده گویا!



دوستی برایم آزمونی فرستاده بود در مورد ارزیابی کیفیت زندگی. چشمتان روز بد نبیند، نمراتم به نحو آبرو بری در اکثر موارد پائین بود! نتیجه آمون را نگه داشتم تا مدتی بعد روند تغییر حالم را بسنجم.



  • دخترچه

 زن که باشی...

.


.


.


.


.


 لذت ابروی تازه برداشته شده را درک می کنی!




هربار صورتم اصلاح می شود و ابروها تمیز، با خودم نرم تر می شوم. جلوی آینه که می روم به خودم از آن لبخندهای مهربان می زنم. موهایم را با ملاطفت از صورت کنار می زنم. کمی صورتم را می چرخانم و از گوشه چشم به آینه زل می زنم و لبخند کج کج می زنم! ابرو که بر میدارم؛ عاشق می شوم، عاشق دختر بیست و هفت ساله لاغری که چشم و ابروی شرقی اش برق می زند. عاشق دختری که تا ده سال پیش، به عشق های افسانه ای اعتقاد داشت و فکر می کرد روزی نیمه گم شده اش، عاشقش شود و با هم صحبتی و هم دلی هایش روحش را صیقل زند. دختری که امروز چشم هایش نگران است اما مدتهاست که به دنبال عشقهای افسانه ای نیست. دختری که امروز دوست دارد خودش روحش را صیقل دهد، خودش دنیایش را بزرگتر کند و خودش مسیر کمال را بجوید.


ابرو که بر می دارم، اعتماد به نفس گم شده ام بر می گردد انگار!


  • دخترچه

شاید تا به حال آهنگ فرانسوی Non, Je Ne Regrette Rien (نه، هیچ حسرتی نمی خورم) را شنیده باشید. این قطعه  که در سال 1956 نوشته شده است؛ شهرت خود را  با اجرای خواننده فرانسوی، ادیت پیاف (Édith Piaf) در سال 1960 به دست آورد.


این آهنگ را می توانید اینجا  بشنوید.


 آهنگ کلمات و تکیه روی سیلابس آخر آنها در زبان فرانسوی، ریتم خاصی به این شعر بخشیده که هماهنگ با محتوای آن است.  طبیعتا  ترجمه این شعر، قادر به انتقال این ریتم و آهنگ در زبان اصلی نخواهد بود. با این حال، فکر می کنم گوش دادن به یک آهنگ با دانستن معنی اش دل پذیرتر باشد. 


هرچند حرفه ام ترجمه کردن نیست، اما این کار را برای دل خودم دوست دارم. بر من ببخشائید اگر ترجمه ام چندان که باید شاعرانه از آب در نیامده است!


 


Non... rien de rien


Non je ne regrette rien


Ni le bien... qu'on m'a fait


Ni le mal, tout ça m'est bien égale…


 


Non... rien de rien


Non... je ne regrette rien


C'est payé, balayé, oublié


Je me fous du passé…


 


Avec mes souvenirs


J'ai allumé le feu


Mes chagrins, mes plaisirs


Je n'ai plus besoin d'eux


 


Balayées les amours


Avec leurs trémolos


Balayés pour toujours


Je repars à zéro


 


Non... rien de rien


Non... je ne regrette rien


Ni le bien, qu'on m'a fait


Ni le mal, tout ça m'est bien égale


 


Non, rien de rien


Non... je ne regrette rien


Car ma vie... car mes joies…


Aujourd'hui... ça commence avec toi…


 


 


نه، هیچِ هیچ


نه، من هیچ حسرتی نمی خورم


نه خوبی هایی که در حقم کرده اند،


و نه بدی ها؛


همه درنظرم یکسانند.


 


نه، هیچِ هیچ


نه، من هیچ حسرتی نمی خورم


بهایش پرداخته شده، محو و فراموش شده است.


من کمترین اهمیتی به گذشته نمی دهم.


 


با خاطراتم، آتشی افروخته ام.


غم هایم، شادی هایم،


دیگر به آنها نیازی ندارم.


 


 عاشقانه هایم، با همه ارتعاشهایش،


محو شده است،


برای همیشه محو شده است.


بار دیگر، از صفر شروع می کنم.


 


نه، هیچِ هیچ


نه، من هیچ حسرتی نمی خورم


نه خوبی هایی که در حقم کرده اند،


و نه بدی ها؛


همه درنظرم یکسانند.


 


نه، هیچِ هیچ


نه، من هیچ حسرتی نمی خورم


چرا که زندگی ام،


و خوشی هایم،


از امروز با تو آغاز می شود...


 

  • دخترچه

من برام یک سوال ایجاد شده!!!



آیا من جز سه تفنگدار عزیزم ( حوا و خاطره و مهرنگار)، خواننده دیگری هم دارم؟؟؟!!! (نخندید خب سواله دیگه!)


در این که این سه خاطرشان خیلی عزیز است، هیچ شکی نیست. اما راستش برای اولین بار دچار این کنجکاوی شده ام که بدانم فرد دیگری هم دنبالم می کند یا نه! تا پارسال، برای خودم می نوشتم. اما این روزها این سه مخاطب عزیز، انگیزه نوشتن به من می دهند....


اگر خواننده دیگری هم دارم خوشحال می شوم که بدانم.

  • دخترچه

حسی به من می گوید: کسی که نباید، اینجا را می خواند.

یک سالی می شود که این حس را دارم، اما همیشه فکر می کردم توهم است و جدی نمی گرفتمش. 


چند وقتی است که این احساس، پررنگ تر شده. باید یک فکر اساسی کنم...




  • دخترچه

سخته سراغ پایان نامه ای رفتن که سرش کم جر و بحث نداشتی با به اصطلاح شریک آن روزهات...

سخته سراع پایان نامه ای رفتن که بیش از نصفش رو در سخت ترین دوران زندگی ات نوشتی...


سخته سراغ پایان نامه ای رفتن، که خیلی بیش از اونچه که باید طول کشید و برای نوشتنش صدها مطلب به زبان های انگلیسی و فرانسوی خوندی و به کتابخونه های زیادی در نقاط مختلف سر زدی و به آدمهای زیادی رو انداختی تا برات منابع دسته اول بفرستند....


سخته سراغ پایان نامه ای رفتن که در چلسه دفاعش، استاد داور و مشاور حتی درست نخونده بودنش...


 سخته سراغ پایان نامه ای رفتن که در جریان دفاعش متوجه بی معرفتی کسی بشی که زمانی دوستت بود و تو برای موفقیتش، کاری رو براش دریغ نمی کردی...


و سخته سراغ پایان نامه ای رفتن که استاد راهنماش حالا انقدر باهات سرسنگینه که موقع حرف زدن باهات، مشغول خوندن ایمیل هاش میشه و بهت کم محلی می کنه تا یه وقت وهم برت نداره و فکر نکنی دانشجوی خیلی نمونه ای بودی!


اما،


اگه نروم سراغش و یک مقاله از توش ننویسم، باید ببینم حاصل زحمات سخت ترین شب ها و روزهام گوشه کتابخونه دانشکده افتاده تا بچه های کارشناسی و یا ارشد، برای تحقیق های دقیقه نودشون از روش کپی کنند! و حتی، به برکت فرهنگ احترام  بیش از حد به مالکیت های فکری (!)، مقاله یا کتابی با دزدی محتواش نوشته بشه.


پس رخوت بسه! به خاطر به ثمر رسیدن بچه ای که خون دلش رو خوردم تا پا به این دنیا گذاشت، باید بروم سراغش و چشمم رو به روی خاطرات بد بندم. حتی اگه استاد راهنما، یادش بره که ازم قول گرفته بود مقاله مشترک کار کنیم و ناز کنه. خونه آخرش اینه که میگه نه من با تو کار نمی کنم و من بالاخره سعی می کنم تنها چاپش کنم.


کودک فراموش شده من! تو حتی اگر یادآور سخت ترین لحظات باشی، حاصل مطالعه و فکر منی! تو به من یاد دادی که در اوج سختی ها هم می توان کاری را تمام کرد و خوب تمام کرد. من ... آماده قورت دادن قورباغه ام!

  • دخترچه

هوا خاکستری است و برف‌های چند روز مانده، زمین را پوشانده اند.

آن موقع ها که ایران بودم، هر صبحی که پا می‌شدم و می‌دیدم برف آمده، حالم خوب می‌شد. به همین راحتی! اما برف‌های اینجا، نمی‌دانم چیزی کم دارد و یا شاید چیزی زیاد دارد که حالم را خوب نمی‌کند!


برف های تهران، اما، کم مصیبت نداشت! راهها بند می‌آمد، اتوبوس، تاکسی ها و آژانسها کم می‌شدند و بعد از چند ساعت، برف در حال آب شدن با گل و لای مخلوط می‌شد و کف خیابان‌ها، قهوه‌ای می‌شد. اما همان برفی که نهایتا چرکی بر آن غالب می‌شد، حالم را آنقدر خوب می‌کرد که با ذوق و شوق چکمه ها و پالتویم را بپوشم و خوم را برای یک سفر درون شهری غیرقابل پیش بینی آماده کنم. این روزها اما، چکمه و پالتو را در حداقل چهار ماه از سال، به تن دارم، اما ذوق و شوقش را جایی در کوچه ها و خیابانهای تهرانم، جایی در مسیر خانه تا دانشگاه گم کرده ام!


کسی چه می‌داند؟ شاید آن سالها کلا حالم بهتر بود. 


اما به خودم قول داده‌ام. قول داده ام برای بهتر شدن. قول می‌دهم که سر قولم بمانم!


  • دخترچه

مدت زیادی میشه که ننوشتم. از وقتی اومدم ایران و بعدم برگشتم، هر کار کردم دست و دلم به نوشتن نرفت. شاید توضیح دلیلش کمی سخت باشه. اما به طورخلاصه، وضعیتم طوری بود که احساس می کردم نوشتنم فقط میشه انشای کلمات منفی. و این در حالی بود که سفرم به ایران سفر خیلی خوبی بود. اما خب... در این سفر فشار روحی هم داشتم. وقتی رفتم دیدن استاد راهنمای فوق لیسانسم در ایران، سردترین رفتار ممکن رو کرد و خیلی غیردوستانه باهام برخورد کرد و او همون کسی بود که مسائل زندگی ام رو می دونست و تا پیش از دفاع رفتارش واقعا دوستانه بود حتی تا حدی که می خواست واسطه آشتی من و اون آدم بشه و جلوی جدایی رو بگیره. اما من نمی دونم واقعا چه اتفاقی افتاده.

 روز دفاع، از برخورد مسخره استاد داور و مشاورم کلافه شده بود... این رو می فهمیدم که از دست اونها حرص می خوره اما حتی نکرد که مثل یک استاد راهنمای خوب، پشتم در بیاد. بیشتر سکوت می کرد و حرص میخورد. ازش دلگیر شدم اما به روش نیاوردم. وقتی بعد از یک سال برگشتم ایران، سعی کردم مثل سابق باهاش رفتار کنم، اما اون دیگه اون آدم قبلی نبود. حتی یه جورهایی غیرمستقیم زیر سوالم می برد. خیلی دلم شکست اما خب به تدریج یاد گرفتم که بپذیرم که آدمها عوض می شوند و ما گاهی هیچ وقت دلیلش رو نمی فهمیم...مسائل دیگه  ای هم بود. برای چندمین بار در این چند سال از یه دوست یه جورهایی ضربه خوردم. اینکه می گم "چندمین بار از به دوست"، منظورم این نیست که همیشه از یه آدم ضربه خوردم. چندسالی میشه که افراد مختلفی که توی برهه های مختلف باهام دوست شدند، به طور ناگهانی رفتارهای عجیب و غریب می کنند. و امسال این اتفاق در مورد کسی افتاد که اصلا انتظار نداشتم. خیلی توی خودم فرو رفته بودم. اما بعد دیدم واقعا من دارم نیمه خالی لیوان رو می بینم. واقعا این آدمها از استاد و دوست و... که از دید من کارهای غیرقابل پیش بینی کردند، بیش از 8-7 نفر نبودند. من این همه دوستان و آشنایان خوب دارم اما همه تمرکزم رو گذاشتم روی اونها که اثر منفی روم گذاشتند. پس اون دوستانی که هیچ وقت فراموشم نکردند چی؟ آیا ارزش اونها بالاتر از این چندتا آدم نیست؟خلاصه بگم که دلیل به هم ریختگی ام در این مدت مجموع این چیزها بود. ماجراهای گذشته هم به دلایل مختلف گاهی برام یادآوری می شد...اما...اما این چند روز دارم هی با خودم می جنگم که دوباره بیام اینجا بنویسم. این بار نه فقط برای خالی کردن خودم. بلکه برای همون سه تا دونه خواننده ای که دارم که شاید عددشون کم باشه اما کیفیت محبتشون به من بارها بهم ثابت شده.بنویسم تا:


تا ...حوا بدونه من هستم. حوا ببینه کسی که هربار حوا رو خونده روحیه گرفته، هنوزم هست. شاید کمی از پا افتاده باشه، اما بلند میشه، به زودی دوباره بلند میشه و از این رخوت در میاد. حوا بدونه که دوست نادیده اش از خبر قبولی دانشگاهش از صمیم قلب خوشحال شده و هر حرکت حوا رو به جلو، به دوستش هم انگیزه میده...


تا... مهرنگار بدونه و ببینه که آدمهایی که بعد از یه زمین خوردن سخت، بلند می شند، باز ممکنه بخورند زمین. بازم ممکنه زخم های کهنه شون سرباز کنه،... اما نباید زمینگیر بشن. مهرنگار یادش نره که دوست تنهاش خیلی دوستش داره و دلش براش تنگ میشه. مهرنگار مطمئن بشه که نگرانی هاش برای دوست تنهاش معنا داره و ارزش...


و...و خاطره عزیزم که این روزها دل پر دردی داره، بدونه تنها نیست. بدونه آدمهایی هستند که ممکنه خیلی دور باشند ازش اما با هر غصه اش، دلشون لرزیده واحساس کردند خودشون بودند که جای خاطره درد کشیدند. که به خاطره بگه :"ان مع العسر یسری" و بگه "عسی ان تکرهوا شی و هو خیر لکم...". که خاطره عزیزم خوشبختی رو در لحظه بجوید.... که مطمئن باشد گاهی مورد ظلم قرار گرفتن، ترفند تقدیر است برای اینکه ما را دردانه معبودمان کند...


و بنویسم تا یادم نره آنچه من درد، نامردی و یا ظلم می پندارمش، قطره کوچکی است در مقابل دریای درد و رنجی که این روزها دنیا رو گرفته. اما، اما...هنوز هم باور دارم که حتی اگر بر وسعت دریای درد و رنج این دنیا روز به روز افزوده شود، آسمان آن دنیا بی انتهاست و بزرگترین دریای شر در مقابل بی کرانگی آسمان خیر، هیچ است، هیچ.


  • دخترچه

چند روز پیش یاد برخورد خانواده اون افتادم که شش ماه پس از اینکه ارتباط من و پسرشون قطع شد و دو ماه بعد از جاری شدن صیغه طلاق، مامانش زنگ زده به خونه ما و من چون شماره شون رو از حافظه گوشی حذف کرده بودم، مامانم نفهمیده بود شماره ایناست و گوشی رو برداشته بود و مامانش گفته بود : شماره تون روی تلفن افتاده بود!! زنگ زده بودین؟! و وقتی مامانم گفته بود نه، گفته بود: "اِ...! ولی شماره این رو بود. حالا خواستم بگم من تازه فهمیدم بچه ها جدا شدن!!!! "و یه سری مزخرفات دیگه که پسرم عاشق دخترتونه... خواستم از پرروئی خانواده اش اینجا بنویسم  و اون مکالمه رو به تفصیل توضیح بدم. خواستم بگم حالا بر فرضم که مامانش راست گفت، این چه پسریه که جدا میشه و دو ماه از خانواده اش پنهان می کنه؟! پس حتما یه مشکل اساسی توی خانواده شون هست...!

اما فکر کردم... که چی؟ این نوشتن ها چه فایده ای داره؟ اون خدایی که باید بدونه خوب می دونه. دوستانی هم که از این دردها داشتن، می فهمن من چی می گم و لازم به ذکر مسائل آزار دهنده نیست... اینه که بی خیال شدم که بخوام مصیبت نامه بنویسم از آدم هایی که دیگه ارزشی ندارن برام. بعضی آدم ها رو با همه اتفاقات مربوط بهشون باید دور ریخت. دو ریختنی که کامل باشه نه اینکه آدم دوباره بره سر سطل زباله... شاید این کلمه دور ریختن کمی بی رحمانه و بی ادبانه به نظر بیاد، اما خب لااقل به چشم تمثیل میشه بهش نگاه کرد.


امروز توی یه وبلاگ نوشته های دختری رو خوندم که مادرش رو از دست داده بود و جگرم آتش گرفت. کلی اشک ریختم. برای مادرش یاسین خوندم و فکر کرم به درد از دست دادن عزیز.


یادمون باشه غافل نشیم از نعمت های داشته مون. هرکدوم از ما که به نوعی دوره سختی از زندگی مون رو طی کردیم، یادمون باشه که خیلی نعمت ها دورمون هست و غم گذشته نباید باعث شه اونها را نبینیم.



خیلی التماس دعای ویژه دارم.  14 روز وقت دارم برای نوشتن 50 صفحه....



پی نوشت: یه تغییرات و تحولاتی توی وبلاگ دادم. اسم وبلاگ دیگه خیلی وقت بود بی معنی شده بود...




  • ۰ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۳۶
  • دخترچه

دیشب کابوس بدی دیدیم و از خواب پریدم.

خواب دیدم "درازه" دوباره غذاهامو دور ریخته. همین طور، یه عالمه آشغال دم اتاقم ریخته و خلاصه شمشیر رو از رو بسته. منم با خودم گفتم دیگه سکوت بسه و  برای مقابله به مثل یه چیزی متعلق به اون رو رو که توی راهرو بود (الان یادم نیست اون چی بود شاید چیزی در حد دمپایی!) دور ریختم. خلاصه کار بالا گرفت و کلی درگیری شد که الان فقط صحنه های درهمش یادمه. آخرین صحنه این بود که من در اتاقم رو یادم رفته بود قفل کنم و این به زور داشت وارد می شد و من سعی می کردم جلوی ورودش رو بگیرم. از شدت استرس از خواب پریدم. گیج بودم و یادم نمی یومد تا کجاش خواب بوده. یه مقدار مجبور شدم فکر کنم تا یادم بیاد اون درگیری ها کلا توی خواب بوده!!


صبح که پاشدم دیدم واقعا در اتاقم رو یادم رفته بوده فقل کنم! اصلا امروز یه حال بدی داشتم. صدای راه رفتنش که توی راهرو می یومد حالم بد می شد واقعا!!


می دونید؟ خسته ام. فشار روم زیاده. ضعیف شدم.... نمی دونم جه مرگمه... دعا کنید.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۱ ، ۲۳:۳۲
  • دخترچه