Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۹۶ مطلب با موضوع «تنها نوشت» ثبت شده است

  • دخترچه

چند روز است که درگیر ترجمه یک شعرم؛ شعری از شارل بودلر به نام «خطاب به خواننده». احتمالا باید پیش از این به فارسی ترجمه شده باشد، اما من چیزی در اینترنت پیدا نکردم. فضایِ شعر سهم‌گین است و تکان‌دهنده؛ بی‌پرده و صریح، اوج پستی و تباهی انسان را پیش چشم خواننده می‌کشد.

بسیاری از کلمات شعر برایم سنگین بود و بعضی از مفاهیم یا تشبیهات را در خوانش اول، اشتباه می‌فهمیدم و تازه بعد از یکی، دو روز حدس می‌زدم که احتمالا مفهوم مورد نظر چه بوده. ترجمه‌ام را با چند ترجمه انگلیسی هم تطبیق دادم. اکثر آن ترجمه‌ها از متن اصلی شعر، تا حدی دور شده بودند و گاه حتی برای من گیج‌کننده بودند. نهایتا ترجیح دادم تا جایی که می‌شود به متن اصلی وقادار بمانم. البته یکی-دو جا که اشاره به شخصیت‌های اسطوره‌ای شده بود، ترجمه‌ام دقیق نیست (مثلا در ترجمه Satan Trismégiste، به لغت شیطان اکتفا کردم). دنبال ترجمه موزون هم نبودم و بیشترین چیزی که برایم مهم بود این بود که بتوانم تصاویر تکان‌دهنده شعر را منتقل کنم.

با این که زمان نسبتا زیادی را صرف این ترجمه کرده‌ام، فکر می‌کنم ارزشش را داشت. شاید اگر خودم درگیر انتخاب کلمات نمی‌شدم، تا این حد شعر بر جانم نمی‌نشست. احتمالا همچنان ویرایشش کنم، اما ذوق تمام کردن این ترجمه در ساعت سه صبح روز سی دسامبر آنقدر هست که بخواهم همینطور منتشرش کنم.

  • دخترچه

مدتی بود که دلم می‌خواست در مراسم کلیسا شرکت کنم. قبلا شده بود که به عنوان توریست، بخش‌هایی از یک مراسم را در کلیسا دیده باشم، اما دلم می‌خواست این بار به عنوان مستمع از اول تا آخر بنشینم. فکر کردم بهترین موقعیت، مراسم مخصوص کریسمس است. به رقیه که گفتم، گفت او هم دوست دارد اما می‌ترسد دو تا آدم با حجاب آن وسط، فکر ادم‌ها را ببرد سمت تروریسم. بهش گفتم بهترین کار این است که به کلیسایی برویم که خیلی محلی نباشد و تنوع فرهنگی بیشتری در آن دیده شود. آخرش اما هیچ فکر و برنامه‌ریزی جدی نکردیم.
دوشنبه شب، که شب قبل از کریسمس بود، رفتیم مرکز شهر و کمی خرید کردیم و بعدش هم سر از رستوران ژاپنی در آوردیم! شاممان را که خوردیم، حسابی سنگین شدیم. در حالی که از سرما به هم چسبیده بودیم، داشتیم برمی‌گشتیم سمت ماشین که از کنار کلیسای مرکز شهر رد شدیم. شک داشتیم آن موقع باز باشد و راهمان بدهند. حدس می‌زدیم احتمالا مراسمی در روز کریسمس داشته باشند و فکر می‌کردیم شاید آن موقع در حال تمرین باشند. همین‌طور مردد، به دنبال جمعیت کلیسا را دور زدیم و به در ورودی‌اش رسیدیم. جلوی در، چند نفر ایستاده بودند که با همه دست می‌دادند و خوشامد می‌گفتند. ما لحظه‌ای تردید کردیم. رقیه با خحالت پرسید که می‌توانیم شرکت کنیم و یکی از آنها هم با خوشرویی گفت که بله.
تجربه جالبی بود. از آنچه فکر می‌کردم، تعداد جوان‌های فعال در کلیسا بیشتر بود. البته محیط‌شان در کل خانوادگی به نظر می‌آمد و معلوم بود خیلی‌هایشان خانواده‌هایی هستند که هم را می‌شناسند و بچه‌هایشان هم احتمالا در کلاس‌های مذهبی شرکت می‌کنند. هرچند که در این شب خاص، تعداد آدم‌های متفرقه هم کم نبود.
خداباوری، آدم‌ها را به هم وصل می‌کند. برای من که مدت‌ها بود که در هیچ مراسم عبادت جمعی شرکت نکرده بودم، احساس نزدیکی کردن به یک جمع و با آنها دعا کردن، دل‌نشین بود.


  • دخترچه
  • دخترچه

روز آخر که از سر کار برمی‌گشتم و سوار قطار بودم، تا نیمه راه حالم خوب خوب بود. کم کم دیدم دارم می‌افتم توی باتلاق دردهای قدیمی و به طور خاص یادآوریِ رابطه‌ای دوستی که با آنچه من فکر کرده بودم خیلی فرق داشت. دیدم چیزی که بیشتر از همه در هر رابطه‌ای من را اذیت می‌کند، حس دور زده شدن است وقتی که طرف مقابل به خیال خودش دارد زرنگی می‌کند. سالهاست که آنقدر تجربه به دست آورده‌ام که در دوستی‌های جدیدم، خیلی سریع‌تر از قدیم‌ها، چنین ویژگی‌هایی را تشخیص می‌دهم و دوستی را عمیق نمی‌کنم و به تبعش ضربه هم نمی‌خورم. آن زمان‌ها اما خیلی بی‌جا اعتماد می‌کردم. برای دوستی‌هایی انرژی می‌گذاشتم که نهایتا استاندارد یک‌رنگی و صداقتی که مورد قبول من بود را نداشتند. نمی‌دانم چرا اما گاهی آن زخم‌های کهنه سر باز می‌کنند. این طور مواقع، هرچه سعی می‌کنم کمتر به باتلاق افکارم کشیده شوم، بیشتر غرق می‌شوم. زخم‌های کهنه که باز می‌شوند، من سعی می‌کنم با انصاف باشم و خودم را جای طرف مقابل بگذارم و بعضی رفتارهایش را توجیه کنم. سعی می‌کنم اشتباهات خودم را به یاد بیاورم و همه چیز را یک‌طرفه نبینم، اما چندان موفق نمی‌شوم و هیچ کدام از این تلاش‌های مذبوحانه هم کمکی نمی‌کند به بهتر شدن حالم. بعدش کم‌کم در ورطه‌ای می‌افتم که از آن متنفرم و خودِ در آن حالت قرار گرفتن، مرا شرمنده می‌کند. این ورطه زجرآور چیزی نیست جز مقایسه دستاوردها و موقعیت شغلی خودم با موقعیت فعلی آن دوستی که رقابت را به دوستی ترجیح داد. موقعیت فعلی آن آدم از راه دور خیلی رشک‌برانگیز به نظر می‌آید. راه شغلی که برای من همیشه به بن‌بست خورده را او در عرض چند سال اخیر، طی کرد و الان به موقعیتی رسیده که به اندازه کافی تثبیت شده است. من شکی ندارم که او تلاش کرده برای رسیدن به آنچه دارد و می‌دانم که آدم نالایقی هم نبود. اما وقتی یادم می‌افتد که من چقدر در مشکلات و سختی‌هایش با تمام وجودم از او حمایت دوستانه کرده بودم و در مقابل، او از یک جایی به بعد، پیشرفت خودش را در رقابت سیاست‌مدارانه با من دیده بود، از خودم می‌پرسم که آیا واقعا من چیزی کم داشتم که به آنجا نرسیدم که او امروز رسیده؟ و بعد دقیقا همین جاست که از این که خودم را مقایسه کنم و حسی شبیه حسادت در من بیدار شود، از خودم متنفر می‌شوم.
می‌دانم که این فکرها رهزن است؛ مسموم است و پر از فریب. خوب می‌دانم که باعث می‌شود که داشته‌هایم را نبینم و من را در چرخه حس منفی و بی‌کفایتی و نهایتا احساس شرم گرفتار می‌کند. در این شکی نیست که من در سال‌های آخر دانشگاهم در ایران، ارتباطاتی با آدم‌هایی ایجاد کردم که هیچ رقمه با من و نوع دوستی کردنم هماهنگ نبودند. من البته این ناهماهنگی را دیر فهمیده بودم و رفتارهای آن آدم‌ها برایم غیر منتظره بود و همین غیرمنتظره بودن، زخم‌هایی به روح من وارد کرد. قسمت خوب ماجرا این است که من درس‌هایم را از آن روابط گرفته‌ام و سالهاست که در دام چنین روابطی نمی‌افتم و یا نمی‌گذارم عمیق شوند. فقط باید روزی یاد بگیرم که نگذارم زخم‌های قدیمی آنقدر باز شوند که به آن ورطه چندشناک مقایسه بیفتم.

  • دخترچه

دیروز صبح تاریک بود و باران شدیدی می‌آمد. با اینکه کلی برنامه‌ریزی کرده بودم که از مسیری بروم که زودتر برسم، باز یک قطار کنسل شد و قطار آخر هم تاخیر داشت و من همان ۱۰:۴۵ که قرار بود شروع مراسم باشد، رسیدم. اما چون همه چیز غیررسمی بود، مشکلی نبود. میز را با کمک بچه‌ها چیدیم. با خودم، نه نفر می‌شدیم. نادیا حرف‌های مهربانی زد و فضا را مثبت نگه داشت. از توانایی‌های علمی‌ام گفت و دلیل اینکه انتخابم کرده بودند را توضیح داد. گفت تو آدمی بود که در جمع‌های کوچک می‌شد شناختت و چه حیف که خیلی‌ها بسیاری از وجوه تو را نشناختند. بعدش هم من حرف‌هایم را زدم. فکر نمی‌کردم احساساتی بشوم. صدایم لرزید. وقتی در مورد نادیا حرف می‌زدم، در چشم‌های نادیا اشک جمع شد و وقتی از مارا گفتم، چشم‌های او هم تر شد. همه چیز خوب پیش رفت. هیچ‌وقت در این یک سال‌و‌نیم، پشت آن میزهای بزرگ مخصوص نهار و جلسات دپارتمان، آنقدر راحت ننشسته بودم.
با اینکه اکثر کسانی که روز آخر آمده بودند سر کار، زودتر رفتند. من تا آخر وقت ماندم که کارها را جمع‌و‌جور کنم. آخر کار، کاغذهای روی میز را تصفیه کردم. چند کاغذ بود که پر بودند از سوال‌های ناتمام دردآور. پاره‌شان کردم و همه را دور ریختم. سبک شدم.
شب که از دانشکده آمدم بیرون، باد شدیدی می‌آمد. رفتم و روی نیمکت روبه‌روی ساختمان نشستم. روزی که برای مصاحبه آمده بودم، مردی همین‌جا نشسته بود و با نگاهش معذبم کرده بود. 
داستان من و شهر خاکستری تمام شد. 


  • دخترچه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۱ دی ۹۷ ، ۱۸:۱۱
  • دخترچه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ آذر ۹۷ ، ۰۰:۳۲
  • دخترچه

شهر محبوب جادویی دارد که در فضایش پر می‌زند. چیزی ته دلم می‌گوید که وقتی دوباره رکاب بزنم در آن شهر، وقتی از کوچه‌های قدیمی‌اش رد شوم، وقتی رستورانی را ببینم که همه با استادمان آنجا نهار خورده بودیم، و وقتی کتاب‌خانه پرنورش را ببینم، دوباره پر از شور زندگی می‌شوم.
دلم روشن است که یاد می‌گیرم که کافه‌هایش را تنهایی بروم و بگردم. به یک یک دانشکده‌ها سر بزنم و آن فراغت، آن رها بودن را دوباره بجشم.

  • دخترچه

دیشب تا صبح، برف بارید. با اینکه در شهر من کمتر برف می‌نشیند، صبح لایه نازکی از برف همه جا را پوشانده بود. امروز تولد برادر اول است و صبح مامانم پیام داده بود که برنامه‌ای که برای تولدش چیده بودیم را چطور پیش ببریم. تقویم فعال ذهن من خوب می‌دانست که امروز، روز دیگری هم هست. هنوز توی تخت بودم که چیزی در ذهنم صدایش را بلند کرد که واقعا چطور می‌شود که تنها دو روز بعد از آن همه حرف جدی، ...؟ درد داشت حس تحقیرش و مدام عمیق‌تر می‌شد. نباید می‌گذاشتم این حس بیشتر از این ماندگار شود. رفتم و ویدئویی که مجموع پیام‌های تبریک ما برای برادرم بود را دیدم. چقدر من بی‌انرژی بودم در پیام تبریکم. از خودم بدم آمد. فضای کلی ویدئو اما شاد بود. چقدر تک‌تک این آدم‌ها را دوست داشتم. با تمام وجود حاضر بودم به جای همه‌شان هر دردی را تحمل کنم و آنها فقط شاد و سالم باشند.
* هنوز هم خونه ما مرجان فرساد رو دوست دارم.

  • دخترچه