جلسه ماهیانه دپارتمان، دو روز پیش بود. در این یک سال و اندی، همیشه شرکت در ابن جلسات برایم سخت بوده است. اولین جلسه را در روز سوم کارم باید شرکت میکردم و انگار همان وقت دانستم که هیچ وقت به این محیط حس تعلقی نخواهم داشت. آخرین جلسه اما برایم رفع تکلیفی بود فرمالیته. البته خوب که فکر میکنم میبینم همیشه حسم به این جلسات همین بوده، فقط شدت این حس تفاوت میکرده و این اواخر این حس را خیلی بیپردهتر داشتهام.
دقایق آخر جلسه ماه پیش، در حالی که ثانیه شماری میکردم که جلسه تمام شود، پیامی تکانم داده بود. چیزی که غیرمنتظره نبود اما از مواجهه با آن فرار میکردم. پیام را خوانده بودم و اشکها را به زور نگه داشته بودم. این ماه، اوضاع وخیمتر بود. تا رسیدم سر کار، فهمیدم که جلسه است. قسمت اول که مراسم ادغام دو دپارتمان بود را از دست داده بودم، اما به قسمت دوم که جلسه ماهیاته به روال همیشه بود میرسیدم. رفتم و خودم را بین جمعیت پنهان کردم. سوالاتی که دیگران میپرسیدند را با بیمیلی جواب دادم. به زور جایی برای نشستن پیدا کردم. چرا آنقدر سخت شد بود حضورم؟ نفس سخت بالا میآمد. همکار از آن سمت میز اشاره کرد که خوبی؟، به دروغ لبخند زدم و سری تکان دادم.
از تمام شدن این فصل از زندگی خوشحالم. استادانی که قرار بود با آنها کار کنم احتمالا ناامید شدهاند از من و من در حضورشان بینهایت معذبم. اما واقعیت این است که مطمئنم ادامه این راه درست نبود. تنها آرزویم این است که تلخی و ناامیدی اینجا به محیط کار جدیدم منتقل نشود. فکر بازگشت به دانشکده قبلی، گرمایی در وجودم میکارد. نباید بگذارم سرد شود با ترسهای گاه و بی گاه. آن روز بعد از جلسه، جان آمد به اتاقم. پرسید چرا سرحال نیستم. گفتم حس میکنم گند زدهام به زندگیام. حس میکنم رونالد با خود فکر میکند چطور به من اعتماد کرده. گفتم راستش میترسم بروم به کار جدید و آنجا هم همه چیز خراب شود. گفت مرا میفهمد و میداند که گاه انسان طوری بیرحمانه خودش را قضاوت میکند که هیچ وقت مثلا با دوستش این کار را نمیکند. گفت رونالد را در طول یک سفر اخیر که با هم داشتهاند، آنقدر شناخته که بداند اگر او ناراحتی داشته باشد از این است که نتوانسته به من کمک کند که همبنجا بمانم. گفت به زودی میروی سر کاری که دوست داری و فوریه هم میروی ایران پیش خانوادهات و همه چیز خوب میشود.
همدلی قدرت عجیبی دارد. ابن جملات ساده، هیچ داده جدیدی نداشت. اما همین جملات وقتی بر زبان ثالثی جاری میشوند که سعی میکند خودش را جای تو بگذارد، انگار خصلتی تسکیندهنده پیدا میکنند. این که انسانی دیگر، به ویژه وقتی وابستگی عاطفی به آن شخص نداشته باشی، لحظاتی کنار تو بایستد و دنیا را با تو نگاه کند، کمی از سهمگینی رنجهای بزرگسالی کم میکند انگار.
ابن روزها همه چیز تداعیگر است. دیروز تصحیح تکلیف دانشجوها هم تمام شد و سر آخرین جلسه کلاس استادم حاضر شدم. یاد پارسال میافتادم که برای همین درس باید تکالیف را تصحیح میکردم. دو روز قبلش، پایاننامه کبری، دختری اهل ترکیه، را رد کرده بودیم. یادم میرفت به اواخر اسفند ماه، زمانی که همین دختر اولین صفحات پایاننامهاش را فرستاده بود و من راضی نبودم از کارش. دانشجوهایمان در این نه ماه، چهل-پنجاه صفحه پایاننامه نوشتند. من چه کردم در این نه ماه؟ در این یک سال؟ میشد داستانم را زیباتر بنویسم، قطعا میشد.
- ۰ نظر
- ۱۵ آذر ۹۷ ، ۱۵:۳۶