Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۹۶ مطلب با موضوع «تنها نوشت» ثبت شده است

جلسه ماهیانه دپارتمان، دو روز پیش بود. در این یک سال و اندی، همیشه شرکت در ابن جلسات برایم سخت بوده است. اولین جلسه را در روز سوم کارم باید شرکت می‌کردم و انگار همان وقت دانستم که هیچ وقت به این محیط حس تعلقی نخواهم داشت. آخرین جلسه اما برایم رفع تکلیفی بود فرمالیته. البته خوب که فکر می‌کنم می‌بینم همیشه حسم به این جلسات همین بوده، فقط شدت این حس تفاوت می‌کرده و این اواخر این حس را خیلی بی‌پرده‌تر داشته‌ام. 
دقایق آخر جلسه ماه پیش، در حالی که ثانیه شماری می‌کردم که جلسه تمام شود، پیامی تکانم داده بود. چیزی که غیرمنتظره نبود اما از مواجهه با آن فرار می‌کردم. پیام را خوانده بودم و اشک‌ها را به زور نگه داشته بودم. این ماه، اوضاع وخیم‌تر بود. تا رسیدم سر کار، فهمیدم که جلسه است. قسمت اول که مراسم ادغام دو دپارتمان بود را از دست داده بودم، اما به قسمت دوم که جلسه ماهیاته به روال همیشه بود می‌رسیدم. رفتم و خودم را بین جمعیت پنهان کردم. سوالاتی که دیگران می‌پرسیدند را با بی‌میلی جواب دادم. به زور جایی برای نشستن پیدا کردم. چرا آنقدر سخت شد بود حضورم؟ نفس سخت بالا می‌آمد. همکار از آن سمت میز اشاره کرد که خوبی؟، به دروغ لبخند زدم و سری تکان دادم.
از تمام شدن این فصل از زندگی خوشحالم. استادانی که قرار بود با آنها کار کنم احتمالا ناامید شده‌اند از من و من در حضورشان بی‌نهایت معذبم. اما واقعیت این است که مطمئنم ادامه این راه درست نبود. تنها آرزویم این است که تلخی و ناامیدی اینجا به محیط کار جدیدم منتقل نشود. فکر بازگشت به دانشکده قبلی، گرمایی در وجودم می‌کارد. نباید بگذارم سرد شود با ترس‌های گاه و بی گاه. آن روز بعد از جلسه، جان آمد به اتاقم. پرسید چرا سرحال نیستم. گفتم حس می‌کنم گند زده‌ام به زندگی‌ام. حس می‌کنم رونالد با خود فکر می‌کند چطور به من اعتماد کرده. گفتم راستش می‌ترسم بروم به کار جدید و آنجا هم همه چیز خراب شود. گفت مرا می‌فهمد و می‌داند که گاه انسان طوری بی‌رحمانه خودش را قضاوت می‌کند که هیچ وقت مثلا با دوستش این کار را نمی‌کند. گفت رونالد را در طول یک سفر اخیر که با هم داشته‌اند، آنقدر شناخته که بداند اگر او ناراحتی داشته باشد از این است که نتوانسته به من کمک کند که همبن‌جا بمانم. گفت به زودی می‌روی سر کاری که دوست داری و فوریه هم می‌روی ایران پیش خانواده‌ات و همه چیز خوب می‌شود.
 همدلی قدرت عجیبی دارد. ابن جملات ساده، هیچ داده جدیدی نداشت. اما همین جملات وقتی بر زبان ثالثی جاری می‌شوند که سعی می‌کند خودش را جای تو بگذارد، انگار خصلتی تسکین‌دهنده پیدا می‌کنند. این که انسانی دیگر، به ویژه وقتی وابستگی عاطفی به آن شخص نداشته باشی، لحظاتی کنار تو بایستد و دنیا را با تو نگاه کند، کمی از سهمگینی رنج‌های بزرگسالی کم می‌کند انگار.
ابن روزها همه چیز تداعی‌گر است. دیروز تصحیح تکلیف دانشجوها هم تمام شد و سر آخرین جلسه کلاس استادم حاضر شدم. یاد پارسال می‌افتادم که برای همین درس باید تکالیف را تصحیح می‌کردم. دو روز قبلش، پایان‌نامه کبری، دختری اهل ترکیه، را رد کرده بودیم. یادم می‌رفت به اواخر اسفند ماه، زمانی که همین دختر اولین صفحات پایان‌نامه‌اش را فرستاده بود و من راضی نبودم از کارش. دانشجوهایمان در این نه ماه، چهل-پنجاه صفحه پایان‌نامه نوشتند. من چه کردم در این نه ماه؟ در این یک سال؟ می‌شد داستانم را زیباتر بنویسم، قطعا می‌شد.

  • دخترچه

چند ساعت دیگر دقیقا یک سال می‌گذرد از پا گذاشتنم به ورطه‌ای که هیچ نمی‌دانستم از تلاطم‌هایش. آن روزها، پر از امید بودم برای به دست آوردن کاری که همیشه آرزویش را داشتم. همین باعث شده بود که اعتماد به نفسم نسبت به همیشه بالاتر باشد. در سرما، منتظر قطار ایستاده بودم که پاسخ دوست به پیامم و عکس‌هایی که از دخترکش فرستاده بود را دیدم. خوشحال بودم از گرفتن پیام و دیدن عکس‌ها. پرسیده بود که کی وقت دارم که زنگ بزند. من هم گفته بودم آخر هفته و او هم حرفهایش را ضبط کرده بود و فرستاده بود. من در قطار نشستم و حرف‌ها را گوش دادم. پیشنهاد منطقی به نظر می‌آمد. همه چیز همین‌قدر معمولی شروع شد. من احساس می‌کردم که کمابیش بلوغ، تجربه و جسارت کافی برای تصمیم‌گیری‌های بزرگ را دارم. مهم‌ترین دغدغه‌ام را به رسم همیشه گفتم و قرار شد ببینیم چه می‌شود. حدس می‌زدم یا همان اول تمام می‌شود ماجرا و یا خیلی منطقی و بالغانه جلو می‌رود.

حقیقت این است که هیچ کدام از این‌ها اتفاق نیفتاد. به جای این‌ها، کم کم چیزی شبیه زایش در درون من اتفاق افتاد و من دیگر آن آدم سابق نشدم. امروز، میل عجیبی دارم که بروم به یک سال پیش. در همان قطار، کنار خودم بنیشنم. صورتم را بچرخانم به سمتم و محکم و قاطع به خودم بگویم حذر کن بچه جان! حذر کن! 

 شاید هم فقط بنشینم آن کنار و حرف‌های کسی را گوش کنم که زیادی به خودش مطمئن بود و فکر می‌کرد خیلی می‌داند. و بعدش آرام دستم را روی دستان یخ‌کرده‌اش بگذارم و زیر لب آیت‌الکرسی بخوانم.

  • دخترچه

همان کلیسای کوچکی است که ساعت برجش مدت‌هاست روی یک‌ ربع به دو مانده. بار دومی است که می‌خواهم بروم داخلش. درش را که هل می‌دهم و صدای قیژقیژش در فضا می‌پیچد، انگار می‌روم به زمانی دور. بوی عود در فضا پیچیده و ترسی همراه با احترام در وجودم می‌لغزد. فکر می‌کنم نکند فقط برای فرار از سرمای بیرون به اینجا پناه آورده‌ام؟ دیوارها سنگی است. یکی از دیوارها، لوح‌های احتمالا سفالین دارد که اسامی کسانی رویشان حک شده. روی یکی از نیمکتهای جلویی می‌نشینم. مدام حس می‌کنم که کسی ممکن است از پشت سر غافلگیرم کند. سعی می‌کنم به روبه‌رویم متمرکز باشم. گلهای متنوع و زیبایی در محراب چیده شده‌اند. رقص نور شمع‌ها دل‌فریب است. چه دعایی می‌خواستم بکنم؟ زمزمه می‌کنم: یا مجیب. بغضم اینجا نمی‌تواند بترکد. بغض من گنبدی فراخ می‌خواهد انگار و کاشی‌های فیروزه‌ای.

  • دخترچه

تمام وجودم را سرما گرفته. کارت را جلوی دستگاه کارت‌خوان می‌گیرم و از ترام پیاده می‌شوم. یک دستم هنوز بی دستکش است و سرد سرد است. خانمی با کت خردلی جلویم راه می‌رود. حوصله ندارم سرم را بالا بگیرم. آدم‌ها را نمی‌خواهم ببینم. نمی‌خواهم کسی مرا ببیند. سرد است. فکر می‌کنم لابد مرگ هم همین‌قدر سرد است. وقتی دست سردش را به تنی سرد بکشد، نباید سخت باشد. بوسه‌ای سرد لابد بر لبانی که خودشان یخ دارند می‌زنند، حسی از نزدیکی می‌دهد.

 سوار قطار می‌شوم.  قطار این مسیر، از آن قدیمی‌هاست و تعداد واگنهایش هم زیاد است. باید تا می‌توانم به واگن‌های جلویی بروم. این‌طوری وقتی در ایستگاه مرکزی شهر خاکستری می‌خواهم در عرض دو-سه دقیقه سکو عوض کنم تا قطار بعدی را سوار شوم، وقت خواهم داشت. نزدیکِ درِ ورودی هر واگن، سرما به داخل می‌زند. درهای کشویی بین واگن‌ها را با عصبانیت باز می‌کنم و خودم را به گرمای مطبوع داخل می‌رسانم. بین صندلی‌ها راه می‌روم. بوی غذای مردمی که چیزی می‌خورند دلم را به هم می‌زند. مهربان نیستم. خشم دارم، درد دارم، بغض دارم. از یک جایی به بعد خسته می‌شوم و با این که می‌دانم هنوز به اندازه کافی جلو نرفته‌ام، جایی می‌نشینم. طوری می‌نشینم که هر دو صندلی را پر کنم. می‌نشینم و فکرها شروع می‌شود. می‌دانم که گم شده‌ام و می‌ترسم راه برگشتی نباشد. یاد قدیم‌ها می‌افتم. مناجات امیرالمومنین را جست‌وجو می‌کنم. دوست ندارم صدای کسانی را گوش بدهم که از حرف‌هایشان خوشم نمی‌آید. صدای یک آدم بحرینی که چیزی از مواضعش نمی‌دانم را ترجیح می‌دهم. منتظرم برسد آن جاهایی که میگوید تو فلان ویژگی را داری و من بهمان ویژگی و مگر رحم کند کسی چون من را جز کسی چون تو. 

ردیف جلویم، از آن ردیف‌های چهارتایی است: چهار صندلی رو‌به‌روی هم. در ایستگاه بین راه، دختر و پسری جوان سوار می‌شوند و در همان ردیف چهارتایی، روبه‌روی هم می‌نشینند. وسط دعا هستم. پسر جایش را عوض میکند و می‌رود کنار دختر می‌نشیند. از بین صندلی می‌توانم ببینم‌شان که هر دو حالا رویشان به سمت من است. پسر شروع می‌کند به نوازش کردن دختر و دستش را دور گردنش می‌اندازد. سرم را می‌گیرم سمت پنجره. انعکاسشان در پنجره قطار افتاده و من همانطور که از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم می‌بینمشان. معلوم است که دختر دل‌گیر است. پسر با دستانش سعی می‌کند لب دختر را به حالت لبخند در بیاورد. قبلا این چیزها را نمی‌دیدم. تازگی‌ها می‌بینم و حالم بد می‎شود. انگار همه روابط را گذری می‌بینم و اصل را بر عدم دوام این روابط و انحصاری نبودنشان می‌گذارم. از کِی آدم‌ها این‌طوری شدند که تنشان را راحت شریک شوند؟ چطور شد که دیگر چیزی نماند که مخصوص جان‌یار آدم باشد؟ چرا آدم‌ها انقدر راحت تنشان را و کلامشان را خرج هم می‌کنند؟ حالم بد می‌شود: از خودم و فکرهایم که انگار هیچ کس نمی‌فهمدشان. مناجات را نیمه کاره رها می‌کنم. 

قطار می‌رسد به ایستگاه مرکزی شهر خاکستری. حوصله دویدن ندارم. حدس می‌زنم که قطار دوم را از دست می‌دهم و باید سوار اتوبوسی بشوم که پر از یادآوری خاطرات تلخ است. نمی‌دوم اما به پله برقی که می‌رسم، تند قدم بر می‌دارم. سوار قطار دوم می‌شوم پیش از آن که درش بسته شود.


  • دخترچه

شاید نوعی اگزاماست که پاشنه پا را درگیر کرده. هرچه هست بی‌خوابم کرده. شاید هم چیزهای دیگری بی‌خوابم کرده‌اند. 

از آن رفیقانی بود که نارفیق شد بعدا، خیلی هم پَست بود شیوه نارفیقی‌اش، اما در دورانی که رفیق بود یا رفیق می‌نمایاند، حرف خوبی زده بود. الان بعد از هشت-نه سال می‌فهمم حرفش را. اما مشکل این است که نمی‌توانم در شرایط جدید و در مورد هیولاهای جدید پیاده‌اش کنم.

راهش نوشتن و پاره کردن است یا نوشتن و سوزاندن؟ دفتر زرد، کلمات و جملاتی دارد. (قرار بود در آن دفتر چیزهای دیگری نوشته شود البته. نشد، نخواست او که باید اراده می‌کرد.) آن نوشته‌های پر التهاب کافی نیستند اما. کلمات «شدید»ی لازم است. (چرا اجازه دادم کلماتم آنقدر به یغما بروند که دیگر «شدید» هم مال من نباشد، رنگ درد داشته باشد؟)

می‌شود اما بی‌خیال کلمات شد. کلماتی نوشت و بعد خط‌خطی‌شان کرد. آنقدر که صفحه پر از اشکال درهم شود، به رسم گذشته.

  • دخترچه

مدتی است که به اقبال عمومی به بعضی رفتارها و یا ویژگی‌ها فکر میکنم. ابزار مشاهده‌ام بیشتر شبکه‌های اجتماعی است. یکی از ترندهایی که در چند سال اخیر در بین ایرانیان به چشمم آمده، گربه و گربه‌دوستی است.

من از بچه‌گی عاشق گربه بودم. پدر و مادرم هم از بچگی گربه داشتند و هیچ وقت تشویق به دوری از گربه نشدم و برعکس، گربه موجودی دوست‌داشتنی بود برایمان. زمانی که من در راهنمایی و دبیرستان از علاقه‌ام به گربه می‌گفتم، در بین هم‌سالانم، اه و پیف کردن و ترسیدن از گربه، بسیار رایج بود. یادم می‌آید دبیرستانی که بودیم، گربه مریضی به حیاط مدرسه‌مان آمده بود. چند نفری بیشتر نبودیم که برای درمانش پولی جمع کردیم که همان هم البته با اعتراضاتی روبه‌رو شد. دانشگاه که رفتم، علاقه به سگ، می‌توانست نشانه‌ای از مدرن بودن باشد، ولی در مورد گربه این‌طور نبود. 

چیزی که واضح است این است که در چند سال اخیر مردم ایران، لااقل در شبکه‌های اجتماعی، حیوان‌دوست‌تر به نظر می‌آیند. این موضوع مایه خوشحالی و دل‌گرمی است. نکته بامزه اش اما این است که گربه داشتن و علاقه به گربه، انگار نشان فرهیختگی هم محسوب می‌شود این روزها. این که در عرض چند سال، تعداد قابل توجهی از آدم‌ها عاشق گربه می‌شوند و به آدم‌های اطرافشان هم سرایت می‌کند، پدیده بامزه‌ای است به نظرم. گاهی چیزی در بین آدم‌هایی که خود را متعلق به طبقه خاصی می‌دانند آنقدر رایج می‌شود که انگار شرط نانوشته‌ یا مهر تاییدی است برای اینکه جزء آن دسته قلمداد شوند. برایم جالب است که چطور گاهی رفتارها و علائمی باعث می‌شود که آدم‌ها را در فلان گروه قرار دهیم بی آنکه ارتباط اصیلی بین آن رفتار و آن طبقه‌بندی باشد.

حالا البته کاری ندارم به این بخش ماجرا که بعضی آدم‌ها از روی جوگیری حیوان خانه‌گی می‌آورند و چه بلاهایی  که سر موجود بخت برگشته نمی‌آورند.


  • دخترچه

چشم‌هایش برق می‌زد. بهش خوش گذشته بود. اولین باری بود که کسی به دلش نشسته بود. می‌دانست گه راه پردردسری خواهد بود. خوب می‌دانست که احتمال پشیمانی در آینده زیاد است.

نگاهش می‌‌کردم و دلم می‌خواست که کاری از دستم برمی‌آمد که حال خوبش همیشه‌گی باشد. 

---------------------------------------------------------------

قدیم‌ها چنین میلی داشتم: زمین را لایه‌لایه بکنم و بروم در عمیق‌ترین جای ممکن پنهان شوم و رویم را بپوشانم. طوری پنهان شوم که نه کسی و چیزی را ببینم و نه دیده شوم. از یادها فراموش شوم حتی. دوباره زنده شده این حس.

  • دخترچه

باد می‌پیچید و برگ‌های خشک روی زمین دایره‌ای می‌ساختند و دور خود می‌چرخیدند. سرما نفوذ می کرد به استخوان آدم. از روبه‌رو، خانمی با دو آقا می‌آمدند. دامنی تا زانو با چکمه‌های بلند پوشیده بود. فکر کردم که شبیه تیپ پاییزی من لباس پوشیده-- من البته امسال حوصله دامن ندارم دیگر. نزدیک که شد، دیدم که میانسال است. فکر کردم دامن‌های با قد متوسط، شاید بیشتر به کار آدم‌های میان‌سال می‌آیند. ولی مگر مهم بود؟

سرد بود. فکر کردم که می‌خواهم طغیان کنم. نمی‌خواهم تلاش کنم برای خوب بودن، خوب ماندن. عیبی دارد میل به ویران کردن دوست‌نداشتنی‌ها در آدم زنده شود؟ چرا باید انکارش می‌کردم؟ یاد آن نوشته آهوگ افتادم که آن سالها نوشته بودم. چیزی شبیه اینکه خسته شدم از آهو بودن و می‌خواهم گرگ باشم. البته کسی می‌تواند اینکه آهو بودن و گرگ نبودنم را مفروض گرفته‌ام به چالش بکشد. ولی مگر مهم بود؟

به ایستگاه رسیدم. گرمای فضای پوشیده، مطبوع بود. می‌دانستم که دارم دیر می‌روم. مهم نبود اما برایم. آدم‌ها از رو به رو می‌آمدند و من همه را دیگری می‌دیدم. چیزی مرا به اطرافم وصل نمی‌کرد. «ما»یی وجود نداشت انگار.

  • دخترچه

اگر این همه سال شده بود، باز هم می‌شد. من بودم که باید با اتکاء به آنچه قبلا زندگی کرده بودم و چشیده بودم، قوی‌تر می‌بودم. هرکس هرچه می‌خواهد بگوید، زندگی من به من نشان داده بود که امکان‌پذیر است و من باید سر عهدم می‌ماندم.

 دوست دارم به خودم بد و بی‌راه بگویم.

---------------------------------------------------------------

مامانم. نکند دور شده باشم؟

--------------------------------------------------------------

اگر کار حداقل یکی از دانشجوهایم تا آخر دسامبر تمام نشود، بد می‌شود. نسخه آخر کارش، پر از اشتباهاتی بود که بارها پیش از این تذکرشان داده بودم. صبوری‌ام انگار دارد کم می‌شود.

---------------------------------------------------------------

امسال هم در درسی دستیار استاد هستم و اول بعضی جلسات که استاد مهمان داریم، بهتر است حضور داشته باشم. صبح قطار را از دست دادم و باید نیم ساعت صبر می‌کردم تا قطار بعدی بیاید که آن هم اعلام شده بود که کنسل شده. به استاد ایمیل زدم که احتمالا نمی‌رسم که پیش ار شروع کلاس، همراهی‌اش کنم. گفتم امیدوارم همه چیز خوب پبیش برود. می‌شد دیگر تلاشی نکنم. اما گفتم بگذار تسلیم نشوم و ببینم می‌شود کاری کرد.  نهایتا با عوض کردن چهار قطار، فقط با چند دقیقه تاخیر رسیدم. استاد از من دیرتر رسید و کلی هم تشکر کرد که آنجا بودم. موقع تشکر به گرمی دستش را روی بازویم گذاشت. یک نکته ظریف در چنین تماس‌هایی وجود دارد. به نظرم، آدم‌های نسل قبل، بی‌پرواتر هستند در در ابرازهای فیزیکی این‌چنینی. من ایرادی در این حد از تماس نمی‌بینم، به خصوص وقتی که بتوانم حدس بزنم که طرف مقابل این تماس را با یک هم‌جنس هم دارد در موقعیت مشابه. به نظرم ولی حدود مورد قبول تماس در رابطه حرفه‌ای لزوما برای همه یکسان نیست. تجربه به من نشان داده گه مردان نسل جدید در هنگام مکالمات صرفا حرفه‌ای، بیشتر از تماس فیزیکی اجتناب می‌کنند. شاید دلیلیش این باشد که بیشتر نگران اینند که در مظان اتهام آزار یا سوء‌استفاده جنسی قرار بگیرند. شاید هم عوامل دیگری وجود دارد که بیشتر به من و نوع پوشش و برخوردم برمی‌گردد. مثلا چیزی مثل حجاب ممکن است اثر متفاوتی در تنظیم رفتار جوان‌ترها و با احتیاط‌تر شدنشان در مقایسه با مسن‌ترها داشته باشد. البته همه این‌ها که می‌گویم در مورد جامعه‌ای است که در آن هستم. احتمالا ملاحظات جامعه ایران در تعاملات، تفاوت‌های قابل توجهی دارد. 

-------------------------------------------------------

اتاق عبادت و مدیتیشن داشنگاه را دوست دارم. این دانشگاه اگر یک مزیت به دانشگاه قبلی داشت، همین بود. طبقه بالا را مخصوص مسلمانها درست کرده‌اند. آدم‌های مختلفی را آنجا دیده‌ام. خودم هم حالهای متفاوتی را آنجا تجربه کرده‌ام.

---------------------------------------------------

هیولاها تا حد خوبی --ولی نه کاملا-- خفه شده‌اند.

  • دخترچه

به خواب‌های تکرار شونده خواب سفر به ایران و یا بازگشت از ایران و استرس فرودگاه هم اضافه شده. خودم خبر نداشتم که بعد از این همه سال مسافرت تنهایی، در ناخودآگاهم چنین استرسی هست.

——————————————————

جادوی کلمات و ردشان که در هر چیزی پیدا می‌شود، رهایم نمی‌کند. البته خودم هم دوست ندارم رهایم کند.

—————————————————

اینطور هم نیست که دست از سرم برداشته باشند. هم‌چنان دوستشان ندارم و گنگی آزاردهنده‌ای ته ذهنم است. دیگر البته همه را می‌شناسم و شاید این خود استعدادی بود که به بیراهه کشیده شد.

————————————————

لحظاتی هم هست که دلم می‌خواهد خشمگین باشم. این جور مواقع چیزی از تسلیم نمی‌فهمم.

————————————————

وقت‌هایی هست که نه تسلیم مطلقم و نه سرکش. این جور موقع‌ها دوست دارم که می‌شد از ابتدا، سطرهای داستان را جور دیگری چید. کلمات دیگری انتخاب کرد و دست برد در هر آنچه شده.

—————————————————

لحظاتی اما هستند که کلمه‌های من کمند برای وصف‌شان. باید راضی باشم اگر حکمت همه آنچه چشیده‌ام، درک آن لحظات بوده باشد.

—————————————————

چند باری مستقیم و غیر مستقیم گفت تو وکیل نیستی. کس دیگری مراقب است. اگر می‌خواستم، خودم می‌توانستم. این جور مواقع من لبخند می‌زنم و ته دلم می‌گویم می‌دانم، ولی از تو که می‌توانم بخواهم بیشتر مراقبش باشی، نمی‌توانم؟

  • دخترچه