Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۹۶ مطلب با موضوع «تنها نوشت» ثبت شده است

سی‌ و پنج ساله‌ام. تنها زندگی می‌کنم. در کارٍ خانه خیلی وارد نیستم. هشت ماه است که در دو محل کار به صورت پاره‌وقت کار می‌کنم. هفته دیگر، آخرین هفته حضورم در محل کار دوم خواهد بود و از این بابت خوشحالم. استرس محل کار دوم (که برایش حقوقی هم نمی‌گرفتم) زیاد بود.

از زندگی‌ام می‌گفتم. در کشوری زندگی می‌کنم که من به نحو واضحی در آن اقلیت هستم. ظاهر مقبولی دارم و بر آن آگاهم. موهایم زیباست. می‌دانم که با حجاب و بی‌حجاب خیلی فرق دارم. می‌دانم که اگر پوششم با مردم اینجا متفاوت نبود، احتمالا بازخوردهای مثبت بیشتری از جامعه اطرافم و حتی محیط کارم می‌گرفتم. با همه اینها، هنوز هم که هنوز است قانع نمی‌شوم که سبک زندگی‌ام را تغییر دهم. سخت است توضیحش. چیزی شبیه قلاب. لابد برخی اسمش را عادت می‌گذارند. برای من سخت است عادت نامیدن چیزی که آنقدر در تعارض فاحش است با محیط اطرافم. اما راستش دیگر مهم نیست هرکس چه تحلیل بیرونی از آن دارد. من دوست دارم اینطور ببینمش: «او می‌کشد قلاب را». این یعنی من برگزیده‌ام؟ اصلا. یعنی تنها راهی که من می‌روم درست است؟ ابدا. تنها یعنی اینکه در حال حاضر من فکر می‌کنم اگر زندگی‌ام نیمچه معنایی داشته باشد در این چارچوب است. آسان است؟ نه لزوما. وقتی مثلا کار اشتباهی در جمع کنم و یا در موقعیتی قرار بگیرم که به هر دلیلی احساس شرم کنم، روسری روی سرم سنگین می‌شود. تازه حسش می‌کنم. انگار یکهو می‌شود مرئی‌ترین وجه وجودم.

دل در گرو کسی ندارم و از این بابت خوشحالم. نه اینکه ندانم طعم خوش عشق را که چون اتفاقا آن احساسات غریب را چشیده‌ام، می‌دانم که آن شور و اشتیاق‌ها و غلیان‌ها مرا آدمی نمی‌کند که دوست دارم باشم. دل در گرو کسی ندارم اما گاهی فکر کرده ام که اگر در دنیای دیگری و زمان دیگری زندگی می‌کردم، شاید زمانی دوستی ملایم من و جرالد رنگ دیگری می‌گرفت. به هر حال، زور آگاهی به این که من در همین زمان و مکان زندگی می‌کنم به هر خیال خام‌اندیشانه‌ای می‌چربد.

دلم به دوستی‌های بافاصله ولی هم‌دلانه با پائولا، ملیسا، ایلیا و جرالد خوش است. یاد گرفته‌ام که در این مدل دوستی، نباید دنبال دوست صمیمی بود و نباید انتظار کامل فهمیده شدن داشت.

تنها زندگی کردن البته که آسان نیست. اما آنقدر بزرگ شده ام که بدانم که گویی یاری نیست در این دنیا که بتوان کنارش آرام گرفت. تا چند وقت پیش، ساده‌لوحانه فکر می‌کردم که می‌شود یار هم‌فکری داشت و با او مثلا از حال معنوی خودت بگویی و از او بشنوی. خب، خلاصه‌اش این است که هیچ‌وقت آدمی با سبک زندگی و اعتقادات مشابه و سازگار سر راهم قرار نگرفت و الان می‌دانم که حتی اگر هم می‌گرفت، احتمالا شریک عاطفی شدن خیلی چیزها را خراب می‌کرد.

در مجموع، راضی‌ام و تسلیم. گاه اما ممکن است خسته شوم و کلافه و با خودم از در دشمنی بلند شوم. آن‌طور وقت‌ها، احساس می‌کنم موجود بی‌لیاقت و بی‌ارزشی‌ام. و البته که این حس خیلی فرساینده است.

  • ۱ نظر
  • ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۰
  • دخترچه

روزها تند تند قل می‌خورند و من هی عقب می‌مانم و انگار دارم سرگردان دور خودم می‌چرخم. کار کردن در دو محل کار، استرس‌زاست و کار در خانه باعث می‌شود دیگر حریمی بین ساعات کاری و غیر کاری نباشد. 

در میان این همه دویدن‌ها و درگیری‌ها، شنیدم که همسر دایی‌ام --همان دایی که چند وقت پیش فوت کردند-- بیمارستانند. همه امید به بازگشت داشتند و من هم. خواب بدی دیدم شبی و صبح که پا شدم نگران شدم برای زن‌دایی‌ام. انگار ذهنم نمی‌خواست حتی به احتمالش فکر کند، خواب را پس زدم. حتی دیکر یادم نیست چه بود. نشد آنطور که باید و شاید دعا کنم برای بهبودی‌اش. مدام می‌دویدم و کارهایم باز تمام نمی‌شد. 

 

شنبه صبح که در همان تخت پیام تسلیت خاله به پسردایی‌ها را در گروه خانوادگی دیدم، هنوز پر از انکار بودم. باورم نمی‌شود این دور تند آنقدر از همه چیز غاقلم کرده.

باورش سخت است که دیگر زن‌دایی آرام و صبورم را نخواهم دید. انگار بعد از دایی دیکر انگیزه‌ای برای ماندن نداشت.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۱
  • دخترچه

حساب روزها و هفته‌ها از دستم خارج شده، اما شکر خدا خوبم. خسته‌ام و فشار کار زیاد است اما کمابیش با خودم در صلحم.

تقریبا دو هفته می‌گذرد از اتفاقی که شاید برآورده شدن یکی از آروزهایم باشد؛ یکی از آنها که بسیار دست‌نیافتنی می‌نمود. سخت برایش تلاش کردم و تصور کرده بودم که اگر بشود، چقدر اشک خواهم ریخت. احساساتی شدم اما آنقدر بعدش ماجرا پیش آمد که فرصت شادی کردن هنوز نداشته‌ام! از ابتدا تنها دعایم این بود که اگر صلاح است بشود و به غیرقابل‌باورنرین شکل ممکن شد! هنوز باورم نمی‌شود و البته کمی سرخورده‌ام از گرفتاری‌هایی عملی که بلافاصله بعد از این ماجرا شروع شد. قشنگی این ماجرا اما در این بود که خیلی از همکاران و دوستان را می‌دیدم که از ته قلب و با تمام وجود برایم خوشحال بودند. چندتا از این آدم‌ها به نحو موثری کمکم کردند و می دانم بدون کمک آنها این موفقیت ممکن نمی‌شد.

چیزی که این روزها بسیار آرامم می‌کند باغبانی در بالکنم است که به لطف خانه‌نشینی دستی به سر و رویش کشیده ام. گه‌گاهی هم با ایلیا می‌رویم دوچرخه سواری و او هم غر می‌زند که من تندتند رکاب می‌زنم و صبر نمی‌کنم و بلد نیستم آدرس بدهم و چه و چه. با خانم همسایه پایینی هم از بالکن حرف می‌زنم و وقتی خبر موفقیت را بهش دادم، از محصولات حیاطش برایم کاهو نعنا و رس‌بری فرستاد.

راستش خانه ماندن و زیاد در جمع نبودن برای من بد نبوده.

  • دخترچه

روز و شب دارم سخت و جدی کار می‌کنم، آنقدر که همه زندگی‌ام شده چک کردن مداوم ایمیل‌های کاری. سه هفته می‌شود که در خانه‌ام و به جرات می‌توانم بگویم در تمام عمر کاری‌ام، آنقدر کار نکرده بودم. شغل من طوری است که شرایط جدید به معنای چند برابر شدن کارم بود و حجم تماس‌ها و ایمیل‌ها و جلسات از راه دور غیرقابل باور است. در کنار اینها یک هفته وقت داشتم که درسی که مسئولش هستم را برای آموزش مجازی آماده کنم. خودم هم یک جلسه تدریس در همین درس داشتم و عملا برای ضبط کردن کلاسم تا پنج صبح بیدار بودم.

خسته می‌شوم اما هنوز هم به نحو معتادگونه‌ای نمی‌توانم دست بکشم از کار. کار را فقط برای خود کار دارم می‌کنم، نه امید به آینده و نشان دادن خود به مدیران. کار به جایی رسیده که مدیرم تکرار می‌کند که استاندارد رسمی کار در شرایط فعلی ۸۰/۲۰ است یعنی ۸۰ درصد دانشجویان را راضی نگه داریم کافی است. اما انگار نمی‌دانند که من حتی هدفم راضی نگه داشتن دانشجو نیست. 

-----------

یک هفته از فوت دایی می‌گذرد و من حالم گرفته است و فکر می‌کنم به محبت‌هایی که می‌شد بکنم و نکردم. بلد نبودم.

  • ۲ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۵۹
  • دخترچه

روز اول مهر به ایران سفر کردم. سفرم تقریبا سه هفته طول کشید و در تمام طول مدت سفر مریض بودم و آلرژی‌ام هم به هوای تهران عود کرده بود. با این حال، یکی از بهترین سفرهایی بود که داشتم. مثل همیشه، روزهای اول سفر گنگ بودم و در فضای خارج از خانه حس غریبگی می‌کردم. جاهای لولکس تهران و فضاهای کافه‌ها و رستوران‌ها آزارم می‌داد. حس عدم تعلقم زیاد بود. بعد از آن، رودربایستی را کنار گذاشتم و به کسانی که می‌خواستند ببینندم گفتم که ترجیحم این است که در خانه ببینمشان و یا جاهایی بروم که برایم حس آشنا داشته باشند. سفر اصفهان را که رفتم، انگار که آن حس تعلق ایجاد شد. به دیوار مسجد جامع عباسی (من نه اسم مسجد شاه را قبول دارم، نه امام) تکیه دادم و با خودم فکر کردم که می‌توان ساعت‌ها اینجا نشست. بودن کنار مامان و خاله خوب بود. حالا که حواسم هست مامانم بهترین دوستم است، می‌دانم که من چقدر گاهی بی‌وفا بوده‌ام... 

بعد از بازگشت از اصفهان، تهران هم قابل تحمل‌تر شد. هنوز بعضی تیپ‌ها و لباسها ورفتارها برایم غریب بود. احساس می‌کردم بخش زیادی از آدمها از روی هم قالب زده شده‌اند و همه می‌خواهند مثل هم باشند. با این‌حال، دیدن آدم‌های دوست‌داشتنی زندگی‌ام حالم را خوب می‌کرد. خیلی خوب. آن دوستی‌ها و آن رابطه‌ها یادم آورد که چقدر در غربت تنهایم و خالی از دوستان نزدیک.

سفر طولانی شده بود و بازگشت سخت بود. به تمام مزایای زندگی در ایران فکر می‌کردم و می‌ترسیدم که عمرم در غربت و تنهایی هدر رود. تا اینکه... شب آخر اتفاق عجیبی افتاد. عصر پیش از سفرم، از خانه دوست مادرم که همسایه‌مان هم هست برمی‌گشتیم وغیرمنتظره‌ترین دیدار اتفاق افتاد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا بشناسمش. هشت سال گذشته بود از آخرین بار. چرا همه چیز آن‌طور رقم خورده بود که در آن ساعت و  آن دقیقه ما آنجا باشیم و دو آسانسور دیگر کار نکنند و ما مجبور شویم سوار آن آسانسوری بشویم که آن دو نفر هم آن پایین مجبور شده باشند منتظرش باشند؟ چرا آن ساعت، چرا آنجا؟ نمی‌دانم. واقعا نمی‌دانم. چند ثانیه نگاهمان روی هم ماند و هیچ نگفتیم. در آن لحظه، نه مادر من متوجه شد، نه همراه طرف مقابل. سنگینی آن دیدار اما حالم را دگرگون کرد. چیزی که مرا اذیت کرد ناگهانی بودن آن اتفاق بود و آگاه شدن به این که خانه جدید مامان بابا که آنقدر دوستش داشتم، چیزهایی دارد که دوست ندارم...

این که چرا این اتفاق ناخوشایند بود توضیحش سخت است. من واقعا رها کرده بودم آن بخش  از گذشته را، اما به هیچ وجه هم دوست نداشتم دیداری صورت بگیرد. بگذریم. همین موضوع بازگشت را راحت کرد.

به ایستگاه مرکزی شهرم* که رسیدم، حس عجیبی داشتم: حس تعلق. از دیدن این همه تنوع در آدم‌ها و لباس و ظاهرشان دلم گرم شد. نگاهم را در ایستگاه چرخاندم: اینجا با یک نگاه نمی‌شد گفت که چه چیزی مد است و چه جیزی نه! حتی به راحتی نمی‌شد وضع مالی همه افراد را صرفا از روی پوشش‌شان قضاوت کرد. همه این‌ها حسی شبیه اعتماد به اطرافم به من می‌داد.

دل من برای ایران تنگ بود، اما اینجا کشوری بود که در تمام این سالها تا حد زیادی به من اجازه داده بود که خودم باشم.

----------------

*شهر محل زندگی‌ام که الان متوجه شدم که آن را «شهرم» می‌دانم.

  • دخترچه

بعد از مهدی شادمانی، با دو فوت دیگر هم روبه‌رو شدم. یکی دوست برادرم که زندگی‌اش را وقف کمک به بیماران نیازمند کرده بود و همین چند وقت پیش بود که ما تصمیم گرفتیم فطریه‌مان را به او بسپاریم. وقتی برادرم خبر را برایم فرستاد، با غصه گفته بود که دوستش دو بچه کوچک داشت و من عمق غم برادرم را حس کرده بودم که حالا که پدر شده، این غم را جور دیگر می‌بیند. دیگری همکاری بود که من یکی دوباری از دور دیده بودمش فقط. در واقع، وقتی من شروع به کار کرده بودم او مدتی بود  که درگیر سرطان شده بود و دو باری آمده بود دانشکده که به همکاران سر بزند و من رویم نشده بود بروم جلو و خودم را معرفی کنم. ویلیام فردای روزی که خبر فوت را خودش برایمان فرستاده بود، مشکی پوشید. قرار بود روز سه‌شنبه (روز عاشورا) مراسم یادبود و خاک‌سپاری باشد. به ویلیام که نگاه می‌کردم، به راحتی توانستم با پیراهن مشکی در وسط مجلس عزاداری امام حسین تصورش کنم. همیشه یکی از تفریحاتم این بوده که آدمهای دور و برم را در فرهنگ ایرانی معادل‌سازی کنم. گاهی بعضی از خانم‌های پیری که در اتوبوس می‌بینم را را با چادر و در قالب یک حاج‌خانم تصور می‌کنم و عجیب چفت و بست می‌شود آن تصویر خودساخته.

امسال بعد از سالها در مراسم جمعی عاشورا شرکت کردم. هم شب عاشورا رفتم و هم روز عاشورا. چیزهای زیادی هست که باید بنویسم. بعد از سالها این روزها را در تنهایی گذراندن، دلم هوای جمعی را کرده بود که بشود جزئی از آن بود. 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۵۹
  • دخترچه

دیروز رفتم و بلانش را باد زدم. پرسیدم که می‌شود زینش را پایین‌تر آورد که آقای تعمیرکار دوچرخه گفت نمی‌شود. خیلی وقت بود رکاب نزده بودم و راندن بلانش حسی شبیه حس پرواز به من داد.

به گل‌فروشی قدیمی هم سر زدم. برای بالکن که حدود دو سال است گلدان خالی‌اش توی ذوق می‌زدند، گل خریدم. یک دسته رز صورتی هم برای روی میز نهارخوری گرفتم. دسته گل را توی سبد جلوی دوچرخه گذاشتم و راه افتادم سمت خانه. همین‌طور که رکاب می‌زدم، دسته گلم افتاد وسط خیابان. تا بزنم کنار، ماشین و موتوری رد شدند. هیچ‌کدام لهش نکردند. خانم سوار بر دوچرخه پشتی هم لبخند زد و می‌خواست کمک کند. 

خانه دوباره برایم خانه شده و ازش حس امنیت می‌گیرم. آشپزی می‌کنم و ظرف‌ها را به موقع در ماشین ظرف‌شویی می‌گذارم. دلم تنگ خانواده است اما خانه‌ام هنوز بوی مادر را حفظ کرده.

دختر دانشجویی که استاد راهنمایش بودم و در کار پایان‌نامه‌اش خیلی پیشرفت کرده بود، با حداقل نمره قبولی قبول شد. نسخه نهایی کارش هنوز ایراداتی غیرقابل اغماض داشت. من که روند پیشرفتش را دیده بودم، می‌دانستم که چقدر تلاش کرده اما نمی‌شد که حداقل استانداردها را نادیده گرفت. دلم می‌خواست می‌شد نیم نمره بیشتر بهش بدهیم اما نشد. با این‌حال، می‌خواهم در جشن فارغ‌التحصیلی‌شان، از احساسم نسبت به روحیه شکست‌ناپذیرش و تلاشش بگویم. راستش الان که به عقب برمی‌گردم، احساس می‌کنم به آن یکی دانشجویم که کارش را زودتر از این یکی تمام کرد، بی‌جهت نیم‌نمره اضافه دادم و البته استاد دیگر هم مخالفتی نکرد با نمره. خیلی سخت است رعایت عدالت در این چیزها.

کتاب می‌خوانم و با چراغ مطالعه شارژی که برای کنار تختم گرفتم خیلی کارم آسان‌تر شد. همین‌طور، دارم شروع می‌کنم به نوشتن‌ چیزهایی که مدت‌هاست ایده‌شان دارد خاک می‌خورد. پیش‌نویس متن فارسی داشتم که از پارسال نیمه‌کاره مانده بود. دستی به سر و رویش کشیدم  و می‌خواهم جایی منتشرش کنم که حرفه‌ای باشد، اما مخاطب عام داشته باشد. یک کار انگلیسی هم با کسی شروع کردم که خیلی امید دارم ظرف چند روز آینده به جایی برسد و در وبلاگ دانشگاه چاپ شود. 

زبان غریب این مملکت را هم بالاخره جدی شروع کردم. معلمم می‌گوید که در مجموع، خیلی خوبم اما خودم از تلفظ افتضاحم متنفرم. اینها نمی‌فهمند که چقدر حروف صدادار زبان مادری من ساده و بی‌تکلفند، نمی‌دانند چقدر ترکیب حروف صدادار و صداهای عجیب درآوردن برای من سخت است!

نه که سختی و نگرانی نباشد در این روزهایم، که هست! فقط کمی دارم یاد می‌گیرم که اولویت‌ها یادم نرود. مثلا وقتی رفتار یکی از استادها به وضوع غیردوستانه است و آزارم می‌دهد، سعی می‌کنم به یاد بیاورم که نظر او هیچ تاثیری در هویت من ندارد و اینکه او چقدر کوچک است در مقابل کل هستی. این‌طوری لحظات گرفتگی کوتاه‌ترند. 

  • ۱ نظر
  • ۲۸ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۸
  • دخترچه

این روزها فکر می‌کنم که چقدر سبک‌ترم و چقدر انگار باری از شانه‌هایم برداشته شده.

کم‌کم چیزها دارد در ذهن و روحم سر جای خودشان قرار می‌گیرند، همان‌طور که خانه به لطف مامان مرتب شد. اولویت‌های زندگی کمابیش دارند برمی‌گردند سر جای اول‌شان. 

دانشجویی داشتم که تقریبا تمام درس‌هایش را افتاده بود. من استاد راهنمایش شدم. کار آسانی نبود. چند روز پیش بالاخره کارش را تمام کرد. بیشتر از ساعات موظفم برایش وقت گذاشتم. اما خوشحالم. انگیزه‌اش برای ادامه دادن به من هم انگیزه می‌داد. هنوز نمی‌دانم پایان‌نامه را قبول می‌شود یا نه. تا آخر این هفته با یک استاد دیگر باید تصمیم بگیریم در مورد نمره‌اش. چیزی که برای من واضح است پیشرفت قابل‌توجه این دانشجو بود.

 

اول پایان‌نامه‌اش نوشته:

To my supervisor, Ms. ..., because with her, I experienced and learned that the disciple can reach and conquer any challenge or goal by having the right mentor. Sincerely thank you for your guidance and support.

 

 

خوب می‌داند که این چیزها نمره‌اش را تحت تاثیر قرار نمی‌دهد و فقط احساس قلبی‌اش را نوشته که راستش برای من خیلی ارزش دارد.

  • ۱ نظر
  • ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۳۴
  • دخترچه

نوشتن سخت بود. حرف زیاد بود و حس‌ها فوران می‌کرد اما جاری نمی‌شدند در کلمات.

روزهایی بود که سرخورده بودم و غمگین، روزهایی هم بود که می‌دانستم که خیلی چیزها خوب است و من باید تمرکزم را روی ارزشمندترین‌های زندگی‌ام بگذارم. روزهایی که چیزی در ذهن وزوز می‌کرد که حالم را بد کند اما من می‌دانستم که خیلی چیزها روبه‌راه است. روزهایی مثل امروز که پس از مدت‌ها پشت میز تحریر نشسته‌ام، خانه مرتب است و صدای مامان از آشپزخانه می‌آید. همه چیز آرام است اما وزوزی در گوشم مرا به روزهایی از گذشته وصل می‌کند که دوستشان ندارم.

 

بخشی از زندگی من هست که روزهای تلخی دارد: دوره ارشد در ایران. بارها شده که فکر می‌کنم کاش هیچ وقت آن ارشد را در ایران نمی‌خواندم. در آن دوره، آدم‌هایی خواسته و ناخواسته زخم‌هایی به من زدند. یا دقیق‌تر بگویم، در آن دوره روح من زخم‌های عمیقی برداشت که من این زخم‌ها را حاصل رفتار بعضی از افرادی می‌دانم که من به آنها اعتماد کرده بودم. بعضی‌شان رفتارشان به وضوح ناپسند بود. مثلا کسی بود که خیلی سعی کرد به من نزدیک شود. تا اینکه وقتی از ایران رفته بودم روزی ایمیل ناشناسی دریافت کردم که پر بود از تهمت و ناسزا به خودم و خانواده‌ام. خیلی تعجب کرده بودم که یعنی چه کسی می‌تواند چنین کاری کند. طبعا اولین فردی که به ذهنم آمد نامزد سابق بود. اشتباه کرده بودم. با کمی جست‌و‌جو و بررسی آدرس آی‌پی متوجه شدم که کار همان هم‌کلاسی است که مدام ابراز دوستی می‌کند. پیامی برایش فرستادم و حال و احوال کردم و او هم گفت که خیلی دلش برایم تنگ شده و باز کلی ابراز محبت و دوستی کرد. مدتی صبر کردم و بعد برایش ایمیلی فرستادم که می‌دانم که آن ایمیل ناشناس را او فرستاده و از دوررویی‌اش ابراز شگفتی کردم. گفتم تهمت‌هایش را می‌توان پی‌گیری قضایی کرد ولی چنین قصدی ندارم. طبعا هیچ وقت جواب نداد. هنوز بعد از این همه سال، دورویی‌اش برایم عجیب است. این روزها می‌بینم که شده کارشناس چندتا از شبکه‌های فارسی زبان خارج از ایران و در موضوعات متنوعی اظهار نظر تخصصی می‌کند. گاه در مورد مسائل مختلف چنان با اعتماد به نفس حرف می‌زند که من تعحب می‌کنم. نظر دادن تخصصی در مورد این مسائل، نیاز به تخصص بسیار بیشتری از سابقه او دارد. اما ظاهرا در این جور رسانه ها، عمق اطلاعات اهمیت جندانی ندارد.

بعضی دیگر از آدم‌های آن دوره هم بودند که زیرپوستی‌تر زخم زدند. از نظر من، حق دوستی را به جا نیاوردند ولی آنقدر با سیاست بودند که مدرکی علیه‌شان باقی نماند. این زخم ها نمی‌دانم چرا هنوز در من زنده اند و گاه سر باز می‌کنند. بیش از ده سال گذشته از آن سالها ولی من هنوز نتوانسته‌ام با این درد آن طور که می‌خواهم کنار بیایم.

در ان سالها تک و توک آدم‌هایی هم بودند که من عمیقا به خوبی‌شان اعتقاد داشتم اما گذر زمان دورمان کرد و من شک داشتم که چقدر آن دیگر افرادی که شروع کرده بودند به نارقیفی ممکن است بر روی نظر آن‌های دیگر نسبت به من اثر گذاشته باشند. چند سال پیش برای یکی از این افراد که خوبی‌اش را باور داشتم چیزی نوشتم. چون هنوز هم دوستش داشتم و فکری می‌کردم چیزی هست که هنوز وصلم می‌کند به دوستی‌مان و خاطرات‌مان. 

  • دخترچه

شب تولدم بود و تنها برنامه‌ای که برای روز بعد داشتم بردن شیرینی ایرانی سر کار بود که همان را هم ترجیح می‌دادم بی‌سر و صدا و تبریک برگزار کنم. همان شب، کسی تبریکی فرستاد و من روی تخت نشستم و اشک به چشمانم آمد. در همان حال بودم که ماهی کوچکم زنگ زد. مدتی است که خودش مستقل باهام تماس می‌گیرد و همان پای تبلتش حرف می‌زند و بازی می‌کند. به خاطر او و فقط به خاطر او اشک‌ها را پاک کردم و با او گفتم و خندیدم. می‌گفت تا ساعت ۱۲ شب به وقت خودت بیدار باش. پرسید چند ساله می‌شوی؟ و بعد بر خلاف همه که مرا کم‌سن‌تر از آنچه واقعا هستم می‌بینند، چند حدس عجیب زد؛ با سن‌های خیلی بالا! و من با خنده اعتراض کردم. صبح باید سر کلاس می‌رفتم اما به خاطرش تا جایی که می‌شد بیدار ماندم.
وقتی رسیدم سر کار شیرینی‌ها را روی میز گذاشتم و کنارش یادداشتی کوچک گذاشتم با این مضمون که بفرمایید شیرینی تولد. ایلیا هم یک سری شیرینی منگو از سنگاپور آورده بود. همان کنار میز جلوی در دیدمش. وقتی فهمید تولدم است، گفت نمی‌شود که تولدت باشد و این‌قدر بی سر و صدا، باید جشن بگیری و کاری کنی. گفتم ترجیحم به همین چراغ خاموش بودن است. هر هفته ایمیلی می‌گیریم که تولدها را اعلام می‌کند و به دلایل نامعلومی اسم من آنجا نبود. ولی واقعا مهم نبود. بعد با عجله رفتم سر کلاس. قرار نبود خودم درس بدهم اما مسئول این درس بودم. یکی از دانشجوها که از قبل تولدم را پرسیده بود تبریک گفت و وقتی دید انگار حوصله کاری ندارم گفت باید برای خودت کاری کنی. وقتی برگشتم بالا بیشتر شیرینی‌ها خورده شده بود. چند نفری که سر از یاداداشت در آورده بودند، تبریک گفتند. انگار شیرینی‌های ایلیا هم به اسم من تمام شده بود! به کانتین رفتم و سمیر و ایلیا را دیدم. نهار خوردیم و من راجع به مساله‌ای که سر موضوع تحقیقم پیش آمده بود با آنها و ژاکلین حرف زدم. بعدش با ایلیا و سمیر رفتیم که چای و قهوه بخوریم مثلا به مناسبت تولد من. دوباره حرف‌هایی در مورد تحقیق من شد. از ایلیا دلخور شدم. بعدتر از سمیر هم. و این شد شروع چند روزی دل‌گرفتگی. بیشتر از همه دل‌گیر شدم از خودم که چرا اجازه دادم آدم‌ها به راحتی برچسبی به من بچسبانند و بعد نصیحتم کنند. از سمیر دلخور شدم چون اعتراف به اشتباهی که دو سال پیش در اوج صداقت پیشش کرده بودم را همان روز عصر وقتی در ایستگاه ایستاده بودیم، علیه‌ام استفاده کرد. خسته بودم. خیلی زیاد.
چند روز بعدش، کلاس درسم با دانشجوها پر چالش بود. جلسه‌ای بود که باید تمرینی که انجام داده بودند را برایشان توضیح می‌دادم و برای امتحان هم آماده‌شان می‌کردم. بعضی دانشجوها متوقع بودند و مدام بحث می‌کردند و اعتراض که چرا فلان جا نمره ازشان کم شده. من خیلی با انعطاف نمره داده بودم و انگار همین پررویشان کرده بود! در مجموع خوب مدیریت کردم شرایط را، اماخسته بودم و روحم زخم‌خورده بود. به اتاق که برگشتم، جرارد دید که سرحال نیستم. گفت درست بنشین روی صندلی. بعد صندلی‌ام را هل داد تا مقابل قاب محبوبم که از همه چیزهای ارزشمند زندگی‌ام چیزی را نشان می‌دهد قرار بگیرم. گفت فکر کردم این‌ها را یادت رفته و دیدنشان کمکت می‌کند. گفتم حالم بهتر شد. 
یک هفته-ده روز بعد وقتی ایلیا آمده بود به اتاق ما و داشت با جرارد و من حرف می‌زد، به ایلیا گله کردم که البته اصلا موقعیت مناسبی نبود برای بیان آن گله. اشتباهم این بود که رفتارش را در موقعیت مشابه با جرارد مقایسه کردم و گفتم چرا به نظر من رفتار او در آن موقعیت آزاردهنده بوده و در موقعیت مشابه، رفتار جرارد آزاردهنده نبود. مهمتر از همه این‌که این حرفها حتی اگر هم قرار بود زده شود نباید جلوی دیگری زده می‌شد، ولی خب خیلی یک دفعه‌ای این گله به ذهنم آمد و بعد خودم را سانسور کردم و بعد ایلیا انگار که فهمیده باشد گفت که چیزی می‌خواهی بگویی که نگفتی و همین شد شروع آن گفت‌و‌گو. یک دلیلیش هم این بود احتمالا که در ناخودآگاهم نمی‌خواستم بی‌جهت مکالمه دو نفره با کسی ترتیب دهم و در جمع گفتن را راحت‌تر دیده بودم. بعدش از خودم شاکی شدم که اصلا نباید حتی گله ام را طرح می‌کردم. از همه شاکی بودم. جرارد که شاهد اینها بود، سعی کرد دوستی کند برایم و گفت بالاخره چیزی روی دلت سنگینی می‌کرده که گفتی. گفت برو چند روز بعد با ایلیا قهوه‌ای بخور و حرف بزن و بعدش می‌بینی که مثل سابق باید با او بگویی و بخندی و همه این‌ها بخشی از رشد آدم است. چند روز بعد اتفاقی با ایلیا با هم برگشتیم و سوار قطار شدیم. در قطار حرف‌های معمولی از این ور و آن ور زدیم. بعدش که داشتیم پیاده می‌شدیم من گفتم یک روزی شاید باید حرف بزنیم راجع به آن روز، دوست ندارم کسی را ناراحت کرده باشم. گفت من فقط در حرف زدنم با تو محتاط شدم این روزها چون می‌ترسم با تو حرفی بزنم و تو برنجی. و من برایش توضیح دادم که مشکل من دقیقا با چیست و بحث کردیم. که البته بحث جالبی نبود و معلوم بود که حرف هم را به سختی می‌فهمیم. یک جا در بین حرف‌هایش گفت که خب من خواستم راه‌حلی بدهم و کمکی کنم، نه اینکه تو فقط ناراحت باشی و گریه کنی. محکم نگاهش کردم و گفتم تو هیچ وقت اشک‌های من را ندیدی و من هیچ وقت پیش تو گریه نکردم که به من این‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور می‌گویی. من فقط یک موقعیت را برای شماها شرح دادم و گفتم چرا به نظرم اشتباه است و به من حس بدی می‌دهد و بعد شماها شروع کردید به برچسب زدن. گفت منظورم گریه واقعی نبود، منظورم این بود که ناراحت باشی چون می‌بینم که خیلی با خودت سخت هستی. می‌دانستم قصدش کمک بوده اما دلخور بودم. گفتم تو هیچ وقت مثلا با سمیر (به عنوان یک همکار مرد) اینطور حرف نمی‌زنی. بهش گفتم من ولی آنقدر جرات دارم که به اشتباهم اعتراف کنم که نباید آن روز این گله را جلوی دیگری مطرح می‌کردم و کار بچه‌گانه‌ای بود و ازت عذرخواهی می‌کنم. او هم گفت که برایش سخت بوده که آن‌طور مقایسه شود. ولی اصرار داشت که من دارم قضیه را برجسب زدن می‌بینم در حالی که اینطور نبوده. آخرش گفت می‌خواهی همین جا زانو بزنم ازت عذر بخواهم؟ هر دو خندیدیم و تمامش کردیم. اما بعد از آن دیگر همه چیز طور دیگری شد که البته خوب بود. در این مدت، با سمیر و ایلیا در عین احترام و حتی گاهی شوخی، حفظ فاصله می‌کنم و مسایل کاری را خیلی برایشان باز نمی‌کنم. الکی لبخند می‌زنم و می‌گویم همه چیز خوب است. چند باری ایلیا یا سمیر پرسیدند حالت خوب نیست و محکم گفتم نه خوبم، مشکلی ندارم. 
رمضان شد. نهارها که نرفتم، فاصله‌ها بیشتر شد و این برایم خوب بود که کمی با خودم خلوت کنم. جرارد گاهی از سیب‌هایش بهم می‌دهد که افطار کنم. یکی از روزهای هفته پیش حالم خوب نبود و مدام سردم بود. دلیلش احتمالا این بود که مدتی بود قرص‌های تیروئیدم تمام شده بود و من تنبلی می‌کردم بروم قرص بگیرم. با این که می‌دانم با این دارو نباید شوخی کرد، پشت گوش انداخته بودم. جرارد خواست توجهی انسان‌دوستانه کند به حالم و بعدش یک اشاره‌ای کرد به روزه و اینکه «ما» هم روزه داریم اما بیشتر در مورد تفکر و روح است. شاکی شدم اما مستقیم به رویش نیاوردم. به نظرم تلویحا می‌خواست بگوید که دارم با روزه به خودم فشار بی‌جهت می‌آورم. و من چقدر از چنین مکالمه‌های مثلا دلسوزانه‌ای‌ دلخور می‌شوم. فقط با تاکید گفتم برای ما هم روزه فقط بحث جسم نیست. و در ضمن من اگر بدانم حالم بد می‌شود روزه نمی‌گیرم، کمااینکه آن روز هم روزه نبودم و حتی خودش دیده بود که چیزی خورده‌ام. بیشتر از این لجم گرفت که این را قبلا بهش گفته بودم که من احساس خوبی دارم وقتی روزه می‌گیرم و حتی تاکید کرده بودم که  رمضان را فرصتی می‌دانم برای تفکر و خلوت با خود. اما به نظرم آن نگاه برتری ذاتی فرهنگ سفید اروپایی آنقدر با آدم ها عجین شده که شاید خودشان هم بهش آگاهی ندارند، حتی وقتی در اوج حسن نیت می‌خواهند کمکت کنند. شب با هم تا ایستگاه رفتیم و کمی سر به سرم گذاشت و من آنطور که می‌خواستم نتوانستم جوابش را بدهم و بحث را ببندم. چه بد است که آدم در یک زبان و فرهنگ دیگر هیچ وقت نمی‌تواند آن‌طور که باید خودش را ابراز کند. انگار آدم بالغ نیست در فرهنگ غیر مادری‌اش.
در همین مدت، نظری در فرم ارزیابی درسی که این ترم داشتم دیدم که می‌‌شد حدس زد توسط کدام دانشجو نوشته شده. و اگر حدسم درست باشد، آن‌طرف به شدت از اعتمادم سوء‌استفاده کرده و اطلاعاتی که با ظرافت از خودم جمع کرده بود را سعی کرده با زرنگی علیه‌ام استفاده کند که البته این کارش هم ان‌شا‌الله اثری بر موقعیت کاری من ندارد. من آدم تلافی کردن نیستم و اتفاقا آن دانشجو نمره بالایی هم در آن درس گرفت، اما به شدت از خودم شاکی شدم که چرا به چنین آدمی اعتماد کردم. 
از روز تولدم تا همین امروز، همه زخم‌هایی که خوردم از این بود که احساس کردم از اعتمادم سوء‌استفاده شده یا اعتماد بیجا کرده ام. چه وقتی به سمیر و ایلیا اعتماد کردم و در مورد یک مساله کاری و احساس بدی که در من ایجاد کرده بود باهاشان حرف زدم و آنها رفتند بالای منبر که احساسی نباش و موقعیت را دراماتیک نکن، چه وقتی دانشجو از در هم‌نظر بودن با من وارد شد تا اطلاعاتی از وضعیت کاری‌ام بگیرد و بعد احتمالا سعی کند علیه‌ام استفاده کند و چه وقتی که بعد از این که اعتماد کردم و چیزهایی از سبک تجربه دینی‌ام گفته‌ام، باز هم از سوی کسانی که پنج ماه است تقریبا هر روز باهاشان کار کرده‌‌‌‌‌ام، در همان تعریفهای کلیشه‌ای این کشور از مسلمانان قرار می‌گیرم. 
الان فقط با حفظ فاصله دارم جلو می‌روم. از هفته بعد اتاقمان از هم جدا می‌شود و باید اعتراف کنم که از بین همه دلم برای جرارد تنگ می‌شود چون در مواجهه با مسائل کاری، او اگر راه‌حلی هم می‌دهد، معمولا قبلش سعی می‌کند شرایط و موقعیت آدم را بفهمد (و البته از آنهاست که خیلی اوقات در مکالمات معلوم است که خوب گوش نمی‌دهد و همین می‌تواند اعصاب‌خرد کن باشد).
 دلم برای تیم هم تنگ می‌شود. البته او یکی-دو هفته‌ای زودتر از اتاق ما نقل مکان کرد و این تغییر برای او هم خوشایند نبود. یک روز باید از او بنویسم. خیلی وقت است که می‌خواهم ازش بنویسم. آن روزی که جرارد سعی می‌کرد بعد از بحث با ایلیا به من کمک کند هم چیزهای جالبی راجع به تیم گفت که تا به حال به چشم من نیامده بود. یک روز که تیم بهم آواکادو داد و برایم توضیح داد که آواکادو کاشته در گلدان فکر کردم که چقدر تنهایی‌اش را می‌فهمم. یک بار هم سمیر پشت سرش دستش انداخت و من گفتم این کار درست نیست و وارد بحث با جرارد و سمیر شدم که البته بعدتر سمیر گفت به حرف‌هایم فکر کرده و حتی تشکر کرد. آن روزها البته هنوز زخمی نبودم از حس اعتماد بیجا و بی‌پروا نظرهایم را می‌گفتم.
شاید تمام مشکل آن باشد که نباید کارت آنقدر جدی شود که ناملایمتش را باعث شکستن اعتمادت به اطرافت ببینی. برای من اما این کار چیزی بود که جای خیلی چیزها را قرار بود پر کند و اتفاقا هم شد یک جورهایی بخش بسیار بزرگی از زندگی‌ام. شاید مشکل دقیقا همین‌ جاست. نه سمیر نه ایلیا و نه بقیه پایشان را که از دانشکده بیرون می‌گذارند، درگیر مسائل و تعاملات کاری‌شان نمی‌مانند. و جالب این است که اگر هم با هم قراری می‌گذارند برای شنبه و یکشنبه‌شان، به هر دلیلی تا به حال نشده که به من بگویند که البته برای من بهتر هم است. تجربه آن بار که سمیر و پارتنرش خانه‌‌شان دعوت‌مان کردند، با همه زحمتی که کشیده بودند، برای من خیلی ناخوشایند بود. 

برای رهایی از همین چیزهاست که مدتی است که خودم را مشغول خواندن و نوشتن‌های پراکنده کرده‌ام و زندگی خیلی بهتر شده. دیگر برای دانشجوها هم چندان حرص نمی‌خورم و اولیتم را برنامه‌های خودم قرار می‌دهم، اینطوری خیلی کمتر سرخورده می‌شوم.

در همه آن روزهای سخت، تماس‌های ماهی کوچکم و توجه‌هایش دلم را گرم می‌کرد و فکر می‌کردم تا وقتی او را و خنده‌هایش را دارم، نظر بقیه و حتی بی‌انصافی‌شان در حقم ذره‌ای اهمیت ندارد.
  • ۵ نظر
  • ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۵۵
  • دخترچه