Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

طعم غازی پنیر و خرما

يكشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۲۰ ق.ظ

دو سال پیش بود و من و یاکوپو و خُوان و آندری و آنا تازه گروه درس خواندن‌مان را تشکیل داده بودیم. سر امتحان اول، همه می‌دانستند که من خیلی خوب آن درس را بلدم و می‌آمدند سراغ من. من هم یک گروه واتس اپ تشکیل دادم و یک سری تبادل اطلاعات را آنجا انجام دادیم. بچه‌ها یک روزی هم جمع شدند که با هم درس بخوانند که البته من مریض شدم و نرفتم. سر امتحان دوم، من فکر می‌کردم اوضاع به روال سابق خواهد بود و همه هرچه بلدیم را به هم یاد خواهیم داد. اما چیزهایی فرق کرده بود. یاکوپو در امتحان درس اول قبول نشده بود. من در درس اول نمره خوبی گرفته بودم، اما آنا و آندری هم همان قدر نمره‌شان خوب شده بود. بعدها فهمیدم که دیگر من و یاکوپو ارزش افزوده‌ای برای گروه نبودیم و همین معادلات روابط را تغییر داده بود. 
خلاصه، قبل از امتحان دوم، یک روز تعطیل همه رفتیم به کتاب‌خانه مرکزی دانشگاه. شروع کردیم به دوره آنچه خوانده بودیم. من کم‌کم از رفتار خوان و آنا خوشم نیامد. آندری همیشه آدم سردی بود و زیاد حرف نمی‌زد کلا و من هم معمولا مشکلی با او نداشتم. اما خوان و آنا رفتارشان یک جور جبهه‌گیری داشت و تاکید بر «ما» و «شما». من با اینکه همیشه فراری‌ام از این تقسیم‌بندی‌های درون گروهی، سعی می‌کردم خیلی قضیه را برای خودم بزرگ نکنم. رفتیم نهار خوردیم و من یادم آمد که باید نماز ظهر و عصر را بخوانم. ترجیح می‌دادم به آنها چیزی نگویم. روی گوشی‌ام سرچ کردم و دیدم در فاصله سه-چهار دقیقه‌ای رستوران، یک مرکز اسلامی است. به بچه‌ها گفتم باید کاری انجام دهم و بعدا به آنها ملحق می‌شوم. مرکز را راحت پیدا کردم، اما درش بسته بود. هرچه دور ساختمان می‌چرخیدم و درهای مختلفش را امتحان می‌کردم، نمی‌فهمیدم باید از کجا وارد شوم. مرد مسنی آمد. زبان هم را نمی‌فهمیدیم اما با مهربانی راهنمایی‌ام کرد که از کدام در بروم که به قسمت زنانه در بیایم. وارد شدم. چیزی شبیه جلسه قرآن برقرار بود و خانمی انگار داشت درس می‌داد. من مدام فکر می‌کردم که مزاحمشان شدم. خانم‌ها نگاه مهربانی به من انداختند و درسشان را ادامه دادند. گوشه‌ای ایستادم و نمازم را خواندم. آن نماز یک حال خوب سبکی داشت و کلی گره را انگار همان موقع باز کرد از روحم. می‌دانستم خاطره‌اش تا مدت‌ها دلم را گرم خواهد کرد. الان که فکر می‌کنم یادم می‌آید که حسش خیلی شبیه خوابی بود که چند ماه پیشش دیده بودم و طعم خوش گرفتن «غازی پنیر و خرما» از آن خانم جنوبی.

  • ۹۷/۰۹/۲۵
  • دخترچه

نظرات (۲)

سلام
چقد خوب یادتون مونده خوابه
قبول باشه D:
پاسخ:
سلام. این پست خواب نبود، پستی که بهش لینک کرده بودم، چند خطش مربوط به خوابی بو‌‌د که دیده بودم.
می‌دونم، منظورم همون لینکه بود، ۹۴
پاسخ:
آهان.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی