خواستگار
با اینکه احتمال تفاهم فکری را خیلی کم می دانستم، حاضر شدم خواستگار معرفی شده را ببینم. جالب است که همه چیز خیلی سریع پیش رفت و آقای خواستگار سه شنبه زنگ زد و ما شنبه هم را دیدیم.
خیلی بی تفاوت بودم. حتی اشتیاق هم نداشتم جز حس مثبت اینکه بعد از مدتها ظهر شنبه تنها نیستم!
هم را در یک کافه خلوت، در خیابانی که ترجمه اسمش می شد "کنج آرام" دیدیم. جز ثانیه اول که با هم وارد کافه شدیم و موجی از حس معذبی بهم حمله کرد و من یواشکی صورتم را کج و کوله کردم و خودم را در درِ شیشه ای کافه پاییدم، بقیه اش خیلی روان و خوب و آرام پیش رفت. پسر خیلی خوبی بود به نظرم. وقتی از زندگی مان در اینجا می گفتیم، طوری با هم حرف می زدیم که انگار مدتهاست هم را می شناسیم.
سنش مناسب بود، محترم بود، به زودی دکتری اش را دفاع میکرد، معرف مورد اعتمادم تا حد خوبی می شناختش، آدم سالمی به نظر می آمد، خوش تیپ بود، شوخ بود...
اما
اما نمی توانست جانیار من باشد: از نظر اعتقادی، تفاوت های قابل توجهی داشتیم. وقتی به خودش گفتم، گفت که رویکردم در برخورد با این قضیه منطقی است و او درک می کند، چون به هر حال، سبک زندگی مان تفاوت های جدی دارد.
گفت و گوی خوبی بود. این تجربه ها خیلی چیزها به آدم یاد می دهد.
- ۹۳/۱۱/۲۸