Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۹۴ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است

جان یار٬

من نمی دانم تو آیا اصلا در همین زمین نفس می کشی یا نه. من نمی دانم اصلا دنبال من گشته ای یا نه. راستش من خیلی اوقات شک می کنم که تو وجود داشته باشی. نه که فکر کنی مثل ده سال پیش فکر می کنم نیمه گمشده را که پیدا کنی٬ خوشی خود به خود می آید. نه٬ من دیگر این را از بر شده ام که تا خودم به رضایت از زندگی نرسم٬ کسی نمی تواند خوشی را به زندگی ام بدمد. من می دانم که حتی اگر روزی من را پیدا کردی٬ برای همسفر شدن٬  باید هزار بار زمین خورد و باز بلند شد. 

من اما با همه تردید ها و شک هایم به وجود داشتنت٬ به اینکه بشود واقعا هم را پیدا کنیم٬ به اینکه من اصلا آدم همسفر شدن باشم٬ یک چیز را خوب می دانم: اگر تو واقعا وجود داشته باشی٬ من تو را دوست دارم. همانطور که هستی٬ با همه زخمهایی که ممکن است روحت داشته باشد. با همه ناکاملی هایت٬ با همه ناکاملی هایم. 

راستش مدتهاست که فهمیده ام چقدر دیدن اراده یار ناکامل برای رشد دل نشین تر است از داشتن محبوبی که سراسر کمال و جمال است!

  • دخترچه

من آویزان و معلق این روزها را یک چیز از تاب خوردن های دیوانه وار میان کفر  و دینداری به عادت و خالی از روحم جدا کرده است. چیزی که هنوز هم تسکینی است برای همه سرگشتی هایم. بارگاهی که صاحبش می گوید: «ارفع رإسک!»

  • دخترچه

همه چی شوخی شوخی شروع شد! جلسه اول درس جدید٬ به بجه ها گفتم عاشق موهای این استاده ام. بعد از سه جلسه به خودم اومدم و دیدم اونقدر جذب شخصیت موقشنگ شدم که عقل و هوش از سرم داره می پره. هر بار میرم سوال می کنم٬ اسمم رو با مهربونی میگه و من قند توی دلم آب میشه. یاکوپو همون اول آب پاکی رو ریخت رو دستم وگفت: طرف straight نیست. تیکا هم گفت Too sweet! برای مردها. فضل هم با همدلی گفت می فهمم از چی اش خوشت اومده.

من اما کودکانه توی فکر مو قشنگ غرقم! خیلی وقت بود که چنین هیجانی رو تجربه نکرده بودم. تا همین چند وقت پیش من معمولا جذب آدمهای نامهربون و کم توجه می شدم. این بار اما شدت مهربونی و ادب این آدم  دلم رو برد (به اضافه موهاش البته!).

 بامزگی ماجرا اینه که آنقدر موانع زیاده که اصلا کار به این نمیرسه که طرف هم دینم نیست! 


خدایا! من که با تنهایی ام خو گرفته بودم. این قلقلک واسه چی بود؟

  • دخترچه

خیلی حرف دارم اما نمی تونم بنویسم. نمی دانم چرا.

چرا انقدر گمم؟

  • ۳ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۲۹
  • دخترچه

این روزهایِ مرا کتابی پر کرده که هدیه پدرم به مناسبت تولد سی و یک سالگی‌ام بوده. مدتها بود که کتابی نخوانده بودم که بیم داشته باشم از تمام شدنش. صفحه صفحه‌اش را مزه مزه می کنم و هم دلم نمی‌آید زمینش بگذارم و هم نمی‌خواهم زود تمامش کنم.

این کتاب، بازخوانی سه متن کهن فارسی درباره زندگی حبیب خداست. ویراستار در این بازخوانی، عناصر دراماتیک متن را جدا کرده و همه را نظم تقریبی زمانی داده و به هم چسبانده. به قول خودش گویی کاشی‌های کوچک، طرح بزرگ را کامل کند. نثرکتاب بی تکلف است و کِشنده.  طراحی جلد زیبا، قطع مناسب و صحافی عالی هم دست به دست هم داده تا کتاب، بسیار خوش‌‌دست و روان و بی وقفه ورق بخورد.

در آستانه مبعث دوست خدا (ص)، خواندن این کتاب را به آنان که به دنبال روایتی کهن و تصویرساز از زندگی آخرین نبی هستند پیشنهاد می‌کنم.

 گفت: روزی نشسته بودم خالی به مناجات.

همی نگه کردم: برنایی را دیدم! نیکورویی! نیکومویی! نیکو منظر! نیکو جامه! قدم وی  بر زمین و سر وی به عنان آسمان رسیده.

مرا گفت: "اقراء یا محمد!"

من گفتم:" چه خوانم؟"

گفت:" اقراء باسم ربک! بگو: بسم الله الرحمن الرحیم."

من این بگفتم. از برکت این نام راحتی در هفت اندام من آمد.

[....]

چون دراز بکشید، خدیجه دل مشغول شد از بهر من و هر جای کس فرستاد به طلب من. چون زمانی برآمد، جبرئیل از چشم من ناپیدا شد و آنگه من باز پیش خدیجه رفتم.

خدیجه گفت:" یا محمد، کجا بودی؟ که عظیم دل مشغول بودم از بهر تو و مرد به هرجای فرستادم تا تو را طلب کنند." آنگه چون دید که نه بر آن حالم که از بر وی رفتم، پرسید که:" یا محمد تو را چه افتاده است که چنین شده ای؟ مگر بترسیده ای؟"

خدیجه را گفتم:" دثّرونی، دثّرونی! مرا بپوشید!"

خدیجه وی را به جامه بپوشید.

جبریل باز آمد. گفت:" یاالها المدثّر! ای جامه در سر درآورده! برخیز خلق را بیم کن از دوزخ و با توحیدِ خدای خوان و آنکه تو رسولِ خدایی!"

کتاب قاف- ویرایش یاسین حجازی

  • ۱ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۰۹
  • دخترچه

صبح جمعه برسی و وقتی همه خوابند وارد حیاط بشی و سروی که دوست قدیمی ات بوده رو از بعد از مدتها نوازش کنی. سروی که هفده هجده سال پیش کاشته شده و از بازسازی کامل خانه و حیاط  سالم عبور کرده...

هنوز بوی عید رو نفهمیدم اما شکوفه های دلفریب رو جسته و گریخته دید زدم...

الحمدالله به خاطر همه چیز.

اما خدا جان، میگذاری گله کنم از جان یاری که خیلی بی وفاست، خیلی زیاد؟

  • ۳ نظر
  • ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۲۰
  • دخترچه

خدایا از راز دل من با خبری...

می‌دانی که چقدر مطمئن بودم به استواری خودم، که فکر نمی کردم به مغلوب شدن دوباره. می‌دانی که بارها با خودم گفتم که آن هم افسانه ای بود که واقعیت نداشت و همان بهتر که فراموش شود، که مطمئن بودم فراموش شده...

پس چرا نشده خدا؟

چرا امروز باید بفهمم که هنوز هم، بعد از همه آن عبور کردن ها، جایی اشغال کرده در وجودم؟

  • دخترچه
آرزوی بیست سال پیش جلوی چشممه و من...
من شور و شوق ندارم حتی!

خدایا، من دوست ندارم  به کسی ضربه بزنم و ناخواسته موجب آزار کسی بشم. 
  • دخترچه

سه هفته در خانه ام اینترنت تداشتم و مجبور بودم با اینترنت محدود گوشی سر کنم. این به آن معنا بود که دیدن سریال و گوش دادن موسیقی و نوحه و... تعطیل شد. گاه البته یواشکی چیز کوتاهی می‌دیدم یا گوش می‌کردم، اما همین که می‌دانستم محدودیت در حجم استفاده ام وجود دارد، مانع بهره بردن با فراغ بال می شد. در این مدت، بیشتر کتاب خواندم و شاید بیشتر با خودم حرف زدم. نداشتن ناگهانی نعمتی که دو سال و نیم تنهایی ات را با آن پر کرده ای، خلاء عجیبی در آدم ایجاد می کند. من وقتی به ایران می آیم یا کسی دور و برم است که از مصاحبتش لذت می‌برم، معمولا نیاز خیلی کمتری پیدا می کنم به وقت گذراندن در اینترنت. تازه فهمیده ام که در این چند سال دورى، وجود این دنیا، با همه آسیب هایش، مونس خوبی برای تنهایی های من بوده است.

از پنج شنبه گذشته که بالاخره شرکت ارایه دهنده اینترنت، تعمیرکار مهربانى را برای راه اندازی وای فای و تلویزیون به خانه ام فرستاد و او همه  چیز را رو به راه کرد، قدر شبها زیر لحاف چپیدن و دیدن سریال های ایرانی را بیشتر می دانم. عجیب است همین منی که وقتی به ایران سفر می کنم حوصله دیدن تلویزیون ندارم، اینجا که هستم دلم خوش است به دنبال کردن بعضی سریال های ایرانی. دو روزی هم هست که روزگار جوانی می بینم. نمی توانم حسم را بگویم به این سریال و حال و هوایش. یک جور سفر در زمان و مرور خاطرات، بیش از آنکه از خود سریال لذت ببرم، از حال و هوایش حالم خوب می شود انگار.

اوضاع کار هم تغییر چندانی نکرده. کارهای زیادی هست که باید انجام شود. همکار هم که برخلاف چند ماه گذشته وارد مکالمات کوتاه کاری با من می شود و من هم جوابش را می دهم. اما در ناخودآگاهِ من، اتفاقی افتاده است که وقتی رو به رویش هستم، یک جورهایی خودم را می بازم. و این خیلی خیلی بد است. یعنی حتی وقتی یک حرف غیر منطقی می زند و من می خواهم استدلال کنم برای رد موضعش، نمی توانم به خوبی منظورم را بیان کنم و ذهنم مدام در حال حدس زدن قضاوت احتمالی او نسبت به حرفهایم است. البته در این میان، شیوه سفسطه وار او و عوض کردن موضوع بحث و بعضا موضع خودش هم  بی تاثیر نیست. اما متاسفانه این حس خودکم‌بینی چنان در من ریشه دوانده که نمی توانم درجا بهش بگویم که تو که آن بار چیز دیگر گفتی. ناگفته نماند که دلیل دیگر در لحظه سکوت کردن هایم  هم گرایش بی حد و حصرم به دوری از تنش است و اینکه سعی می کنم این مکالمات کوتاه کاری، دور از تقابل و اصطکاک باشد. اما به هرحال، وقتی بعد از مکالمه به بعضی حرفهایش فکر می کنم، از اینکه به نظر خودم به نحو غیر مستقیم سعی در تخریب من و شخصیتم داشته، خشمگین می‌شوم. به خصوص وقتی اینها را می گذارم در کنار رفتار بی نهایت مهربانانه و دوستانه اش با اکثر همکاران دیگر و سابقه رفتاری اش در این دوسال و اندی با خودم، دلم بیشتر می گیر. تازه در این مدت اخیر هم که مثلا رفتارش با من قهرآمیز نبوده، چندباری که چیزی لازم داشتم که او باید به دستم می رسانده یا می گفته کجاست، مدام امروز و فردا کرده و اینکه سرش شلوغ است و... خلاصه وقتی کلیت قضیه را می بینم، نه می توانم اعتماد کنم به لبخندها و نه اینکه دلم را خوش کنم که مثلا مشکلات حل شده است.

جمعه هفته پیش، مسائلی پیش آمد که بدجوری بهمم ریخت. رفتارش در مقایسه با رفتار سابقش شاید چیز خاصی نبود، اما مجموع شرایط و مقایسه برخوردش با خودم نسبت به برخوردش با بقیه، به شدت آشفته ام کرد. دوباره احساس بی ارزش بودن در من اوج گرفت و باورم شد که لابد خودم یک مشکلی دارم. شنبه بعد از نماز صبح، یادم آمد که از نیت من و او و رفتارهایمان فقط خدایمان خبر دارد. یکهو دلم قرص شد. انگار هرچه سند و مدرکی که به زور برای اثبات دعوی حقوقی ام جمع کرده باشم دیگر لازم نباشد. انگار بخواهی پیش قاضی بروی که بگوید من همه مدارک را دارم، تمام و کمال. دیگر فن بیان و هنر وکیل و هیچ چیزی نقشی نداشته باشد در نتیجه رسیدگی. چه چیزی از این بهتر؟

دیشب هم فهمیدم اشکال کارم کجاست. از وقتی خیلی به هم ریختم که در هر اتفاقی روی عنصری تمرکز کردم که فکر کردم مسبب آن اتفاق است. انگار دوباره غافل شدم از خدایی که او می‌خواهد و بعد می‌شود. اصلا یادم رفته  که این وسط من باید رابطه ام را با خدا تنظیم کنم نه اینکه حواسم پرت اره و اوره و شمسی کوره بشود!

حاج اسماعیل دولابی (ره): 
مؤمن مانند بچه ی دو سه ساله ای است که روی پاهای پدر و در بغل او نشسته است و به این فکر می افتد که بلند شود و بازی و جست و خیز کند و به هر جا که دلخواهش است ، برود . پدر هم مانع نمی شود و ضمن اینکه مراقب اوست ، وی را آزاد می گذارد .. بچه پس از آنکه برخاست و مقداری این طرف و آن طرف دوید ، خسته می شود و در می یابد که هیچ جا بهتر از دامان پدرش نیست ، لذا دو باره به آغوش او باز می گردد و همان جا که در آغاز نشسته بود ، می نشیند ..
مؤمن نیز پس از آنکه مقداری به اتکای اختیار خود و برای رسیدن به خواسته هایش تقلا نمود و خود را خسته کرد ، پی می برد که هیچ جا بهتر از دامان خدا و اولیائش نیست ، لذا به اختیار خود به آغوش خدا و اولیائش باز می گردد و به مقدرات الهی تن می دهد و به قضای الهی تسلیم می شود .
ارزش اختیار ما به این است که با اختیار خود ، خود را تسلیم خدا و اولیائش کنیم ..

  • دخترچه

این روزها و شبها بغض دارم... بغضی که چاره اش فقط گوش دادن نوحه های اصیل است. حرف خانم افغان در مجلس شام غریبان عراقی ها هنوز توی سرم است که ایام غم و عزاداری تازه از شام غریبان شروع می شود...برای همین خوش نداشتم از مشغولیات دنیا بنویسم. 

اما خب چه کنم؟ ظرفیتم کم است. از اینکه محبور شدم کلی هزینه کنم و بلیطم را تغییر دهم تا روسا موافقت کنند که در ژانویه مرخصی بروم دلگیرم، حالم گرفته است از اینکه همکار تا دوباره احتیاج پیدا کرده به من، می آید و با من حرف می زند و چندان هم به روی خودش نمی آورد که اگر من مجبور به تغییر برنامه شدم به خاطر او بود. و چیزهای دیگری از همین دست...

دیشب اما چیزی فهمیدم که دلگیری ام را بیشتر کرد. قبلا از خواستگاری (البته خواستگار که نه در حد کسی که معرفی شده که یک جلسه آدم ببینتش) گفته بودم که با هم تفاهم اعتقادی نداشتیم. من در این مدت، اگر حرفی شده بود،  همیشه به خوبی از او یاد کرده بودم. دیشب فهمیدم که طرف در جمع ایرانی هایی شهرش نشسته تعریف کرده که با من حرف زده و کل حرفهایمان را تقلیل داده به یک مثال که من فقط به عنوان مصداق عدم تفاهم فکری گفته بودم. جوری که انگار بخواهد خودم و فکرم را دست بیندازد که چقدر سطحی ام. آخرین باری که به متلک چیزی در این مورد می گوید، دوستم که معرف ما به هم بود، می گوید: شما خیلی بی انصافید، اون بنده خدا هیچ وقت بدی شما رو نگفت! و او هم با تعجب می گوید: جدی؟؟!!

دلم گرفت از اینکه چه خوش بین دیده بودم ماجرا را. از اینکه انقدر رعایت کرده بودم که جواب منفی ام رنگ کبر و خود برتر بینی نداشته باشد و با هزار دلیل و برهان برای طرف روشن کرده بودم که علی رغم اینکه آدم محترمی است برایم، به هر حال سبک زندگی مان فرق دارد و عدم تفاهم اعتقادی هم اثرش را در زندگی مشترک می گذارد و برای هر دو طرف سخت می شود. 

انگار تازه چشمانم باز شده که خیلی از آدمها با همه ادعای روشن فکری و آزاد اندیشی شان، آخرش دوست دارند آدم را به یک برچسب تقلیل دهند و بگویند مثلا "مذهبی" ها آنطور و "با حجاب" ها اینطور...

دلم هنوز چرکین بود امروز. اما می دانستم که در این وانفسای دنیا غر زدن از این چیزها شاید نا شکری باشد. گفتم خدایا من رویم نمی شود در این ایام بزرگترین غم عالم، از چیزهایی از این دست به تو مستقیما گله کنم. پس بگذار با حافظ درددل کنم. حافظ هم بی جوابم نگذاشت:

باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش

اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

  • دخترچه