Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۹۴ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است



دیشب یک آرامش خاصی داشتم. از آن شبهای قدر آرام بود. از آنها که می نشینی و زل می زنی. بعد می گویی خودش که می داند، خودش که هوایم را دارد. از آنها که هی می خواهی دعا کنی برای این مورد و آن مورد، و می کنی هم، اما باز می گویی بگذار فعلا لذت این آرامش را ببرم. از آنها که چهره خیلی آدمها می آید جلوی چشمت که برایشان خوبی بخواهی.

برای خودم هم مثل پارسال، یک شریک مهربان و باخدا خواستم. گفتم، خدایا، دعای من همان دعای پارسالی است. اگر صلاحم این است که همسفری پیدا کنم، به من نشانش بده و مهرش را در دلم بینداز.


از روز اول ماه رمضان تا به امروز که وارد آن پروسه به اصطلاح آشنایی -یا اگر دقیق تر بگویم پیش آشنایی- شدم، خیلی چیزها یاد گرفته ام. اینکه زود قضاوت نکنم، اینکه کلی تر دیدن هم می تواند خوب باشد، اینکه فکر نکنم آدم صد در صد شبیه خودم، لزوماً بهترین است برایم، اینکه صداقت را قدر بدانم. و این را هم بیشتر دانستم که... هر آدم خوبی، لزوما آن گم شده تو نیست. برای پیدا کردن گم شده ات، خیلی بیشتر از اینها باید وقت بگذاری. یک چیز دیگر هم یاد گرفتم اینکه اندرونی های روحم را انقدر سریع نگشایم، حتی به روی بهترین هم صحبت دنیا. وقت، بسیار است برای اشتراک درونیات و انقدر سریع بیرون ریختنشان، شاید یک جورهایی بی قدرشان کند. من از این تجربه خوشحالم. فکر می کنم در خلال آن، هم یاد گرفتم و هم یاد دادم. دیدار شنبه هم برای من فرصتی است برای زدن احتمالا آخرین حرفهای نگفته و رسیدن به تصمیمی که نه ناشی از هیجان لحظه ای، بلکه حاصل تعمق در خودم و شرایط است.


حال من خوب است، ذهنم کمی خسته است بس که در این سه هفته کار کرده. اما یک جورهایی لبخند رضایت به لب دارد. و دلم... دلم را نمی دانم حالش دقیقا چطور است. هم راضی است و هم کمی مات و مبهوت. یک ذره هم احساس کسی را دارد که قفل گنجه اش را باز کرده و به غریبه نشان داده. به غریبه ای که شاید صمیمیتی هم داشته، اما مسافر بوده و مهمان یکی دو روز، نه همسفر مسیری حتی کوتاه...


هرچند من نه این آشنایی را "اندوهی تازه" می دانم و نه خداحافظی را "دردناک"، اما چه خوب گفته  نادر ابراهیمی:


"هر آشنایی تازه اندوهی تازه است... 

مگذارید که نام ِ شما را بدانند و به نام بخوانندتان. 

هر سلام، سرآغاز دردناک ِ یک خداحافظی‌ست."



  • دخترچه


شبهای قدر پارسال از بهترین شبهای زندگی ام بود. کلمه به کلمه دعای جوشن کبیر را (البته دعا را بین سه شب تقسیم کرده بودند به دلیل کوتاهی وقت افطار تا سحر) با اشتیاق می شنیدم و دوست نداشتم خواندنش تمام شود. در همان شبها از خدا خواستم که یک شریک مومن جلوی راهم قرار دهد. یکی که دلش صاف باشد و مرا هم بفهمد. ته ذهنم هم شاید گفتم که مثلا ماه رمضان بعدی با هم بیاییم. از ته دل خواستم و این اولین باری بود که چنین میخواستم.

دیشب که داشتم قدم میزدم به سمت محل مراسم، یک چیزی ته دلم محکم بود. نه اینکه مطمئن باشم آن شریک را پیدا کرده ام. اما یک حس عجیب که از ماه رمضان پارسال تا امسال، چقدر برکت به زندگی من آمده است. چقدر آن شبها تاثیرگذار بوده اند. چقدر خیالم جمع شده که خدا هرچیز را در زمانش پیش می آورد. چیز دیگری هم ته دلم بود، چیزکی از جنس یک جوانه تازه روییده لطیف. از آنها که مثل پوست نوزاد نرم اند. شکننده اند. نمی دانی دوام می آورند باد و بوران پیش رو را یا نه. اما بودنشان حالت را خوب می کند.


در مراسم که بودم احساس کردم برای اولین بار واقعا و از ته دل آن فرد مربوط به گذشته را بخشیدم. دیشب با خودم فکر می کردم که اگر قرار باشد شروعی تازه داشته باشم، دوست ندارم که روی ته مانده های کینه باشد. امروز صبح که قدم می زدم دیدم چقدر راحت می توانم با خودم بگویم ان شاالله او هم برود دنبال زندگی اش و خوشبخت شود. نه چون آن فرد برایم مهم است، بلکه چون اتفاقا برایم آنقدر پررنگ نیست که بخواهم بنشینم برای مثلا تاوان دادنش نفرینی کنم. اگر او خوشبخت شود، هیچ چیز از من کم نمی شود. فقط شاید حجم خوبی ها و خوشی های دنیا زیاد شود و وقتی خوبی های دنیا زیادتر شود، من هم از آن بهره ام را خواهم برد.


محمد، پسر خوبی است. مهربان است. معتقد است. با مسئولیت است. صادق است. اما خب ما دوتا خیلی با هم فرق داریم. و هنوز هیچ کدام نمی دانیم که این تفاوتها ما را کجا خواهد برد. اما فعلا یک جورهایی شانه به شانه داریم این راه را میرویم. فکر کنم بتوانم بگویم که تا الان و تا اینجای مسیر، همسفر خوبی بوده.* 


وقت آن بود که آدرس اینجا هم تغییر کند. آن اسم به کار رفته در آدرس دیگر یک عجوزه بدقواره شده بود که با حال و هوای اینجا سازگار نبود. امیدوارم همه آنها که خاموش می خواندند، دوباره پیدا کنندم. خواننده ای به نام سمانه داشتم که کامنت هایش خیلی به دلم می نشست. امیدوارم گمم نکرده باشد.


التماس دعا!


 


*بعدا نوشت: خب باید اعتراف کنم که گاهی هم شک می کنم که همسفر خوبی بوده باشد تا اینجا.




  • دخترچه

باشد... من دیگر هیچ حرفی ندارم.

من باور کرده ام که نیست. که شاید گم شده جایی در تاریخ و من هیچ وقت پیدایش نکرده ام. شاید در رکاب عباس میرزا جنگیده، یا پیش کمال الملک شاگردی کرده، شاید حجره طلبگی داشته در نجف، و یا شاید روزگارش را با کشاورزی می گذرانده و با گندم های طلایی اش نجوا می کرده. که شاید کوهها و دریاها و دشت ها، آنقدر دورش کرده اند که نمی بینمش، که نمی بینتم. شاید دارد در میدان نقش جهان قدم می زند، یا روی نیمکتی در دانشگاه تهران نشسته است، شاید هم دارد ماشینش را بنزین می زند در پمپ بنزین شهر کوچکی در آمریکا، یا روی دوچرخه اش رکاب می زند در یکی از شهرهای دانشجویی هلند...


من باور کرده ام که دستم کوتاه است. که نیست، که در تیررس نگاهم و در دسترسم نیست.


 

من باور کرده ام، اما نگذار که او باور کند! 





  • ۰ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۵۵
  • دخترچه

دوشنبه شب بود و فردایش بیست و نه ساله می شدم. تا چند ماه پیش می ترسیدم از گذر از بیست و هشت و نزدیک شدن به سی. گولو که سی را رد کرده، خیالم را راحت کرد که سی سالگی خیلی هم خوب است. من هم دیگر محل نگرانی هایم نگذاشتم.  داشتم می گفتم.... داشتم  با ویولت می آمدم خانه و تند تند پا می زدم. آن روز و روزهای پیشش خیلی به خودم سخت گرفته بودم. مدام سرزنش کرده بودم و توبیخ. خانه ام به هم ریخته بود. دوران نقاهت از سرماخوردگی را می گذراندم و حوصله هیچ چیز نداشتم. همین طور که رکاب می زدم چهره پستانک به دهان تنها کوچولو آمد جلوی چشمانم. دیدم چقدر معصوم است و مهربان. یادم آمد چقدر سرش داد زده ام، چقدر بی محلی کرده ام بهش. گاهی لگدی هم نثارش کرده ام. هوا تاریک بود و من با شدت رکاب می زدم. بغضم که ترکید انگار ویولت و من با هم بال در آورده باشیم.  همانطور که گریه می کردم، تنها کوچولو را محکم در بغلم فشردم.


به خانه که رسیدم، کارتی را که از چند روز پیش برای خودم خریده بودم برداشتم و درش نوشتم: از تنهای کوچک معذرت خواستم به خاطر همه ظلم هایی که از روی جهل به او کرده بودم. سفت بغلش کردم. نازش کردم.  بوسیدمش. دختر کوچولوی من، خنده های از ته دل می کرد و دلش هیچ کینه ای نداشت.


روز سه شنبه 19 فروردین، سعی کردم نگذارم هیچ چیز ناراحتم کند. هرچه پیش آمد را طوری رد کردم که ذره ای تنهای کوچک آسیب نبیند. حواسم بود که نگه داشتن ذره ای پریشانی در دلم، او را داغان می کند. شب که شد، بهترین تولد ممکن برایم رقم خورد. عزیزانم در یک اقدام غافلگیرانه به خانه ام آمده بودند و بهترین تولد ممکن را برایم ساختند.


بیست و نه سالگی قرار است ، به لطف خدا،  برای من سال حمایت از تنهای کوچکم باشد. و البته سال قدر عزیزان را بیشتر دانستن...



  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۴۴
  • دخترچه


بر خلاف مردم اینجا که دنبال روزهای آفتابی خیلی شفافند، من روزهای بهاری نیمه ابری را دوست دارم. امروز هم یکی از آنهاست، از آنها که هوا سرد نیست اما خنک است. نسیمش آرام شاخه ها را تاب می دهد و خورشیدش پشت ابرهای غیر تیره است. هوا نه خاکستری است و نه روشن. گلهای بهاری را در این روزها بهتر میبینم و بویشان سر می خورد در مشامم. آواز پرنده ها را هم بهتر می شنوم در این هوا. شاید دلیلش این است که چنین روزهایی مرا یاد اسفندهای ایران می اندازد.


امروز صبح خیلی سخت بود کندن از تخت و خانه. هزار و یک دلیل داشتم برای با خود کشیدن غم و گرفتگی دیروز به امروز. حتی بغض هم کردم. با اکراه لباس پوشیدم. سر تا پا خاکستری. می خواستم شالم را هم خاکستری بپوشم. اما از آنجا که خیلی کم پیش می آید که تیره بپوشم و رنگی رنگی های لباسهایم همیشه برای همکارانم جالب بوده، لحظه آخر شال را با روسری طوسی و صورتی عوض کردم.


از خانه که زدم بیرون و رکاب زدن را که شروع کردم تازه فهمیدم با چه روز زیبایی طرفم. انگار خیلی از غصه ها را همانطور که رکاب می زدم باد کند و برد. به محل کار که رسیدم، در حال پارک دوچرخه یکی از همکاران آقا را دیدم که در بخش دیگری کار می کند و کم با هم رو به رو می شویم. مرد خوش برخورد و مهربانی است. همیشه طوری احوال پرسی می کند که آدم دلش گرم می شود. همین طور که دوچرخه را پارک می کردیم، سلام وعلیک کردیم. لبخند زد و گفت: "تا حالا کسی به شما گفته است که چقدر شخصیتتان مثبت است؟"  همین طور نگاهش کردم. گفت:" یعنی انرژی تان مثبت است." خندیدم و گفتم: "نه، واقعا؟" گفت: "بله." بعد هم گفت اگر در هیچ موضوعی متخصص نباشد، لااقل در تشخیص این موضوع هست.


کودکانه است، اما صبحم را این جمله زیبا کرد! در حالی که از دیروز افکار مسموم احاطه ام کرده بود و دوباره مشغول به وظیفه خطیر "خود له کنی" شده بودم، این جمله انگار تمام خستگی ها را به در برد. وارد اتاقم شدم، پرده را کنار زدم و بعد از ماهها صبح کاری را با باز کردن پنجره شروع کردم.


 


خدایا شکرت و ممنون از هدیه بهاری که لای این هوای عالی پیچیدی و به من دادی. 





  • ۰ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۵۰
  • دخترچه


هنوزم تنم یهو یخ میشه وقتی میرم دنبال آنچه که نباید.. دستهام و بالاتنه ام یخ یخ می شن.

 

ماهها بود که در مقابل این وسوسه مقاومت کرده بودم. اما امروز بهانه ای برای شکستن مقاومتم پیدا کردم و رسما گند زدم به حال خودم.

خب البته اگر بخواهی دقیق فکر کنی، تاریخ امروز هم بی تاثیر نیست.

....

نشسته ام پشت میز...نان نخودچی های رسیده از ایران را گاز می زنم و به خودم می گویم بی خیال... اما کاش با این گفتن ها می شد واقعا بی خیال  شد.

 

 

به جای در خود لرزیدن، بهتر است از صاحب امروز بخواهم که فکری به حالم کند... که لایقم بداند لحظه ای سر در آغوشش بگذارم... که من هیچ نگویم و او همه را بخواند... 


  • ۰ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۲۷
  • دخترچه


 می دانی آقای ...! من تو را دوست دارم. دوست داشتنی که گاه فکر می کنم عمیق هم هست. تا به حال راستش این چنین دوست داشتنی را تجربه نکرده بودم. آنچه عشق می دانستمش از جنس هیجان بود و شور، غلیانی که حتی حالم را هم خیلی خوب نمی کرد. آنچه در دلم جوانه زد برای تو قطعا عشق نبود. مگر می شود ندیده عاشق شد؟ می دانی؟ محبتت در دلم آرام آرام  نشست، بی آنکه تو را دیده یا شنیده باشم. آن اوایل، مثل داستانی کودکانه بود. کم کم بیشتر از تو دانستم، اما تو از من ای بسا هیچ ندانی. هرچه بیشتر از تو دانستم، بیشتر تحسینت کردم.  من عاشقت نبودم اما. من محبت داشتم به تو، محبتی زیاد. می دانستم که این محبت قرار نیست هیچ وصلی در پی داشته باشد. خوب می دانستم این را. با این  حال خیال کنار تو بودن شیرین می نمود.  از یک جایی به بعد به خودم اجازه ندادم که خیال در کنار تو بودن را هم پرورش دهم. می دانی ؟ این جنگیدن و مقابله با حس- بر خلاف آن تجربیات به اصطلاح عاشقی و تلاش های ناکامم برای سرکوب عشق- درصدد محو تو و خوبی های تو نبود. تو همانجا که بودی ماندی، همانقدر خوب، همانقدر نجیب و پاک که هستی، که مطمئنم هستی، اما من نمی خواستم که کنارت باشم. نه اینکه من لیاقتت را نداشته باشم یا تو لیاقتم را. تنها به این دلیل که فهمیدم هر مجبتی قرار نیست با وصل شکوفا شود، ای بسا اصلا آن محبت جنسش آن نباشد که از دلش رابطه عاطفی دو نفره در بیاید. راستش را بخواهی این محبت که من به تو دارم آرام است و ساکت، بدون های و هوی و بی ادعا.


خواستم بگویم که امروز که فهمیدم از پایان نامه ات دفاع کرده ای و خوشحالی از این بابت، اشک به چشمانم آمد! عجیب است نه؟ تو حتی فکرش را هم نمی کنی که کسی که نه تو او را دیده ای و نه او تو را، از شنیدن خبر موفقیتت پنهانی اشک شوق بریزد.  تو برای من نه اسطوره هستی، نه شاهزاده سوار بر اسب سفید، تو تنها آدم خوبی هستی که نا خواسته یادم دادی که باید دل به پاکی و خوبی کسی بست. ... عزیز! تو بی آنکه خود بدانی به من فهماندی که اگر روزی هم خواستم شریکی انتخاب کنم برای زندگی ام، دنبال چه باید باشم. چیزهایی که آن دفعه بدجور ندیده بودمشان. 


این یک نامه عاشقانه نیست! چون من خوب می دانم که من و تو نه قرار است شریک زندگی هم باشیم و نه صلاح! راستش همیشه از ته قلبم دعا کرده ام که بهترین شریک نصیبت شود. تو شاید هیچ گاه مرا نبینی، اما خدایت خوب می داند که دعای خیرم بدرقه ات است. 


* تیترنوشت: پل الوار


  • ۰ نظر
  • ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۵۹
  • دخترچه

خبری که حالم رو خوب کرد.

من سلیمه رو ندیدم اما توی این مدت یه رابطه خاصی با خودش و ماجراش برقرار کردم. یه طوری که دلم می خواد محکم بغلش کنم و بگم دیدی خدا تنهات نمی گذاره؟ 


ناگفته نمونه که واسطه این عمل خیر خانم دکتر تینای عزیز بودند.


  • دخترچه

صبح امروز، هر کار می کردم نمی توانستم از تخت خوابم بکنم. به سختی بلند شدم و شال و کلاه کردم و راه افتادم به سمت محل کار. داشتم با خودم فکر می کردم که نزدیک به نیم ساعتی تاخیر داشته ام، که دیده ام درها کاملا بسته است و هیچ فردی در ساختمان دیده نمی شود. کمی که فکر کردم شک کردم نکند تعطیل بوده ایم و من حواسم نبوده است! محل کار من طوری است که یک سری تعطیلات مخصوص به خود دارد. خلاصه با یک تلفن فهمیدم که بله امروز تعطیل است و من در واقع اگر حواسم می بود از سه روز تعطیلی شنبه، یکشنبه و دوشنبه بهره ها می توانستم ببرم. با این حال، خوشحالی ام از این خبر کم شباهت به ذوق تعطیلی مدرسه ها به خاطر برف نبود!

***


چند روزی است که مدام در معرض نوشته های افرادی قرار می گیرم که عزیزی از دست داده اند. خیلی دارم فکر می کنم به بی اعتباری این دنیا و سرنوشت محتوم همه مان. به اینکه چطور می شود که در یک ثانیه و یا حتی کسری از ثانیه همه چیز تمام می شود. به اینکه همیشه ته دلمان احساس می کنیم این پر کشیدن ها مال بقیه است و به این زودی سراغ ما و اطرافیانمان نمی آید. به اینکه گاه، چقدر زود دیر می شود... به اینکه آنچه آنقدر دورش می پنداریم، چقدر نزدیک است.


به چیزهای دیگری هم فکر می کنم: به اینکه آنها که می روند، در واقع یک قدم از ما به حیات ابدی نزدیک تر شده اند. به اینکه اگر حجاب دلهایمان نبود، بین این دنیا و آن دنیا آنقدر فاصله نبود. به اینکه خدا، جاودانگی ابدی مان را وعده داده است، اما قرار بر دوام گذرگاه اعتباری دنیای ماده نبوده است. به اینکه آن دنیا، همین جاست و ما در همین لحظات داریم رقمش می زنیم...


پیشنهاد می کنم خانم صبور را بخوانید و دعایش کنید. برای دل صبورش دعا کنید. بی گمان، خدا تنهایش نمی گذارد... خدایی که مصلحت زندگی خانم صبور و همسرش را این گونه رقم زد. صلاح و مصلحتی که هر دو خواسته بودند... 


______________________________________________


* ادامه تنها در خانه جدید کمی تاخیر افتاد به سبب تغییر حال و هوای این روزهایم.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۰۰
  • دخترچه

نمی دانم چه سرّی است که هرچقدر هم بگوییی «علی» باز هم تکراری نمی شود... لوث نمی شود.... دلت را نمی زند.

برای من نوشتن از کسی که حتی ذره ای از ابعاد وجودی اش را درک نمی کنم، سخت است... خیلی سخت. اما یک چیز را می دانم: اینکه محبتشان در دلم هست. با این وجود، این را هم  خوب می دانم که هیچ وقت نتوانستم پیرو واقعی  باشم. یک شرم خاصی وجودم را غرق می کند وقتی تصور می کنم که ایشان در مورد من چه فکر می کنند...

قصه عجیبی است این محبت های دلی ما که شاید در عمل ظاهر نشود و یا کم ظاهر شود. اما این محبت ها بالاخره کار خودش را می کند. مرحوم حاج اسماعیل دولابی گفته اند:«محمد و آل محمد (ص) مال آسمانها و زمینند و همه نور هستند. وقتی یادشان می کنیم آن خورشید، خودش را نشان می دهد و ما هم نور می گیریم و جزء نور آنها می شویم. وقتی چراغ روشن شد خیلی زیبا می شود. همه چیز را در قلب خود و با جان خود نگاه می کنی. هر چه حسن و زیبایی است آشکار می شود. آن نور عیبها را هم کنار می زند. اصلاً نور، ظلمتی باقی نمی گذارد....» ( ر.ک. طوبای محبت، جلد اول)


به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند      به آسمان رود و کار آفتاب کند

این را اگر دوست داشتید بخوانید. راستش من نمی دانم چقدر موثق است، اما این را می دانم که دفعه اول که این بیت را با دقت خواندم، بدون آنکه هیچ چیزی از داستان سروده شدنش بدانم، لرزه ای بر اندامم افتاد. به نظرم، خیلی معنا دارد....

راستی بیایید قدر پدرهایمان را بیشتر بدانیم و به خودمان قول دهیم که هیچ گاه دلشان را نشکانیم. آن عزیزانی هم که عمر پدرانشان دیگر به دنیا نیست، یادشان کنند که مطمئنا آن سفرکرده ها  آگاهند بر امور... بسیار آگاه تر از ما.  خاطره عزیزم، برای پدرت طلب رحمت می کنم و از او می خواهم که دعایت کند، تا همه مان را دعا کند. مطمئنم که خدا دعای پدرها را بی جواب نمی گذارد....


  • ۰ نظر
  • ۰۳ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۳۵
  • دخترچه