Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۹۴ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است

«وَ الْبَاقِیَاتُ الصَّالِحَاتُ خَیْرٌ عِنْدَ رَبِّکَ ثَوَابًا وَ خَیْرٌ أَمَلا» آیه 46 سوره کهف
چیزی که در این آیه به چشمم آمد، آن عبارت «خَیْرٌ أَمَلًا» است: امیدبخش‌ترند، امید به آنها بهتر است.
برای آنهایی که هنوز معتقدند یا احتمال قابل توجهی می‌دهند که جهان دیگری هست، طبیعی است که ماندنی‌ها امیدبخش‌تر باشند. همین‌ها اما گاهی یادشان می‌رود و همه امیدشان را در نماندنی‌ها جست‌و‌جو می‌کنند. 


  • دخترچه

همان کلیسای کوچکی است که ساعت برجش مدت‌هاست روی یک‌ ربع به دو مانده. بار دومی است که می‌خواهم بروم داخلش. درش را که هل می‌دهم و صدای قیژقیژش در فضا می‌پیچد، انگار می‌روم به زمانی دور. بوی عود در فضا پیچیده و ترسی همراه با احترام در وجودم می‌لغزد. فکر می‌کنم نکند فقط برای فرار از سرمای بیرون به اینجا پناه آورده‌ام؟ دیوارها سنگی است. یکی از دیوارها، لوح‌های احتمالا سفالین دارد که اسامی کسانی رویشان حک شده. روی یکی از نیمکتهای جلویی می‌نشینم. مدام حس می‌کنم که کسی ممکن است از پشت سر غافلگیرم کند. سعی می‌کنم به روبه‌رویم متمرکز باشم. گلهای متنوع و زیبایی در محراب چیده شده‌اند. رقص نور شمع‌ها دل‌فریب است. چه دعایی می‌خواستم بکنم؟ زمزمه می‌کنم: یا مجیب. بغضم اینجا نمی‌تواند بترکد. بغض من گنبدی فراخ می‌خواهد انگار و کاشی‌های فیروزه‌ای.

  • دخترچه

تمام وجودم را سرما گرفته. کارت را جلوی دستگاه کارت‌خوان می‌گیرم و از ترام پیاده می‌شوم. یک دستم هنوز بی دستکش است و سرد سرد است. خانمی با کت خردلی جلویم راه می‌رود. حوصله ندارم سرم را بالا بگیرم. آدم‌ها را نمی‌خواهم ببینم. نمی‌خواهم کسی مرا ببیند. سرد است. فکر می‌کنم لابد مرگ هم همین‌قدر سرد است. وقتی دست سردش را به تنی سرد بکشد، نباید سخت باشد. بوسه‌ای سرد لابد بر لبانی که خودشان یخ دارند می‌زنند، حسی از نزدیکی می‌دهد.

 سوار قطار می‌شوم.  قطار این مسیر، از آن قدیمی‌هاست و تعداد واگنهایش هم زیاد است. باید تا می‌توانم به واگن‌های جلویی بروم. این‌طوری وقتی در ایستگاه مرکزی شهر خاکستری می‌خواهم در عرض دو-سه دقیقه سکو عوض کنم تا قطار بعدی را سوار شوم، وقت خواهم داشت. نزدیکِ درِ ورودی هر واگن، سرما به داخل می‌زند. درهای کشویی بین واگن‌ها را با عصبانیت باز می‌کنم و خودم را به گرمای مطبوع داخل می‌رسانم. بین صندلی‌ها راه می‌روم. بوی غذای مردمی که چیزی می‌خورند دلم را به هم می‌زند. مهربان نیستم. خشم دارم، درد دارم، بغض دارم. از یک جایی به بعد خسته می‌شوم و با این که می‌دانم هنوز به اندازه کافی جلو نرفته‌ام، جایی می‌نشینم. طوری می‌نشینم که هر دو صندلی را پر کنم. می‌نشینم و فکرها شروع می‌شود. می‌دانم که گم شده‌ام و می‌ترسم راه برگشتی نباشد. یاد قدیم‌ها می‌افتم. مناجات امیرالمومنین را جست‌وجو می‌کنم. دوست ندارم صدای کسانی را گوش بدهم که از حرف‌هایشان خوشم نمی‌آید. صدای یک آدم بحرینی که چیزی از مواضعش نمی‌دانم را ترجیح می‌دهم. منتظرم برسد آن جاهایی که میگوید تو فلان ویژگی را داری و من بهمان ویژگی و مگر رحم کند کسی چون من را جز کسی چون تو. 

ردیف جلویم، از آن ردیف‌های چهارتایی است: چهار صندلی رو‌به‌روی هم. در ایستگاه بین راه، دختر و پسری جوان سوار می‌شوند و در همان ردیف چهارتایی، روبه‌روی هم می‌نشینند. وسط دعا هستم. پسر جایش را عوض میکند و می‌رود کنار دختر می‌نشیند. از بین صندلی می‌توانم ببینم‌شان که هر دو حالا رویشان به سمت من است. پسر شروع می‌کند به نوازش کردن دختر و دستش را دور گردنش می‌اندازد. سرم را می‌گیرم سمت پنجره. انعکاسشان در پنجره قطار افتاده و من همانطور که از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم می‌بینمشان. معلوم است که دختر دل‌گیر است. پسر با دستانش سعی می‌کند لب دختر را به حالت لبخند در بیاورد. قبلا این چیزها را نمی‌دیدم. تازگی‌ها می‌بینم و حالم بد می‎شود. انگار همه روابط را گذری می‌بینم و اصل را بر عدم دوام این روابط و انحصاری نبودنشان می‌گذارم. از کِی آدم‌ها این‌طوری شدند که تنشان را راحت شریک شوند؟ چطور شد که دیگر چیزی نماند که مخصوص جان‌یار آدم باشد؟ چرا آدم‌ها انقدر راحت تنشان را و کلامشان را خرج هم می‌کنند؟ حالم بد می‌شود: از خودم و فکرهایم که انگار هیچ کس نمی‌فهمدشان. مناجات را نیمه کاره رها می‌کنم. 

قطار می‌رسد به ایستگاه مرکزی شهر خاکستری. حوصله دویدن ندارم. حدس می‌زنم که قطار دوم را از دست می‌دهم و باید سوار اتوبوسی بشوم که پر از یادآوری خاطرات تلخ است. نمی‌دوم اما به پله برقی که می‌رسم، تند قدم بر می‌دارم. سوار قطار دوم می‌شوم پیش از آن که درش بسته شود.


  • دخترچه

به خواب‌های تکرار شونده خواب سفر به ایران و یا بازگشت از ایران و استرس فرودگاه هم اضافه شده. خودم خبر نداشتم که بعد از این همه سال مسافرت تنهایی، در ناخودآگاهم چنین استرسی هست.

——————————————————

جادوی کلمات و ردشان که در هر چیزی پیدا می‌شود، رهایم نمی‌کند. البته خودم هم دوست ندارم رهایم کند.

—————————————————

اینطور هم نیست که دست از سرم برداشته باشند. هم‌چنان دوستشان ندارم و گنگی آزاردهنده‌ای ته ذهنم است. دیگر البته همه را می‌شناسم و شاید این خود استعدادی بود که به بیراهه کشیده شد.

————————————————

لحظاتی هم هست که دلم می‌خواهد خشمگین باشم. این جور مواقع چیزی از تسلیم نمی‌فهمم.

————————————————

وقت‌هایی هست که نه تسلیم مطلقم و نه سرکش. این جور موقع‌ها دوست دارم که می‌شد از ابتدا، سطرهای داستان را جور دیگری چید. کلمات دیگری انتخاب کرد و دست برد در هر آنچه شده.

—————————————————

لحظاتی اما هستند که کلمه‌های من کمند برای وصف‌شان. باید راضی باشم اگر حکمت همه آنچه چشیده‌ام، درک آن لحظات بوده باشد.

—————————————————

چند باری مستقیم و غیر مستقیم گفت تو وکیل نیستی. کس دیگری مراقب است. اگر می‌خواستم، خودم می‌توانستم. این جور مواقع من لبخند می‌زنم و ته دلم می‌گویم می‌دانم، ولی از تو که می‌توانم بخواهم بیشتر مراقبش باشی، نمی‌توانم؟

  • دخترچه

چیزی یادم آمده بود که تلخ بود یادآوری‌اش. فکر کرده بودم فایده این تلخی این است که رفتن را هموار می‌کند برایم. یک جورهایی بندهای اتصال را شل می‌کرد. دلم را سرد می‌کرد آن یادآوری.

اما  روزی‌ام این بود که آیه محبوب سوره مزمل را جایی ببینم: «وَاهْجُرْهُمْ هَجْرًا جَمِیلًا». «زیبا برو
یادم باشد که رفتنم باید زیبا باشد. رفتن زیبا شاید سخت باشد، شاید غم داشته باشد، اما جانت را یخ نمی‌کند و بر دوشت بار سنگین رنجیدن نمی‌گذارد . باید زیبا رفتن را تمرین کنم.
  • دخترچه

برگشته‌ام به خواب‌های تکرار شونده‌ای که می‌برندم به دوران مدرسه: امتحان ورزش، جلسه‌ای از کلاسی را از دست دادن و دنبال جزوه بودن، کنکوری که با اینکه می‌دانم یک بار داده‌ام باید دوباره بدهم.

کمابیش می‌دانم دلیلش چیست.

------------------------------------------------------------------------------

تسلیم. کاش یادش بگیرم.

نیسـت جـز تـسـلـیم سـاحـل عـالـم پـرشـور را ...

  • دخترچه


شاید ولی آدم باید گم شود گاهی، تا لذت پیدا شدن را بچشد. یا اصلا دیگر یادش نرود راه را، تا دوباره گم نشود.

شب‌ها گاهی از خواب می‌پرم و نمی فهمم چه کرده‌ام و چطور نوشته‌ام داستانم را.  چند روزی است که یادم می‌آید که کسی هست که «واسع» است. یک معنای واسع، دربرگیرنده است. انگار پیچیده باشد دورم. خیالم راحت می‌شود و آرام می‌خوابم.

دیشب خواب عجیبی دیدم. داشتم سعی می‌کردم مساله‌ای را حل کنم. گفتم راه حلش در به کار بردن فعل گذشته است. و بعد، در مورد ساختار دستوری و نفش فعل گذشته، حرف زدم. شاید هم واقعا راه‌حل در توجه به زمان گذشته فعل باشد، نمی‌دانم.

  • دخترچه

پسرک نشسته بود جلوی گوشی، غذا خورده بود و من در صفحه گوشی‌ام نگاهش کرده بودم. کودکی به سن او احتمالا خنده‌های دروغین را تشخیص نمی‌دهد و اشک‌هایی را که ناشیانه پنهان می‌شوند، نمی‌بیند.

در زندگی، لحظاتی وجود دارند که ناگهان پیکر‌ه‌ای مهاجم مقابلت عریان می‌شود و شروع می‌کند به بی‌وقفه رقصیدن و بر هم زدن همه آنچه اندوخته‌ای. انگار که بخواهد به سخره بگیردت و با طعنه بگوید بس است دیگر جنگیدن. هرچه بیشتر جنگیده باشی، عریانی مهاجم رقصان بیشتر در ذوقت می‌زند و رقصش نفرت‌انگیزتر می‌شود و صدایش گوش‌خراش‌تر. یک جایی دیگر توان جنگ را از دست می‌دهی. تسلیم می‌شوی. می‌افتی آن گوشه و می‌گذاری مهاجم بی‌شرم، یکه‌تازی کند.

تو می‌توانی آن‌طور خلع سلاح شده گوشه‌ای افتاده باشی و نای هیچ کاری نداشته باشی، اما به پسرک دوست‌داشتنی لبخند بزنی تا نگران نشود. تو می‌توانی بارها از پشت گوشی ببوسی‌اش اما حرفی نیاید بر زبانت. شاید دروغین بودن لبخندت را نفهمد، اما کم‌کم حوصله‌اش سر می‌رود از سکوت تو و خداحافظی می‌کند.


  • دخترچه

سال گذشته پر بود از فراز و نشیب و ناامیدی و تنهایی و حتی ناتوانی. بارها به چیزی امید بستم که راه به جایی نبرد. سی‌و سه ساله شدم در حالی‌که فکر می‌کردم که در زندگی حرفه‌ای‌ام باید موفق‌تر می‌بوده‌ام و تکلیف زندگی شخصی‌ام باید روشن‌تر می‌بود. طعم خوش موفقیت‌های سال قبلش کم‌کم رنگ باخت و  شک کردم که آیا اصلا من آدم قابلی بوده‌ام زمانی؟ آدم‌های خوبی دورم بودند و سعی می‌کردند که هوایم را داشته باشند، اما چیزی سر جایش نبود و من ناآرام بودم. 

جایی در میانه راه، دلداده شدم و این بار چیزی چشیدم نه از جنس جرقه‌های آتشین ناگهانی. آنچه ناگهانی اتفاق افتاد، عریان شدن حقیقتی بود که مرا لرزاند. همانجا انگار دانستم که زندگی من به پیش و پس از آن اتفاق تقسیم خواهد شد. بعد از آن، دو نگاه به هم گره خورد و محبتی ردوبدل شد. شاید کمی رهزنی دل کرده بودم، اما هنوز پای دلدادگی من در میان نبود. ذره ذره چیزی نشست در جان و دلم. ذره‌ذره نشست و سوزاند. دل‌دادگی شاید حتی از دل‌داری جلو زد. با همه زیبایی‌اش، رنج داشت و بی‌تابم می‌کرد. من ضعیف بودم و حتی لغزیدم. لغزش درد داشت و دردش بر اعماق جان می‌نشست. اشک‌ها بی‌وقفه می‌ریختند و من مستاصل بودم. 

گلایه کردم به خدایم. گشایش خواستم. خواهش کردم. نه آن تلاطم جانکاه جایی رفت و نه درد این که عهد نگه نداشته بودم، محو شد. اشک‌ها آنقدر می‌ریختند که سخت شده بود پنهان کردنشان. 

سخت است گفتن از این که چه شد که ناگهان خودم را در حریم امن «دوست» دیدم. چیزهایی یادم آورد  «دوستی‌اش» را. نه فقط دوستی، که حتی اشتیاقش را. یادم آورد که دلداری و دل‌دادگی‌های اینجایی، جلوه‌ای است از آن اشتیاق بی‌حد که ما بلدش نیستیم حتی. اشتیاقی که می‌خواهی نیست شوی در آن، تا شاید یادش بگیری. حریم امنی بود. حریم امنی است. نه فقط برای خودم که دلم را هم قرص کرده که اگر بنده‌ای را سخت دوست می‌داری، بهترین راه این است که به حریم امن دوست بسپاری‌اش. او قطعا بیشتر از تو دوستش دارد.

  • دخترچه


 وَأَیُّوبَ إِذْ نَادَىٰ رَبَّهُ أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ .

و ایوب آن زمان که خدایش را خواند که به من رنج رسیده و تو مهربانترین مهربانان هستی.


تا آنجا که میدانم آن واو وسط آیه، واو حالیه است. من اینطور میخوانم این آیه را که ایوب داشته یک جورهایی میگفته که میشود که تو مهربانترین مهربانان باشی و اینطور شود؟ 



فَاسْتَجَبْنَا لَهُ فَکَشَفْنَا مَا بِهِ مِن ضُرٍّ وَآتَیْنَاهُ أَهْلَهُ وَمِثْلَهُم مَّعَهُمْ رَحْمَةً مِّنْ عِندِنَا وَ ذِکْرَى لِلْعَابِدِینَ.


حس من از آنجا که می‌گوید «و گشودیم آنچه بر او بود از رنج»، این است که که رفیقی بنشیند کنارت و دانه‌دانه، گره‌های درد را از وجودت باز کند. تا می‌آیم حسرت بخورم که چه دور است چنین گشایشی برای آدم‌های عادی، می‌بینم که خودش پیش‌دستی کرده و گفته: تا یادآوری باشد برای پرستش‌گران.


میشود که تو مهربان‌ترین مهربانان باشی و بنده ات گم شود و وجودش پر از گره شود و زمین و زمان بر او تنگ شود و از تاریکیِ خودش بیزار شود، و آن‌وقت تو نگشایی سینه اش را و گره‌ها را دانه به دانه باز نکنی؟ نه، گمان نکنم که بشود.


  • دخترچه