Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۹۴ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است

سلام

اگر این همه تاخیر افتاد بین این قصه قدیمی ببخشید. راستش خودم فکر نمی کردم انقدر طولانی بشه. امروز قصد داشتم تمومش کنم اما یه ملاقات، حسابی فضای  فکری ام رو تغییر داد.


فردی از آشنایان، به دلیل سرطان پانکراس در طول یک سال اخیر در اینجا  تحت درمان بوده است. ظاهرا این چند روز بیماری شدت گرفته و بستری شده. دکترها گفته اند چند روزی بیشتر نمی ماند. دیگر نمی تواند حرف بزند و گویی در حال احتضار است. امروز به دیدن همسر و دختر دو و نیم ساله اش رفته بودم.  دخترک طبعا چیزی نمی فهمد از عمق ماجرا. وقتی تلفن زنگ می زد با ذوق می گفت: بابا زنگ زده و شیرین زبانی هایی از این دست. مادر این دختر، زنی قوی بود. درد و غم در چشمانش موج می زد اما خود را محکم نگاه داشته بود.


یا "باب الحوائج"  واسطه شوید که خداوند این پدر را شفا دهد. دل این کودک هنوز رنگ این دنیا را به خود نگرفته، به پاکی دلش نظر کنید. یا ابوفاضل، ای حامی کودکان کربلا، این کودک را تنها نگذارید...


لطفا دعایش کنید. 




بعدا نوشت: همین الان خبر فوت اون بنده خدا اومد...  برایش دعا کنید.



  • دخترچه

حرف های مرحوم حاج اسماعیل دولابی همیشه بر دلم می نشیند. این یکی را به خصوص خیلی دوست دارم:



"هرکار بدی را انکار می کنی پس اگرهم از دستت صادر شود خداوند نمی نویسد چون ذاتاً این بنده معصیت ومخالفت با او را نمی خواهد، در مورد عبادت هم چون همه عبادات را می خواهد برایش می نویسد ولو اینکه از دستش صادر نشده باشد." 



می دانید؟ عذاب وجدان دارم. عذاب وجدان غیبت کردن. اینکه نکند با درددل با مادرم، او را هم شریک گناهی کنم که بارها در مذمت اش خوانده ام و شنیده ام.  ولی، گاهی آنقدر بغضت سنگین می شود که باید بگویی، به خصوص به کسی مثل مادر. اما علی الظاهر مطابق تعالیم اخلاقی، حتی اگر فردی به تو ظلم کرده باشد، حق نداری بازگوبش کنی برای شنونده ای که طرف را بشناسد. 

خیلی وقت می شود که سعی کرده ام خودم را کنترل کنم، اما خب به این راحتی ها هم نیست. مثلا یک دفعه یاد دوستی می افتم که چطور با احساس رقابت یا هرچیز دیگر، رفتارش با من زیر و رو شد. مادرم این طور موقع ها بیشتر می گوید به خدا واگذار کن، خدا بهتر می داند، و یا خدا را شکر کن که تو سعی کرده ای صادق باشی و از این حرف های مادرانه که مرهمی است بر دل. 

اما اگر همین گفت و شنودها هم گناه باشد واقعا می شوم مصداق "خسر الدنیا و الاخره"! یعنی به این آدمها اجازه داده ام علاوه بر اینکه در این دنیا رنجم بدهند،  آخرتم را هم نابود کنند.

خدایا! پس چه باید کرد؟ چقدر باید در خود ریخت؟ چقدر باید سکوت کرد؟ وقتی نمی شود خیلی از دردها را به طرفی که درد را برایت ایجاد کرده بگویی، نباید سراغ گوش شنوای دیگری، حتی مثل گوش شنوای مادرت بروی؟

نمی دانم! شاید تو اجازه این چنین دردل هایی نزد بندگانت را نمی دهی، تا بدانیم که باید همه دردل هایمان را با تو بکنیم. شاید اگر به تو بگوییم، سبک تر هم بشویم.

خدایا! می دانم که سراسر گناهم. اما قصد دارم دیگر کمتر سخن از کسانی بگویم که دلم را شکانده اند. تو، دستم را بگیر و کمکم کن. کمکم کن، دردل هایم را فقط فقط به خودت بگویم...


****

نوشته های مریم روستا، عجیب دل نشین است. عجالتا این و این یکی را بخوانید. 


  • دخترچه

خدایا! سپاست می گویم برای هر آنچه دادی و هر آنچه ندادی.بهتر از هرکس می دانی که اگر لطف و فضل تو نبود، اگر رحمتت از آستین بندگان عزیزت بر من جاری نمی شد، اگر حلمت در شکیبائی پدر و مادرم متجلی نمی شد، اگر غفران تو بر دلم نمی تابید و بار کینه ها را با خود حمل می کردم؛امروز از من جز موجودی ناتوان و سرشار از تلخی و نا آرامی، چیزی باقی نمی ماند. اگر امروز من با این تصویر منطبق نیست، تنها به خاطر توست... تو ای مهربان ترین مهربانان.

در این شب های پر از قدر، مرا فراموش نکنید...


  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۱ ، ۰۰:۰۳
  • دخترچه

چند روز پیش یاد برخورد خانواده اون افتادم که شش ماه پس از اینکه ارتباط من و پسرشون قطع شد و دو ماه بعد از جاری شدن صیغه طلاق، مامانش زنگ زده به خونه ما و من چون شماره شون رو از حافظه گوشی حذف کرده بودم، مامانم نفهمیده بود شماره ایناست و گوشی رو برداشته بود و مامانش گفته بود : شماره تون روی تلفن افتاده بود!! زنگ زده بودین؟! و وقتی مامانم گفته بود نه، گفته بود: "اِ...! ولی شماره این رو بود. حالا خواستم بگم من تازه فهمیدم بچه ها جدا شدن!!!! "و یه سری مزخرفات دیگه که پسرم عاشق دخترتونه... خواستم از پرروئی خانواده اش اینجا بنویسم  و اون مکالمه رو به تفصیل توضیح بدم. خواستم بگم حالا بر فرضم که مامانش راست گفت، این چه پسریه که جدا میشه و دو ماه از خانواده اش پنهان می کنه؟! پس حتما یه مشکل اساسی توی خانواده شون هست...!

اما فکر کردم... که چی؟ این نوشتن ها چه فایده ای داره؟ اون خدایی که باید بدونه خوب می دونه. دوستانی هم که از این دردها داشتن، می فهمن من چی می گم و لازم به ذکر مسائل آزار دهنده نیست... اینه که بی خیال شدم که بخوام مصیبت نامه بنویسم از آدم هایی که دیگه ارزشی ندارن برام. بعضی آدم ها رو با همه اتفاقات مربوط بهشون باید دور ریخت. دو ریختنی که کامل باشه نه اینکه آدم دوباره بره سر سطل زباله... شاید این کلمه دور ریختن کمی بی رحمانه و بی ادبانه به نظر بیاد، اما خب لااقل به چشم تمثیل میشه بهش نگاه کرد.


امروز توی یه وبلاگ نوشته های دختری رو خوندم که مادرش رو از دست داده بود و جگرم آتش گرفت. کلی اشک ریختم. برای مادرش یاسین خوندم و فکر کرم به درد از دست دادن عزیز.


یادمون باشه غافل نشیم از نعمت های داشته مون. هرکدوم از ما که به نوعی دوره سختی از زندگی مون رو طی کردیم، یادمون باشه که خیلی نعمت ها دورمون هست و غم گذشته نباید باعث شه اونها را نبینیم.



خیلی التماس دعای ویژه دارم.  14 روز وقت دارم برای نوشتن 50 صفحه....



پی نوشت: یه تغییرات و تحولاتی توی وبلاگ دادم. اسم وبلاگ دیگه خیلی وقت بود بی معنی شده بود...




  • ۰ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۳۶
  • دخترچه